این مقاله را به اشتراک بگذارید
« نامه ای به سرباز وظیفه فرد پرل» بخش اول از آدمکُشها را بکُشید*
یک مقالۀ بلند
هنری میلر
ترجمۀ داوود قلاجوری
اشارۀ مترجم:
مقالۀ بلند آدمکشها را بکشید دارای دو فصل است: فصل اول نامه ای به سرباز وظیفه "فرد پرل" و فصل دوم آدمکشها را بکشید نام دارد. در این مقاله میلر ضمن ارائۀ نظرش در بارۀ میهن پرستی، مخالفت و تنفر و انزجار خود را با جنگ، هر جنگی، با صراحت لحن و بدون هیچ ملاحظه ای بیان میکند. او از هیچ دولت یا سیستمی دفاع نمیکند جز از مردم عادی که در چرخش سیاست جهان چندان قدرتی ندارند. میلر در این مقاله سیاستها و نقطه نظرهای دولتمردان امریکا را به باد انتقادی بیرحمانه میگیرد و ضمن اینکه دموکراسی امریکا را قلابی میخواند، از مردم امریکا نیز گله میکند چرا فکر میکنند دنیا یعنی فقط امریکا و چرا اینقدر اصرار میورزند که زندگی به شیوۀ امریکائی بهترین شیوه است.
آدمکُشها را بکُشید
فصل اول:
نامه ای سرگشاده به سرباز وظیفه فرد پرل (Fred Perles)
فرد عزیز:
این نامه را از نیویورک برایت مینویسم. با تلگرافی که از مرگ قریب الوقوع پدرم خبر میداد به اینجا فرا خوانده شدم. در شهر ناچز (Natchez) واقع در ایالت "می سی سی پی" بودم که این خبر به دستم رسید و طبق معمول جیبم از پول خالی بود. متأسفانه دو ساعت دیر به نیویورک رسیدم. پدرم در تنهائی، در بیمارستان یهودیها و در خوابی عمیق و آرام فوت کرده بود. چند ساعت پس از مرگ پدرم، جسد وی را در تابوت قرار داده و در اتاق نشیمن گذاسته بودند. در حالت صورت پدرم آرامش محض پیدا بود که صد البته آن را مدیون زحمات مأمور کفن و دفن بودیم. وقتی مأمور کفن و دفن پدرم را در کفن میگذاشت، همان کفنی که از یونان آورده بودم، فرصتی پیدا شد تا نگاهی تند و تیز به نامۀ تو بیاندازم. اتفاقا، همزمان با دریافت نامه تو، نامۀ بلند بالائی نیز از مریکان (Morican) دریافت کرده بودم که نوشته بود هنوز در پاریس زندگی میکند. و همینطور نامه ئی از دورل (Durell) که در آتن بود. این نامه های گرانبها را در لحظاتی بسیار غریب گشودم و اذعان میکنم که باید دور از چشم دیگران آنها را میخواندم. در حین خواندن نامۀ تو، دوبار مجبور شدم آن را زمین بگذارم. بار اول، به خاطر مأمور کفن و دفن بود که به دنبال دندانهای مصنوعی آروارۀ پائینی پدرم میگشت؛ و بار دوم، به خاطر مادرم بود که میخواست پیراهن سفید پدرم را ــ که تمیز هم بود ــ دوباره به خشکشوئی ببرم و آن را همان جا فوری و درجا تحویل بگیرم. وقتی از خشکشوئی بازگشتم، دوستان و اقوام یکی یکی از راه میرسیدند. از آن لحظه تا روز بعد از مراسم خاکسپاری فرصت پیدا نکردم نامۀ تو را به طور کامل بخوانم.
اکنون تازه از گورستان بازگشتهام. رفته بودم نگاهی دوباره به مقبرۀ پدرم بیندازم. آن جا گورستانی سرد و غمانگیز بود و گلهایی که بر مزار پدرم سر فرود آورده بودند به نظرم حُزنانگیز میآمدند. مادرم به من میگوید در همان جا که پدرم دفن شده مقبرهای نیز برای من رزرو شده است، اما احساسی غریب به من میگوید هرگز در آن جا به خاک سپرده نخواهم شد. مطمئن هستم در سرزمینی غریب خواهم مُرد، در محلی بسیار بسیار دورافتاده و جسدم هرگز پیدا نخواهد شد. و این حرف مرا به نامۀ تو میکِشاند، و به آن جمله که گفتهای من به آن دلیل به سفر به دور آمریکا دست زدهام تا بتوانم کتاب راهنما برای توریستها بنویسم. قبل از آنکه به حرف اصلی در نامۀ تو بپردازم، اجازه بده یکی دو جمله راجع به موضوع سفرم به دور آمریکا بنویسم.
