این مقاله را به اشتراک بگذارید
آرامش در پاریس*
نوشته ای از هنری میلر
مترجم: داوود قلاجوری
دیشب با یکی از دوستانم که به خاطر دیدن من به پاریس آمده است، در کافه تریائی نشسته بودیم و گپ میزدیم. او خودش قبلا در پاریس زندگی میکرد. در طول گفتگوی ما، دو باره خاطرات زندگی سخت و مشقت بارم در پاریس به شکل اندوه باری برایم زنده شد. دوستم از من پرسید: "این چیست که تو را علاقمند به اقامت طولانی در پاریس کرده است؟" (اکنون هفت سال است در پاریس زندگی میکنم.) البته این سئوال را دوستان دیگرم نیز که از امریکا به دیدن من میامدند میپرسیدند. احساس کردم پاسخ شفاهی به این دوست بیهوده است. بنابراین، از او خواستم با من قدمی در خیابانهای پاریس بزند. از تقاطع خیابان "دلاگته" و "می ن" شروع کردیم. از خیابانهای "لوست" و "شاتو" عبور کردیم. سپس از پل راه آهن که در پشت خیابان "مونپارناس" بود گذشتیم و به بلوار پاستور رسیدیم و از آنجا به خیابان "بروتووی" رفتیم و در کافه تریائی نشستیم. در آنجا برای مدتی طولانی بین ما سکوت افتاد. شاید فقط سکوت حاکم بر خیابانهای پاریس هنگام شب کافی بود تا دوست من پاسخ سئوال خود را بیابد. چنین سکوتی در خیابانهای امریکا یافت نمیشود.
به هر حال انتخاب مسیری که با دوستم قدم زدم تصادفی نبود. آن خیابانها خاطرات نخستین روزهای زندگی ام در پاریس را دو باره زنده کردند. به یاد آوردم که در خیابان "وانو" بود که زندگی جدید من آغاز شد. شبهائی را به یاد آوردم که بی پول، بدون داشتن حتی یک دوست، بدون دانستن زبان فرانسه و در اوج یأس و ناامیدی ان خیابانها را زیرپا گذاشته بودم. برای من خیابانها مظهر همه چیز بودند. هنگام قدم زدن با دوستم در خیابانهائی که قبلا آنجا را بارها و بارها زیرپا گذاشته بودم، از اینکه توانسته بودم در اوج سرگردانی زندگی جدیدی را در پاریس اغاز کنم در دل به خود تبریک گفتم. عده ای معتقدند که من یک زندگی کولی وار را دنبال کرده ام. به فرض آنکه چنین باشد، علتش این بوده است که چاره ای جز آن نداشتم. به هر حال، نکتۀ مهم این است که در خیابان "وانو" و در یکی از آن شبهای سرگردانی بود که به اوج استیصال و یأس رسیدم و مجبور شدم زندگی نوینی را برای خود خلق کنم. چون این زندگی نوین را خود انتخاب کرده بودم، آنرا بطور مطلق تحت کنترل خود میدیدم؛ میتوانستم از آن به نحو احسن لذت ببرم یا که نابودش کنم. در این زندگی جدید، من خدای خود بودم. بنابراین، همچون خدا به سرنوشت خود بی اعتنا بودم. من همۀ آن چیزهائی بودم که وجود داشت ــــ چرا نگران باشم؟
درست مثل ماده ای که از خورشید جدا میشود تا حیات مستقل خود را شروع کند، من نیز در گریز از امریکا چنین احساسی داشتم. به محض آنکه عمل جدائی به وقوع پیوست، مداری جدید پایه گذاری میشود و بازگشت به مکان قبلی غیر ممکن میگردد. برای من خورشید مرده بود و من خود خورشیدی تابناک شده بودم و مثل همۀ خورشیدهای جهان هستی میبایستی خود را از درون مشتعل نگاه میداشتم. به آن دلیل به تعابیر کیهانی سخن میگویم که معتقدم اگر کسی به معنای واقعی کلمه زنده باشد، تنها راه ممکن برای اندیشیدن از طریق همین تعابیر است. دلیل دیگری که به تعابیر کیهانی سخن میگویم این است که در گذشته بر خلاف آن می اندیشیدم. در گذشته به چیزی به نام امید دلبستگی داشتم. به عبارت دیگر، در گذشته آدمی امیدوار بودم. امید چیز بسیار بدی است. چشم امید به آینده ای بهتر دوختن، معنایش این است که انسان نمیتواند در حال حاضر آن چیزی باشد که دلش میخواهد؛ معنایش این است که بخشی از وجود او مرده است اگر نگوئیم تمام وجودش؛ معنایش این است که انسان در توهم زندگی میکند. امید مثل یک سوزاک روحی است.
