این مقاله را به اشتراک بگذارید
کاکا ویک گلوور از زور گرمای کبابکنندهٔ بعدازظهر و از هرم آفتاب که صاف تو صورتش میزد از خواب بیدار شد.. نیمساعت را، شیرین خوابیده بود.
وسط این دنده به آن دنده شدن بود که، همین جوری بیخود لای پلک چشمهایش را واکرد. و توی همین یک لحظه چشم وا کردن بود که «هیوبرت» را با آن ریشهای سیاه، دید که پائین پاهایش ایستاده. چشمهایش را مالید و تا جائی که میتوانست، باز نگهشان داشت.
کاکا هیوبرت پای مهتابی ایستاده بود. توی حیاط، پای مهتابی ایستاده بود و یک دانه کاج هم گرفته بود توی مشتش، و با اینکه ویک چشم غره بهاش رفت، جا نزد: کاج را به پوست زبر و سیاه و قاچقاچ کف پای اربابش کشید، و برای پرهیز از لگد او، دوسه قدمی عقب جست.
ویک، همانطور چرتالو، سرش داد زد:
– چه مرگته، اینجا وایسادی و با اون کاج صابمرده قلقلکم میدی؟ گورمرگت هیچ کار دیگهئی نداری بکنی؟ چرا نمیری گم شی توی کرت[۱] واسه اون شیپیشههای مادرسگ پنبهدونه، یه فکری بکنی ببینی چهجوری میشه قالشونو کند؟.. اگه تا زوده دخلشونو نیاریم، پنبه که هیچی: کوفتم واسهمون نمیذارن!
«هیوبرت» گفت:
– آقا «ویک»! من از این که شما رو بیدارتون کردم هیچ منظور مخصوصی ندارم که، آقا «ویک»!… اما موضوع سر اینه که یه مرد سفید پوست اومده اینجا، دنبال کلک میگرده… به من نمیگه منظور عرضش چیه، اما معلومه که اینجا ها پرسه زدنش، همچی پری هم بیعلت نیس!
ویک، حالا دیگر خواب پاک از سرش پریده بود. پا شد روی تشک نشست و مسمس کنان به پوشیدن پوتینهایش پرداخت… ریگهای سفید کف حیاط، مثل آینه برق میزد و نور آفتاب را تو چشمهای ویک میانداخت. با این وضع، دیدن آنطرف حیاط هیچجوری امکان نداشت.
هیوبرت، کاج را انداخت تو مهتابی و از جلو «ویک» کنار رفت.
ویک، همانطور که بند پوتینهایش را میبست، گفت:
– لابد خیال دعوا معوا داره… سفیدا وقتی یه جائی میرن و فقط میشینن و لام تا کام هیچی نمیگن، حتماً دنبال دعوا میگردن.
هیوبرت به طرف حیاط نگاه کرد و گفت:
– اوناش، آقا «ویک». پای اون درخته نشسته.
«ویک» برای اینکه ببیند زنش «ویلی» کجاست، نگاهش را به اطراف چرخ داد. ویلی، ته مهتابی، روی آخرین پله نشسته بود. درست رودرروی سفیدپوست ناشناس نشسته بود و کوچکترین توجهی هم به «ویک» و «هیوبرت» نداشت.
ویک به هیوبرت گفت:
– تو اینقدر احمقی که نمیدونی وقتی من خوابم نباس بیدارم کنی؟ آخه این وقت روز، موقعیه که آدم بیدار باشه؟ نمیدونی که من، بعضی وقتها حتماً باید یکخورده بخوابم؟
هیوبرت گفت: – من هیچ به این فکر نبودم که بیام بیدارت بکنم، ارباب. اما آخه «ویلی» خانم گرفته صاف روبه روی اون سفیده، بالای پلهها نشسته. یارو هم یه عالمه وخته اومده و بیاینکه لام تا کام حرفی بزنه، یهتیکه چوبو گرفته و میتراشه… فکر کردم وختی چوبشو تراشید، یه چیزهائی اتفاق میافته. بعدشم نگا کردم و دیدم که دیگه از چوبه هیچی باقی نمونده… این بود که اومدم بیدارت کردم ارباب، منظور دیگهئی که نداشتم…
ویک دوباره به طرف ویلی نگاه کرد. بعد برگشت و به طرف مرد ناشناس نگاه کرد که روبه روی ویلی، زیر درخت بلوط نشسته بود. و آنوقت به چوبی که میتراشید نگاه کرد، و دید که چوب به نازکی یک ورق کاغذ درآمده.