شاید بتوانی به خاطر بیاوری که هر وقت راجع به آمریکا صحبت کردهام، این را به تو گفتهام که اگر روزی مجبور به بازگشت به آمریکا شوم، برای مدتی طولانی در آمریکا نخواهم ماند. سفر به دور آمریکا که چندین سال پیش طرح آن را ریخته بودم ــــ و این نکته را اغلب به تو گفته بودم ــــ چیزی جز آخرین نگاه به زادگاهم نخواهد بود. پیشترها سعی کرده بودم این موضوع را برای تو و دیگران روشن کنم که هرگز نمیتوانم زندگی در آمریکا را دوباره از سر بگیرم و دوران زندگی من در آمریکا تمام شده است و سرنوشت مرا به سوی مشرق زمین میکشاند. وقتی از پاریس به آتن میرفتم، میدانستم که دوران زندگی من در پاریس نیز به سر آمده است ــــ فکر میکنم این موضوع را قبلاً در یکی از نامههایم برایت نوشته باشم ــــ این واقعیت که من قراردادی برای سفر به دور آمریکا امضاء کردهام تا نظرم را بنویسم، در درجه دوم اهمیت قرار دارد. من به هر حال به این سفر میرفتم، حتی اگر قراردادی هم برای این کار امضاء نمیکردم. بدون شک به خاطر خواهی آورد که طرح نوشتن چنین کتابی را حداقل سه سال پیش ریخته بودم. داستان زندگی من در آمریکا بخشی از کل داستان زندگی من است که از نوشتن دربارۀ آن هرگز دست نخواهم کشید. این که چرا سفر به دور آمریکا و نوشتن دربارۀ آن برای من حائز اهمیت است، چیزی است که خودم هم علتش نمیدانم. اما این سفر قطعاً یک بازی یا سفری تفریحی نیست. این سفر حرکتی است که خود را مجبور به انجام آن میدانم، چیزی است که با سرنوشت من پیوند دارد.
شکی ندارم تمام این حرفها را درک میکنی، اما آنچه را محکوم میکنی این است که چرا در این موقعیت حساس که دنیا در جنگ دست و پا میزند، سفر به دور آمریکا را مناسب تشخیص میدهم. در نامهات به بیاعتنایی من انتقاد میکنی و "بیاعتنایی" مرا با بیتفاوتی دیگران نسبت به جنگ اشتباه میگیری. باید خیلی بهتر از اینها مرا شناخته باشی که چنین قضاوتی دربارۀ من نکنی. بیاعتنایی من، در واقع بیاعتنایی نیست، بلکه تکذیبی آگاهانه به خاطر فرار از رویارویی با وضعیت موجود است. آنان که بیتفاوتند معمولاً امیدی بیحاصل در دل میپرورانند. منظورم این است که آنها چنین میانگارند که سرنوشتشان با دیگران متفاوت است. جالب آن است که آنها از "سرنوشت" سخن میگویند، نه از "آخر و عاقبت". اما در مورد شخص خودم، چه بیاعتنایی من قابل سرزنش باشد و چه نباشد، یک چیز حتمیست؛ هرگز به واقعیتها پشت نکردهام. مثل همه روشنفکران که به اوضاع جهان اهمیت میدهند، من نیز این فاجعه را پیشبینی میکردم. روزهایی را به یاد میآورم که در پاریس به خاطر پیشبینی مصرّانهام در مورد فروپاشی تمدن غرب مسخرهام میکردی. اما اگر آکنده از اعتقاد به پایان قریبالوقوع تمدن غرب نبودم، هرگز نمیتوانستم کتابهایی را که نوشتهام بنویسم. البته نمیتوانم پیشبینی کنم فروپاشی دنیا چه اثری در زندگی من خواهد گذاشت، اما شاید به خاطر داشته باشی که اغلب گفته ام اگر هم پایان یک دوره یا یک عصر، یا حتی پایان همۀ فرهنگ و تمدن، از راه برسد، معنیاش این نیست که من به پایان رسیدهام. مدتهاست که من خود را با هیچ گروه، ملت، کشور، ایدئولوژی، یا آرمانی محک نمیزنم؛ در یک کلام، با این تمدنی که در جلوی چشمان ما رو به نابودی است، هویت خود را یکی نمیدانم. میخواهم بدانی که این نامه را به عنوان یک شهروند آمریکایی ــــ که بالاخره این کشور تو را مجبور کرد مسخره اش کنی ــــ نمینویسم، بلکه فقط به عنوان یک انسان این نامه را مینویسم، چیزی که بیش از آن هرگز نخواستهام باشم. به عنوان یک انسان که با انسان دیگر صادقانه حرف میزند، مایلم این نکته را فوراً اضافه کنم که تصمیم تو را برای ایفای نقشی که به عهده گرفتهای تحسین میکنم . هر انسانی در زندگی وظیفۀ انجام کاری را به دوش میکِشد و این گفته شامل جنایتکاران، ظالمان، دیوانهها و شیاطین نیز میشود. متأسفانه یا خوشبختانه در دنیا از نوع انسانهایی که نام بردم بسیار بسیار اندک است. اکثراً یا ناآگاهند یا گمراه یا هر دوی آنها. فکر میکنم با من موافق باشی که نادانی گناه بزرگ ماست و آنچه در پس پردۀ سرنوشت خود را پنهان کرده و تراژدی میآفریند سستی و بیهمتی است. در این روزها که نمایش بزرگ به روی صحنه میرود، برای اکثریت مردم (مردمی که مجبورند این چنین یا آن چنان رفتار کنند) بسیار مشکل است که مزیت یا امتیازی در بیتفاوتی خود ببینند. ملتهایی که امروز دولتی دموکراتیک دارند همان قدر در مخالفت یا موافقت با جنگ از آزادی عمل محرومند که ملتهای کمونیست یا فاشیست. تخت لوای آزادی همه مجبور شدهاند همصدا شوند و فرض بر این است که وقتی از جنگ پیروز بیرون آمدیم (ما تازه فهمیدهایم وارد جنگ شدهایم)، آزادیهای ما دوباره برقرار خواهند شد، البته آزادیهایی که هرگز نداشتهایم.
