این مقاله را به اشتراک بگذارید
گفتگو با دُورده نورس، نویسنده دانمارکی
آرزو میکنم که یک روز بالاخره نویسنده شوم
نوشتن داستان را چه زمانی آغاز کردید؟ آیا زمانی که کودک بودید، گمان میکردید روزی نویسنده شوید؟
داستان نوشتن را درست وقتی که نوشتن کلمات را آموختم آغاز کردم، به گمانم بعد از تولد هفت سالگیام بود. تا آن زمان هم البته داستانهای کوتاهی برای مادرم دیکته میکردم تا او آنها را روی کاغذ بیاورد. در
هشت سالگی با تعریف کلمه «نویسنده» آشنا شدم. معلم کلاسمان برایم توضیح داد نویسنده کسی است که داستانهایی میسازد و آنها را روی کاغذ میآورد تا دیگران بخوانند. با خودم فکر کردم «این دقیقا همان چیزی است که من هستم. فقط آرزو میکنم که یک روز بالاخره نویسنده شوم.» بعد از آن روز حدود ٢٠ سال طول کشید تا من واقعا داستانی را منتشر کنم. به هر حال، به نظرم زبان و روایت از آغاز بخشی مهمی از وجود و هویت من بودند.
چقدر اهل مطالعه هستید؟ به نظر شما خواندن چقدر بر نوشتن تاثیر دارد؟
زیاد کتاب میخوانم. خیلی زیاد! من معمولا میگویم که برای نویسنده شدن صرفا نوشتن کافی نیست. نویسندگی فقط نوشتن نیست، بلکه به نظر من از خواندن نوشتههای ارزشمند دیگران میآید. منطقی که در این کار وجود دارد میتوانم اینطور بیان کنم: اگر نتوانید از شنیدن صدای دیگران حظ ببرید و آن را تحسین کنید، چطور میتوانید صدای خودتان را بشناسید و آن را تحسین کنید. حتی خوانندهها هم خواندن را با گوش دادن به آواز خوانندگان دیگر میآموزند. مادرم زنی اهل خواندن بوده و هنوز هم در آثار بزرگ ادبی جهان سرک میکشد. پدرم هم گرچه علاقه بسیاری به داستان گفتن دارد اما بحث خواندن که میشود ترجیح میدهد روزنامهاش را دست بگیرد.
شما اولین نویسنده دانمارکی هستید که توانسته در مجله ادبی معتبر نیویورکر داستانی منتشر کند. به عقیده شما چه چیز باعث بینالمللی شدن یک نویسنده میشود؟ و اینکه چرا دیگر نویسندگان دانمارکی چنین بختی را نداشتند.
در واقع نمیدانم چطور داستانهایم راهشان را به مجله پر سروصدای نیویورکر باز کردند، اما تصورم این است که حضور آگاهانه و جدی من در صحنه ادبی امریکا پیش از منتشر شدن کارها، به این مهم دامن زد. من از کار کردن با مجلههای ادبی امریکا لذت میبردم؛ هم نویسندگان امریکایی و هم خودم شدیدا به ترجمه آثارم از دانمارکی به انگلیسی تمایل داشتیم. خب، بعد هم -بعد از شش سالی که از منتشر شدن داستانهایم در امریکا میگذشت- طبیعی است که خودم را محدود به منتشر کردن آثارم در دانمارک نکنم. به گمان بعضی از نویسندگان دانمارکی این روند فقط از طریق ناشران دانمارکی یا آژانسهایی است که این کار را انجام میدهند، اما در مورد من اینطور نبود. هیچ وقت تصورش را هم نمیکردم آثارم به نیویورکر راه پیدا کنند، آن هم دوبار! من صمیمانه سپاسگزار تمام کسانی هستم که در آنجا با آنها همکاری داشتم، چیزهای بسیار زیادی از آنها آموختم و بعد فکرش را بکنید، ناگهان روزی :نیویورکر!