قبل از انکه این تحول درونی در من ایجاد شود فکر میکردم در زمانه ای بد زندگی میکنیم. مثل خیلی از آدمهای دیگر، من نیز معتقد بودم که عصر ما بدترین عصر ممکن است. البته، بدون هیچ شکی چنین است، اما این بدی فقط برای آن دسته ادمهاست که پیوسته عصر ما عصر ما میکنند. اذعان میکنم که من زمان را بر اساس روزهای ثبت شده در تقویم نمیسنجم. برای من زمان مثل چیزی سیال، مثل نهری جاری، بدون آغاز و پایان است. بله، دنیا همیشه بد بوده است. اما من دنیا و سرنوشت خاص خود را آفریده ام. هیچ قید و شرطی را نمیپذیرم. به هیچ مصالحه ای تن نمیدهم. آنچه هست میپذیرم ــــ من هستم. همین.
شاید به خاطر همین باشد که وقتی پشت میز تحریرم قرار میگیرم، همیشه رو به شرق می نشینم و به پشت سر نگاه نمیکنم. مداری که به دور آن میچرخم از خورشید مرده ای که زمانی به من حیات می بخشید دورتر و دورترم میکند. یک بار مجبور شدم یکی از این دو را انتخاب کنم: در مداری که هستم باقی بمانم و تابعی از چیزی مرده باشم، یا اینکه دنیائی جدید با مدارهای وابسته به خود خلق کنم. من دومی را انتخاب کردم. به محض آنکه این انتخاب صورت میگیرد، دیگر توقف ممکن نیست. با چیزی که انتخاب میکنیم هر روز زنده تر و زنده تر یا مرده تر و مرده تر میشویم. تزریق یک خون جدید بی فایده است. خلق یک انسان جدید فقط میتواند از بستری تکامل یافته و اندیشه ای دگرگون شده که منجر به دگرگونی تک تک سلولهای بدنش شود صورت بگیرد. در راه خلق این انسان جدید، اگر دگرگونی و انقلاب در اندیشه اش به وجود نیاید، نتیجۀ کار بی تردید فاجعه آمیز خواهد بود. و اگر تا اینجا با گفته های من موافق باشید، فهم دلایل بد بودن دنیا کار مشکلی نخواهد بود. اگر دگرگونی در اندیشه و بینش به وجود نیاید، اعمال انسان نمیتواند از روی اراده و میل باطنی باشد. شاید جلوه ای از اراده و تمایل وی در قالب یکسری اعمال (مثل جنگ یا انقلاب) دیده شود، اما این کارها چیزی از بدی دوران و زمانه نمیکاهد. در واقع، در چنین مواردی، وضغیت بدتر نیز میشود.
در طول قرنهای گذشته فقط تعداد انگشت شماری از انسانها توانستند بفهمند چرا دنیا همیشه بد بوده است. آنان با نحوۀ زندگی خود ثابت کردند که بدی روزگار جزو توهمات بشر بوده است. اما از قرار معلوم هیچ کس حرف آنها را نفهمیده است. اگر میخواهیم پربار زندگی کنیم، کاملا بجاست که مسئولیت سرنوشت خود را بپذیریم. اگر توقع داشته باشیم آنچه را که خود قادر به انجامش نسیتیم دیگران برایمان انجام دهند، معنایش این است که واقعا به معجزه معتقدیم، معجزه هائی که حتی عیسی مسیح هم قادر به ایفایشان نبود. چارچوب زندگی اجتماعی و سیاسی ما احمقانه است ــــ به آن دلیل که این چارچوب بر اساس چیزهای غیر واقعی بنا شده است. بدون آنکه بخواهم به بحث در بارۀ بی نیازی انسان به کشتی های جنگی، پلیس، باطوم، بمب افکنهای قوی و امثال آن بپردازم، فقط این را میگویم که انسان واقعی نیازی به دولت، قوانین، و اصل و اصول اخلاقی ندارد. البته یافتن انسان واقعی کار ساده ای نیست، اما فقط همین انسانهای واقعی هستند که ارزش دارند در بارۀ آنان سخن بگوئیم. همیشه خلق الله یا توده ها هستند که باعث بدی اوضاع میشوند. دنیا آینه ای است که رفتار ما را منعکس میکند. اگر این تصویر تهوع آور است، چرا بر سر و روی من بالا میاورید؟ این چهرۀ زشت خودتان است که در آینه به آن مینگرید.