من همیشه مصرّانه معتقد بودهام اگر آزادی نتواند در زمان صلح وجود داشته باشد، شانس بسیار کمی وجود دارد که بتوان آنرا با جنگ به دست آورد. علاوه بر آن، به آزادی همیشه این گونه نگریستهام که باید آن را کسب کرد، نه اینکه منتظر ماند تا دولتی نیکوکار آن را به ما اعطا کند. یک بار دیگر به ما میگویند آزادی در خطر است، آزادی را دو هیولا به نامهای هیتلر و موسولینی تهدید کردهاند. آنان که تهور و بیباکی اظهار مخالفت با چنین نقطهنظرهایی را دارند در معرض خطر از دست دادن آزادی خودشان قرار میگیرند. فرق بین همقدم نبودن با یک دیکتاتور و هم صدا نبودن با اکثریت دموکرات، عملاً ناچیز است. آنچه اهمیت دارد این است که با زمان و اوضاعِ زمانۀ خود همخوانی داشته باشیم. و تو به خوبی میدانی که من هیچ وقت با هیچ چیز همقدم و همصدا نبودهام، حتی با آنان که با من و عقایدم موافقند.
در نامۀ خود نوشتهای هرگز طرفدار جنگ نبودهای، اما اکنون به نوعی خود را با آن وفق دادهای. حقیقت این است که هیچ کس طرفدار جنگ نیست، حتی آنان که ذهنیتی نظامی دارند. معالوصف، در سر تا سر تاریخِ زندگی بشر، فقط دورههای کوتاهی وجود داشته که نسیم آرامش بر انسان وزیده است. از این پدیدۀ ضد و نقیض چه نتیجهای میتوان گرفت؟ نتیجهای که من گرفتهام بسیار ساده است: اگر چه انسان از جنگ میترسد، اما بدیهی است که هرگز صادقانه و مشتاقانه آرزومند صلح نبوده است. من صادقانه در جستجوی صلح هستم و هر آنچه عقل و شعور دارم به من دیکته میکند که صلح از طریق جنگ حاصل نمیشود، بلکه از رفتار صلحآمیز بدست میآید. البته اگر این حرف را به هیئت اعزام به خدمت سربازی بگوییم، احتمالاً ما را زندانی خواهد کرد. چنین حرفی محق نخواهد بود مگر آن که از زبان کوایکرها (Quakers) شنیده شود، یا از زبان عضوی از یک گروه مذهبی که صداقت اعتقادشان در این که انسان نباید به دست انسانی دیگر کشته شود ثابت شده باشد. با این همه، همان طور که میدانی، گروههای مسیحیی در سراسر جهان به این گفتۀ مسیح معتقدند که میگوید: "انسان، انسان دیگر را نباید بکُشد." اما جای تعجب است که به رخ کشیدن این گفتۀ مسیح در این بُرهه از زمان، خشم آزادیخواهان مسیحی برخواهد انگیخت و خواهند گفت که اکنون زمان مته روی خشخاش گذاشتن نیست.
بازگردیم به کلمۀ "کنارهگیری". با تعریفی منفی از این کلمه می گویی، "کنارهگیری تنها چیزی است که روح آدمی را به شکل غیرقابل مداوا مسموم می کند." همۀ شخصیتهایی که بر دنیا تأثیر گذاشتهاند گوشهگیر بودهاند. منظورم شخصیتهایی مثل "لائوتس" (Laotse)، بودا، مسیح و امثال آن است. این عده به دنیا پشت نکردند، زندگی را نیز تکذیب نکردند. آن چه آنها انجام دادند این بود که خود را از دایرۀ مکرر زندگی هر روزه، از این دور باطل، که حاصلی جز سردرگمی و تأسف و مرگ و پوچی ندارد بیرون کشیدند. آنها ارزشهای معنوی زندگی را قبول داشتند و برای اثبات عقاید خود از جنگ طرفداری نکردند. در نامۀ قبلی ات که از لندن فرستاده بودی، از قول دوستت "استاین" نوشته بودی که "ایده ای که در خود حقیقتی نهفته داشته باشد فقط کافیست بیان شود، نیازی به تبلیغ و های و هوی در بارۀ آن نیست." و من به گفتۀ وی اضافه میکنم که به محض آنکه حقیقت کشف شد، بایستی با عمل انسان یکی شود. مردان حقیقت، مردان عمل هستند ــــ به تنهائی و شکست ناپذیر. شور و هیجان زندگی آنها، که برای ما تداعی کننده ابدیت است، مبتنی بر این است که با حقیقت زندگی کرده اند. الگوی زندگی آنها به روشنی روز است، اما زندگی ما فقط بیانگر سردرگمی بی انتهای ماست. در نامه ای که لحظه ای پیش به آن اشاره کردم، متوجه شدم دوست تو استاین گفنه است: "با جنگ یا بدون جنگ، دنیا بایستی تا قبل از ۱۹۴۲ اصلاح شود. سال ۱۹۴۲ آخرین مهلت است. اگر تا آن موقع کاری صورت نگیرد، جز هرج و مرج چیزی به جا نخواهد ماند." میبایست اذعان کنم که شخصا کوچکترین