این مقاله را به اشتراک بگذارید
نبرد مغزها در نمایشنامه «طردشده»١ اثر اوگوست استریندبرگ
جنایت خود مکافات خویش است
شیما بهرهمند
معروف است که ایبسن همیشه اشیاء عجیبوغریبی در اتاق کار، روی میزتحریر یا گوشهوکنار خانهاش نگه میداشت و آنها را الهامبخش خود میدانست. گربهها و خرگوشهای مسی، جانوران و هیولاهای لاستیکی با زبانهای سرخ و حتی جانوران زنده مانند عقرب که نمادهایی بودند از ترولها و موجودات شریر. در میان این اشیای عجیب و شیطانی یا شخصیتهای شریر، پرتره بزرگی هم بود از استریندبرگ، نمایشنامهنویس و رقیب سوئدیاش که کریستیان کروگ، نقاش نروژی آن را کشیده بود و گویا ایبسن آن را بهخواست پسرش و به قیمت ارزان، پانصدکرون خریده بود. ایبسن در جایی نوشته بود که «موضوع تابلو استریندبرگ است اما سیگورد (پسرش) اسم آن را گذاشته انقلاب و من به آن میگویم فوران جنون.» و از آن تاریخ، پرتره را بر دیوار اتاق کارش آویخت. بعدها گفته بود که «آن پرتره را آنجا آویزان کردهام نه بهخاطر اینکه از استریندبرگ خوشم میآید- از او هیچ خوشم نمیآید. نه بهخاطر اینکه کروگ دوستم است- او را خیلی نمیشناسم. اما بدون احساس اینکه آن آدم دیوانه آنجا ایستاده و با چشمهای جنونزدهاش به من زل زده یکسطر هم نمیتوانم بنویسم.» و چنان مسحور آن «چشمهای شیطانی» بود که میخواست پرتره را طوری به دیوار بیاویزد که تنها چشمهایش پیدا باشد,٢
حتما استریندبرگ میدانست که نویسندهبودن با احساس گناه آغاز میشود؛ با آگاهی از گناهکار بودن. همانطور که باتای معتقد بود، «هنگام نوشتن باید در جناح شیطان بود. به همین دلیل است که نویسنده، با احساس گناهکاری و از گناه مینویسد. ادبیات همواره با اضطراب سروکار دارد و اضطراب همیشه مبتنی بر چیزی است؛ چیزی که درست اداره نمیشود یا خاطر ما را برآشفته است و بهزودی به امری شرارتبار تبدیل میشود. ادبیات، مخاطب را با شرارت تنشزا مواجه میکند یا دستکم او را در معرض امکانپذیری شرارت قرار میدهد. پس هر داستانی با شرارت خاتمه مییابد؛ شرارت شخصیتهای داستان.» این شرارت در تمام آثار استریندبرگ در پیوند با مفهوم سلطه یا استیلا بروز میکند. در این میان نمایشنامههای تکپردهایاش که در کارنامه او کمسوتر و محوتر بودهاند، بهرغم «آدمهایی نهچندان جذاب و ساختارهایی نهچندان محکم»٣ سرراستتر به این مفهوم پرداختهاند. «پاریا» یا بهتعبیر قاسم صنعوی «طردشده»، یکی از این نمایشنامهها است، که در گفتوگوی هوشمندانهای بین دو شخصیت روایت میشود. آقای ایکس، باستانشناس و آقای ایگرگ، مسافری که از آمریکا میآید. هردو با گذشتههایی پنهانی و گناهکار. نمایشنامه از اتاق بسیار سادهای در طبقه همکف خانهای روستایی آغاز میشود. آقای ایگرگ با یکتا پیراهن وارد میشود. تور پروانهگیری و یک قوطی حلبی مخصوص گیاهشناسی به دست دارد. به طرف قفسه کتابها میرود، کتابی را برمیدارد و دزدانه پاراگرافی از آن را میخواند، که آقای ایکس سر میرسد. آقای ایگرگ هم با شتاب کتاب را سرجایش میگذارد و وانمود میکند که در قفسه بهدنبال کتاب دیگری میگردد. از همینجا بحث درباره گرمای کشنده و توفانِ در راه درمیگیرد تا اینکه آقای ایکس متوجه نامههای روی میز میشود، «صورتحساب و باز هم صورتحساب!». بلافاصله آقای ایکس میگوید که من تا گردن غرق در طلایم! و بعد صندوقچهای کوچک را با روکش آهنی روی میز میگذارد که پر از طلا است و حاصلِ دو هفته حفاریاش. از اینجا بحث بر سر