این مقاله را به اشتراک بگذارید
محمدعلی سپانلو، درگذشت
ختم منظومه تهران
علی شروقی
شامگاه دوشنبه ٢١ اردیبهشت، ادبیات معاصر ایران تکهای از حافظه خود را از دست داد؛ محمدعلی سپانلو، شاعری که همه گوشوکنارهای ادبیات، تاریخ و جامعه ایران را با ذوق و سلیقه و نکتهسنجی یکهاش رصد میکرد، حالا و پس از چندسال دستوپنجهنرمکردن با سرطانی مهلک، دیگر یکی از غایبان بزرگ ادبیات معاصر ایران است. هنرمندانی هستند که در همهجا ردی مؤثر از خود بهجا میگذارند و محمدعلی سپانلو بدون شک یکی از ایندست هنرمندان بود. از شعر که کار اصلیاش بود که بگذریم، رد حضور سپانلو را در بسیاری از نقاط عطف هنر و ادبیات معاصر ایران میتوان پیدا کرد. در سینمای موج نو ایران، با بازیاش در فیلم «آرامش در حضور دیگران» ناصر تقوایی که قصهاش از آن ساعدی بود. با حضورش در همان اولین جلسات. در داستاننویسی معاصر ایران با کتابهای «نویسندگان پیشروی ایران» و دو مجموعه «بازآفرینی واقعیت» و «در جستوجوی واقعیت» که برای بسیاری از اهل ادبیات، سرچشمههای آشنایی با نویسندگان معاصر بود. در تاریخ و ادبیات مشروطه، با «چهار شاعر آزادی» که نوشتارهایی پر از نکتهسنجی در باب شاعران مشروطه است و در ادبیات کلاسیک، با مجموعه «قصه قدیم» که برگزیدهای است از آن دسته از متون کهن نثر که سپانلو در آنها امکانها و قابلیتهایی برای قصهنویسی امروز ایران یافته بود. در شعر و ادبیات جهان با ترجمههایش از آپولینر، ریتسوس، گراهام گرین، کامو و… در مسئله فلسطین، با سرودن شعر «چریکهای عرب» در سال ١٣۴٧ که اولین شعر درباره فلسطین بود، در جنگ ایران و عراق، با سرودن شعر «نام تمام مردگان یحیی است» که یکی از ماندگارترین اشعار با موضوع جنگ است و در بسیاری گوشوکنار دیگر، با خاطرات شفاهی ریزودرشتی که از جلسات و محافل ادبی و هنری و همچنین از تهرانِ دستخوش مدرنیزاسیون داشت.
محمدعلی سپانلو در ٢٩ آبان ١٣١٩ در تهران زاده شد. فارغالتحصیل مدرسه دارالفنون بود و دانشآموخته دانشکده حقوق دانشگاه تهران. از کودکی و نوجوانی با شعر و ادبیات دمخور بود، اما به گفته خودش اولین روزی که واقعا شاعر شد، روزی بود که با «سر شکسته و بارانی سرخ از خون» از یکی از تظاهرات دانشکده حقوق در سال ١٣۴٠ به خانه بازگشت و نخستین شعر جدیاش را نوشت. دو سال بعد یعنی در سال ١٣۴٢ اولین مجموعه شعرش را با عنوان «آه… بیابان» منتشر کرد. دومین مجموعه شعرش با عنوان «خاک» در سال ١٣۴۴ منتشر شد. دو سال بعد در سال ١٣۴۶ «رگبارها» را منتشر کرد و در سال ١٣۴٧ «پیادهروها» را. «سندباد غایب»اش در سال ١٣۵٢ منتشر شد. در سال ١٣۵۶، «هجوم» و در ١٣۵٧ «نبض وطنم را میگیرم». «خانم زمان»، «ساعت امید»، «ژالیزیانا»، «تبعید در وطن»، «قایقسواری در تهران» و «کاشف از یاد رفتهها» از دیگر دفترهای شعر او است و آخرین این دفترها هم «زمستان بلاتکلیف ما» که سال گذشته منتشر شد. سپانلو در مصاحبهای گفته بود که مجموعه شعری هم با عنوان «بیمارستان کافکا» زیر چاپ دارد. در همان حین که شعرهایش را میسرود و منتشر میکرد، به کارهای دیگری نیز اشتغال داشت. از جمله به گردآوری گزیدهای از داستانهای معاصر که سپانلو خود مقدمههایی دقیق بر آنها نوشت و همچنین گزیدهای از شعر معاصر با عنوان «هزارویک شعر» که مجموعهای از شعر معاصر فارسی بود و همچنین چهارشاعر آزادی درباره شاعران مشروطه و دیگر آثاری از این دست درباره ادبیات جدید و قدیم و همچنین ترجمههایی از ادبیات جهان. به جز «آرامش در حضور دیگران» تقوایی در فیلمهای «شناسایی» محمدرضا اعلامی، «ستارخان» علی حاتمی و «رخساره» امیر قویدل نیز ایفای نقش کرد و در بسیار عرصههای دیگر نیز حضور داشت.
تهران، یکی از المانهای بسیاری از شعرهایش بود و ازهمینرو به او «شاعر تهران» میگفتند، گرچه این تنها یک وجه از جهان شعریاش بود. به جامعه، تاریخ و ادبیات معاصر حساس بود و بازتاب این حساسیت در نوشتههایش اعم از شعر و غیر شعر به چشم میخورد.
آثارش به زبانهایی دیگر، از جمله انگلیسی و فرانسه و آلمانی هم ترجمه شده و دو جایزه ماکس ژاکوب و شوالیه شعر فرانسه را هم دریافت کرده است.