گاهی اینطور به نظر میرسد که نویسنگان از کج و کوله گی و نابهنجاری دنیا لذتی نامعقول و بیمارگونه میبرند. شاید هنرمند چیزی جز تجسم ناهماهنگی و ناسازگاری های موجود در دنیا نباشد. شاید همین موضوع پاسخی بر این سئوال باشد که چرا در کشورهای بی طرف و شسته روفتۀ دنیا آثار هنری کمتری خلق میشود، یا چرا در کشورهائی که دستخوش تغییر و تحولات اجتماعی و سیاسی عمیق هستند، ارزش آثار هنری چشمگیر نیست. آثار هنری چه کم خلق شوند و چه بد خلق شوند، باید در نظر داشته باشیم که هنر چیزی موقتی و جانشینی برای چیزهای واقعی است. البته فقط یک هنر وجود دارد و اگر خوب به آن بنگریم، آنچه را ما "هنر" مینامیم نابود میکند. با هر سطری که من مینویسم آن هنرمندی را که در درون من است میکشم؛ هر سطر از نوشته های من یا قتل عمد است یا خودکشی. بر آن نیستم تا از طریق نوشته هایم دیگران را امیدوار کنم یا الهام بخش آنان شوم. اگر واقعا میدانستیم معنی الهام گرفتن چیست، الهام نمیگرفتیم و فقط به زنده بودن قناعت میکردیم. در حال حاضر، نه چیزی را الهام می بخشیم و نه به یکدیگر کمک میکنیم. ما فقط به قتل یکدیگر برمیخیزیم. از دیگران نه رفتاری مهربان انتظار دارم و نه بی اعتنائی مطلق. راستش، هیچ انسانی قادر نیست چیزی را که من میخواهم به من بدهد. من همه چیز را با هم میخواهم. یا همه چیز، یا هیچ.
فرانسه برای من جای خوبی است، عالی ست، محشر است. بدان خاطر فرانسه برای من کشوری ایده آل است که اینجا تنها کشوری است که میتوانم در آن به کشت و کشتار قلمی بپردازم. برای نویسنده ای فرانسوی اینجا شاید جای بدی باشد اما من که فرانسوی نیستم. از اینکه نویسنده ای فرانسوی یا آلمانی یا روسی یا امریکائی باشم متنفرم. چنین برچسبی به خود زدن تحمل ناپذیر است. من نویسنده ای جهانی هستم و روی سخنم با جهان است. میدانم با چنین طرز فکری عاقبت برای خودم دردسر درست میکنم. اما چه کنم! طبع من این چنین است. البته، به مرور به اینکه نویسسنده ای جهانی باشم نیز اهمیتی نخواهم داد و به اینکه فقط یک انسان باشم بسنده خواهم کرد. اما قبل از همۀ این حرفها، یکسری کشت و کشتار قلمی را باید به سرانجام برسانم.
هر کس که بخواهد نویسنده ای (چه خوب، چه بد) فرانسوی یا روسی یا آلمانی شود و از طریق آثارش نان بخورد و در عین حال به مردم کشورش نیز آگاهی برساند، در واقع به جاودانه ساختن بازی مسخره ای که از آغاز تاریخ وجود داشته است کمک کرده است. چنین نویسندگانی، که در واقع جز اینگونه نویسندگان گونه دیگری نداشته ایم، انسانهای پستی هستند که ما را از شناخت بهشت یا جهنم باز میدارند. آنان ما را در برزخی ابدی نگاه میدارند که تا ابد بسوزیم. با در نظر گرفتن اینکه حتی کرۀ زمین بر محورش لمبر میخورد یا هر از گاهی محورش را تغییر میدهد، اما این حضرات میخواهند تا ابد ما را در یک جا و یک نقطۀ ثابت نگاه دارند. در وجود هر انسان بزرگی که در صحنه تاریخ ظاهر شده، رگه هائی از خیانت یا تنفر یا عشق یا انزجار وجود داشته است. در طول تاریخ، خائنین به مملکت و مذهب را دیده ایم، اما دنیا هنوز خائن واقعی را در دامان خود پرورش نداده است: خائن به نوع بشر. این همان چیزی است که انسان نیاز دارد.