امیدی به مشاهدۀ اصلاحات جهانی تا قبل از ۱۹۴۲ ندارم. هر روز که میگذرد، جنگ کشورهای بیشتری را در کام خود فرو میبرد. جنگ زشت ترین انعکاس از تضادهای درونی است. بر اساس تجربیات گذشته، میدانیم که تمام کشورهای گرفتار در جنگ، دست آخر شکست خورده از مخمصه بیرون خواهند آمد. ما حتی از موضوعاتی که بر سر آن میجنگیم بی اطلاعیم، اگر چه گفته شده، مثل همیشه، این تمدن بشر است که در خطر است. هر دوی ما میدانیم این حرف حقیقت ندارد. هر اندازه از فرهنگ آلمانیها بیزار باشیم، واقعا نمیتوانیم صادقانه بگوئیم که شیوۀ زندگی ما بهتر از آنهاست. تمامی دنیای متمدن، از شرق کرۀ زمین تا غرب آن، گندیده است و دیر یا زود باید از هم فرو بپاشد. به سرپا نگاه داشتن آنچه در حال سقوط است ایمان ندارم. معتقد نیستم پاسداری از امپراطوری انگلستان، یا هر امپراطوری یا سیستم حکومتی دیگر، به معنای پاسداری از انسان و انسانیت است. عواملی که باعث وقوع جنگ شده اند با عقاید و نقطه نظرهائی گره خورده اند که این عقاید در واقع مجموعۀ کشورهای متمدن را به حرکت درمیاورد. خود تمدن زیر سئوال است. اما آلمانیها، ایتالیائیها و ژاپنی ها همانقدر در چارچوب این دنیای متمدن جا دارند که انگلیسی ها و فرانسوی ها و امریکائیها. اینکه بخواهیم با نیروی سرنیزه ثابت کنیم حق با این گروه از کشورهای متمدن است یا گروهی دیگر، کمکی به فهم ما از معنای کلمۀ تمدن نخواهد کرد. درست یا غلط، تمدن به بستری تعبیر شده که در آن پیشرفتگی همیشگی در جریان است، بستری که شالوده ظهور و سقوط فرهنگهای گوناگون را سبب میشود. آیا پیشرفت و ترقی به وسیلۀ جنگ حفظ میشود؟ اگر جواب منفی است، چرا انسان باید تقنگ به دست بگیرد؟ حتی به فرض اینکه دشمن مقصر باشد. آیا به آن دسته از ما انسانها که به پیروی از حق و حقیقت معتقدیم باید به چشم خائن یا ترسو نگریسته شود؟ آیا باید به خاطر آسایش یا حفظ جان خود تظاهر کنیم که به ندای وجدان خود پشت کرده ایم و به ندای دولت خود گردن نهاده ایم؟
با افرادی که معتقدند برای حفظ حق و حقوق خود باید بجنگند حرفی برای گفتن ندارم. در مقابل هر یک نفر مثل تو، که با آزادی تمام تصمیم گرفته داوطلبانه از زندگی خود بگذرد، هزاران نفر وجود دارند که از قدرت تصمیم گیری عاجرند و دهها هزار نفر دیگر وجود دارند که به هر تصمیمی گردن مینهند مادامی که خودشان مجبور به تصمیم گیری نباشند. دیگر از افرادی که با مشاهدۀ وضع اسفناک خود خواستار دلسوزی همۀ دنیا به حال خود هستند سخنی به میان نمیاورم. دولتها معمولا با این فرضیه پا به میدان جنگ میگذارند که نظرات و عقاید مردم با دولتمردان کشور یکی است. به محض آنکه جنگ شروع شد، دیگر مخالفت با آن غیرممکن است. فردی که تا همین دیروز در شادکردن ملتش سهمی به سزا داشته اگر با جنگ مخالفت کند، ممکن است ناگهان خود را رسوا شده ببیند، تازه اگر شانس بیاورد و به زندان نیافتد. ممکن است که وی در تمام طول زندگی اش موضع خود را کاملا روشن بیان کرده باشد، اما این موضوع فرقی در اصل ماجرا به وجود نمیاورد. به وی همچون یک جنایتکار و به چشم دشمن جامعه نگاه خواهند کرد. مردم هیچ گاه متفق القول طرفدار جنگ نیستند، به خصوص در عصر جدید. این اقلیت است که از جنگ طرفداری میکند و همیشه این اقلیت دارای منافعی در جنگ است. هیچ دولتی هرگز صداقت و شجاعت آن را ندارد که از مردم سئوال کند آیا حاضرند برای کشورشان بجنگند یا نه. هرگز احتمال به وجود آوردن وضعیتی که در آن طرفداران جنگ به جبهه بروند و مخالفین از رفتن خودداری کنند وجود ندارد. وحدت یک ملت در زمان جنگ فقط و فقط با زور میسر میشود. در جنگ کنونی، تو از معدود افرادی هستی که این امتیاز را داشته ای با میل خود سرنوشت خودت را تعیین کنی. انسان میبایستی چتر تعلق به هیچ کشوری را در بالای سر نداشته باشد که از چنین امتیازی برخوردار باشد. چه وضعیت طعنه آمیزی!!