موقعیت آقای ایکس و صندوقچه طلا پیش میآید و به اظهارنظر درباره جرم و جنایت و گناهِ گذشته آنها میکشد. آقای ایکس در برابر تعجب ایگرگ میگوید، چیزی را که قانون نمیبخشد بهزحمت میتوانم ببخشم و معتقد است دزدی تنها موردی است که قانون نمیبخشد. ماجرا همینجا تمام نمیشود و گذشته خطاکارِ ایکس در میانه داستان آشکار میشود. پیش از آن اما آقای ایکس در کمال خونسردی از سِر «سوئدی مقیم آمریکا» که برای گردآوری حشره برای موزهای آمده است، پرده برمیدارد. آقای ایگرگ از تایید امضای ایکس پای سندی خودداری میکند، حاضر است هر روز صبح سهکیلومترونیم راه را تا آسیای بادی روی تپه طی کند تا پشتبامهای مالمو را ببیند اما به مالمو نرود و ساعتها کنار پنجرهای میماند که از آنجا برجکهای قصر و دودکشهای زندان دولتی معلوم است. همه اینها آقای ایکس را به این نتیجه میرساند که در گذشته از ایگرگ خطایی سر زده و طعم زندان را هم چشیده است. ایگرگ که دانشجوی حقوق بوده است برحسب نیاز، پولی قرض میکند، رقم بدهیهایش «بهنحو خطرناکی بالا نبود» اما براتی امضا میکند به عهده کسی که به او قول ضمانت داده و بعد برخلاف انتظار با پاسخ رد آن را برگردانده بود. ایگرگ تعریف میکند که بیاختیار و بیآنکه کمترین قصدوغرضی داشته باشد تمام کاغذ پیشرویش را با خطخطی میپوشاند و بعد با مهارت کافی دست به جعل امضای ضامن میزند انگار که تحتفرمان آمری یا القای هیپتوتیسمی آن را انجام میدهد. «برات جلوی چشمم روی میز بود و پاسخ رد در کنارش. چشمهایم با نومیدی سطرهای شومی را که حاوی توقیفم بود سیر میکرد، موضوع خیلی ناخوشایند بود و هنگامی که بیحرکت آنجا بودم نگاهم درنهایت بیگناهی روی امضای نهادهشده در جای مناسب که میتوانست همهچیز را بهسود من فیصله دهد دوخته شد. میدانید انسان وقتی نشسته است و فکر میکند برایش پیش میآید که روی کاغذخشککن به خطخطی کلمههای بیمعنا بپردازد. من هم قلم دستم بود [قلم را برمیدارد] اینطور… و حتی مجال نیافتم که متوجه شوم چه میکنم، قلم شروع به نوشتن کرده بود.» آقای ایکس پس از شنیدن این روایت میگوید که «هر بار که فرصت مناسبی پیش بیاید جنایتکاری در عمق وجود تمام ما است، حاضروآماده است.» و معتقد است جنایتکاران را باید غیرمسوول در نظر گرفت و بعد انگار با خودش حرف بزند، اعتراف میکند که در گذشته از سر اتفاقی کسی را کشته است، خدمتکار پیر دوستش را که حین رانندگی خوابش برده بود و به حصاری زد و باعث شد در گودالی بیفتند. او هم مشتی محکم حوالهاش کرده بود تا بیدار شود که هرگز بیدار نشد. «مهم نیست… شاید بعدها بابتش احساس تاسف کنم…». ایکس از کرده خود پشیمان نیست. «نه اتهامی وجود داشت و نه سوءظنی». مرد خانوادهای نداشت و کس دیگری هم نبود که به او وابسته باشد. تمام عمر عاطلوباطل زندگی کرده بود، پس ایکس نیازی ندیده بود که برای «ارضای عدالتی انتزاعی» به مجازات تن بدهد. برای او قانون معنای دیگری داشت. نقطه اوج ماجرا اینجا است که دو گناهکار در برابر دو جرمِ متفاوت با مجازاتهای ثابت و یگانه قرار گرفتهاند، جعل و کشتن آدمی بر اثر بیاحتیاطی با مجازات دوسال حبس با اعمال شاقه. نقطه افتراق اما این است که ایگرگ برای جعل، که بهظاهر جنحهای است سخت مجازات شده اما ایکس برای جنایتِ قتل نهتنها به کیفر نرسیده که اعتقادی هم به این کیفر ندارد و بهطرزی هوشمندانه از تهدید و اخاذی ایگرگ بهعنوان تنها کسی که حالا جنایت او را میداند، میگریزد.
