این مقاله را به اشتراک بگذارید
یک روایت/ در جستجوی زمان از دست رفته
ساعت
احسان راسخی
داشتن ساعت رویای دست نیافتنی همهی کودکیام شده بود. گاها آنقدر پشت ویترین ساعت فروشیهای خیابان ها میایستادم تا دکان دار، از پشت ویترین اشاره میکرد از اینجا دور شو. نمیدانم برای کودکی ۸ یا ۹ ساله، داشتن ساعت مچی که بر مچ کوچک دست راستش (شاید آن زمان ساعت را بر دست راست میبستند) انقدر گران میآمد که هیچ وقت نتوانست داشته باشدش؟
خوب بخاطر دارم، هر وقت فردی از اعضای فامیل عازم زیارت مکه و یا عتبات میشد، سریع به او میگفتم برایم ساعت میاوری؟
اخر ساعتهای بزرگ و به قول بزرگترها کیلویی، آن زمان در مقصد آنها ارزانتر یافت میشد. شاید هم فریبم میدادند که منتظر بمانم تا بالاخره کسی برایم سوغات بیاورد. آن هم ساعتی که حتی یکبار مصرف هم نبود. فقط یک شبانه روز به آرزویم میرسیدم و باز هم حسرت.
ماجرای داشتن ساعت به همین جا ختم نشد، در هر سفری، در هر مهمانی ، در هر خیابان گردی، چشمم به دنبال ساعت مچی بود. مخصوصا از آنهایی که چراغ داشت. و یا اگر زنگ هم میزدند که دیگر بال در میآوردم.
معلم در مدرسه مشغول درس بود و من مدام به دست بغل دستی ام، (حبیبی نامی بود) نگاه میکردم. دلم میخواست بدانم ساعت او بر مچ کوچک و ظریف من هم خوش تراش است؟!!!
در بین کلاسهای تاریخ و جغرافیا و دینی، که تحمل یک ثانیهاش عذاب بود، همیشه همکلاسیهایم از جمله حبیبی افتاب بازی میکردند. شیشه ساعت ها را جلوی پنجره میگرفتند، انعکاس نور را در چشم معلم و یا تخته کثیف و سیاه کلاس میانداختند. آن قدر این بازی را دوست داشتم که حد نداشت. دلم میخواست فقط برای یک زنگ، ساعت داشته باشم. همیشه هر وقت حبیبی مشغول این بازی بود، دستش را میگرفتم تا من هم نقشی در افتاب بازیاش داشته باشم.
کاش اروزی داشتن ساعت از همین نگاههای زیرکانه و البته حسرتوار فراتر نمیرفت.
انقدر حسرت نداشتن ساعت آزارم میداد که دست به دزدی زدم. ساعت پدرم را که ( ان وقت ۴۰ سال داشت) و برای آدم بزرگها بود پنهانی برداشتم. پدر هرچه دنبالش میگشت پیدایش نمیکرد. گاه با عصبانیت. اما عشق به ساعت وجدانم را کشته بود. این که ساعت برای من بزرگ است، به من نمیآید، به دست من بند نمیشود هم اساسا برایم مهم نبود. فقط ساعت بود که اهمیت داشت. عقربههایی که در صفحهای گرد تکان میخورند. حتی اگر حواست بهشان نباشد. ساعت را به نزدیک ترین ساعت فروشی بردم تا بندش را مناسب دستم سوراخ کند تا اندازه شود. ساعت فروش که ساعت کهنه و دست من را دید خنده اش گرفته بود. انقدر دلش برایم سوخت که دستمزدش را هم نگرفت.
انقدر خوشحال بودم که فقط میخواستم کسی از من بپرسد ساعت چند است. اگر میپرسید دیگر زنده نبودم. چقدر آن ساعت به من نمیآمد. اما من هیچ چیز برایم اهمیت نداشت. پدر همچنان دنبال ساعت بود و من در خفا مشغول عشق بازی با صدای تیک تاک آن.
بردن ساعت موصوف با آن بند قهوهای زشتش به مدرسه برای کودکی هم سن من خودکشی بود. حتی انفجار خندهی حبیبی و اطرافیان هم مرا پشیمان نکرد. ساعت را بسته و آستینها را بالا زده بودم. گنجی داشتم که حتی برای یک زنگ جغرافی مرا خوشبختترین شهریار عالم کرده بود. فقط منتظر بودم ظهر شود و باریکه افتاب کنار نیمکتم بیفتد. کاش این لحظه هیچ وقت تمام نمیشد. ساعت با آن صفحه خشن و گندهاش چنان نوری منعکس میکرد که ساعت حبیبی هم به درخشش آفتاب من نمیرسید. نور را در پس کلهی نخراشیده دانش آموزان میانداختم. در چاله گردن بچههای لاغر کلاس. سر معلم. گوشه و کنار تخته. نورم را وارد جیب ژاکت های آویزان شده چوب لباسی میکردم. همه جا باید از نور ساعت من روشن میشد. چقدر خوشحال بودم.
همان روز مادر فهمیده بود ساعت را برداشتم. کتکی نوش جان کرده، گنجم را از دست دادم، داغ یک روز پر خاطره تکرار نشدنی هم بر دلم نشست.
باز هم سالهای متمادی گذشت، اکنون به دوران دبیرستان رسیده بودم. اما باز شوق کودکی و حسرت ساعت در من بیداد میکرد.
