این مقاله را به اشتراک بگذارید
یاروسلاو هاشک (۱۹۲۳ – ۱۸۸۳) نویسنده چک با کتاب «سرباز سادهدل، شویک» که در سال مرگ نویسندهاش انتشار یافت در جهان شهره شد. این کتاب که سرشار از طنز و مطایبهٔ عامیانه است و در آن نظام میلیتاریستی اتریش-هنگری بهمؤثرترین نحوی بههجو کشیده شده بارها در قلمرو سینما و تآتر مورد بهرهبرداری قرار گرفته، و از آن جمله، برشت نیز از روی آن نمایشنامهئی تهیه کرده است.
از یاروسلاو هاشک بیش از هزار قصه و مقاله در دست است که اغلب آنها با امضائی غیر از نام واقعی او انتشار یافته و در سراسر آنها همان طنز و هزل تلخ و شیرین خاص او آشکار است.
*بریده ای از رمان معروف شوایک سرباز ساده دل
***
تمام روزنامهها در یک نکته متفقالقول بودند: «تبهکاری که در برابر هیأت منصفه قرار گرفته، فردی است که هر آدم نسبتاً پدرمادرداری باید سعی کند تنهاش به تنهٔ او نخورد. زیرا این جانی عامل جنایت غیرقابل تصوری شده است.»
اکنون او با حالتی از رضا و تسلیم، خود را در اختیار سرنوشتی میگذاشت که میدانست انتظارش را میکشد. یقین داشت که دارش میزنند. بهقربانی ناامیدی میمانست که میداند دارند بهکشتارگاهش میبرند و بههمین جهت بهسیم آخر زده بود و در جلسات دادگاه متلکهای نخاله بار این و آن میکرد. مثلاً بهدادستان میگفت: «از ریخت و روزت پیداست که روزی از روزها خودت را هم بهدار میزنند!»، یا خطاب بهرئیس دادگاه در میآمد که: «طناب دارم را تقدیم میکنم حضورت تا ازش برای نگهداشتن شلوارت استفاده کنی!»
جملهٔ اخیر ناراحتکنندهترین تأثیر ممکن را روی آقایان اعضای هیأت منصفه گذاشت و در عین حال باعث شد بحث داغی میان دادستان و وکیل مدافع درگیرد:
وکیل مدافع گفت: – انعطاف قانون اجازه داده است که متهمان هرجور که دلشان بخواهد حرفشان را در محضر دادگاه عنوان کنند. و این که متهم حاضر، موکل بنده، بهشلوار مقام محترم ریاست چسبیده مبیّن این حقیقت است که او مانند غریقی بههر خس و خاشاکی که دم دستش بیاید چنگ میاندازد. متهم در واقع میکوشد از طریق شوخطبعی، حس همدردی را در آقایان اعضای هیأت منصفه بیدار کند… ضمناً درمورد شلوار مقام ریاست باید عرض کنم که…
دادستان پابرهنه تو حرف وکیل دوید و با قاطعیت تمام اعلام کرد که: – مطلقاً شایسته نیست شلوار مقام منیع ریاست بهاین مباحث کشیده شود.
و وکیل مدافع با ظرافت چشمگیری درآمد که: – مخالفم! شلوار مقام ریاست نمیتواند «چیز ناشایستی» باشد، چون که در این صورت نه تنها صاحب محترم شلوار، بلکه کلّ دستگاه قضائی کشور- از زندانیان بازداشتگاه موقت گرفته تا جلّادی که حکم مرگ را اجرا میکند – بهفقدان «شایستگی» متصف میشود.
سخن که بهاین جا رسید وکیل ناچار شد موقتاً استدلالاتش را معوق بگذارد تا برای آقای رئیس تفدانی بیاورند که بتواند توش تف کند. – وقتی مقام ریاست تف کرد هیجان فوقالعادهئی در تالار محکمهٔ جنائی پدید آمد. چند تا خانم تماشاچی از حال رفتند، و حتی یکی از تماشاچیان، بدون این که سوءنیت یا قصد و غرض قبلی در کارش باشد، دستش را کرد تو جیب نفرِ بغل دستیش، یک تخته شکلات ازش کشید بیرون و جلو چشم صاحب علّه با حالتی عصبی دندان در آن فرو برد.
