این مقاله را به اشتراک بگذارید
کوندرای همیشه/ حسین کاظمییزدی
بازترجمه دو رمان «سبُکی تحملناپذیر هستی» و «هویت» نوشته میلان کوندرا مناسبت نگارش این یادداشت است. دلایلی که من را واداشت به بازترجمه این دو رمان (و رمانهای دیگر این نویسنده)، یکی دلیلی عام که بهطورکلی توجیهی است برای اقدام به بازترجمه، و دیگری دلیلی خاص برای ترجمه مجدد «سبُکی تحملناپذیر هستی.»
۱٫ حضور مؤلف در متن، یعنی اثر مشترکی که یک مؤلف در آثار متعدد خود بر جای میگذارد، مسئلهای است که بر کمتر کسی پوشیده است. مؤلف یک اثر علاوه بر انتقال اندیشهای به مخاطبانش، زبان یا ادبیاتی منحصر به فرد را نیز، برای انتقال آن اندیشه به مخاطب خلق میکند و با این هر دو حضور خودش بهعنوان سوژهای انسانی را اثبات میکند. گزینش برخی از کلمات و ساختارها در میان گستره وسیعی از گزینههای موجود و همچنین انتخاب لحنی خاص برای بیان اندیشه، ادبیات خاصی است که مؤلف آن را خلق میکند. اما مترجم نیز، هرچند که اندیشهای از خود نمیسازد و تنها اندیشه مؤلف را منتقل میکند، با ایجاد ادبیاتی خاص برای انتقال اندیشه مؤلف از زبان مبدأ به زبان مقصد، ردی از خود بهعنوان سوژه انسانی در اثر ترجمه شده میگذارد. به همین دلیل است که موتورهای ترجمهای مثل Google translate هیچگاه نمیتوانند جای مترجمی انسانی را بگیرند. بنابراین، دو مترجم که اثری مشترک را ترجمه میکنند، اگر ترجمههایشان رونوشتی از یکدیگر نباشد، هر یک برای انتقال متن اصلی از ادبیاتی منحصر به فرد استفاده میکنند. بیشک آثار بزرگ و جاویدانْ ارزش آن را دارند که در یک زبان مقصد با ادبیاتهایی مختلف به مخاطبان منتقل شوند.
۲٫ وقتی چندین سال پیش برای اولین بار رمان سبُکی تحملناپذیر هستی را با ترجمه «بار هستی» خواندم این علامت سؤال بزرگ در ذهنم ایجاد شد که چرا مترجم محترم نام رمان را تغییر داده. البته مترجم در یادداشتی در ابتدای کتاب، دلیلی برای این کار آورده است؛ ولی این دلیل هم آن علامت سؤال را پاک نکرد. مؤلف خود در جریان رمان به تمایز میان سنگینی و سبُکی و مقصودش از سبُکی هستی و تحملناپذیر بودن آن اشاره میکند و حتی در متن رمان،از عنوان خود کتاب، یعنی سبُکی تحملناپذیر هستی نام میبرد. در حالیکه با انتخاب «بار هستی» نه تنها بهواسطه کلمه «بار» بهجای سبُکی، سنگینی به ذهن میآید بلکه نشانی هم از تحملناپذیر بودن آن نیست. اما منظور نویسنده از انتخاب چنین عنوان بهظاهر عجیبی چیست: ژان پل سارتر، فیلسوف بزرگ فرانسوی، در اگزیستانسیالیسم خود هستی را به سه دسته تقسیم میکند، هستی در خود یا فینفسه، هستی برای خود و هستی برای دیگران که ما در اینجا با این شق سوم کاری نداریم. در اگزیستانسیالیسم سارتری، هستی در خود چیزی سخت و متراکم است که کاملاً هست و هیچ جنبهای از نیستی در آن وجود ندارد و بنابراین، تغییری هم در آن ایجاد نمیشود؛ اشیای بیجان مانند سنگ، میز و … از این دستهاند. اما هستی برای خود، یا همان انسان، هستیای است که جنبههایی از نیستی و خلاء در آن وجود دارد. این نیستی همان میل انسانی است. ما وقتی چیزی نداریم، به داشتن آن چیز تمایل پیدا میکنیم؛ بنابراین، انسان از آنجا که یک هستی کامل و فینفسه نیست، همواره با انتخابهای خود، در پی پُر کردن امیال یا نیستیهایش با هستی است. همین نیستی وجه تمایز انسان از موجودات بیجان است. همین نیستی است که تغییر را در انسان و تاریخ انسانی بهوجود میآورد. همین نیستی است که انسان و تاریخ انسانی را منحصر به فرد میکند؛ چراکه نیستی منشأ تغییر است، حالا آنکه یک تکه سنگ در طول سالیان بسیار ماهیت خود را از دست نداده و سنگ باقی میماند. کوندرا از این نیستی با عنوان سبُکی هستی یاد میکند و میگوید که همین سبُکی که عاملی برای پویایی و تغییر و دوری از انجماد و در نتیجه آسایش است، گهگاه تحملناپذیر میشود. انسانها گهگاه از سرِ تنآسایی میخواهند چونان آبی راکد بیحرکت و بیتغییر باشند؛ و از همین رو سبُکی هستی برایشان تحملناپذیر میشود. این همه، در پسِ عنوان این رمان نهفته است، در حالیکه «بار هستی» به هیچ وجه ناقل چنین مفهومی نیست؛ واین مسئله در کنار مسئلهای که در بند (الف) بیان شد، برای نگارنده انگیزهای مضاعف برای بازترجمهاین اثر ایجاد کرد.