به نظر شما تفاوت اساسی نویسندگان دانمارکی با نویسندگان امریکایی چیست؟
خب ببینید همه جای دنیا نویسندگان خصوصیات مشابهی دارند. همهمان دوست داریم داستانسرایی کنیم، همهمان اهل گوشه خلوت و وابسته به انزوایمان هستیم در واقع، ما قادریم تنهایی را تحمل کنیم چون دنیا را از دریچهای زبانشناختی میبینیم، همهمان نیاز داریم شنیده شویم، حتی همهمان اغلب تا حدودی پارانویا داریم و وقتی نویسندهای کارش را خوب و بینقص انجام میدهد کمی مشکوک (بخوانید: حسود) میشویم. همه جای دنیا همین است، اما، صحنه ادبی امریکا کاملا پرتکاپو(و البته کمی پرتنش) است، به نظرم چون از تنوع بیشتری برخوردار است. خیلی ساده، وسیعتر از اینجاست و کمتر ترس از محدود ماندن دارد. همچنین تعدد مجلههای ادبی در امریکا به ارتقای کیفیت فرهنگ ادبی آنجا کمک زیادی میکند. به نظر من، ما در دانمارک مجله ادبی خوب کم داریم. در واقع در مجلات ادبی است که استعدادها رشد میکنند و در امریکا هم ناشران در همین مجلههای ادبی است که به دنبال نخبهها میگردند. صحنه ادبی دانمارک بسیار کوچک است. همین باعث ترس از محدودیت میشود. اما من به ندرت درگیر این موضوع بودم و برایم سخت است که بخواهم در مورد نوع کارکردش صحبت کنم.
شما نویسندگی را با نوشتن رمان آغاز و بعد از آن یک مجموعه داستانکوتاه منتشر کردید. نوشتن کدام یک برایتان جذابتر و لذتبخشتر است، رمان یا داستانکوتاه؟ و اینکه به نظر شما نوشتن کدامیک آسانتر است؟
هر دو برایم دوستداشتنی و لذتبخش است اما خب این دو روند کاملا متفاوتی دارند. داستانکوتاه – حداقل این نوعش که من مینویسم- حتما باید در یک نشست نوشته و تمام شود. نوشتنش فاصله زمانی نمیطلبد. در واقع نوع نگارش من آن نوعی است که امریکاییها داستان کوتاه کوتاه نام گذاشتهاند، متوجهید، داستانهایی که حجمشان بین پنج تا نه صفحه است. اما مسلما نوشتن رمان به زمان نیاز دارد. مدام در فضای داستان
عقب و جلو میروید، فصلها را جا به جا میکنید، بارها و بارها بازنویسی میکنید، به پیادهرویهای طولانی میروید تا بتوانید بهتر فکر کنید، برمیگردید پشت میز کارتان و باز هم حذف میکنید، چندین بار آن را میخوانید، دوباره و دوباره، بعد مجددا شروع به نوشتن میکنید؛ روی هم رفته: رمان نوشتن مسیر دیگری دارد؛ اگر خوب از کار دربیاید از بودن در این مسیر لذت میبرید ( اگرنه هم که مشخص است). در آن سو هم نوشتن داستانکوتاه به حضور، تمرکز و قدرت نیاز دارد. من هر دو را بسیار دوست دارم.
داستانکوتاههایتان را که میخواندم این احساس به من دست داد که انگار مشغول خواندن آثار همینگوی دانمارکی هستم. منظورم این است که احساس میکنم آثار همینگوی بر داستان کوتاهنویسی شما تاثیر داشته است.