اعلام تنفس شد، امّا متهم ترجیح داد از این فرصت برای آنکه اشارهٔ زشتی بهدادستان کرده باشد استفاده کند.
تنفس که پایان یافت، بحث از سر گرفته شد. میبایست ثابت شود که عامل این جنایت پست با وحشیگری کمنظیری مرتکب عمل زشت خود شده است:
– از سه روز پیشش چیزی نخورده بود. تا امروز بتواند ادعا کند که از زور گرسنگی اقدام بهسرقت آن گردهٔ نان کرده… سیاهکاریش بیش از حدّی که بشود تصور کرد چندشآور و نفرتانگیز است: نان را که دزدیده، نانوای محترم زده با گلولهٔ تپانچه زخمیش کرده. آن وقت دوتائی خرخرهٔ همدیگر را چسبیدهاند و حالا فشار نده کی فشار بده! – و دست آخر، این قاتل بیسروپا موقعی بهخودش میآید که کاسب بدبخت خفه شده! وقتی میبیند کار بهاین جا رسیده فلنگ را میبندد، امّا چند قدم بالاتر، بس که خون از زخمش رفته بود دراز بهدراز نقش زمین میشود، و ژاندارمها که در تعقیبش بودهاند سر میرسند و دست و پایش را میبندند… این ادعای قاتل هم که در حال دفاع مشروع زده حریف را کشته، ادعائی است ناوارد: مگرنه اینکه خودش ضمن بازجوئی گفته است از خیلی پیشها تو فکر خودکشی بوده؟ – خوب، پس برای چه نگذاشته است نانوا آن طور که باید بهطرفش تیراندازی کند و عنداللزّوم بکشدش؟
مواجههٔ قاتل با زن نانوای مقتول هم صحنهٔ بسیار جالب توجهی بود:
زنک برای نشان دادن نهایت سنگدلی جانی با هقهق گریه گفت: – خرخرهاش را چنان فشار میداد که جفت چشمهای شوهر بیگناهم از کاسه زده بود بیرون!
این حرف که از دهن زن سادهئی بیرون آمده بود تمام افراد حاضر در دادگاه را عمیقاً تحت تأثیر قرار داد، بهطوری که یکی از خبرنگاران بیدرنگ عین عبارت را برای نشریهاش یادداشت کرد: «چشمهای مقتول بیگناه از کاسه زده بود بیرون!» – و یکی از ستونهای گزارش قضائی او که مربوط بهاین محاکمه بود دارای چنین عنوانی شد.
متهم بهراستی نمونهٔ کامل یک جنایتکار بالفطره بود: بهلسان فصیح گفت که (نعوذبالله) بهخدا اعتقاد ندارد، چون که در تمام مدت عمر مزاحمش بوده و تازه کوفت هم بهاش نداده. پدربزرگش مفت و مسلّم از گرسنگی مرده که هیچ، حتی مادربزرگش هم از طرف یک سروان حشری ژاندارم مورد تجاوز قرار گرفته!
خلاصه، یکییکی حرفهایش تأثیر ناگواری میگذاشت. دادستان اجازه خواست کیفرخواست دیگری علیه او تنظیم کند شامل اتهامات کفرگوئی و بیدینی و توهین بهارتش، زیرا هرچه نباشد سروانهای ژاندارمری جزو ابوابجمعی ارتش بهحساب میآیند. و پس از این مقدمه گفت: – ضمناً بنده فکر میکنم که آن سروان ژاندارم کف دستش را بو نکرده بود، وگرنه، حتی اگر یک درهزار حدس میزد که ممکن است چنین نوهٔ تخس بیپدرمادری پیدا کند، پدرش را هم میسوزاندند امکان نداشت بهمادربزرگ این بیهمه چیز تجاوز کند!
این منطق کوبنده هیجان اخلاقی شدیدی در حضار ایجاد کرد، بهطوری که چند تا از زنهای تماشاچی هایهای بهگریه افتادند. انگار واقعاً خود آنها بودند که سروان ژاندارم بهشان تجاوز کرده بود.