انسان به یک بهشت یا جهنم سمبلیک نیازمند است تا روحش شکوفا شود. البته این نیاز تا زمانی مطرح است که وی بهشت واقعی را به دست خود خلق نکرده است. منظورم از بهشت واقعی آن مدینه فاضله مادیات نیست که توده ها خواب برقراری آن را در دنیای خاکی می بینند، بلکه منظورم آن مدینه فاضله ای است که دارای خصوصیات الهی و آسمانی باشد تا انسان بتواند با بی تفاوتی و بی نیازی عرفانی در مدار هستی خویش حرکت کند. دانته بهترین بازگو کننده روح انسان است که اروپا به دنیا عرضه کرده است. اما از دوران او به این طرف، نه تنها اروپا بلکه تمامی دنیا در مسیری دیگر حرکت کرده است.
انسان هنوز مرکز عالم است اما از آنجا که مرزهای هستی را تا سر حد انفجار گسترش داده است، در این میان خود انسان عملا به موجودی غیر قابل رویت مبدل شده است. در این میان، بالها و چشمهای مصنوعی و پله برقی دردی را دوا نمیکند. شاید بیکار نشستن و نفس عمیق کشیدن بهتر از آن باشد که با انفجار بمب یکدیگر را از زمین به هوا پرتاب کنیم. شاید عجیب به نظر برسد، اما گاهی دست روی دست گذاشتن باعث میشود که اوضاع خود به خود درست شود. در وضعیت کنونی، از اینکه آزادی را از دست بدهیم وحشت داریم. آزادی ترکیبی از نظم و دقیق بودن ساعتهای سوئیسی و بی پروائی است. در حال حاضر، از بی خیالی و بی پروائی خبری نیست. ما همگی آدمهای عاقلی هستیم که مثل شپش یکدیگر را گاز میگیریم و هر چه اوضاع بدتر میشود یکدیگر را عمیقتر گاز میگیریم.
باید بگویم که از آغاز تاریخ، یعنی در طول ظهور و سقوط تمامی تمدنها، ما همچون موجوداتی پست زندگی کرده ایم. در هر هزار سال یا چیزی در همین حدود، انسانی در میان ما ظاهر شده که چون پست نبوده، به خاطر انسانیت خود بهای سنگینی پرداخته است. وقتی چنین انسانی در تاریخ ظاهر شده، آنچنان تأثیری بر زندگی گذاشته که قرنها طول کشیده است تا رهائی از تأثیر او حاصل شود.
منظورم از این حرفها چیست؟ منظورم از این حرفها فقط این است که هنر، به خصوص هنر زیستن، میبایستی که در خودش عنصر آفرینش را نهفته داشته باشد. یک اثر هنری به خودی خود هیچ است. این آثار فقط گواهی قابل لمس و رویت از شیوه ای از زندگی است. این شیوه اگر جنون آمیز نباشد، بطور قطع متفاوت با شیوه ای است که اکثر مردم پذیرفته اند. تفاوت، در اعمال انسانها و پیاده کردن میل و اراده و فردیت است. اگر یک هنرمند خود را جزئی تفکیک ناپذیر از اثرش بداند یا اینکه هویت خود را با آن تعیین کند، دست به عملی انتحاری زده است. یک هنرمند باید بتواند به آثار هنری نیاکان خود، به تمام آثار هنری، و سرانجام به آثار هنری خود تف کند. او باید قادر باشد که در تمام لحظه ها یک هنرمند باقی بماند و سرانجام به مرور حتی خود را هنرمند نخواند، بلکه خود را یک اثر هنری بداند.
* Henry Miller, Peace! It is Wonderful!, in The Cosmological Eye, New York, New Directions, 1939, pp. 1-7
1 Comment
فاطيما فاطري
عالی!! مطلب بسیار جالب و پرتاملی ست.
سپاس