در این باره برایمان صحبت کنید. و اینکه نویسندگان مورد علاقه شما چه کسانی هستید، آیا خواندن آثار آنها را در کار خودتان تاثیرگذار میدانید؟
واقعا برایم افتخار است که چنین احساسی به شما دست داده، اما متاسفانه باید بگویم من هیچوقت همینگوی را به طور جدی نخواندهام. اگر بخواهم صادق باشم باید بگویم هیچ نویسنده امریکایی دیگری را قبل از نوشتن مجموعه داستانکوتاهم نخوانده بودم. راستش را بخواهید احساس میکنم بیشتر تحت تاثیر آثار نویسندگان سوئدی هستم. میشود گفت سعی کردهام عمق و اگزیستانسیالیسم موجود در آثار سوئدی را با مینیمالیسم دانمارکی پیوند بزنم. البته شاید دلیل این احساس شما طرز نوشتن من در زبان دانمارکی باشد – منظورم این است که طرز نوشتن من به زبان دانمارکی وقتی به انگلیسی تبدیل میشود چنین احساسی را القا میکند. انگار ردی از سنت داستاننویسی آنها را روی داستانهای من میگذارد. طوری که انگار من هم عضوی از آن سنت هستم در صورتی که حقیقتا چیز زیادی از آن نمیدانستم. بعد از اینکه آثارم در امریکا منتشر شد و راه خودش را در جامعه ادبی آنجا باز کرد اغلب میشنوم که میگویند نویسندگی را از این یا آن نویسنده امریکایی یاد گرفتهام. اما حقیقت این است که رشته تحصیلی من در مقطع فوق لیسانس ادبیات اروپای شمالی بوده است. دانش من از ادبیات امریکا مربوط به بعد از زمانی میشود که این مجموعه را نوشتم.
از ادبیات ایران چه میدانید؟ با ادبیات معاصر فارسی آشنا هستید؟ به نظرتان آثار ادبیات فارسی در دانمارک محبوب هستند؟
متاسفانه از ادبیات معاصر فارسی خیلی کم میدانم. البته با هزار و یک شب و شهرزاد قصهگو آشنا هستم. بچه که بودم یک نسخه مصور از داستانهای هزار و یک شب داشتم و شدیدا به آن علاقمند بودم. هنوز هم وقتی چشمهایم را میبندم تصاویرش جلوی چشمهایم میآید. اما متاسفانه اطلاعاتم از ادبیات فارسی همینجا تمام میشود. ولی کاملا مشتاقم بیشتر در موردش بدانم!
آثار شما به زبانهای مختلفی ترجمه شده است. با فرض اینکه در ایران قانون کپی رایت نیست، چه احساسی خواهید داشت از اینکه آثارتان در اینجا چاپ شده و به فروش برسد؟
البته این یک سوال فنی است و شاید بهتر باشد با مدیر برنامههایم صحبت کنید. قبلا هم داستانهایی از من به زبان فارسی ترجمه شدهاند. اسدالله امرایی چند داستان من را برای مجموعهای از آثار کوتاه جهان ترجمه کردهاند. ایشان در فیسبوک دوست من هستند و البته شما میتوانید با او تماس بگیرید و ببینید کدام داستانها را ترجمه کردهاند و آیا منتشر شدهاند. فقط محض اطمینان. اما در کل، با اینکه آثارم ترجمه شوند مشکلی ندارم.
این را از روی تجربه شخصی خودم میگویم: با نویسندهای امریکایی برای ترجمه آثارش به فارسی تماس گرفتم و دقیقا به دلیل عدم وجود کپی رایت و همین طور پرداخت وجهی توسط ناشر، به من اجازه ترجمه آثارشان را ندادند.
ببینید، همه جای دنیا با نویسندهها رفتارهای عجیب و غریبی میشود. من به این موضوع عادت دارم. برای من مهم نیست پولی بابت اینطور ترجمهها دریافت نمیکنم. این را هم میدانم که ترجمههای زیادی از روی همین ترجمهها بیرون میآید اما خب همه چیز که تحت کنترل من نیست. فقط این را میدانم که خوانندگان واقعی کتاب ترجمه خوب را از ترجمه بد به خوبی تشخیص میدهند.
و حرف آخر؟
نه، فکر میکنم همه چیز را گفتم.