برطبق محتویات صریح صورتمجلس، متهم در خلال این احوال با «ظاهری خرسند» لبخند میزد و کاملاً آشکار بود که دارد محضر مقدس دادگاه و حضار محترم را در دلش مسخره میکند.
در پاسخ به سؤالها هم کلمات بسیاربسیار رکیکی بهکار میبرد. نظیر:«آی زرشک!منظورت این است که باید میگذاشتم آن ناکس با آن هردمبیلش مثل آبکش سوراخم بکند؟» و یا: «من فقط خرخرهاش را چسبیدم و یک خرده فشار دادم… خوب، اگر یکهو مثل تاپاله رو زمین پهن شد تقصیر من مادرمرده است؟» – وقسعلیهذا…
وکیل مدافع بارها کوشید با ادای توضیحات مختصر و مفید، و با استمداد از حس رأفت اعضای محترم هیأت محترم منصفه، نظر مساعد آنها را نسبت بهمتهم جلب کند. امّا درست مثل این بود که دارد با دیوار حرف میزند، زیرا خون جلو چشم یکییکی اعضای هیأت منصفه را گرفته بود. آنها همهشان دو چشم داشتند دو تا هم قرض کرده بودند رفته بودند تو بحر متهم، و حتی یک کلمه از حرفهای او را هم که لحنش دم بهدم جاهلیتر میشد نشنیده نمیگذاشتند. نگاه اعضای هیأت منصفه دیگر نگاه نبود، صاعقهئی بود که پنداری از آسمان بر آن تبهکار ناجنس پستفطرت نازل میشد. – آخرش هم طاقتشان طاق شد و فریادزنان خطاب بهاش درآمدند که: – مگر تو راستی راستی تنت میخارد؟ از این که دارت بزنند خوش خوشانت میشود؟
و قاتل، بهاین سؤال حیلهگرانه با آرامش خاطر جواب داد:
– والله، شما موجوداتی که من میبینم، یقین دارم با این کار بیشتر از من کیفور میشوید!
پس از این حرف دادستان پاشد ایستاد و در میان سکوتی مرگبار اعلام کرد که میرود دست و روئی صفا بدهد، اما حقیقت این که حضرتش در مدت تنفس ماهی شور خورده بود و دست و رو شستن بهانهئی بود برای آن که این «پونس پیلات[۱]» معاصر بتواند سری بهبعض جاها بزند. دلیلش هم این که با ظاهری شاد و شنگول برگشت و رفتارش با متهم مثقالی هفتصد دینار تفاوت کرد، زیرا بهخلاف قبل، دیگر، هربار که چشمش بهاو میافتاد تو دستمالش تف نمیکرد.
***
شنیدن بیانات شهود هم جزئیات اتهام را اثبات کرد. بهوضوح تمام بر ساحت مقدس دادگاه آشکار شد که متهم، حتی پیش از آن که دست بهقتل نفس بزند هم روی اشخاص تأثیر بدی بهجا میگذاشته است.
وقتی کاشف بهعمل آمد که نطفهاش پیش از ازدواج رسمی والدینش بسته شده بود. و از آن بدتر این که عرق سگی هم زهرمار میکند، متهم حاضر در دادگاه نه گذاشت و نه برداشت، و صاف و پوستکنده درآمد که: – خوب، مگر تعجب هم دارد؟ نمیتوانم کنیاک بخورم!
این جواب چنان بیمورد بود که ریاست دادگاه دستور داد متهم را از تالار ببرند بیرون، امّا با وساطت وکیل مدافع موافقت کرد که برش گردانند.
این سؤال و جواب بهجاهای باریکی کشیده شد زیرا هنگامی که داشتند جانی را بهدستور مقام ریاست از جلسهٔ دادگاه میبردند بیرون، یک بار دیگر منباب توضیح قضیه داد زد: عجب بساطیاست! نمیتوانم کنیاک بخورم بابا، پولش را ندارم آخر!