هیوبرت گفت: – ارباب جون. ما که امروز خیال نداریم با مردم تو جوال بریم و مرافعه راه بندازیم… مگه نه؟
اما ویک بدون اینکه نشان بدهد حرفش را شنیده است، پرسید:
– یارو از کدوم در اومده؟
– من چهمیدونم آقا «ویک». من که ندیدم از کدوم در اومده … یهوقت سرمو بلن کردم دیدم اونجا زیر اون بلوط لعنتی نشسته و داره با چاقو یهتیکه چوبو میتراشه … گمونم موقع اومدنش من خواب بودهم. چون که وقتی نگاش کردم، دیدم اونجا نشسته.
ویک از روی تشک آمد اینور، و لب مهتابی نشست. و زیر آفتاب، دانههای درشت عرق از روی گردنش سرازیر شد.
– هیوبرت! برو جلوش، ازش بپرس اینجاها پی چی میگرده.
هیوبرت گفت: – آقاویک جون! ما که امروز خیال نداریم با کسی تو جوال بریم و مرافعه راه بندازیم. مگه نه؟
– یهبار بهات گفتم: برو ازش بپرس این دوروبرها چی میخواد!
هیوبرت تا وسط راه رفت، اما ناگهان ایستاد. و از همانجا گفت:
– نگا کن! آقاویک میگه این دور و برها چی میخوای؟
مرد غریبه هیچی نگفت. حتی اصلا سرش را هم بلند نکرد.
هیوبرت با عجله به طرف ویک برگشت. حالا دیگر سفیدی چشمهایش قد یک نعلبکی شده بود.
ویک پرسید: – ها؟ چی گفت؟
هیوبرت گفت: – همونجور مث اول ساکت موند، آقا «ویک»… وانمود میکنه که اصلا صدای منو نمیشنفه… راسشو بخوای، بهتره خودت باهاش صحبت کنی واسه این که اصلا به من محل نمیذاره، آقا ویک… به نظرم از اونجائی که نشسته، فقط تو نخ ویلی خانومه که روبه روش بالای پلهها جاخوش کرده… اگه به ویلی خانوم بگی بره تو خونه درو ببنده، شاید اونوقت بشه باهاش دوتا کلمه حرف زد.
ویک گفت:
– هیچ معنی نداره که دختره رو بفرستم تو خونه… بیاونم میتونم به حرفش بیارم… یاللا! اون چوب قپونو بده من بینم!
هیوبرت گفت:
– آق ویک! دلم میخاد بذاری راجع به ویلی خانوم دوتا کلمه حرف بزنم… الآن یه ساعته که ویلی خانوم گرفته بالای پلهٔ بالائی نشسته، اون سفیدپوسته هم همونجور نگاش میکنه و چشم ازش ورنمیداره… اگه من جای تو بودم، فوری به ویلی خانوم میگفتم پاشه بره یهجهنم دیگه بشینه… آخه، ویلی خانوم از قضا امروز اون زیر میرا هم هیچی نپوشیده.
– بهات گفتم اون چوب قپونو بده من!