برش
هیچوقت تصورش را هم نمیکردم آثارم به نیویورکر راه پیدا کنند، آن هم دوبار! من صمیمانه سپاسگزار تمام کسانی هستم که در آنجا با آنها همکاری داشتم، چیزهای بسیار زیادی از آنها آموختم و بعد فکرش را بکنید، ناگهان روزی :نیویورکر!
****
داستانی منتشر نشده از دُورده نورس
انهدام متقابل
ترجمه: یگانه وصالی
برای سگ سوت زد. سگ که به طرفش آمد قلادهاش را بست. طنابش را کمی شل گرفت تا اتصالشان دردناک نشود. دیروقت است و بین او و مورتن زمین بایر پهناوری فاصله، بنابراین میتواند همان جا بایستد. مورتن همراه با ماده سگ قرمزرنگ کنار پایش، مشغول گشت زدن در محوطه مزرعه است؛ سگ لاغر و نحیفی است که موهای زمختی دارد، مورتن عاشق سگهای پاکوتاه دچهوند است. حیوانات پرخاشگر کوچولو که کابلها و کفپایی ماشین را میجوند. هنریک از سگهای کوچک خوشش نمیآید. اما وقتی برای شکار روباره میروند، مورتن سگ پاکوتاهش را میآورد، وقتی هم برای تیراندازی به آبدره میروند، هنریک سگ کوچک شکاری سیاه و سفید و طعمهها را میآورد. آنها بارها نشستهاند توی کاراوان در زمین گاردنر، پایین باتلاق و از فنجانهای پلاستیکیشان قهوه رقیق نوشیدهاند، هوا آکنده از بوی عرق است و آنها از اینکه چطور کارها را تقسیم کنند، حرف میزنند، سگ بزرگ هنریک به یک درد میخورد و سگ کوچک پاکوتاه مورتن به یک درد دیگر. اما الان مورتن آنجا تنهاست. نور کمجانی از پنجره آشپزخانه بیرون میزند. حتما فراموش کرده آن را خاموش کند، قد سگش تا ساق چکمههایش میرسد. به نظر مشغول تعمیر قسمتی از در، زیر سهگوش شیروانی است. خیلی چیزها نیاز به تعمیر دارد. خیلی چیزها باید برایش جا بیفتد. مثلا هنریک همیشه فکر میکرد تقصیر زنش بوده، چون زنش همیشه طوری رفتار میکند که آدم به این میرسد یکی از چیزهایی که در مورد مورتن دوست دارد این است که او آدم خیلی خوب نیست. همسر زنی بودن که همیشه به دنبال یک کلاغ چهل کلاغ کردن است برای مورتن ساده نبود. زیاد حرف میزد، و مورتن حتما از اینکه بچهمدرسهایها به خاطر همین او را چکاوک صدا میزدند، حس بدی داشت. چکاوک در خانه هم زیاد حرف میزد. پنجرههای خانه میلههای چوبی باریکی داشت و آنها را به سبک خانهشان در سوئد قرمز کرده بودند. یک پرده حصیری دم در اصلی وصل بود و وارد خانه که میشدی، میز چوبی درازی در پذیرایی و کوسنهای دستدوز به استقبالت میآمدند، روی دیوار خانه آثاری بود که به آنها هنر اکسپرسیو میگفتند. همیشه وقتی به دیدن مورتن و همسرش میروید دست آخر حس عجیبی بهتان دست میدهد. تینا، بخصوص، از آن زنهایی بود که اصلا مشکلی نداشت دستش را فرو کند توی شکم اردک تا سنگدانش را دربیاورد. شاید چون توی ده بزرگ شده بود. امعاء و احشاء همهچیز را خوب میشناخت و همین که فکر میکرد کار مفیدی است، ناراحت نمیشد دستش بو بگیرد. برایش مهم نبود نوبت او است تا دستهایش را کثیف کند، زن مورتن از آنهایی بود که ذخیره کردن برای روز مبادا را بلدند. همهچیز هم باید مدرک میداشت، عنوان و گواهی تاییدیه. حتی سگهای مورتن هم باید شجرهنامه و اسمهای دهنپرکن میداشتند و مورتن این خصوصیت زنش را دوست داشت. فکر میکرد زنش با کیف مدرسه و موهای طلایی و روپوش کوتاه چقدر زیبا میشود. خوشش میآمد سگهایش که اسمشان را موگی، مولی و سیف گذاشته بود تا کسی به آنها نخندد، اسمهای با اصل و نسبی برای خودشان دارند. اسم یکیشان آریادنه پیل نسکو بود. آخر اسمش را از کانالی در یولند