این مقاله را به اشتراک بگذارید
داستان روزگارانی که دیروز و امروز ماست
علیاصغر حداد
محمود دولتآبادی، رماننویس بزرگ ایران، خالق «جای خالی سلوچ» و «کلیدر»، فرزند خطه خراسان است، «روزگار سپریشده مردم سالخورده» را نوشته است، اما راوی قصههای گذشته دور نیست، داستان روزگارانی را مینویسد که دیروز و امروز ماست. دولتآبادی در سنت رماننویسی اروپا گام میزند، سنتی ادبی که در اواخر قرن شانزده، اوایل قرن هفده پا گرفت و سروانتس، خالق «دنکیشوت»، یکی از طلیعهداران آن است. این سنت ادبی در قرن نوزده و بیست در آثار تالستویها و بالزاکها، فلوبرها و توماس مانها به اوج شکوفایی رسید و در اوایل قرن بیستم به ایران راه یافت.
داستاننویسی مدرن ایران در حولوحوش جنگ اول جهانی آغاز شد. جمالزاده و هدایت با کنارگذاشتن نثر بیمحتوای دوران قاجار و با بهرهگیری از زبان مردم کوچه و خیابان، نخستین آثار داستانی خود را نوشتند و داستاننویسی ایرانی خیلی زود در «بوف کور» به موفقیتی شگفتانگیز دست یافت. سپس نسلهای بعد هر یک به فراخور حال خود در پدیدآوردن نثر قصهنویسی امروزی ایران گامی به جلو برداشتند و با گشودن پنجرههای تازه، امکانات داستاننویسی ما را چه از حیث نثر و چه موضوع گسترش دادند. در میان نویسندگان بعد از هدایت، دولتآبادی جایگاه ویژهای دارد. نثر او یادآور نثر فاخر بیهقی است و فضای حماسی اشعار فردوسی را تداعی میکند. از این رو بجاست گفته شود او از یکسو به سنت ادبی اروپا وصل است و از سوی دیگر، با بزرگان ادب این سرزمین پیوند دارد.
دولتآبادی در آثار خود به تحولات اجتماعی- اقتصادیای میپردازد که در آستانه قرن بیستم زمینه ورود ایران را به بازار جهانی فراهم کردند. اگر تلاشهای کشورهای دیر از راهرسیدهای مانند ایتالیا و آلمان را که تازه در قرن بیستم «سهم» خود را از جهانطلب میکردند و در پی دستاندازی به آفریقا و آسیا بودند کنار بگذاریم، میتوانیم بگوییم در پایان قرن نوزده روند تسخیر سرزمینهای بیگانه و بسط استعمار بهطور کلی به پایان رسیده بود. در این زمان سرمایهداری در چارچوب مرزهای ملی به حد کافی رشد کرده بود و برای فربهشدن بیشازپیش به بازار جهانی نیاز داشت. از این زمان به بعد لشکرکشی و تسخیر قهرآمیز سرزمینها رو به کاهش میگذارد و جای خود را به تلاش برای تغییر مناسبات اجتماعی- اقتصادی دیرپای سرزمینها و کشورهای کمترتوسعهیافته یا عقبمانده میدهد. هدف آن است که مناسبات رایج در این سرزمینها تا آن اندازه دگرگون شود که جهان سرمایهداری بتواند با تکیه بر اصول جاری بر بازار جهانی با آنها رابطه اقتصادی برقرار کند. در ایران ما تحقق این هدف مستلزم آن بود که اقتصاد دربسته و خودکفای مبتنی بر شیوه فئودالی تا آن حد تغییر میکرد که بازار ایران از یکسو ظرفیت پذیرش کالای تولیدشده در جهان سرمایهداری را کسب کند و از سوی دیگر، امکان صدور مواد اولیه (نفت) فراهم بیاید.
نخستین گام در این راه ایجاد حکومت مرکزی مقتدری بود که بتواند گردنکشان و یاغیان را سرجای خود بنشاند و امنیت سرمایه و کالای خارجی را تأمین کند. در گام بعدی باید رعیت و خردهمالکان از وابستگی به ارباب و زمین رهایی مییافتند تا راهی بازار کار شوند و به عنوان کارگر، مصرفکننده کالای تولیدشده در سیستم سرمایهداری شوند. دولتآبادی از همان آغاز، در «سفر»، نخستین رماناش، به موضوع تحولات اجتماعی- اقتصادی ایران میپردازد. سپس در «کلیدر» در گسترهای بسیار وسیعتر با پرداختن به سرگذشت گلمحمد بهجانآمده، روندی را به تصویر میکشد که به تشکیل حکومت مرکزی انجامید. در «جای خالی سلوچ» هم با روایت زندگی یک خانواده تهیدست روستایی و از زمینکندهشده، به دگرگونی مناسبات مالکیت و تولید میپردازد. در «جای خالی سلوچ»، سرانجام فرزند رعیت تهیدست، راننده تراکتور میشود و قامتی سمبولیک به خود میگیرد.