و این توضیح در جمع اعضای هیأت منصفه جنب و جوش شدیدی ایجاد کرد. بهطوری که یکی از آنها بیاختیار گفت:
-لعنتی! لعنتی! پس اگر پولش را داشت کنیاک هم زهرمار میکرد!
غریو تأیید از جماعت برخاست و یکی از آن میان فریاد زد: – بدالکلی!
و یکی دیگر از اعضای هیأت عربدهکشان تکرار کرد: – اجاره میفرمائید؟… اجازه میفرمائید؟…
جنجال و هیاهو تالار را برداشت. چنان که وقتی سرانجام مأموران انتظامی متهم مخلّ نظم را از تالار بیرون بردند رئیس دادگاه با لحنی سرزنشبار بدون تعارف دادش درآمد که:
– چه خبرتان شده؟ خیال میکنید بهتأتر آمدهاید؟
پس از آن که متهم را دوباره بهتالار دادگاه برگرداندند و جلسه رسمی شد، نخست گردهٔ نانی را که دزدیده بود و بعد عکس نانوائی را که کشته بود بهاش نشان دادند.
رئیس دادگاه پرسید: – این همان نان است؟
جنایتکار با لحنی قاطع جواب داد: – بعله!
– قربانی جنایتتان صاحب همین عکس است؟
– منظورتان همان کسی است که باش سرشاخ شدم خفه شد؟ انگار از این بابا پیرپاتالتر بود.
این جواب گستاخانه تمام حاضران در محکمه را بهخشم آورد و حتی بیرگترین کارمندان رسمی دادگاه را عمیقاً و سرتاپا تکان داد.
وقتی شهود دادستانی احضار شدند، در واقع کلک متهم کنده شد.
یک بار وکیل مدافع خواست بهموردی اعتراض کند، امّا مقام ریاست بیدرنگ نوکش را چید و او را سر جایش نشاند و گفت: – حکمت بالغهٔ شاهدی که بهجایگاه احضار میشود این نیست که اسباب خندهٔ دیگران بشود.[۲]
باری با شهادت شهود ثابت شد که قاتل شبها نمیدانسته است کجا بخوابد. البته دادگاه پاپی علت این وضع نشد، امّا کاشف بهعمل آمد که او، حتی اگر سرپناهی هم نداشت دست کم میتوانست برای کپهٔ مرگ گذاشتن جای دیگری سوای باغ کلیسا را در نظر بگیرد.
یکی دیگر از شهود بهسادگی توانست ثابت کند که قاتل هیچ وقت فکل نمیزده، یکی دیگر شهادت داد که آن رذل نابکار هرگز یک پیرهن حسابی بهتن خودش ندیده، و سومی بهقید سوگند از این موضوع پرده برداشت که قاتل تا این سن و سال نفهمیده که «صابون» یک چیز خوردنی است یا پوشیدنی!
معذلک خردکنندهترین ضربهئی که بهمتهم وارد شد شهادت بخشدار زادگاه او بود.
بخشدار گفت: – این راهزن آدمکش هرگز نتوانست بفهمد جوراب یعنی چه، و ضمناً از همان دوران بچگی که من دیده بودمش دماغش را با سرآستینش پاک میکرد و روی آگهیهای مربوط بهحرکت دستهها از کلیسا شکلهای بدبد میکشید. از همهٔ اینها گذشته، بهمدت بیست سال تمام جناب شهردار را خوک صدا میزد و تازه، بیست چوب هم بهبخشدار بدهکار بود.
