این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
شبحِ یک رمان
علی شروقی
در یکی از سکانسهای فیلم «شبح آزادی» لوییس بونوئل، دختربچهای گمشده هست که در همان حال که پدر و مادرش در جستوجوی او هستند، در صحنه حضور دارد اما هیچکس متوجه حضورش نیست. نه اینکه جایی مخفی شده باشد، نه، او حیوحاضر است و حتی وقتی معلم حضور و غیاب میکند، او هم سر کلاس حضور دارد اما غیبت میخورد. شبح آزادی را بونوئل در سال ١٩٧۴ ساخت که به سال ما میشود ١٣۵٣. یعنی یک سال بعد از اینکه تکهای از رمان «میراث» احمد شاملو در روزنامه کیهان چاپ شد.
به استناد آنچه در پانوشت کتاب «میراث»، که اخیرا از طرف نشر نگاه چاپ شده و شامل تکههایی از رمان مذکور و فیلمنامهای است که شاملو سالها بعد براساس این رمان نوشته، در سال ١٣۵۶ هم بخشهایی دیگر از این رمان در مجله بنیاد چاپ شده است که در این بخش دوم، قصه با رفتن شبح پدر و بهجاماندن جنازهای از او تمام میشود. این جنازه که شبح پدر آن را برای بازگشت به زمین به عاریت گرفته، روی دست پسر (حمید) میماند. داستان «میراث» در سالهای پیش از انقلاب میگذرد و در فیلمنامهای که شاملو آن را در سال ۶۶ براساس «میراث» نوشته و اکنون منتشر شده است، میبینیم جنازهای که پدر بهجا گذاشته، در خانه حمید مانده و بوی گندش همه جا را برداشته است، آنقدر که همسایهها شاکی میشوند و درِ خانه حمید میآیند و به بوی گند اعتراض میکنند. حمید در فکر مخفیکردن جسد است که همسایهها اینبار با مأمور دم در میآیند. مأموران خانه را بازرسی میکنند و جنازه را هم، با اینکه همان وسط و جلوی چشمشان است، نمیبینند و ضمن اذعان به وجود بوی گند، گزارش میکنند که مورد مشکوکی در خانه مشاهده نکردهاند. موقعیت دقیقا شبیه سکانس دختر گمشده در شبح آزادی بونوئل است. اینکه این موقعیت بعدها و در فیلمنامه به داستان اضافه شده و در این فاصله شاملو شبح آزادی بونوئل را دیده یا نه، معلوم نیست. طبق توضیحی که شاملو در گفتوگو با محمد محمدعلی درباره این رمان و ماجرای ازدسترفتنش میدهد، گویا در زمانی که او پیشنویس رمان را به کسی که برای مصاحبه نزدش آمده بوده میدهد، تا پایان رمان پنج، شش صفحه باقی مانده بود.
شاملو در گفتوگو با محمدعلی درباره این رمان میگوید: «چیزی برای خودم غرورانگیز که یک آقای ازخودراضی از آن برای بازی «دستش دِه» استفاده کرده است. شرح حالی رمانگونه که من بسیار عزیزش داشتم و تکههایی از آن زیر عنوان موقت میراث در کیهان شب جمعه به چاپ رسیده بود (شهریور ۵٢). خیال چاپ مستقلش را بهسر نداشتم. بیشتر دوست داشتم حالاحالاها با آن ور بروم، باش بازی کنم، حک و اصلاح و کم و زیادش کنم. فصل آخرش را داشتم تمام میکردم. پنج، شش صفحهای باقی مانده بود که بهاصطلاح «طرح اولش» تمام بشود. البته نمیشود پیشبینی کرد، شاید همین پنج، شش صفحه در نهایت از پنجاه و شصت صفحه هم برمیگذشت. شعر مقوله دیگری است اما رمان اینطور است: معمولا یکبار مینویسید و بر میگذرید، بعد مرورش میکنید و اگر راضیتان نکرد همهاش را از نو مینویسید، چیزهاییاش را میزنید و چیزهایی بهش اضافه میکنید و بههرحال امکان دارد آخرین نسخه به کلی چیز دیگری از آب در بیاید. اما قرار نبود کار نوشتن آن کتاب به این مفتیها به آخر برسد. چیزی بود که میشد تا آخر عمر رویش کار کرد.» (١)
با توجه به این اطلاعات اندک و مبهم نمیتوان مطمئن شد که شاملو در خلق آن موقعیت پایان رمان، مستقیم و آگاهانه از بونوئل، کارگردانی که روزگاری دوست صمیمی شاعری بود که ترجمه شاملو از اشعارش همچنان در حافظه اهل ادبیات مانده، تأثیر پذیرفته بوده یا این موقعیت مشابه، پنهان از چشم خود شاملو، از تخیل لورکایی که رفیق بونوئل بود به ناخودآگاه شاملو راه یافته است. هرچه هست، آن جسد رویدستمانده که گندش همه جا را برداشته، چیزی است که حتی اگر کل این رمان ناتمام و فیلمنامه آن هم به فراموشی سپرده شود، همچنان در برابر این فراموشی، سختجانی به خرج میدهد