هیوبرت رفت ته مهتابی و چوب قپان پنبهکشی را آورد گذاشت جلو ویک، و خودش رفت کناری ایستاد و گفت:
– ارباب جون! امروز خیال نداریم با کسی تو جوال بریم و مرافعه راه بندازیم، مگه نه؟
ویک بلند شد که از توی مهتابی به حیاط بجهد، اما همین وقت، مرد که زیر درخت بلوط نشسته بود، چاقوی دیگری به درازی سیسانتیمتر از جیبش درآورد که دستهاش غلاف چرمی داشت. مرد، با شست دست، دگمهٔ فنری را که ته دسته بود فشار داد، و تیغهٔ پهن براق، با صدای خشکی بیرون جست و زیر آفتاب درخشید. مرد سفیدپوست، با هر دو تا چاقو شروع به بازی کرد: آنها را به هوا میانداخت و میگرفت.
هیوبرت رفت آن طرف «ویک» ایستاد و گفت:
– آقا «ویک»! من نمیخوام تو کارات فضولی کرده باشم، اما گمونم با آوردن ویلی خانوم، واس خودت بیخودی قالچاق کرده باشی… آخه ویلی خانوم یه زنیه که فقط به درد زندگی تو شهر میخوره، نه به درد زندگی اینجا، وسط بیابون!
ویک بهاش توپید. اما هیوبرت همانطور ادامه داد. گفت:
– آقا ویک! میخوام اینو بهات گفته باشم که یهدختر دهاتی، اگه قیمه قیمهاش بکنی نمیره روی پلهٔ بلند، جلو یه مرد غریبه پاهاشو واز بذاره و بشینه. علیالخصوص که زیر اون روپوش آبی تنش هم دیگه هیچی نپوشیده باشه؛ هیچی هیچی!
ویک گفت: «خفه شو!» و چوب قپان را کنار خودش روی تشک گذاشت.
مرد که تا حالا زیر درخت بلوط نشسته بود و چشم از ویلی برنمیداشت، چاقو کوچکه را بست گذاشت تو جیبش. آنوقت، برای آخرین بار چاقو بزرگه را که دستهٔ چرمی داشت به هوا انداخت و با مهارت گرفتش. و با ویلی شروع به حرف زدن کرد:
– تو اسمت چیه؟
– ویلی.
دوباره چاقو را انداخت هوا و گرفت…
ویلی گفت: – تو خودت اسمت چیه؟
– منو «فلوید» میگن.
– بچهٔ کجائی؟
– کارولینا
چاقو را از همیشه بالاتر انداخت و گرفت. دوباره انداخت و دوباره گرفت.
ویلی باز به حرف آمد و پرسید:
– خوب. نگفتی اینجاها، تو «جورجیا» چیکار میکنی؟
– چمدونم واللا؛ همینجوری ول میگردم.
ویلی لبخند عشوهآمیزی زد. فلوید از جاش بلند شد و رفت طرف پلکان. روی پلهٔ اول نشست، دستهایش را دور زانوهایش قلاب کرد، نگاه حیزش را دوخت به ویلی، آنوقت گفت:
– روهمرفته تیکهٔ دندون چسبی هستیا!
ویلی با شیطنت گفت:
– خودتم بدک نیستی.
بعد خندید، دستهایش را گذاشت روی زانوهایش، خم شد و به پائین نگاه کرد و چشمک غلیظی زد.
فلوید گفت: – که اینطور… با یه ماچ چطوری؟
– به چه دردت میخوره؟
– هیچی… از اون بهترشم خیلی گیرم اومده.
– خوب پس؛ از همونجائی که نشستهی تحویل بگیر.
فلوید، چاردستوپا بالا خزید و یک پله پائینتر از ویلی، نشست. یک دستش را روی زانوی او گذاشت، و دست دیگرش را هم دور کمرش حلقه کرد. ویلی هم یک پله پائینتر آمد و تنگدل فلوید نشست… آنور حیاط، پای مهتابی، کاکا «هیوبرت» که لب پائینش شروع کرده بود لرزیدن، به اربابش گفت:
– آقا ویک جونم! ما که خیال دعوا مرافه راه انداختن نداریم. مگه نه؟
ویک چشمغرهئی به کاکا رفت و هیچی نگفت.
ویلی و فلوید چنان به هم چسبیده بودند که انگار روی دنیا تک و تنها هستند.