قرار شده بود شاگر اولها را به اردوی تشویقی اصفهان ببرند. مادر برای خرج سفر مبلغ ۵۰۰۰ تومان به من داد. پول زیادی نبود. یک روز سرد پاییز بود. به دیدن ابنیه تاریخی رفته بودیم. هیچ وقت برای مدت طولانی در جمع هم کلاسیها شرکت نمیکردم. تنها دیدن میکردم از دیدنیها. اردوی اصفهان اولین سفر انفرادی من بود. دلتنگی دوری از خانه، سرمای هوا، سختی رفت و آمد با اتوبوس و آن همه سروصدا مرا خسته کرده بود. دلم میخواست زودتر تمام شود برگردم تهران. بیحوصله شده بودم. در دیدار از سی و سه پل که همه مشغول ریختن آشغال در زاینده رود و قایم باشک بازی و گرفتن عکس یادگاری در بین دیوارهای پل بودند، ناگهان چیزی مثل شهوت به جانم افتاد. مردی سبیل کلفت که از شلوارش معلوم بود کرد است دیدم که ساعت میفروخت. از همینهایی که هنوز هم در میدان آزادی و یا خیابان های شهر میبینیم. به سمتش دویدم. دورش میچرخیدم و ساعتها را با چشم نوازش میکردم. در زیر افتاب برق میزدند. حال بهترین فرصت بود برای اینکه برای همیشه نجات پیدا کنم. مرهمی بر مچ خسته ام بگذارم. مرهمی بر بیحوصلگیهای کلاس. تنها یک ساعت داشت که مناسب سن من بود. آن را به قیمت ۴۰۰۰ تومان خریدم. همه چیز عالی بود. بند فلزی داشت که دیگر نیاز به باز و بسته کردن آن نبود. صفحهای گرد و نقرهای. با عقربههایی که قرار است برای مدتی طولانی برایم برقصند. فقط یک مشکل وجود داشت. از همان مشکلاتی که مرا از رسیدن به محبوب دلزده نمیکرد. روی صفحه ساعت فقط یک قلب بود. یک قلب قرمز.
ساعت را که خریدم با شوق به سمت حبیبی رفتم. داشت کسی را تهدید به انداختن درون آب میکرد. گفتم« ببین چقدر قشنگه. الان خریدمش از اون آقا. از ساعت تو خیلی جدیدتره.»
نگاهی کرد و نیششش به مسخرگی باز شد. داد زد، ساعت دخترونه خریده، ساعت دخترونه خریده. همه جمع شدند. حتی ناظممان.
او هم میخندید. مسخره میکرد. و چه توهینهایی که در همین بین به من حواله نمیشد. به پیشنهاد یکی از همان جمع، به سراغ ساعت فروش رفتم تا ساعت را پس داده و از ساعت فروش دیگری پیدا کنم و از او خرید کنم.
هر چقدر به آن مرد درشت هیکل بد سبیل اصرار کردم که پولم را پس بدهد نداد که نداد. حتی تشری به من هم زد. حال من مانده بودم و ساعتی دخترانه و ۱۰۰ نفر که به من میخندیدند.
ساعت را در جیبم گذاشتم. سوار اتوبوس شدیم تا به خوابگاه عزیمت کنیم. هنوز صدای دلقکیهای حبیبی تمام نشده بود. از علاقه وافر من به ساعت باخبر بود. در آزار دادن من چیزی کم نمیگذاشت. ناظم هم بچه شده بود، ساعت را از من گرفته بود و با آن قد دیلاقش ان را وسط اتوبوس در هوا میرقصاند. شاید کسی ندیده باشد این انتخاب مرا. تحمل برایم سخت شده بود. چنان از این موجود فلزی قلبدار متنفر شده بودم که عنان از دست دادم.
به جهشی ساعت را گرفتم و از پنجره به وسط جاده پرت کردم. با سرعت اتوبوس، و تردد سایر خودروها، چیزی از ساعت باقی نماند.
حال من مانده بودم و پول از دست داده و حسرت و بغض و سکوت ناشی از بهت همسفران.
****
اکنون ۲۸ سال دارم. تحصیل کردن در رشته مهندسی، اتمام خدمت سربازی و خواندن کتاب های فراوان تا حدی سرد و گرم روزگار را به من چشانده. دیشب بر حسب اتفاق تبلیغ ساعتی را در یکی از سایتهای فروش کالا دیدم. ناگهان بر خود لرزیدم و همه عشق سرخورده کودکی پیش چشمم زنده شد. الان دیگر شغلی دارم و درآمدی. هر ساعتی که دلم میخواهد بدون منت دیگران میتوانم داشته باشم. اما چه سود…
به پدر نشان دادم. چون او بود که این حسرت را در دلم جاودانه کرده بود. فکر میکردم در این سن انقدر مستقل هستم که خرید این عشق تمام نشدنی را به خودم واگذارد. باز دلیل آورد و استدلال کرد که در زمانهای که همه چیز در موبایل ها فراوان است چه نیازی است به ساعت و عقربه های مکانیکی اش. همان بهانه هایی که خوشی کودکی مرا تباه کرده بود را با تزئینی دیگر به خوردم میداد. حال از آینده ای میگفت که از صرف پول برای خرید ساعت متضرر می شدم.
اما این بار نه من کودک بودم و نه توان تحمل یک عمر حسرت را داشتم، ساعت را به قیمت گزاف خریدم. بر دست بستم. اما چه بغضی با تیک تاکش بر دلم می نشست. اینکه دوست داشتن دلیل هیچ چیز نمیتواند باشد. عقده های ریز و درشتی از کودکی بر دلم ماند که با کارخانه ساعت سازی هم از بین رفتنی نیست. دیگر نه حبیبی هست که پز ساعتم را ببیند، نه معلمی که افتاب را بر کلهاش بیندازم و نه کسی که در خیابان ساعت بپرسد.
فکر کنم کسی در مخیله اش هم نگنجد که با دیدن ساعت پیشرفته و لوکس خود مدام این شعر را می خوانم:
امدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟؟؟؟