تا لحظه تنظیم این گزارش، هنوز از زمان تشییع پیکر محمدعلی سپانلو خبری قطعی در دست نیست. برخی میگویند پنجشنبه، اما گویا خبر قطعی منوط است به معلومشدن تکلیف مکان خاکسپاری او. سپانلو گویا وصیت کرده بود که پیکرش را در امامزاده طاهر کرج به خاک بسپارند. به گزارش ایلنا، روز گذشته شبنم سپانلو، برادرزاده شاعر، به نمایشگاه کتاب رفته بود تا بتواند توصیهنامهای از سیدعباس صالحی، معاون فرهنگی وزارت ارشاد، برای عمل به این وصیت و خاکسپاری سپانلو در امامزاده طاهر دریافت کند؛ اما تا لحظه تنظیم این خبر موفق به دیدار با معاون فرهنگی ارشاد نشده بود. شبنم سپانلو گفته است در صورتی که با خاکسپاری پیکر عمویش در امامزاده طاهر موافقت نکنند، گزینه بعدی قطعه نامآوران بهشتزهرا(س) خواهد بود.
«کامو»وار باید نوشت
اکبر معصومبیگی
«امروز سپانلو مُرد». اما هیچ نشده، هنوز به تاریخ نپیوسته، عدهای دوره افتادهاند که از او موجودی آرام درست کنند و از کسی چون بچه تهران بود، چون عاشق شهری بود که کموبیش همه عمر خود را در آن سرکرده بود، چون عشقها و ناکامیها و خوشیهایش در این شهر گذشته، چون با درجهیکترین نویسندگان و شاعران و نقاشان و هنرمندان در این شهر حشرونشر کرده بود، چون درباره این شهر یکهترین و نغزترین شعرها را سروده بود، چون ستاینده خیابانها، پیادهروها، جویهای آب روان کناره خیابانها، پلهای هوایی، و شهر تهران در روشنایی چراغهای تاکسیها و اتوبوسها در شب بود، چون شیفته تهران شبانه و شبهای تهران بود، باری به همه این دلیلها او را «شاعر تهران» بنامند. شک نیست که «سپان» شاعری شوخوشنگ و بذلهگو و اهل زندگی و خوشباشی بود و هرگز ندیدم که با عبوسی و بداخمی و گرانجانی نسبتی داشته باشد. آری این همه بود اما (حق نکته من در این اما است )… اما سپانلو روشنفکری متعهد بود، شاعر ما درد را به جان حس میکرد و از لمس درد نمیگریخت. سپان در سراسر عمر هرگز از دغدغه روشنفکری، از آنچه در پیرامونش میگذشت و از آنچه بر تبار انسان میرود فارغ نبود، به قول آن بزرگشاعر «هیچچیز در هیچ دوروزمانهای همچون تعهد روشنفکران و هنرمندانِ جامعه خوفانگیز و آسایش برهمزن و خانه خرابکنِ کژیها و کاستیها نیست:گنجی که نامش آزادی و حق حیات ملتهاست». سپانلو شاعر بود، شاعر شهر و زندگی شهری و تهران بود اما شأن دیگری هم داشت که هرگز نباید از یادش برد: سپانلو شاعر و روشنفکری متعهد بود وگرنه در سرزمینی که، بهقولی، بیشتر کسان دو شغل دارند، شغل دومشان شاعری است، فقط «شاعر تهران» خواندن سپان عزیز، بیگمان ستمی است در حق او.
تکنگاریِ فردای شهرِ بیشاعر
هجوم رگبارها در پیادهروها
عسل عباسیان
انگار آسمانِ تهران میدانست دارد با شاعرش وداع میکند که رعدهای غریب میزد و میغُرید. درست حوالی بامداد سهشنبه بیستودوم اردیبهشت یکهزاروسیصدونودوچهار، بغض آسمان دیگر ترکیده بود و برق میزد برای «خانه روشنی» آقای شاعر، شاعر تهران؛ محمدعلی سپانلو. باران که بند آمد، دیگر شهر با شاعرش بدرود گفته بود و صبحی دیگر در راه بود؛ صبحی که به ظهر نرسیده، اهالی بلوار کشاورز و خیابان جمالزاده شاید هنوز خبر نداشتند که دیگر تهران، قایقسواری چون سپانلو ندارد تا کوچهبهکوچهاش را، خشتبهخشت خانههایش را، درز آجرهایش را تماشا کند و به پیش براند. «رگبارها»، «پیادهروها» را مورد «هجوم» قرار داده بودند و شاعری «تبعید در وطن»، همان شاعری که نبض وطنش را میگرفت، میرفت تا به آسمان بپیوندد و صبح فردا که دوستانش به خانهاش میآمدند، دیگر نبود تا خوشامدگوی میهمانانش باشد؛ خوشامدگوی رفقایش، شاعران و نویسندگان جوان یا همسنوسالهایش. نبود تا روی مبل همیشگیاش بنشیند و با صدای رسا شعر بخواند، نبود تا در به روی آنها که با چشمِ غمبار به خانهاش میآمدند، بگشاید و بهارِ حیاط خانهاش، در انتهای بنبستِ سرو، انگار سبز نبود دیگر.
صبح روز سهشنبه؛ فردای شبی که شاعر برای همیشه از تهران رفت، مهدی اخوت، رفیق سالیان و همخانهاش، همان حوالی قدم میزد و در خانه سپانلو را به روی میهمانان میگشود. جوانترها هم آمده بودند تا در کنار شاعران و نویسندگان پیشکسوت، کلمات شاعر تهران را مرور کنند، تا به یاد داشته باشند تا شهر هست، تا «منظومه تهران» هست، تا بلوار کشاورز و تجریش و لالهزار هست، سپانلو در این شهر جاودان خواهد ماند.