ویک گفت:
اصلا هیچ معلوم هس این احمق کله خر بیبته کدوم بیپدر و مادریه؟ هر کی هس حتماً سرش به تنش زیادی کرده که اومده اینجا دنبال ویلی موسموس میکنه.
هیوبرت گفت:
– ارباب جون! تو کاری نمیکنی که جنجال و مرافه راه بیفته. مگه نه؟.. اگه منو میگی که، امروز هیچ خوش ندارم جنجال و مرافهئی چیزی داشته باشم. ئه! مرافه چیه!
ویک زیرچشمی به تیغهٔ سیسانتی چاقو – که فلوید، جلو پاش، تو چوب پله فرو کرده بود نگاه کرد. هر شستسانتیمتری درازی تیغه و دسته، روی نوک آن ایستاده بود و انعکاس آفتاب که به تیغهٔ براقش میتابید، خط روشنی به روی پاچهٔ شلوار فلوید میانداخت.
ویک گفت: – هیوبرت! میری جلو، چاقو رو ورمیداری میاری میدی به من. فهمیدی؟ گمون نمیکنم از یه آدم به این ریغماسوئی ترسی داشته باشی.
– از قضا چرا، آقای ویک!… هیچ دلم نمیخواد سر یه همچی چیزای کوچولوئی از خودم برنجونمت، اما اگر چاقوی اون سفیدپوسته رو خواسته باشی، باید خودت بری ورشداری… من اصلا نمیخوام تو این جور کارا، خودمو قاطی معقولات بکنم، آقا «ویک» این یه دفه رو نمیتونم به حرفت گوش بدم. اگه چاقوی اون مرده چشاتو گرفته، ورداشتنش دس خودتو میبوسه!
ویک گه از عصبانیت دیگر روی پا بند نبود، واسرنگ رفت تو دل هیوبرت، به طوری که هیوبرت پسپسکی رفت طرف باغچه، و آنجا به فکرش رسید خودش را به پناه چناری بکشد که بین او و بیشهٔ کاج پشت پنبهزار بود.
ویک هیوبرت را صدا زد و بهاش امر کرد برگردد. و هیوبرت، ناچار برگشت. از کنج مهتابی پیچید، با قدمهای آهسته جلو آمد و چند قدم مانده به تشک – که ویک دوباره رویش نشسته بود – ایستاد. لبهاش میلرزید و سفیدی چشمهاش دم به دم بیشتر و بیشتر میشد.
ویک بهاش اشاره کرد جلوتر بیاید، اما هیوبرت هرچه کرد خودش را راضی کند، یک وجب هم نتوانست جلوتر برود…
فلوید به ویلی گفت: – چند سالته؟
– پونزده.
چاقوی تیغه بلند را از توی چوب درآورد و دوباره، با قوت بیشتری همانجا فروش کرد.
ویلی گفت: – تو خودت چند سالته؟
– تقریباً بیسوهف سال.
– زن گرفتهای؟
– تا حالا که نه… تو چی؟ شوهر کردهی؟
– تقریباً سهماهه.
– به نظرت، چهجور چیزیه؟
– تا حالاش که بدک نبوده.
– با یه ماچ دیگه چطوری؟
– همین حالا یه دونه گرفتی…
– مزه داشت. یکی دیگهم میخوام.
– دیگه نمیدم.
– واس چی؟
– واسه اینکه مردا از دخترائی که خیلی ماچ بدن خوششون نمیاد.
– من اونجور نیستم.
– پس چهجوری؟
– من میخوام خیلی ماچت کنم.
– آخه… اگه خیلی ماچ بهات بدم، دلتو میزنه ول میکنی میری
– نه نمیرم. واسه یهچیز دیگهم وایمیسم.
– ای شیطون! واس چی؟
– بذار بریم تو اتاق آب بخوریم، تا بهات بگم.
– نه. تو اتاق نه. واسه آب باید بریم سرچشمه.
– چشمه کجاس؟
– اون ور مزرعهس… تو بیشه.