از زمان جمالزاده تا امروز هیچ داستاننویس ایرانی سراغ چنین موضوعی نرفته است و اگر هم کسانی جستهوگریخته به آن پرداختهاند، نتوانستهاند به خوبی دولتآبادی از عهده کار برآیند. دولتآبادی در نگارش آثارش دیدی فراگیر و جامعهشناسانه دارد، بیآنکه بر کرسی خطابه بنشیند و حکم صادر کند. شخصیتهای او در قالب داستان تبلور مییابند و ویژگیهای خود را بروز میدهند. برعهده خواننده تیزبین است که بکوشد به لایههای زیرین اثر پی ببرد و دریابد که دولتآبادی بر آن است که نقاط عطف تاریخ معاصر ایران را به تصویر بکشد. کسانی که گمان میکنند دولتآبادی منباب مثال در پایان «کلیدر» بر سرنوشت غمانگیز گلمحمد مویه میکند و در ماتم از دسترفتن دوران «دلاوری» او و امثال او مینشیند، «کلیدر» را درست نفهمیدهاند و چه بسا همین درک نادرست موجب شده است که برخی از اطناب در آثار دولتآبادی سخن بگویند و او را به ویژه به شرح و بسط بیش از حد «کلیدر» و «جای خالی سلوچ» متهم کنند. دولتآبادی خوب میداند که در آن برهه از تاریخ ایران، دوران آنگونه «دلاوریها» سرآمده بود و خود در گفتوگویی به صراحت به این نکته اشاره کرده است.
صحنه وقایع آثار دولتآبادی روستاهای حاشیه کویر است؛ سرزمینی خشک و خشن، با آسمان و زمینی به غایت خسیس که تنگدستی را امری چارهناپذیر مینمایاند و موجب میشود طبایع آدمها به خشونت گرایش پیدا کند؛ خشونتی که دولتآبادی آن را با نگاهی ناتورالیستی به تصویر میکشد. در آثار دولتآبادی زنان نقشی پررنگ دارند و در مقام همسر، مادر و رفیق زندگی بار تهیدستی خانواده را به دوش میکشند و ظلمی سهگانه را تحمل میکنند: جور مردها، رنج نداری و زورگویی مأموران دولتی.
در آثار دولتآبادی، کودکان آماج خشونتهای طاقتفرسا میشوند، زودهنگام به پیری میرسند و یک عمر از عوارض خشونتهایی که بر آنها رفته است، رنج میبرند. زمستانهای حاشیه کویر، فصلهایی هستند خشک و سرد که بادهای جانسوزش از نخستین ماههای پاییز، تا نیمههای فروردین، کودکان یک لاقبا را ذله میکند. هنوز هم در مناطق کویری، و نه فقط در این مناطق، که در تمام روستاها و شهرستانهای دورافتاده ایران کودکانی را میبینی که در روزهای سیاه زمستان با کتی ژنده، شلواری آبرفته و کوتاه و کفشهایی پاره، بیکلاه و جوراب کمرکش دیوار رو به آفتاب کمرمق ایستادهاند تا شاید آفتاب سرمای رسوخکرده در عمق جانشان را چاره کند. آن کس که چنین صحنههایی را به چشم دیده است یا احیانا خود در کودکی کمرکش دیوار پاییزی ایستاده است، آثار دولتآبادی را خوب میفهمد و تصویری از خود را در آثار او باز مییابد. از اینرو خوانندگان آثار او تنها آن یکی، دو هزار نفری نیستند که به کتابخوانی مشهورند. یکی از وظایف عمده نویسندگان این است که ادبیات را به میان مردم ببرند. دولتآبادی خود مردمی است و ادبیات را به میان مردم برده است. در میان نویسندگان معاصر ایران چند تن هستند که از عهده این کار برآمدهاند؟
در این اواخر اغلب این پرسش مطرح میشود که چرا ادبیات امروز ما جهانی نشده است؟ اما مطرحکنندگان این پرسش توضیح نمیدهند مرادشان از «جهانیشدن» چیست؟ مثلا اگر آثار چند نویسنده ایرانی در خارج از ایران در شمارگانی قابلتوجه به فروش برسند، ما جهانی شدهایم. شاعران کلاسیک ما، فردوسی و سعدی، حافظ و خیام، مولوی جهانیاند، اما این به معنای آن نیست که آثارشان سالانه در شمارگانی صد هزار نسخهای در جهان به فروش میرسد. آنان جهانیاند، زیرا در زمان خود در عرصه جهان حرفی نو مطرح میکردند. اما ظاهرا نویسندگان امروز ما از چنین استعدادی برخوردار نیستند. البته ممیزی هم در الکنکردن نویسندگان امروز ایران بیتأثیر نیست.