شمالی برداشته بود و مورتن دوست داشت بگوید این آریادنه پیل نسکو چقدر برایش آب خورده، اما آریادنه پیل نسکو هیچ وقت نتوانست روباهی را از سوراخش بیرون بکشد و یکبار وقتی داشت سوراخ کوچکی در قطعه زمین پشت خانه میکند، هنریک به او شلیک کرد. با خودش فکر میکند، انگار باید این اتفاق میافتاد و دستش را روی سر سگ بزرگش میکشد. هوا گرگ و میش است و سگ با زبان مرطوبش کف دست صاحبش را میلیسد. نگاهی به رفیق شکارش میاندازد که در حیاط قدم میزند، میرود و میآید، درست مثل متهبرقی. سگش هم همراهش است. موجود کوچکی که البته سرحالیاش به خاطر غریزهاش است و همیشه در خطر که کاری دستش بدهد. این پیوند عجیب بین سگ و شکارچی درست مثل به هم رسیدن شرههای آب بود، او احساس میکرد نمیتواند آن را در کلمات بگنجاند، اما به همین خاطر است که یک شکارچی باید بتواند به سگ خودش هم شلیک کند. همیشه همینطور بوده است. به بهترین رفیقت شلیک کن، اما حواست به محدودیتهایت باشد. آن روزها مورتن این طور بیانش میکرد، حدود ١٠ سال پیش، وقتی که در آشپزخانه نشسته بودند و او گفت سگش سرطان دارد. مورتن گفت: «باید تا به خودت سرایت نکرده بفهمیاش. اگر تو به این یکی شلیک کنی، من هم وقتی نوبت مال تو شد بهش شلیک میکنم.»با انگشت به نخستین سگ شکار هنریک اشاره کرد. چه سگ بزرگ دوستداشتنی بود، لمیده کنار رادیاتور به آنها نگاه میکرد. قبول کردند که ماجرا بین خودشان بماند و او همان طور که قول داده بود به سگ مورتن، همان که سرطان داشت شلیک کرد، سه سال بعد هم مورتن به نخستین سگ او. دیگر بیحساب شده بودند، چون سگ دوم هنریک خودش مرد. اما سگهای مورتن هیچ مشکلی نداشتند. از دید سگ و شکارچی یک شلیک دقیق آن هم درست وقتی که سگ مشغول بازی است، بهترین مرگ برای سگ به حساب میآید. خودش هم وقتی که با تینا بود چنین مرگی را آرزو داشت. مرگ بسیار مناسبی بود. اما هنوز ایستاده اینجا، در حاشیه درختزار با حس ناخوشایندی که در دلش چنگ میزند، در حالی که مورتن در حیاط قدم میزند و از ظواهر امر پیداست که زن و بچهاش رفتهاند. هرچند، اصلا غیرمنتظره نبود. همه میدانستند که زن روزی ترکش خواهد کرد. تمام این سالها همه میدانستند که مورتن در مقایسه با زنش بسیار کوچک و حقیر به نظر میرسد. با این حال هنوز هم در کاراوان مینشست و همصحبت خوبی بود با اینکه جدیدا زیاد حرف میزد. آنها همیشه با هم دوست بودند، اما در این رابطه توازن برقرار نبود. هنریک هیچوقت از خودش ناامید نشده بود؛ به نخستین سگ مورتن که از سوراخ روباه بیرون آمد شلیک کرد. دومیاش را پشت مزرعه، لای درختهای کریسمس کشت. سومیاش به دلیلی داشت درد میکشید؛ مورتن میگفت که رفته زیر ماشین، اما انگار اتفاق دیگری برایش افتاده بود. اتفاقی بسیار بد که هنریک مجبور شد بخواباندش روی زمین تا به او شلیک کند، خودش آن سگ را، با نام احمقانهاش، بزرگ کرده بود. پنجمی را در حیاط پشتی کشت، وقتی که زنش خانه نبود و حالا مانده بود آخرین سگ؛ سگ کوچولوی پاکوتاه که دم پای مورتن جستوخیز میکرد. مرد و سگ در گرگومیش ایستاده بودند. فقط یک چیز مانده بود. باید باور میکرد، دوباره نگاه میانداخت، رسمش این بود: چیزی درون مورتن بود که نور را فراری میداد. چیزی که تینا میگفت یک جور عقده است. خودش نمیدانست چیست. نمیدانست در موردش چه بگوید، غیر از اینکه بوی آشغال میداد، بوی لاشه مرده و حالا بوی لاشه مرده داشت در فضا میپیچید.
