این مقاله را به اشتراک بگذارید
سیاست ادبیات (٣)
سنگ شدن کلمات
ژاک رانسیر
مترجم: پویا رفویی
به طورخلاصه ادبیات، نظام تازه شناسایی هنر نوشتار است. نظام شناسایی هنر عبارت است از نظام روابط فیمابین کنش ها، فرم های مرئی شدنِ چنین کنش هایی، و وجوه فهم پذیری. بنابراین شیوه خاصی از مداخله در تسهیم امور درک پذیری است که از جهان، سکونتگاه ما، تعریفی به دست می دهد. شیوه ای است که در آن جهانِ پیش روی ما مرئی است، و در آن هر آنچه مرئی است، مقدورات و محذوراتی را به فراخور آشکار می کندکه به هیات لفظ درمی آیند. بر این مبناست که تئوری پردازی درباره سیاست ادبیات «به معنای دقیق کلمه» تحقق می یابد، یعنی تئوری پردازی درباره وجهی دخیل در پاره پاره کردن ابژه هایی که به جهانی مشترک شکل می دهند، یعنی سوژه ها، همین مردم، همین جهان و نیروهایی که مجبورند نگاهش کنند، نام گذاری اش کنند، و بر طبق آن عمل کنند.
چگونه می توانیم این نظام شناسایی غریبه با ادبیات و سیاستِ متناظر با آن را تشخیص بدهیم؟ در مقام پاسخ به این سوال، دو خوانش سیاسی از یک نویسنده را مدنظر قرار می دهیم، نویسنده ای که او را به کسوت مثل اعلای خود-مداریِ ادبی نگریسته اند، کسی که ادبیات را از تمام اشکال دلالت های بیرونی و از تمام کاربردهای سیاسی یا اجتماعی معاف کرد. سارتر در «ادبیات چیست؟»، فلوبر را قهرمان یورش اشرافیت بر ذات دمکراتیک زبان نثر قلمداد می کند. به زعم سارتر، این یورش به جلوه «از جنس سنگ کردنِ» زبان درمی آید: «فلوبر می نویسد تا از آدم ها و چیزها خلاصی یابد، جمله فلوبری به گرد ابژه چنبره می زند، می گیردش، از حرکت بازش می دارد و فلجش می کند، فرا می گیردش، سپس آن را به سنگ مبدل می کند و خود نیز همراه با آن، از جنس سنگ می شود».
سارتر، «سنگ شدن» را به چشم ادای دین قهرمانان ادبیات ناب به استراتژی بورژوازی می نگریست. فلوبر، مالارمه و همتایان آنها درصدد نفی شیوه بورژوایی تفکر بودند و رویای اشرافیتی نوین، زیستن در جهانی را در سر می پروراندند که در آن کلمات ناب شده را چون باغ مخفی سنگ های قیمتی و گل ها می پنداشتند. ولی این باغ مخفی صرفا تجلی ایده آلی از خصیصه ای منثور بود. معمور ساختن چنین باغی، این نویسندگان را وامی داشت تا کلمات را از کاربست ارتباطی شان جداکنند، و متعاقبا کلمات را از استفاده ابزاری مطابق با منویات اشخاص در بحث های سیاسی یا کشمکش های اجتماعی دور نگه می داشتند.از آن پس، سنگ شدن ادبی کلمات و ابژه ها، به شیوه خاص خودش، در خدمت استراتژی نیهیلیستی بورژوازی ای درآمد که اعلام مرگ آن را در سنگربندی های ژوئن ١٨۴٨ به چشم خود دیده بودند و در جست وجوی راهی بودند تا مگر با سدکردن راه نیروهایی تاریخی،که خود از بند بازشان کرده بود، بلااز سرش بگردانند.