فلوید از جایش بلند شد و گفت: – راه بیفت دیگه پس
بعد خم شد و چاقو را از توی چوب بیرون کشید.
ویلی از پلهها پائین دوید و از حیاط گذشت. وقتی فلوید دید که ویلی به انتظار او نهایستاد، او هم دنبالش دوید، و چاقوها را که تو جیبش بود، از روی جیب، با دست نگهداشت.
ویلی از جلو و فلوید از عقب، دوان دوان از مزرعهٔ پنبه گذشتند تا به چشمه رسیدند که توی بیشهٔ کاج بود… آن چند قدم آخر، فلوید توانسته بود به ویلی برسد، بازوی او را بگیرد، و پا به پای هم بدوند.
آنجا توی حیاط، هیوبرت تو چشمهای ویک نگاه کرد و گفت:
– ارباب جون! امروز که ما خیال نداریم با این و اون تو جوال بریم. مگه نه؟
ویک بهاش توپید، اما او ککش نگزید و همانجور ادامه داد:
– من هیچ خوش ندارم تو دردسر بیفتم، یا مثلا اون چاقو دسته چرمیه به اون گندگی شیکممو سفره کنه… چطوره فوری برم تو خونه، واسه تو بخاری یهخورده هیزم بشکونم؟
این را گفت و وقتی دید ویک تو فکر است و جواب نمیدهد، همانطور که نگاهش را تو صورت او دوخته بود، یواش یواش شروع کرد به جیم شدن. اما ویک ناگهان سرش داد زد:
– برگرد اینجا!
کاکا ایستاد و گفت: – مگه چیکار میخوایم بکنیم، آقاویک؟
ویک خودش را شل کرد و از روی مهتابی به پائین سرداد – آمد پائین، رفت طرف درخت بلوط و به جائی که فلوید نشسته بود نگاه کرد. آن وقت روی پلهها، جای ویلی را از نظر گذراند.
حرارت آفتاب ظهر، از لای برگهای درخت بیرون میزد، و ویک احساس میکرد هوائی که تنفس میکند چنان سوزان است که گلوی او را میسوزاند.
– ببینم هیوبرت. تفنگ داری یا نه؟
– نه ارباب. تفنگ ندارم.
– چرا وقتی ازت تفنگ میخام نباید داشته باشی؟ واس چی تفنگ نداری؟
– آخه، آقا ویک! من تفنگو میخوام چیکار کنم. یه تفنگی داشتم که باش خرگوش و سنجاب و این جور چیزا میزدم. اما یه روز به سرم زد اونو برفوشم، اونوقت همینکه دیدم یکی مشتریشه، فوری اونو آب کردم. به گونم خوب کاری کرده باشم ارباب! اگه نه، ممکن بود یه وقتی مث حالا از من بخواهینش.
ویک برگشت به طرف مهتابی، چوب قپان را برداشت و در حال تفکر چند بار، آن را به لبهٔ مهتابی زد. بعد، آن را دست گرفت و به طرف چشمه نگاه کرد. آن وقت به سرعت چند قدمی به طرف چشمه پیش رفت و ناگهان ایستاد و به صدائی که از آن طرف میآمد گوش داد.
صداهائی که از طرف چشمه میآمد، صدای فلوید و ویلی بود. اول صدای فلوید آمد، که انگار یک چیزی به ویلی گفت. بعدش صدای ویلی آمد، که مستانه غش غش خندید. چند دقیقهئی سکوت برقرار شد و بعد، دوباره صدای خندهٔ ویلی هوا را برداشت. ویک خواست راه بیفتد و به مهتابی برگردد، که بار دیگر غشغش خندهٔ ویلی بلند شد، خندهئی که این بار درست و حسابی به جیغهای شهوی و نالههای کامگیری گربه شباهت داشت. مثل این که در آن واحد هم میخندید و هم گریه میکرد.
هیوبرت پرسید:
– آقا ویک! راستی هیچ پاش نیفتاده که به من بگی این ویلی خانومو از کجا آوردهای؟
ویک زیر لب گفت:
– چه میدونم. از همین نزدیکا، از اون پائین.