*****
ملکه داستانهای دانمارک جنبههای تیره و تار جامعهاش را رو میکند
اسدالله امرایی
طی سالهایی که ارتباطات اجتماعی گسترش یافته با نویسندگان زیادی آشنا شدهام و با بسیاری از آنها ارتباط برقرار کردهام، هم برای ترجمه آثارشان از آنها اجازه گرفتهام یا امکان خرید کپیرایت را فراهم آوردهام. یک نکته که برای من مهم و شاخص بوده برخورد حرفهای آنها با همدیگر بوده. با هرکدام که صحبت کردهام یکی دو نفر دیگر را معرفی کردهاند. از ادبیات داستانی دانمارک در کشور ما زیاد کار نشده. آشنایی من با دوردی نورس از طریق فیونا مازل حاصل شد. فیونا مازل یادداشتی درباره او نوشته بود و کلی درباره او قلمفرسایی کرده بود. دوردی در سال ١٩٧٠ به دنیا آمده و چند رمان دارد؛ روح، توفان و آن لی. مجموعه داستانی هم به نام ضربه کاراته دارد. داستانهایش در مجلات امریکایی طرفداران زیادی دارد. بوستن ریویو، اگنی، فنس، نیولترز، اکوتن جورنال و نیویورکر و هارپرز… چاپ شده. دوردی در دانمارک نویسنده خیلی مشهور و پرکاری است. آدمهای داستانهایش را در گذر ساده و بیپیرایه عمر نشان میدهد. آدمهای داستانهای او کامل و پیچیده هستند و برای ایفای نقش خود در قید و بند صحنهپردازی نویسنده نمیمانند. به ندرت حرف میزنند. داستانهای او هم خیلی عادی و هم خیلی غیر متعارف است. نورس داستان را تعریف نمیکند و خواننده را پرت میکند به وسط داستان و آنچه را میخواهد بگوید، نشان میدهد و این نشان دادن هنری است که هر کس ندارد. دوردی در خانوادهای از طبقه متوسط به دنیا آمده. در منطقهای روستایی. پدرش نجار بود و مادرش آرایشگر.
نورس معتقد است دانشگاه علاقه وافر به ادبیات و ذوق ادبی را میکشد و پست و مقام رسمی و دانشگاهی گاهی برای نویسنده و شاعر سم است. آثارش درباره آدمهایی است که در آستانه تحول و کشف چیزهای تازه قرار دارند؛ آدمهایی که آماده هستند تا گامی به پیش بردارند و زندگیشان را تغییر دهند. اغلب سرگشتگی و آوارگی انسان امروز را به تصویر کشیده است.