اگر این تحلیل، به مذاق ما خوش می آید، دلیلش این است که طرح تفسیری را مجددا به کار می اندازد که پیشتر معاصران فلوبر از آن استفاده کرده بودند. اینان در نثر فلوبر افسون جزئیات و بی اعتنایی به دلالت انسانی کنش ها و شخصیت هایی را می یافتند که باعث می شد فلوبر برای اشیا همان قدر ارزش مادی قائل باشد که برای نوع بشر. باربی دورویلی وقتی می گفت فلوبر تعابیر پیش پایش را همان طور با بیل برمی دارد که عمله های ساختمانی سنگ ها را با بیل در فرغون می گذارند، خلاصه ای از همین سنخ نقد به دست می داد. بنابراین همه این ناقدان از پیش بر این امر اتفاق نظر داشتند که تشخص نثر فلوبر را کوششی به قصد سنگ ساختن از کلام و کنش آدمی معرفی می کردند و همراه با سارترِ آینده، این سنگ شدن را به چشم نشانگانی سیاسی می نگریستند. اما در عین حال آنها به شیوه دیگری درست بر عکس شیوه سارتر در فهم این نشانگان اتفاق نظر داشتند. در نظر ایشان، «سنگ شدن ادبیات»، بسی بیش از آن که سلاح یورشی ضددمکراتیک باشد، ویژگی بارز دمکراسی بود. دست در دست دمکراتیسمی پیش می رفت که یکسر به سودای رمان نویس جان می بخشید. فلوبر تمامی واژگان را به یکسان می پرداخت، آن چنان که گویی او همه سلسله مراتب ها را، سلسله مراتب بین موضوعات باارزش و موضوعات بی ارزش، سلسله مراتب بین روایت و توصیف، سلسله مراتب بین پس زمینه و پیش زمینه، و دست آخر سلسله مراتب بین آدم ها و چیزها را مرتفع می کرد. او با عزمی جزم جملگی تعهدات سیاسی ساخته و پرداخته دمکرات ها و محافظه کاران را با تسخری علی السویه کنار گذاشت. در نظر فلوبر، نویسنده باید ازکوشش به قصد اثبات امور بیم کند. اما در نظر منتقدان فلوبر، این بی اعتنایی به همه پیام ها همانا نشان از دمکراسی داشت، در نظر ایشان، این امر به معنای «بی تفاوتی تعمیم یافته»، یعنی امکان علی السویه دمکرات یا ضددمکرات بودن، یا به معنای بی تفاوتی به دمکراسی بود. تلقی فلوبر از مردم و جمهوری گو هر چه بود، نثرش دمکراتیک بود. تجسد دمکراسی یعنی همین.
*****
سیاست ادبیات (۴)
دیگر سوژهای در کار نیست
ژاک رانسیر
ترجمهی پویا رفویی
مطمئنا سارتر، نخستین کسی نیست که استدلالی ارتجاعی را به استدلالی پیشرو بدل میکند. تفسیرهای «سیاسی» و «اجتماعی» که با توسل به آنها منتقدان قرن بیستمی در مقام مخالفت با رمان بورژوایی میکوشند تا ادبیات قرن نوزدهم را تبیین کنند، همصدایی با نوستالژیزدههایی است که برای نظم ناشی از سلطنت و بازنمایی لَه لَه میزنند. چهبسا این فرایند برای ما جالب باشد. اما اولیتر این است که بکوشیم دلایل پسِ پشت این اقدام را دریابیم. به این نیت، لازم است منطقی را بازسازی کنیم که خاصه به کنش نوشتار، شأنی سیاسی اعطا میکند که بالذات احتمال آن میرود که به دو شیوه متضاد قرائتش کنند. بنابراین، لازم است تا ما رابطه بین سه مقوله را تعریف کنیم، یعنی رابطه بین شیوهای از نوشتار که به زدودن معنا میل میکند، شیوهای از خواندن که از منظر آن بدین نحو صرفنظرکردن از مفهوم نوعی سمپتوم است؛ و دست آخر، امکانپذیری شیوههای متضاد با هم، در تفسیر شأن سیاسی این سمپتوم. بیتفاوتی نوشتار، کنش سمپوتماتیک خواندن و ناهمخوانی این کنش جزء لاینفک همین مکانیسم است. و این مکانیسم همانا خود ادبیات میتواند باشد – آن هم ادبیات بهمنزله نظام تاریخی هویتیافتن هنر نوشتار، بهمنزله عامل پیوند میان نظام معنایی کلمات و نظام مرئیشدن اشیا.