***
رأی هیأت منصفه:
یکی از اعضای هیأت منصفه گفت:
– آقایان! ما در این جا گرد آمدهایم تا در مورد سرنوشت متهم تصمیم بگیریم. تمام این شهر لعنتی را بگردید، چاشنی[۳] مطبوعی که بهدلتان بچسبد گیرتان نمیآید. متهم مورد نظر، نه بهدرد دنیا میخورد نه بهدرد آخرت. توی رستوران «دورژاک» همین امروز یک «گولاش[۴]» با چاشنی سفارش دادم، که از بس مزخرف بود نتوانستم بهاش لب بزنم. متهم از همان نخستین سالهای زندگیش نشان داده که یک رودهٔ راست تو شکمش نیست. تازه از توی گولاشی که عرض کردم، یک مگس مرده هم درآوردم… آقایان! گاو داریم تا گاو. این جانی نابکار، زده یک کاسب شرافتمند پولدار را کشته؛ یعنی مردی را که در تمام مدت زندگی همهٔ وجودش را وقف خیروصلاح اهل محلهاش کرده بود؛ کاسب شریفی که اگر گردنش را میزدی امکان نداشت از آن ادویهٔ وحشتناکی که صاحب رستوران «دورژاک» تو چاشنیهاش میزند به دیّارالبشری بفروشد… این جانی پست مردی را کشته که اگر قصاب هم میبود آن قدر شرف داشت که گوشت ماندهئی – مثل گوشت وحشتناکی که امروز تو رستوران «دورژاک» بهاسم گولاش بهخورد ارادتمند دادند – بههیچ تنابندهئی قالب کند… پس این جانی الدنگ باید بهدار مجازات آویخته شود. او را باید چنان با یک تکّه طناب دار بزنند که در آخرین تشنجهای مرگ مثل فرفره دور خودش بچرخد… فکرش را بکنید: تازه سی و پنج چوب هم برای یک چنان خوراک بوگندوئی از بنده پول گرفتهاند. این دیگر افتضاحی است که تا حالا سابقه نداشته. در حقیقت، این بابائی که در برابر شما قرار گرفته تا دربارهٔ اعمال و رفتارش قضاوت کنید بدترین نمونهٔ چنان جنایتکارانی است… آقایان! دور رستوران «دورژاک» را بهکلی قلم بگیرید… بنده شخصاً همین حالا رأی خودم را اعلام میکنم: – محکوم؟ – بله!… امّا شما آقایان چه رأیی میدهید؟
– بله. – بله. – بله. – بله. – بله….
رئیس دادگاه که نظر هیأت منصفه را خواند، اعلام داشت:
– مجازات اعدام بهوسیلهٔ دار.
و تکرار کرد:
– بهنام نامی اعلیحضرت پادشاه، مجازات مرگ بهوسیلهٔ دار!
و هنگامی که زنان حاضر در قسمت تماشاچیهای دادگاه برای آقایان اعضای هیئت منصفه بوسه میفرستادند متهم صدائی از خودش درآورد که در اساطیر هیچ صحبتی از آن نشده است و با آداب معاشرت سطح بالای جامعه هم مطلقاً ارتباطی ندارد. فقط، نگهبانی که محکوم را با خود بهزندان برمیگرداند قیافهئی بهخودش گرفت که لامحاله بهقیافهٔ آدمهائی که ترش کرده باشند شباهت داشت، والسلام.
پی نوشت
- *در اصل: عامل یک جنایت.
- حاکم رومی یهودیه بود و اصرار داشت که مسیح بیگناه است، اما سران یهود قانع نشدند و خواهان اعدام مسیح بودند. پیلات که کوشش را بیثمر دید آب خواست و دست خود را در آن شست و بدین وسیله از اعدام مسیح تبری جست. – مترجم.
- اظهارنظر: در واقع تأیید شده است که شهود، وسیلهئی برای خنداندن دیگرانند. (نویسنده)
- در اصل «پاپریکا»، لغت مجار بهمعنی نوعی ادویه.
- خوراکی است مجارستانی که با گوشت گاو تهیه میشود.
کتاب جمعه /ش ۲/ مد و مه ۱۳۹۳/
***
نگاهی به شوایک سرباز ساده دل اثر یاروسلاو هاشک
یاروسلاو هاشک طنزپرداز چک بود که بیشتر به خاطر رمان سرباز خوب، شوایک معروف است. از کتاب فوق چند ترجمه به فارسی موجود است.