ارنست همینگوی میگفت که نویسنده باید چشم و بینا و گوش شنوا داشته باشد. هنگامی که به پیادهروی در خیابان میپرداخت یا سوار بر اتومبیل یا قطار که بیشتر رایج بود به حرفهای آنان گوش میداد. دوردی میگوید گاهی کامپیوترم را همراه خودم میبرم و هرچه در راه و مکانهای عمومی میشنوم مینویسم. یک بار داستانی مینوشته و یک نفر روبهروی او با تلفن همراه خود صحبت میکرد و دوردی حرفهای او را عینا در داستان آورده بود. او هم مثل بسیاری از داستاننویسان از وقایع و آدمهای دور و برش در داستانها استفاده کرده. نقطه اتصال داستانهای نورس درونمایه و تمهایی است که دغدغه نویسنده است. مشکل زوال انسان و روابط انسانی و درگیری او با جهان پیرامون و سردی ارتباطات که در میان انسانها حس میکند. در داستانها و روایتهای او این دغدغهها کاملا محسوس است. او در واقع در اغلب داستانهایش نشان میدهد که دنیای ماشینی خستهکننده است و سعی دارد این خستگیها و دلسردیها را در داستانش بیاورد. از ترس و ملال و دلزدگی حرف میزند و سایه وحشتی که حسش کرده بر تمام داستانهایش افتاده است. داستانهای نورس هویت زمانی و مکانی خاص ندارد و همه جا امکان دارد اتفاق بیفتد و از نقطه نظر جامعهشناسی هم پلی است بین آدمهای مجازی و واقعی. در داستانهای او تاریخ در روایت نداریم، ولی این داستانها بیش از هر چیز جهان امروز را میبینیم. ناگهان با دیپلماتی روبهرو میشویم که از همه جهان میبرد و اندیشههای سوسیال دموکراسی و سوسیال مسیحی را به یک سو مینهد و به بودیسم رو میآورد. در این داستان طنز تلخ و دیوانهکننده ناگهان دغدغه شخصیت این میشود که برای امور خیریه و بشردوستانهای که میخواهد انجام دهد چه خودرویی انتخاب کند و سوار شود. نورس برای فضاسازیهای سنتی و مدرن بودایی امروز کلی مطالعه میکند که شخصیت باورپذیر ارایه کند. در واقع روابط و نقشهایی که او در داستانهایش نقل کرده است، کمتر دچار لکنت میشود چون با ذهنیت آماده برای هر سوالی که پیش میآید پاسخ درخوری در آستین دارد. استادی او در این است که تکلیف خود را روشن کرده و مخاطب داستانش را مشخص کرده و میداند برای که میگوید و چه میگوید.
در آثار نورس یا دستکم آنهایی که من خواندهام – چون همه آثارش به انگلیسی ترجمه نشده- با داستانهای روانشناختی و جامعهشناختی نیز روبهروییم. آدمهایی که در کار و زندگی روزمرهشان آسیبهای روانی جدی دارند با کابوسها و رویاهایشان وارد داستانهای او شدهاند انگار. امیدوارم دوستان مترجم دیگری هم پا به میدان بگذارند و برخی از آثار ایشان را ترجمه کنند. آثار جذابی هستند که با خواندن آنها حس بطالت به خواننده دست نمیدهد. طرح داستانهای او بسیار خوب است و حس تعلیق و جذابیت زیادی داشته است. به جرات میتوان گفت که صدای تازهای در عرصه داستاننویسی زنان جهان بلند شده که شاهد صادقش نویسندههایی مثل دوردی نورس، لیدیا دیویس، جوزفین رو هستند. ایران از ویژگیهای ادبیات امروز جهان برخوردار است. نویسندگانی که نه از زمان خود میگریزند، نه از مکان خود و به مسائلی میپردازند که نویسنده زن با آنها
دست به گریبان است. گرچه شاید امروز با توجه به تجربه زیستی و کمرنگ شدن فضای مردانه در ادبیات به شکل عام و در داستان به شکل خاص تفاوت زن و مرد دستکم در ادبیات غرب چندان زیاد نیست. یادمان باشد در همین دانمارک ایساک دنیسن در سالهای نهچندان دور برای آنکه بتواند داستانهایش را چاپ و عرضه کند از اسم مردانه بهره میجست. نورس با جرات و جسارت از آرزوها، رنجها و حس خود میگوید و نگران نیست. دولت و نهادهای مدنی هم پشت او هستند و همهگونه حمایتی را از او به عمل میآورند تا با خیال راحت بنشیند و بنویسد و نگران هم نباشد که منتقدان انواع و اقسام برچسبها را به او و داستانهایش بزنند.