هیوبرت به صداهائی که از توی بیشه کاج شنیده میشد گوش داد و پس از یک لحظه گفت:
– ارباب! به نظرم اونقدری که لازم بوده، دور نرفته باشی.
ویک گفت:
– چرا. اون قدری که لازم بوده دور رفتهم. اگه از اون بیشتر میرفتم که، به «فلوریدا» میرسیدم!
کاکا، همان جور که شن کف حیاط را با تخت پهن و کلفت کفشهاش صاف میکرد، دوسهبار شانهاش را بالا انداخت، و بالاخره گفت:
– نه. آقاویک! اگه من جای تو بودم، بیبرو برگرد یهدفعهٔ دیگه هم این راهو میرفتم.
– منظورت از «یه دفه دیگه» چیه؟
– آخه خیال میکنم شاید دیگه نمیخای ویلی رو نگهداری، آقا ویک!
ویک بهاش توپید.
«هیوبرت» دوسه بار سرش را بلند کرد و کوشید از بالای بتههای پنبه، توی بیشهٔ کاج را نگاه کند…
ویک گفت:
– پسر، گم شو به کارات برس! مگه ممکنه که دیگه ویلی رو نخام؟ یه همچی دختر قشنگی دیگه از کجا ممکنه به تورم بخوره؟
هیوبرت گفت: – آق ویک جون! منم منظورم خوشگلیش نبود، رفتارشو میگم.
– هوه! رفتارش غصه نداره… اون حالا اینجور رفتار میکنه، براینکه هنوز بچهس. کمی که پیر بشه، از این جور کاراشم دس میکشه…
ویک که خودش از حرف خودش مجاب شده بود، رفت طرف مهتابی. اما هیوبرت همانجا پای درخت کاج ایستاد؛ چون که از آنجا تا حدودی میشد توی بیشهٔ کاج را دید.
ویک رفت روی مهتابی، تشک را پهن کرد و پوتینهایش را درآورد.
هیوبرت با خودش گفت: – همون وقت که شروع کرد اون چوبو بتراشه، میدونستم که یه خبری میشه!… این سفیدا، یه تیکه چوب کوچیکو ور میدارن، شروع میکنن به تراشیدنش… میتراشن، میتراشن، میتراشن، اونوخت همین که به آخر رسید و دیگه ازش چیزی باقی نموند، بلند میشن و اون کاری رو که نباید بکنن، میکنن.
ویک از روی تشک صدا زد: – هیوبرت!
– چیه ارباب، آقا ویک؟
– مواظب باش چوب قپون همونجائی که هس باشه و، موقعی که اونا از سر چشمه برگشتن، فوری منو بیدار کنی. شنفتی؟
– بله ارباب. خیال داری یه چرت بخوابی؟
– آره. اما اینو بدون که اگه اونا اومدن و بیدارم نکردی، وقتی خودم از خواب بیدار بشم دمار از روزگارت درمیارم ها…
ویک این را گفت و روی تشک دراز شد و برای این که انعکاس شدید نور آفتاب که از شنهای سفید کف حیاط میتابید، آزارش ندهد، ساعد دست راستش را روی چشمهایش گذاشت.
هیوبرت سرش را خاراند و به درخت بلوط رو به روی راهکورهئی که به چشمه میرفت تکیه داد و منتظر ایستاد. اکنون خرناس ویک را از صداهائی که گاه به گاه از بیشه به گوش میآمد، واضحتر میشنید.
جلو راهکورهٔ چشمه، پای بلوط، توی سایه نشسته بود آوازی به یادش آمد که زیر لب شروع کرد به زمزمه کردنش.
هنوز خیلی مانده بود که آفتاب غروب کند.
پاورقی
^ کرت (بر وزن: زرد)؛ مزرعه.
تابستان، یک روز بعدازظهر…
ارسکین کالدول
ترجمهٔ احمد شاملو
کتاب هفته ش – ۲-/ مد و مه تیر ماه ۱۳۹۲