شاید این باوری تاریخی است که از ما می خواهد برای وقوع اتفاقات بزرگ در جستجوی عوامل پیچیده و غریب نباشیم . حداقل در مورد جرقه ی شکل گیری جنگ جهانی اول می توانید مطمئن باشید . ماجرا از آنجا آغاز شد که یک دانشجوی عصیانگر صرب هوس کرد “فردیناند” ولیعهد امپراطوری قدرتمند اتریش را هدف گلوله قرار دهد و هنگامی که جناب ولیعهد برای دیدار از آن سرزمین پای اش را روی سنگفرش های سارایوو گذاشت در میان هیاهوی مردم ابتدا چند بار صدای شلیک گلوله به گوش رسید و بعد پیکر بی جان اش روی زمین افتاد و خط باریک قرمزی که روی سنگفرش روان شده بود بی آنکه دلمه بسته باشد در پس خود سیلاب خونین تمام کشته شدگان جنگ جهانی اول را رقم زد.
“یاروسلاو هاشک” (۱۸۸۳-۱۹۲۳) رمان سترگ “شوایک” را از پس چنین رویدادی به رشته ی تحریر درآورده است . رمانی که به خاطر ظرافتهای طنزپردازانه و سخره گیری خردورزانه اش تصویری اثر گذار از جنگ جهانی اول و تمام تخم و ترکه اش پدید آورد و شوایک انسان ساده لوح و پاکدامنی که حتی نتوانست با توسل به گواهی سفیه بودن اش از حضور در جبهه های جنگ دوری کند را در کانون این روایت قرار داده است . شخصیتی که به اندازه ی شخصیت سیاه نمایش تخت حوضی در سرزمینمان مردمی بود و نیش تند انتقادش را گرچه لباسی ساده لوحانه بر آن کشیده بود از ژنرال ها و سرهنگ ها و جنگ افروزهای معنا باخته دریغ نمی کرد . هاشک آنقدر زنده نماند تا ببیند جنگ جهانی دیگری هم در پی است تا شوایک را به آنجا هم بفرستد . در عوض برتولت برشت سالها بعد نمایشنامه ای نوشت با عنوان “شوایک در جنگ جهانی دوم” ؛ و حالا شوایک دیگر به کاراکتری شناخته شده تر از رمان هاشک بدل شده بود و برای خودش شهرتی عالمگیر دست و پا کرده بود .
رمان درخشان شوایک که جزء بیست رمان برجسته ی قرن بیستم است ، روایتگر دن کیشوت جهان جنگ زده ای است که عاری از شور پهلوانی اش در روزهای پیش از آغاز جنگ جهانی اول با سگ هایش روزگار می گذراند . سگ های ولگردی که به جای موجوداتی نجیب و اصیل آنها را به دیگران غالب می کند . اما ترور فردیناند ، ولیعهد اتریش که سبب شکل گیری جنگ جهانی اول شد و حمله ی روسیه به امپراطوری اتریش همه چیز را به هم می ریزد . شوایک به جبهه ی جنگ اعزام می شود و ما را به بطن معناباختگی جنگ جهانی اول می برد . سفر او بالغ بر ۱۰۰۰ صفحه و ۴ دفتر را پوشش می دهد و دست آخر این ذات الریه است که یاروسلاو هاشک را در ۴۰ سالگی از پا در می آورد و میراث شوایک را برای نسل های بعد وا می گذارد . هاشک نویسنده ی سرزمینی است که “بهومیل هرابال” ، “فرانتس کافکا” و “میلان کوندرا” تا میلیون ها سال تاریخ اندیشه و ادبیات را با آثار درخشان شان مدیون خود کرده اند و شوایک نیز با آنکه چندان قرابتی با فضای خوف آور رمان های کافکا و فلسفیدن های آشکار و پنهان رمان های کوندرا ندارد اما طنزی درخشان و پرخون دارد که همچنان بر بستر اندیشه ورزی و فلسفه ای سهل و ممتنع در جوش و خروش است .
زمان را کمی به عقب برمیگردانیم ؛ سرباز«شوایک» دارد از دستشویی بیرون میآید . حالا کمرش را سفت میکند و وارد جنگ اول جهانی میشود!!!