اما خود را گول نمیزند و میگوید آدم نمیتواند از وجود خود بگریزد ولی قرار نیست این حرف را در دانمارک به زبان بیاورد. در داستانهای او همه رقم آدم هست. از قاتل زنجیرهای گرفته تا طلاق و جدایی و خودکشی و پدرانی که ناپدید میشوند. در داستانهای او امید هست و ناامیدی و تیرگی؛ تیرگیای که حاصل شبهای دراز و زمستان طولانی سرزمینش است. کلماتش مهربان نیست و مثل شلاق
فرود میآید. یک لحظه پنجرهای باز میشد به دردها و آرزوهای انسانی و بعد بسته میشد و خلاص. نکته غریبتر آن است که با وجود این زمستان و فضای تیره مردم دانمارک جزو شادترین مردم جهان هستند و فاصله فقیر و غنی با خدمات رفاهی عمومی به گواه گزارش سازمان ملل از همه جا کمتر است. نورس میگوید: «از نقطه نظر رفاه اجتماعی درست که خدمات رفاهی داریم و خوبش را هم داریم و فاصله غنی و فقیر خیلی زیاد نیست. اما خب گریزی از زندگی هم نیست. زندگی درد دارد. آدم حتی در شادترین کشورها هم زندگی کند، عزیزانش را از دست میدهد، مریض میشود و غصه میخورد. شادمانی که برای این دردها چارهای نمیاندیشد. اما همین که نتوانیم بگوییم ما غصهداریم خودش یک درد است… از آن بدتر کسی جرات نمیکند بگوید که خوشبخت نیست. برای اینکه همه ما از یک قبیلهایم. دانمارکیها کلا پنج میلیون نفرند و همه همدیگر را میشناسند. اگر یکی بگوید خوشحال نیست و بدبخت است فورا میفهمیم کجاست. مزخرف است. پس این تیر کشیدن قلب چه میشود؟ درددل را کجا پنهان کنیم؟ آدمها ناشاد میشوند اما شرمشان میشود
به زبان بیاورند.»
در داستان حواصیل که در مجله نیویورکر منتشر شد نورس این دوگانگی را به خوبی نشان میدهد. داستان حواصیل در پارک معروف کپنهاگ به اسم باغ فردیرکسبرگ اتفاق میافتد که مادرها بچههای خود را برای گردش و برگزاری جشن تولد به پارک میآورند. «مردم میخواهند نشان دهند چقدر خوشحال هستند. در جشن تولد از میان جمعیتی رد میشوی که شادمانی را به نمایش میگذارند. شمع و کیک و پرچم به کمک هم میآیند. انگار این بچهها ماموریت دارند که دنیا را شاد کنند. اما جنبههای تاریکی هم در زندگی خانوادگی هست که نمیخواهیم به زبان بیاوریم. مادرها در داستان حواصیل چهرههای سنگی دارند با کالسکههای بزرگ بچه و مثل پرندهها دسته دسته میآیند و در همدیگر حس بدی بیدار میکنند و هیچ کدام آدم را نگاه نمیکنند که از کنارشان میگذرد. حواصیل بیچاره هم خسته مینشیند و خودخوری میخورد و کنههای لای پرهایش را میخاراند.»
در داستانهای دوردی نورس با فضایی کاملا سفید یا سیاه مطلق روبهرو نیستیم و همین آثار او را خواندنیتر میکند.
اعتماد