در همین جا باید به یک واقعیت طعنه آمیز دیگر اشاره کنم. کشوری که داوطلبانه به خاطرش میجنگی، تحت لوای آزادی، از سیصد میلیون مردم کشور مستعمره اش [هند] سلب آزادی کرده است. حتی اکنون، در حالی که انگلستان با خطر انقراض رو به روست، در حالیکه حسن نیت و کمکهای مردم هند در وضع کنونی میتواند بسیار بسیار با ارزش باشد، همان دولتی که همدردی تو را جلب کرده است از مصالحه کردن و اعطای کوچکترین امتیاز به رهبران مشروع و قانونی هند خودداری میکند. فکر میکنم هر عقل سلیمی دیکته میکند که در چنین وضعیتی باید رفتاری انعطاف پذیرتر و نرم تر داشت. بدون هیچ شکی خواهی گفت به خاطر دولت انگلستان نمی جنگی، بلکه به خاطر بقای بشریت می جنگی. اگر اعداد و ارقام ملاک عمل باشند، به نظر من انسان دوستانه تر آن است که برای آزادی سیصد میلیون هندی جنگید تا چهل میلیون انگلیسی. وانگهی، میدانیم امپراطوری انگلستان نه به چهل میلیون شهروند انگلیسی متعلق است و نه توسط آنان اداره میشود. میدانیم در انگلستان، همانند جاهای دیگر دنیا، تعداد انگشت شماری سرنوشت میلیونها نفر را در دست دارند. در حالیکه انگلستان در وضعیتی بین مرگ و زندگی گرفتار آمده، طبق گزارش روزنامه ها، در این کشور هنوز عدۀ کثیری بیکارند. چنین گزارشی، اگر صحت داشته باشد که معتقدم دارد، بسیار شگفت آور است. انسانی که هنوز در نرفتن یا رفتن به جبهه های جنگ حق انتخاب دارد، ممکن است در این نکته تأمل کند و از خود بپرسد برای چه و که باید بجنگد؟ در حال حاضر گمان بر این است که هیتلر در راه فتح جهان است؛ حال اگر با نیروی سرنیزه نتواند این کار را بکند، با ترویج ایده ئولوژی نازیسم خواهد توانست. جای تعجب است که تصور نمیرود کشورهای دموکراتیک در مقابل تبلیغات موذیانۀ فاشیزم بتوانند نفوذناپذیر و مصون باقی بمانند. به عنوان مثال، چه کسی فکر میکند که بشود مردی مذهبی و روحانی را با وسوسه ها و لذتهای دنیوی فریب داد. این فکر غیر قابل تصور است. اما دولتمردان کشورهای دموکراتیک حتی از تصور اینکه افکار فاشیزم شاید مردم کشورشان را تخت تأثیر قرار دهد به وحشت میافتند. پس ایمان و صداقت این شهروندان کجاست؟ تأثیر افکار دموکراتیک چه شد؟
هرگز نتوانستم بفهمم این همه ترس و هیستری از رو به رو شدن با عقاید دیگران از چیست؟ من شخصا همیشه در پیدا کردن عناصر مفید در عقاید دیگران کوشیده ام. هر از گاه، همانطور که متوجه خواهی شد، در اینجا و آنجا به ارزشهای عناصر مثبت در مکتب فاشیزم اشاره میشود، اما حضرات بلافاصله میگویند که در مخالفت با ارزشهای مثبت فاشیزم نیست که میجنگند بلکه بر علیه فلسفۀ شیطانی فاشیزم است که میجنگند. اما در این میان، موضوع فلسفۀ شیطانی خودمان چه میشود؟ چه کسی می پذیرد که اشتباهاتی در شیوۀ زندگی دموکراتیک ما وجود دارد. علاوه بر آن، انگار نه انگار که طرفداران فاشیزم فقط تعداد انگشت شماری آدمهای شیطان صفت هستند که به نابودی جهان همت گماشته اند. امروز بیش از صد و پنجاه میلیون نفر زیر پرچم فاشیزم سینه میزنند. در روسیه گروه کثیر دیگری فلسفۀ متفاوتی را دنبال میکنند. همه این حرفها به این ختم میشود که ما چه به حق و چه به ناحق تصمیم گرفته ایم از شیوه زندگی و فلسفه سیاسی خود دفاع کنیم. چگونه؟ با غلبه کردن و شکست دادن آنهائی که با ما مخالفند.