شوایک درست هنگامیکه درد روماتیسمش عود کرده و مشغول مالیدن پماد به پای پر مویش است تصمیمش را میگیرد که خود را برای جنگ آماده کند و تا جان در بدن دارد با دشمن ملتش،ملت اتریش که بالای سر مردمان چک است بجنگد.ولی نبرد او، نبرد نیزه با نیزه نیست. نبرد صداقت با خشونت است. خشونتی که ادعای دانایی دارد و کارهای بزرگ
را در شأن خود میداند و آن کارهای بزرگ عبارتند از دستور دادن، پول شمردن، نظم و ترتیب داشتن و مصدر داشتن. شویک ما را به جنگ جهانی میبرد و زمانیکه کلاه رنگ رنگش را به سر گذاشته و آن لباس پارهاش را به تن کرده، پردههای جنگ را به افتخار ما بینندههای خوشحال و آسوده کنار میزند. و میگوید
با عرض بندگی به استحضارتان میرسانم که این، خاطرات من است در زمان جنگ، زمانی که رشادتها و جانفدائی های بسیار کردم. و بیوقفه خانه اربابم “سرکار ستوان لوکاش” را آب و جاروب میکردم و به خانمهای ملاقاتکننده درس آدابو رفتار پس میدادم. آه…در آن روز های پیروزی… .
رمان شوایک سرباز پاکدل را بخوانید خودتان متوجه میشوید که با چه اعجوبهای سرو کار دارید! این را هم بگویم که آرزوی نویسنده این بوده که کلمه شوایک به معنی شخصی با خصوصیاتی خاص وارد فرهنگ لغت مردم چک شود
من شوایک هستم » یک دوران بزرگ نیازمند مردان بزرگ است. قهرمانان ناشناخته بیسرو صدائی وجود دارند که افتخارات ناپلئون را کسب نکردهاند و مثل او وارد تاریخ نشدهاند. معهذا خصوصیات روحی آنها به حدی غنی و پرمایه است که حتی اسکندر کبیر را تحتالشعاع قرار میدهند. امروز در خیابانهای پراگ به مردی با سر و وضع نامرتب برمیخورید که خود نمیداند چه نقش مهمی در تاریخ این دوران بزرگ جدید ایفا کرده است. آرام به راه خود میرود بدون اینکه مزاحم کسی بشود و یا اینکه روزنامهنگاران برای مصاحبه مزاحمش بشوند. اگر اسمش را بپرسید کاملاً راحت و بدون تصنع جواب میدهد: « من شوایک هستم …» و این مرد کم حرف و بد لباس، کسی نیست جز « شوایک سرباز پاکدل » سابق، جنگجوی قهرمان و شجاع که در زمان سلطه اتریش نامش مدام بر سر زبان اهالی بوهم بود. قهرمانی که بدون شک از عزت و افتخار او در جمهوری تازه چکسلواکی کاسته نخواهد شد.
من شوایک سرباز پاکدل را بسیار دوست دارم و با نقل ماجراهای او در جنگ بزرگ مطمئن هستم که علاقه و اشتیاق فراوان شما هم به این قهرمان ناشناس و فروتن جلب خواهد شد. او مثل اروسترات سفیه معبد دیان را آتش نزده است تا اسمش در جراید و کتابهای درسی کودکان بیاید.
و این به گمان من به خودی خود بسیار زیباست!
شوایک سرباز پاکدل / یاروسلاو هاشک / ایرج پزشکزاد / کتاب زمان / چاپ دوم / تابستان ۱۳۸۳
شوایک سرباز پاکدل / یاروسلاو هاشک / کمال ظاهری / زمستان ۱۳۸۵
رمان شوایک تا به حال سه بار و به سه شکل متفاوت به فارسی ترجمه و منتشر شده است . پیش از انقلاب “حسن قائمیان” بخشی از این رمان را با عنوان “مصدر سرکار ستوان” ترجمه و منتشر کرد . بعد از او “ایرج پزشکزاد” بخش اول این رمان را با عنوان “شوایک؛ سرباز پاک دل” توسط نشر زمان به چاپ رساند تا اینکه در سال گذشته نسخه ی کامل این رمان توسط کمال ظاهری که سالهاست در مجارستان زندگی می کند از زبان مجاری به فارسی برگردانده شد و در ۹۰۸ صفحه توسط نشر چشمه به چاپ رسید.
کتاب قرن / بوک فرند / مد ومه ۱۸ فروردین ۱۳۹۳