در کشورهایی که ادبیات جهانی تولید میکنند، نویسندگان برجسته بر صدر نشانده میشوند و متولیان فرهنگی قدر آنان را میدانند. اما ما با امثال دولتآبادیها چه میکنیم؟ بگذاریم بنویسند و سخن بگویند. سخن آنان خیرخواهانه است. بگذاریم با ما سخن بگویند، چهبسا بتوانند روزی برای جهان هم حرفی نو مطرح کنند.
****
محمود است دیگر…
مدیا کاشیگر
شبی از شبهای سال ١٣۵٢، تالار نمایش دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران.
دو، سه سال بیشتر نیست نثر معاصر فارسی را کشف کردهام. هنوز همه صادق هدایت، محمدعلی افغانی، بهرام صادقی، غلامحسین ساعدی، جلال آلاحمد، سیمین دانشور و… را نخواندهام و هجوم نسل جدید نویسندگان آغاز شده است: بهرام بیضایی، صمد بهرنگی، علیاشرف درویشیان، گلی ترقی، بهمن فرسی، امین فقیری، دهها نفر دیگر و … و محمود دولتآبادی.
تازه «آوسنهی بابا سبحان» را خواندهام و از فضای آن چنان لذت بردهام که« گاوارهبان» را هم خریدهام و وقتی، برای تماشای در اعماق ماکسیم گورکی به کارگردانی مهین اسکویی، وارد تالار نمایش دانشکده میشوم، «گاوارهبان » در جیبم است.
اول نمیفهمم آنکه در کنار مهدی فتحی بر صحنه است و آن گفتوگوی شگرف را پیش میبرد، محمود دولتآبادی است یا درستتر بگویم، بروشور را خواندهام و میدانم محمود دولتآبادی است، اما نمیتوانم بپذیرم بازیگر این بازیِ شگفتانگیز همان نویسنده قصه قطع ناگهانی ریشههاست.
بعد، «عقیل عقیل» میآید و فاجعه ابدیِ قطع ناگهانی ریشهها، آوارگی و درماندگی به ژرفنای باز هولناکتری میرسد.
سالها گذشت: «کلیدر»، «جای خالی سلوچ»،…
ظهری از ظهرهای تابستان ١٣٩٠، رستورانی در پاریس.
با کریستوف بالایی ناهار میخوریم و حرفهایمان مثل همیشه به نثر امروز ایران برمیگردد که کریستوف یکی از جدیترین مترجمان آن به زبان فرانسوی است. بحث «کلنل» میشود. میگویم در ایران منتشر نشده و آن را نخواندهام. کریستوف میگوید مشغول ترجمه «کلنل» است. تعجب میکنم: مترجم دیاسپورا نیست و بهجز دو یا سه کتاب از یدالله رؤیایی که الفت خاصی با شعر او دارد، محال است کتابی را ترجمه کند که در ایران منتشر نشده باشد. داستان را جویا میشوم. ترجمه «کلنل» را ناشر فرانسوی به او پیشنهاد کرده بود و کریستوف به همان دلیلی که گفتم در ابتدا نپذیرفته بود. ناشر، ترجمه را به فرد دیگری سپرده بود و او هم ترجمه را از زبان واسط انجام داده بود. ناشر از کریستوف خواسته بود ترجمه را بررسی و اصلاح کند. ترجمه بسیار بدی بود و غیر قابل اصلاح. کریستوف بر سر دوراهی عجیبی گیر کرده بود: یا باید به اصلی که خودش برای خودش وضع کرده بود وفادار میماند و میگذاشت «کلنل»، با ترجمه بدی در زبان فرانسوی منتشر شود یا باید از اصلِ خودش عدول میکرد.
کریستوف بالایی فارسیدان بسیار متبحری است، اما به دلایلی کمتر پیش میآید بهجز در جمع ایرانیان، با هم فارسی حرف بزنیم. اما اصلا تعجب نمیکنم وقتی جملهاش را به فرانسوی آغاز میکند: «میفهمی که…» و به فارسی به پایان میبرد: «محمود است دیگر…».
حاصل آنکه بهناچار محمود را برای اولین بار به فرانسوی میخوانم و به کریستوف حق میدهم برای یکبار از اصول خود گذشته باشد. محمود است دیگر و «کلنل»، باید به فرانسوی هم «کلنل» باشد.
شرق