این مقاله را به اشتراک بگذارید
مواظب این کافکا باشید!
«پلنگهای کافکا»ی موآسیر اسکلیر از همان شروعش خواننده را با طنز و تخیل درخشانی که قرار است در طول رمان به دست داده شود، مواجه میکند. داستان با گزارش محرمانهای که از قرار تحقیقات امنیتی پلیس است شروع میشود و در همان چند سطر اول، بازیای که اسکلیر در داستانش ترتیب داده، نمایان میشود. گزارشی که داستان با آن شروع میشود متنی است که اگرچه به سیاق گزارشهایی از این دست میخواهد جدی و «محرمانه» باشد، اما برای خواننده داستان، گزارشی است خندهدار که انگار نویسندهاش به قصد شوخی و خنده آن را نوشته: «فرد دستگیرشده، جیمی کانتارویچ، اسم مستعار کانتاریرا، مکررا مدعی بود که گردهمایی مذکور تنها به منظور تبادل اندیشه در مورد ادبیات و نیز نوشیدن دستهجمعی چای ماته بوده است. درواقع هم یک عدد قوری هنوز ولرم و کتابهای بیشماری در آپارتمان مذکور ضبط شده است، امری که البته ظن به یک گردهمایی خرابکارانه را از اعتبار ساقط نمیکند. از فرد دستگیرشده، جیمی کانتارویچ، اسم مستعار کانتاریرا، تجسس بدنی به عمل آمد. محتوای جیبهای وی عبارت بود از: ١. چند اسکناس و چند سکه؛ ٢. یک دستمال کثیف مندرس؛ ٣. یک تهمداد؛ ۴. دو قرص آسپیرین؛ ۵. یک ورق کاغذ بهدقت تاشده که توسط ماشینتحریر و به زبان آلمانی کلمات زیر بر آن نوشته شده است:
پلنگها در معبد
پلنگها به معبد دستبرد میزنند و کوزههای قربانی را تا ته سر میکشند. این کار مرتب تکرار میشود تا جایی که میتوان از پیش محاسبهاش کرد و این خود میشود بخشی از مناسک.
فرانتس کافکا
متن به امضای کسی است به نام فرانتس کافکا. کاغذ که زرد شده است بهنظر بسیار کهنه میآید. از نظر ما در این مورد پای یک ترفند و در حقیقت پای یک پیام احتمالا رمزگذاریشده در میان است. ما منتظر ترجمه پرتغالی هستیم و اقدامات لازم برای انجام هرچهسریعتر آن انجام گرفته است…». اسکلیر در رمانش و بهواسطه این چند خط، فرانتس کافکا را احضار کرده و همین چند خط او هم سوءتفاهم شخصیت محوری قصه است و هم سوءتفاهم پلیس. شخصیت محوری رمان، راتینهو، برای انجام مأموریتی انقلابی که به طور اتفاقی پایش به آن کشیده شده، با کافکا روبهرو میشود. او بهدنبال انجام مأموریتی است که از قرار تروتسکی دستور انجامش را داده، هنوز انقلاب اکتبر پیروز نشده و تروتسکی در تبعید بهسر میبرد. توصیف ذهنیت راتینهو از نقاط درخشان رمان اسکلیر است؛ او جوانی است که به کمونیسم گرایش دارد و در ذهنش مدام با مفاهیم درگیر است و بعد، در انجام مأموریتش با بدشانسی روبهرو میشود و شرح عملیات را گم میکند و در شهری غریبه دربهدر دنبال کسی میگردد که دستور انجام مأموریت را به دستش برساند. او در پرسهزنیهایش در شهر نهایتا به کافکا میرسد و فکر میکند او رابط گروه است و «پلنگها در معبد» را رمز عملیات تصور میکند و میخواهد رمزگشاییاش کند؛ کاری بس دشوار که برای مدتی ذهن او را درگیر میکند و دستآخر ماجرا روشن میشود و راتینهو درمییابد که روح کافکا هم از مأموریت او خبر نداشته است. راتینهو در جستوجوهایش برای یافتن فردی که دستور مأموریت نزد اوست، به نویسندهای برمیخورد و او را با کافکا اشتباه میگیرد. نویسنده در پاسخ به راتینهو میگوید: «من؟ فرانتس کافکا؟ خدا نکند! من نویسنده مهمی هستم. این یارو کافکا پریشانخاطری است که نمیداند چه میخواهد. نخیر، من فرانتس کافکا نیستم. خانهاش همین بغل است، پلاک ٢٢. بعد از مکثی اضافه کرد ولی آنجا پیدایش نمیکنید چون این وقت روز سر کار است. کارمند است، میفهمید؟ کارمند یک شرکت. میدانید چرا؟ چون پول ادبیات کفاف زندگیاش را نمیدهد. البته طبیعی هم هست چون هیچکس نوشتههایش را نمیفهمد. موضوع یکی از داستانهایش – فکر میکنم نامش مسخ باشد- این است که مردی تبدیل میشود به یک حشره. چیزی عجیبغریبتر از این شنیدهاید؟ باز اگر ادبیات کودکان بود، یک چیزی. میشد فهمید. اما نخیر… ایشان برای بزرگسالان مینویسند. چیزهایی مینویسند ظلمانی و آشفته. میدانم، در این مورد چیزی از من نپرسیدهاید اما من در مقام یک نویسنده احساس وظیفه میکنم که به مردم هشدار بدهم: مواظب این کافکا باشید! آنی نیست که خیال میکنید…».
شرق