در منطق چنین خشونتی یک سفسطه وجود دارد و آن این است که فراموش کرده ایم فاتحان همیشه توسط شکست خوردگان دوباره مغلوب میشوند. به عقیده من موثرترین راه برای شکست هیتلر آن است که اروپا خود را داوطلبانه تسلیم وی کند. حتی از این پیشتر میروم و میگویم اجازه دهید دنیا از آن وی شود. آیا میتوانید تصور کنید وقتی هیتلر با مخالفتی رو به رو نشود، چه بلائی بر سر بلند پروازیهای او خواهد آمد. هیتلر یا هر کسی که در پی کسب قدرت باشد، فقط تا زمانی یک وزنه محسوب میشود که با وی مخالفت شود. بگذارید هیتلر نقش خدایان را بازی کند. خواهید دید که خیلی زود فرو میریزد. تصور کنید تمام دنیا تسلیم خواسته های این مرد شود، تصور کنید تمام معضلات دنیا را به دست او بسپاریم تا برایشان راه حلی پیدا کند. یک شبه منفجر خواهد شد.
از شوخی بگذریم. چه چیزی هیتلر را به قدرت رساند؟ عدم مساوات و تحقیر ناشی از عهدنامه "ورسای" که بر مردم آلمان تحمیل شده بود. چه کسی مسئول این حماقت بود؟ تو و من؟ یا میلیونها انسانی که برای حفظ دموکراسی در جهان جنگیدند؟ هیچکدام. به یک معنا، ما همگی مقصریم. به این دلیل که حتی اگر گناه بر گردن عده ای سیاستمدار کوته بین نیز گذاشته شود، تا قبل از به روی کار آمدن هیتلر به اندازۀ کافی فرصت وجود داشت تا اشتباهات رهبران جنگ جهانی اول را جبران کرد. دربارۀ طمع سیری ناپذیر هیتلر و بیهودگی سیاستهای آشتی جویانه در مقابل وی مطالب فراوان گفته و نوشته شده است. اما به یاد داشته باشیم که متفقین برای سازش و امتیاز دادن به هیتلر خیلی دیر به صرافت افتادند و در این باره خیلی دیر از خود تمایل نشان دادند. وانگهی، تمایل متفقین برای سازش با هیتلر ریشه در ترس داشت، نه در گشاده دستی آنان.
بحثهای طولانی خودمان را در بارۀ وضعیت اقتصادی جهان در پاریس به خوبی به یاد دارم. حتی آدمهای غیرسیاسی مثل من و تو نیز میتوانستند درک کنند که تغییر و تحولی بنیادی باید رخ دهد و بدون وجود برابری و برادری واقعی سخن از صلح بی حاصل است. به نظر میرسد که این جنگ امید به چنین چیزی را برای مدتها از بین برده است. با این وجود، چه کسی میتواند بگوید که این جنگ بر خلاف آنچه به ظاهر مشهود است، سود و منافع مهمتری را در بر ندارد. در پشت پردۀ بی میلی و تردید دولتهای دموکراتیک نسبت به این جنگ، ترس از نیروئی شیطانی تر و مخرب تر از جنگ خوابیده است: ترس از انقلاب جهانی. این انقلاب ممکن است نتیجۀ تضاد موجود باشد. در بروز این انقلاب نقش آلمانیها، ایتالیا ئیها و ژاپنی ها همانقدر مهم است که نقش متفقین. وقتیکه دولتها به جنگ روی میاورند، در واقع چشم خود را به روی مسائل اساسی میبندند و در مخالفت با یکدیگر خود را اسیر نیروهائی میکنند که از کنترل خودشان خارج است. با روی آوردن به جنگ، این کشورها نمایشنامه ای را به روی صحنه میبرند که تماشاگران آن قابل رویت نیستند ــ مردان و زنان نسل آینده. آنان که میجنگند پاداششان تحقق یافتن آرمانهایشان نیست، بلکه پاداش آنها رنج و عذاب است. نزاع و کشمکش، باعث نزاع و کشمکش بیشتر میشود. جنگ چیزی جز جنگ به بار نمیاورد. حتی اگر همین فردا انقلابی جهانی شود، تضاد از میان نخواهد رفت. اما قبل از آنکه سخن به درازا بکشد، مایل به ذکر این نکته هستم که برای طرفین نتیجۀ جنگ همان چیزی نخواهد بود که امید و آرزویش را دارند. اگرچه طرفین به ظاهر با هم دشمن هستند، اما کورکورانه در جهت آفرینش یک نظم نوین جهانی با هم همکاری میکنند. نمیگویم نظمی بهتر، فقط میگویم نظمی که لازم و ضروری است. ولی ما آن درایت لازم را نداریم که در صلح و آرامش نظمی نوین خلق کنیم. در سایۀ رنج است که ما چیزی میاموزیم. اما انسان به جنگ نیاز ندارد. جنگ بازتابی احمقانه و خشن از تمایل ما برای کسب تجربه است. چون مایل نیستیم در صلح و آرامش به تقدیر رو کنیم، جنگ ورقی از دفتر سرنوشت ما محسوب میشود. به خاطر تنفری که رخ نموده است، آنان که به قهر از هم بریده اند در بن بست مرگ به هم نزدیک میشوند و تحسین و همدلی و عشق در سایۀ مرگ ابراز میشود. وقتی ایثار و از خودگذشتگی در منتها درجۀ خود نشان داده شد، آنگاه موضوع مورد بحث حل شده تلقی میشود. خرد نیازمند قهرمان بازی و دلاوری های خون آلود نیست؛ خرد نیازمند پیامدهای یأس آوری که از خود گذشتگی ها را بی ارزش جلوه دهد نیست. خرد چیزی جز درک روند واقعی جهان و زیستن بر اساس آن روند نیست. وقتی که دنیا کورکورانه اسلحه به دست میگیرد، شاید به جا باشد که تعداد معدودی کنار بایستند تا با ذهنی بی تعصب دیگران را رهنمون شوند.