این بدعت تاریخی که اصطلاح «ادبیات» معرف آن است، نه در زبانی خاص، بلکه در شیوه نوین پیوستگی میان گفتنی و دیدنی، کلمات و اشیا مستتر است. در هجمهای که پهلوانان «کلام زیبا»ی کلاسیک علیه فلوبر، و نیز علیه جملگی دستاندرکاران کنش نوین هنر نوشتار یا به تعبیری همان ادبیات تدارک میبینند، دعوا بر سر همین است. بهقول منتقدان، این نوآوران شَم شناخت کنش و شأن آدمی را از دست دادهاند. از این سخنان منظورشان آن بود که اینان شم شناخت نوع خاصی از کنش و طرز مشخصی از اتصال بین کنش و شأن را از دست دادهاند. بهمنظور فهم ماهیت این شم ازدسترفته لازم است آن اصل کهن ارسطویی را بهیاد بیاوریم که ستون پایه نظم کلاسیک بازنمایی بود. طبق نظر ارسطو، شعر برحسب کاربست خاصی از زبان تعریف نمیشود. شعر را قصه تعریف میکند. و قصه، محاکات آدمیان کنشگر است. در واقع، این اصل بهظاهر ساده معرف سیاست خاص شعر بود. در عمل، عقلانیت علیتمدار را در برابر ماهیت تجربی حیات قرار میدهد. در مقام مقایسه برتری شعر،که کنشها را به یکدیگر متصل میکند، نسبت به تاریخ، که توالی اعمال را روایت میکند، همارز با مقایسه آدمیانی است که با مشارکت در جهان کنشها نسبت به کسانی برتری مییابند که تختهبند جهان زندگی هستند،که یعنی، همانهایی که تختهبند زادوولد محض هستند. به تبع این نظام سلسلهمراتبی، داستان به دو ژانر تقسیم میشود. ژانرهای برتر، آنهایی هستند که به کنشها و شخصیتهایی والامرتبه اختصاص دارند، و ژانرهای فرودست، آنهایی هستند که به سرگذشت آدمهایی با استطاعت اندک، آدمهایی بیچیز اختصاص مییابند. در عین حال، نظام سلسلهمراتبی ژانرها سبک را به اصل برازندگی منوط میکند: فرض بر این است که شاهان به فراخور حال شاهان سخن میگویند و عوام به فراخور عوام. این قواعد متضمن الزاماتی به مراتب بیشتر از الزامات آکادمیک بود. عقلانیت داستان شاعرانه را با شکل خاصی از عقلپذیری کنش انسانی، با نوع خاصی از تجانس بین شیوههای هستی، شیوههای عمل، و شیوههای سخن پیوند میداد.
«سنگشدنِ» زبان، فقدان شم شناخت کنش و شأن انسانی، به معنی انحلال هماهنگی میان نظام سلسلهمراتبی شعر و نظم کلی جهان بود. عیانترین جنبه این انحلال، ممانعت از هر نوع نظام سلسلهمراتبی بین سوژهها و شخصیتها، ممانعت از هماهنگی بین سبک و سوژه یا شخصیت بود. اصل حاکم بر چنین انقلابی، که بامدادان قرن نوزدهم در مقدمه «ترانههای غنایی» وردزورث و کلریج صورتبندی شد از قضا با فلوبر، به نتیجه منطقیاش رسیده است. دیگر هیچ سوژه زیبا یا سوژه زشتی درکار نیست. این سخن به این معنی نیست که عواطف مردم ساده به اندازه «بزرگان» درخور شعر است، چندان که در آثار وردزورث بدین معناست. از این هم رادیکالتر، این سخن به معنی این است که دیگر سوژهای درکار نیست، و ترکیب کنشها و بیان افکار و عواطف، که برسازنده هسته مرکزی نگارش شاعرانه بود، فینفسه بیتفاوتاند. برسازنده بافت آثار، سبک است که همان «شیوه مطلق دیدن اشیا» است. منتقدان دوران سطر میکوشیدند تا «مطلقشدن سبک» را با جمالپرستی اشرافی یکی بپندارند. اما معاصران فلوبر از چنین «مطلقی» فریب نمیخوردند، معنای آن نه تعالی امر والا، بلکه اضمحلال کامل نظم بود. بر صدرنشاندن «سبک» بهمنزله امر مطلق در درجه نخست به معنی درهمکوبیدن نظامهای سلسلهمراتبیای بود که بر ابداع سوژهها، نگارش کنشها و برازندگی بیانها سیطره داشتند. حتی بیانیه هنر برای هنر نیز لاجرم بهمنزله فرمولی به نیت مساواتطلبی رادیکال بود. این فرمول صرفا قوانین حاکم بر هنرهای شاعرانه را سرنگون نکرد. کل نظم جهان،کل نظام حاکم بر روابط بین شیوهها هستی، شیوههای عمل و شیوههای بیان را سرنگون کرد. مطلقسازی از سبک، در حکم فرمولی ادبی مابازای اصل دموکراتیک برابری بود. این امر همنوا با انهدام برتری دیرپای کنش بر زندگی، همنوا با پشتیبانی اجتماعی و سیاسی از آدمهایی معمولی بود، همان موجوداتی که بهتکرار و بازتولید زندگی خفیف پیشکش میشدند.
شرق