استریندبرگ نمایشنامه پاریا یا طردشده را در دورانی نوشت که روانکاوان ایدهای با عنوان «نبرد مغزها» (باز بهتعبیر مترجم ستیز مغزها) را مطرح کرده بودند. اواخر قرن نوزدهم بود که روانکاوانی چون شارکو و برنهایم در تحقیقاتی در باب هیپتوتیزم به این نتیجه رسیدند که حساسیت برخی طبقات جامعه نسبت به دیگران بیشتر است و این نتیجه به بار آمد که طبقات فرودست فرمانبردارتر از دیگرانند. و اساسا فرمانبرداری حالتی ذهنی است. و بعد چند دسته از افراد را معرفی کردند که در مطیع یا همراهکردن مردم با خود قدرت بیشتری داشتند. هنرمندان و سیاستمداران و متفکران در زمره این افراد بودند. در صحنه زندگی برخی مغزها خود را در برابر دیگر مغزها، برتر جا میزنند و این همان مفهوم نبرد مغزها است و مترجم در مقدمه کتاب، نمایشنامه طردشده را «روشنترین نمونه ستیز مغزها» میداند. کسانی که فرمان صادر میکنند چه در ساحت کلام، چه هنر یا کلام مکتوب (=قانون) میتوانند درک آدمها را تغییر دهند. در جدال ایکس و ایگرگ، تقابل فرد با سیستم نیز مطرح است. ایکس به فرم قانون، بهعنوان وجهظهور سیستم باور ندارد و نتیجه جرم را مستحق مجازات میداند. ایکس موجودی «در سیستم» است، به این معنا که قانون را با قانون بازتعریف میکند. اگر در قانون کشتن آدمی مجازات دارد، مجرمبودن نیز در همان قانون شرط لازم است، حالآنکه در نتیجه عمل او نه اتهامی وجود دارد و نه سوءظنی. اینجا است که ایکس بهعنوان یک فرد، بدیلِ سیستم میشود چون قانون را تحریف میکند. در سوی دیگر ایگرگ با اینکه مجازات شده است چندان احساس شرافت نمیکند. این است که نمادِ استیلای سیستم بر فرد میشود. او توسط فرمانها هیپتوتیزم شده است و پاریا (یا همان پریا) به جای او دست به اقدام میزنند. او حتی در جرمی که مرتکب شده، بهجای دیگری مینشیند و دست به جعل میزند. جرم جعل اینجا سویه نمادین پیدا میکند. حالا او تحقیرشده در برابر فردی بهمثابه سیستم میخواهد ایکس هم مجازات شود تا «تعادل» برقرار شود. جایی میان بحثها، ایگرگ درست مانند لحظه ارتکاب جعل، هیپتوتیزمشده و با خشم از سقوط و سرکوب میگوید: «در زندان طعم نوعی مرگ بطئی را به شما میچشانند. تمام کارهای زندگی سرکوب شدهاند؛ انسان احساس نکبت میکند، تحت فرمانها هستید و احساس میکنید در عصر مفرغ بهسر میبرید.»
در وضعیت فعلی ادبیات ما، «طردشده» از شأنی استعاری نیز برخوردار است. در تطبیق مفهوم نبرد مغزها و دوگانه استریندبرگ با جریانِ غالب ادبیات ما، میشود گفت که نویسندگانی که منطقِ سیستم یا فضای موجود را پذیرفتهاند و بیش از حد با دوران خود همآیند هستند، دیگر «معاصر» نیستند زیرا از دیدن «اکنون» بهمنزله گذشتهای از چشمانداز آینده عاجزاند، این است که از هرگونه مواجهه انتقادی طفره میروند. انبوه کارگاههای قصهنویسی و اخیرا نقدنویسی و جلسات نقدوبررسی که چندی است در حرکتی زیرپوستی به جلسات رونمایی استحاله یافته و البته در همان عنوانِ «رونمایی» هویتاش را فاش میکند، سیستمی است که نویسنده (=فرد) را در تقابل با خود مینشاند. این شکاف را البته مدلهای نویسنده/مدرس یا ژورنالیست/کارشناسِنشر تا حدی میپوشانند. این است که نویسندگان هیپتوتیزمشده، از پسِ سیاستهای نشر و حالا هم منطقِ مسلطشده بازار یکی پس از دیگری از راه میرسند. و بهجای اخلال و بازتعریف وضعیت، خود به بازوی اجرایی آن بدل شدهاند و چهبسا در این مدار تعریف میشوند. «جلسات رونمایی»، این روزها نام دیگرِ نبرد مغزها است که میکوشد با فراخوان عمومی تنشها را حلوفصل کند و ادبیات را که بهتعبیر باتای حاصل مواجهه با جنون اضطراب و شرارت است، به صورت امری معقول درآورد. که بهتعبیر برنهایم «نبرد مغزها از نبرد تنها خونینتر است». و همانطور که استریندبرگ در نمایشنامه «جنایت و جنایت» نشان داد، «جنایت خود مکافات خویش است».
١.طردشده/ اوگوست استریندبرگ / برگردانِ قاسم صنعوی / انتشارات بوتیمار
٢ و ٣. «ایبسن و استریندبرگ»، مصطفی اسلامیه، کتابسرای نیک
شرق