بگذار صحبت را در حد یک موضوع خصوصی دنبال کنم. چرا که قصد ندارم از طرف مردم امریکا به سئولات مربوط به جنگ پاسخ دهم، مردمی که نه نمایندۀ آنان هستم و نه با آنها احساس همدلی میکنم. تصادفا امریکائیها نیز مثل انگلیسیها و فرانسوی ها دچار چند دسته گی هستند. تا زمانی که جنگ رسما اعلام نشده، احتمالا این چند دسته گی وجود خواهد داشت. من نیز مثل تو به خاطر سن و سال نسبتا بالائی که دارم، از این امتیاز برخوردارم که بتوانم موضع خود را در مقابل جنگ روشن کنم. موضع من، تا زمانی که قادر به حفظ آن باشم، این است که از تضاد موجود کنار بمانم. تا قبل از بحران مونیخ، در واقع از جنگ میترسیدم. اما آن چند روزی را که در شهر بوردو (Bordeaux) در وضعیت بدی گذراندم، این ترس به دلایل نامعلومی از بین رفت. پس از بازگشت به پاریس، با خود و احساساتم اینگونه کنار آمدم که اگر احیانا جنگ شروع شود، به ادامۀ زندگی در ویلاسورا (Villa Seurat) اکتفا کنم و راضی باشم. وقتی که بعد از این ماجراها سر از یونان درآوردم، تجربۀ دیگری کسب کردم که مرا متقاعد کرد دیگر از جنگ نمیترسم. (در کورفو [جزیره ای در یونان] بود که خبردار شدم جنگ شروع شده است.) همانطور که در کتاب یونان [Colossus of Maroussi] نوشته ام، همراه خانم و آقای دورل (Durrell) و چند دوست دیگر با کشتی عازم آتن بودم. از اینکه مجبور بودم به خاطر جنگ یونان را ترک کنم ناراحت بودم، اما چاره ای جز آن نداشتم. وحشتی که به خاطر تأخیر ورود کشتی به بندر کورفو در مردم ایجاد شده بود، احساسی از تنفر نسبت به این آدمهای حقیر و فلک زده در من ایجاد کرده بود. این مردم حقیر شتابزده به دنبال مکانی امن میدویدند و چون این آخرین کشتی به طرف آتن بود، میترسیدند برای همه جا نباشد. همانطور که در کتاب یونان نوشته ام، چیزی نمانده بود آرزو کنم ای کاش ایتالیائی ها کشتی ما را غرق کنند. در آن زمان نه فقط از چیزی نمیترسیدم، بلکه بیشتر از هر دوره ای در زندگی ام احساس آرامش میکردم و دیگر با دنیا سر جنگ نداشتم. البته یکی دو هفته بعد به تنهائی به کورفو بازگشتم، چون مصمم بودم قولی را که در پاریس به خود داده بودم جامۀ عمل بپوشانم و آن قول این بود که مدتی را در یونان به استراحت و خوشی بگذرانم.
البته دیدار از یونان مرا از نظر روحی آنچنان قوی کرد که چنین تجربه ای برایم بی سابقه بود. بیداری تو در لندن اتفاق افتاد، اما این حادثه برای من در یونان رخ داد. به خود رسیدن من در یونان به خاطر جنگ نبود، بلکه به خاطر تنهائی و انزوائی بود که در آن زیستم. در یونان از ستیز با خود و دنیا رهائی یافتم و به صلح و آرامش درونی رسیدم. از نکات برجستۀ این تحول درونی یکی آن بود که توانستم علیرغم علاقه ای که به یونان پیدا کرده بودم، از آن دل بکنم و به امریکا مراجعت کنم. در کتاب "هملت" نوشته ام که وحشت و ترس من از اولین نشانه های وقوع جنگ، بیشتر به خاطر جدائی از محل زندگی ام بود که خیلی دوستش داشتم و به آن به عنوان محلی که تا آخر عمر در آن خواهم زیست مینگریستم. ترک ویلاسورا تجربه ای بود که به من آموخت تعلق خاطر به هر چیزی بی معناست. در یونان بود که موفق شدم خود را از پذیرفتن رنگ تعلق به یک مکان خاص کاملا خلاص کنم. آنچه در واقع اتفاق افتاد این بود که سرانجام دنیا را خانۀ خود یافتم. اینکه اکنون از من خواسته شود میهن پرست شوم یا از قوای متفقین حمایت کنم یا حتی مبارزی صلح طلب شوم، در واقع معنایش این است که از من خواسته شود کمتر از آن چیزی شوم که هستم. این کار یعنی بازگشت به عقب. این را از ته دل میگویم که آمادۀ انجام هر کاری در خدمت و کمک به بشریت هستم، به استثنای آدم کشی. از قتل نفس در کمال خونسردی امتناع میورزم. قبلا هم این را گفته ام، اکنون نیز گفتۀ خود را رسما اعلام میکنم: اگر قرار باشد در بوتۀ آزمایش قرار بگیرم، ترجیح میدهم کشته شوم تا اینکه کسی را به قتل برسانم. بارها و بارها گفته ام که در نگاه من قتل نفس در اثر خشم یا هیجان آنی قابل درک است و اگر قاضی بودم، چنین قتلهائی را نادیده میگرفتم. اما معتقد نیستم کشتن انسانها در کمال خونسردی، که جنگ در واقع چنین چیزی را ایجاب میکند، موجه است. تا آنجا که موضوع مربوط به کشتن انسانها به خاطر عقایدشان میشود، باید بگویم از دیدگاه من برای محکوم کردن این عمل زشت، کلمات قدرت کافی ندارند.