سبُکی تحملناپذیر هستی
سبُکی تحملناپذیر هستی رمانی فلسفی با برونمایه اجتماعی است. نویسنده در این رمان قصد دارد نشان دهد که زندگی انسان، بهدلیل تکرارنشدنش، سبک است. این سبُکی به معنای پویایی و عدم سکون است. نویسنده این بنمایه فلسفی را در قالب رمانی که چهار شخصیت اصلی -دو زن، یک مرد و یک سگ- دارد، تصویر میکند. وی با توصیف لحظات بحرانی در زندگی این افراد و تلفیق آن با استبداد استالینیستیای که چکسلواکی را پس از جریانی موسوم به بهار پراگ در ۱۹۶۸، به حالت خفقان مطلق کشاند، سعی دارد معنای زندگی آنها را، که همان بیوزنی و پویایی آن است، به ما نشان دهد. اتفاقاً شرایط بسته سیاسی چکسلواکی پس از ۱۹۶۸ که باعث مهاجرت بسیاری از شهروندان طبقه متوسط چک به خارج از مرزهای این کشور شد، نویسنده را در توصیف سبُکی هستی کمک میکند. شخصیت سابینا، زنی نقاش که مدام در حال مهاجرت است، تصویری از سبُکی هستی است؛ سبُکیای که تحملناپذیر است، اما بدون آن زندگی معنای خود را از دست میدهد. خط اصلی داستان مربوط به زن و شوهری است که رمان با پیوند آنها شروع میشود و بهنوعی با مرگ آنها – و البته سگشان- پایان مییابد. توماس – شوهر- که دوست سابیناست سعی میکند با ایجاد روابط گسترده به زندگیش پویایی و معنی ببخشد. ترزا – زن- دختری روستایی است که با خارج شدن از روستا و آشنا شدن با توماس میخواهد معنایی به زندگیش بدهد. او هم بهواسطه پویایی زندگی توماس و هم بهواسطه تلاش خودش مدتی از سبُکی هستی بهرهمند میشود؛ ولی از آنجا که این سبُکی تحملناپذیر است، او هم تاب تحمل آن را ندارد. بهطور کلی در این رمان، ترزا در نقطه مقابل سابینا و نماینده سنگینی هستی است. اما زندگی این دو که همواره پر از پستی و بلندی بود، پستی و بلندیهایی که هم در روابط میان خودشان وجود داشت و هم در ارتباطشان با جهان خارج، بالاخره به روستایی آرام منتهی میشود؛ جایی که دیگر نه خبری از چالشهای میان خودشان است و نه خبری از فشار بیرونی که بهنوعی آنها را به حرکت و پویایی وا میداشت. آنها به آرامش میرسند، آرامشی که چون باری بر دوش، آنها را به زمین میچسباند و سبُکی هستیشان را به سنگینی بدل میکند؛ و این همان جایی است که زندگیشان همراه با رمان به پایان میرسد.
هویت
هویت رمانی است کمحجم که حول بحران هویت میچرخد. شانتال، شخصیت اصلی داستان، زنی میانسال است که دچار بحران میانسالی شده است. او که گویی نورافکنهای صحنه تئاتر زندگی از رویش برداشته شدهاند و تماشاگران دیگر نمیبینندش، احساس میکند هویت خود را از دست داده است. (در این رمان هم رد پای سارتر به چشم میخورد. هرچند که اندیشمندان بزرگی به مسئله دیگری و هویت انسان و ارتباط ایندو پرداختهاند، سارتر به صراحت بیان میکند که دیگری با نگاه خود، مرا به خودآگاهی میرساند. به دیگر سخن، من هویتم را از نگاه دیگری میگیرم.) شانتال که احساس میکند دیگر کسی او را نمیبیند و بنابراین، احساس میکند که دارد کمکم هویتاش را از دست میدهد، در طول رمان، پس از نوعی سیر و سلوک زمینی که به آستانه بیهویتی کامل در قالب از دست دادن نامش هم میرسد، در مییابد که برداشت اولیهاش از موقعیتاش درست نبوده است و او بهکلی از روی زمین محو نشده است؛ به دیگر سخن، هنوز چشمانی هستند که او را میبینند و او هنوز حضور دارد ولی شکل حضورش تغییر کرده و در واقع از دورهای از زندگیاش به دورهای دیگر از آن رفته است. موضوع این رمان با موقعیت میلان کوندرا بیارتباط نیست. کوندرا که در سال ۱۹۷۵ به فرانسه مهاجرت کرد، تا سالها پس از مهاجرتاش هنوز رمانهایش را به زبان چکی مینوشت، گویی هنوز با موقعیت جدیدش خو نگرفته بود. ولی رمان هویت در کنار سه رمان دیگر او به زبان فرانسوی نوشته شدهاند؛ گویی حکایت این رمان، حکایت خود میلان کوندراست که پس از خارج شدن از دورهای از زندگیاش وارد دورهای دیگر شده، بیآنکه هویت خود را در مقام نویسندهای بزرگ در چشم خوانندگاناش از دست بدهد.