و جوهر داستان میراث بهواقع همان جسد سختجان است. میراث، آنگونه که اکنون پیش روی ماست، شبحی است از یک رمان که بالای سر ادبیات ما پرسه میزند. شاملو در این داستان، قصه «پدران و پسران» را در رابطهای پیچیده با یکدیگر باز میگوید. حمید، یک پسر عاصی، خسته و مخالفخوان است و پدرش یک مرد نظامی در ارتش شاهنشاهی. شاملو اما با قراردادن این پدر و پسر در مرکز این قصه، سرِ بازگفتن تقابل و تضاد کلیشهای دو نسل را ندارد. پدر و پسرِ داستان میراث، نه یکسره مقابل هم هستند و نه بالکل همسو با یکدیگر. آنها با هماند و مخالفِ هم، چنانکه حمیدِ عاصی، تا وقتی که پدرش زنده است، توی رودربایستی او و از سر علاقهای که به پدر دارد، نمیتواند دست به عصیان بزند و مرگ پدر میتواند راه عصیان را بر او هموار کند؛ اما پدر با حرفی که در کودکی به حمید زده، استخوانی لای زخم او گذاشته است. او به پسر گفته که مرگش موقتی خواهد بود و دوباره به جهان زندگان بازخواهد گشت و این عاملی است که حمید را از عصیان باز میدارد. او نگران بازگشت پدر است و شبح پدر، بهمثابه سنت محافظهکارانه پیشینیان، دست از سر حمید برنمیدارد. از طرفی پدر، خود از وضعیت ناراضی است. او، محافظهکارانه راهی برای دورزدن قدرت میجوید بیآنکه در برابرش به عصیان رودررو دست بزند. در فیلمنامه میراث فلاشبکی هست به زمانی که پدر راوی در بحبوحه سرکوب فرقه دموکرات در آذربایجان، فرمانداری خوی را میپذیرد. اقدامی که از طرف عموی محافظهکار حمید، بیعقلی قلمداد میشود. پدر میخواهد با پذیرش این سمت جلوی اقدامات شدید سرکوبگران حکومت شاه را بگیرد، اما یک توقف کوتاه در میان راه باعث میشود که کار از کار بگذرد و دست آخر هم میبینیم که او را از فرمانداری خوی، عزل و به اجبار بازنشسته میکنند. پدر حمید از سویی حامل میراث محافظهکارانه پیشینیان است و از سویی علاقهمند به تغییر وضع. اما نکته اینجاست که اینسوی ماجرا، یعنی دستاندرکاران عمل رادیکال هم، که در فیلمنامه در هیأت مبارزان فرقه دموکرات تصویر شدهاند، حمید دلزده ازوضعموجود را سرخورده کردهاند.
ازهمینرو، «میراث» از تقابل سادهانگارانه فاصله میگیرد و به هر دو طرف درگیر در ماجرا شک میکند. نمیدانیم اینکه شاملو در این کتاب، هنگام پرداختن به ماجراهای آذربایجان، مبارزان و سرکوبگران را به یک چوب رانده، از آغاز جزء طرح داستان بوده یا شاملو بعدها، شاید همان وقتها که تقدیمنامههایش به برخی شخصیتها را از پیشانی اشعارش پاک میکرده، این وضعیت خاکستری را وارد داستان کرده است. هرچه هست، این وضعیت خاکستری، باعث شده «میراث» از افتادن به دام تقابلهای سادهانگارانه در شخصیتپردازی فاصله بگیرد و از آن گذشته اینکه ناگهان شبحی از یک رمان منتشرنشده و مفقود از شاملوی همهفنحریف، آن هم سالها بعد از مرگ او، مرئی شده که بویی از سالهای سرخوردگی پس از کودتای ٢٨ مرداد را از خود میپراکند، بهخودیخود به وضعیتی سوررئال بیشباهت نیست و این، اگر بونوئل زنده بود، میتوانست موضوع فیلمی از او باشد. در میراث البته اشاره مستقیمی به اینکه مرگ پدر و سرخوردگی راوی در چه دوره تاریخی اتفاق افتاده نمیشود، اما اگر طبق توضیح اول فیلمنامه، پدر را در زمان ماجراهای آذربایجان، یعنی در سال ١٣٢۵، ۴٩ یا ۵٠ ساله در نظر بگیریم، مرگ او که طبق همین توضیحات در ۶٠ سالگی اتفاق افتاده، باید در سال ١٣٣۵ یعنی سه سال بعد از کودتای ٢٨ مرداد اتفاق افتاده باشد. در پایان فیلمنامه میبینیم که شهر خالی است. همه از بوی گند گریختهاند و نعش پدر روی دست حمید مانده است و شانههای حمیدِ سرخورده از گذشته و اکنون، دارد زیر بار این نعش خرد میشود. نعشی که شبح پدر بهجا گذاشته و با این کار گویا به رؤیای عصیان که حمید آن را در سر میپروراند دهنکجی کرده است و این همان وضعیت ٢٨ مردادی است که بوی آن از رمان مفقود میراث که شبحش ناگهان مرئی شده، به مشام میرسد.
(١) شاملویی که من میشناختم/ محمد محمدعلی/ نشر کتابسرای تندیس/ ص
‘