مردم اغلب به من میگویند، اینگونه بی پرده سخن گفتن بسیار شیرین است؛ اما اگر قرار میشد خودت زیر حکومت نازی ها زندگی کنی، چه میکردی؟ بدون تعارف باید بگویم که در حال حاضر نمیدانم در چنان وضعیتی چه میکردم. به پیش داوری در مورد مسائل معتقد نیستم. اما در ارتباط با این سئوال، یک موضوع برایم کاملا محرز است و آن این است که فکر چنین چیزی اصلا مرا نمی ترساند. بعضی ها خیلی بی پرده نظرشان را در بارۀ من ابراز میدارند: "اگر در کشوری زندگی میکردی که رژیمی چون نازی ها داشت، هرگز اجازه نمیداشتی مطالبی را که نوشته ای بنویسی." این حرف کاملا درست است. بدون هیچ شکی نمیتوانستم. اما در کشورهائی مثل امریکا و انگلستان نیز اجازه ندارم هر چه دلم میخواهد چاپ کنم و به دست خواننده برسانم. در فرانسه اجازۀ این کار به آن دلیل به من داده شد که کتاب من [مدار رأس السرطان] به زبان انگلیسی بود. به محض آنکه کتابم به زبان فرانسه ترجمه شد، ناشران فرانسوی آن را برای چاپ نپذیرفتند. تنها کشوری که شجاعت چاپ نسخۀ ترجمه شدۀ کتاب مرا [مدار رأس السرطان] داشت چکسلواکی بود و از آنجا که من زبان چک نمیدانم، کاملا بی اطلاعم که این ترجمه تا چه اندازه به متن اصلی وفادار بوده است. به عبارت ساده تر، از دیدگاه من، کشورهای انگلیسی زبان که آزادی بیان در آنها حکمفرماست، هرگز پناهگاهی برای "آزادی" نبوده اند. به نظر میرسد نه در کشورهای دموکراتیک و نه در کشورهای کمونیستی یا فاشیستی نویسنده ای مطلوب باشم. در وضعیت موجود امروز جهان، گوئی برای هیچ سیستمی مناسب نیستم. در زندگی روزمره با همه چیز به خوبی کنار میایم، چونکه با ندانم کاری برای خودم گرفتاری درست نمیکنم. اما به محض آنکه افکار و احساساتم را به روی کاغذ میاورم، انواع و اقسام سدها را در مقابل خود علم میکنم. حتی وقتی کتابی [Colossus of Maroussi] بی ضرر و خالی از غرض و زیبا از برداشت خود از کشوری خارجی [یونان] مینویسم، باز هم مورد قبول ناشران واقع نمیشوم. قبل از آنکه یونان وارد جنگ شود، بهانۀ ناشران برای رد کتاب من این بود که هیچ کس علاقه ای به یونان ندارد. (اگرچه فروش کتاب "ویل دورانت" راجع به یونان عکس این موضوع را ثابت کرده است.) اکنون در رد کتاب من خیلی ساده میگویند: "نمیتوانی کتابی راجع به امریکا بنویسی؟"
همۀ این حرفها به طور یقین موضوعات ساده و پیش پا افتاده ای هستند. اما غرض از مطرح کردن آنها این است که بگویم در این دنیا هنوز "شخصیتی نامطلوب" هستم. اگر از فرانسه با عشق و سپاس یاد میکنم، به خاطر آن است که آن کشور حداقل مرا تحمل کرد. اما در این کشور [امریکا] حضرات منتظرند تا سرانجام روزی تسلیم خواسته های آنان شوم. به محض آنکه از خود کمی گرایش به مصالحه نشان میدهم، درهای بسته به رویم گشوده میشود و در این میان، حضرات تاکتیک همیشگی خود را که همانا دست به دهان نگاه داشتن من است دنبال میکنند.
البته آنها خیلی زود کتاب مرا یعنی کابوس کولردار [The Air-Conditioned Nightmare] که منعکس کنندۀ نظریات من در بارۀ امریکاست خواهند دید. آنها مدتهاست منتظر این کتاب هستند. البته از هم اکنون میتوانم عکس العمل آنها را پیش بینی کنم. میدانم مرا به رگبار توهین خواهند بست؛ خواهند گفت که افکارم منحرف، شورشی و غیر معقول است؛ خواهند گفت که خائنم. البته منظورم از "آنها" منتقدین هستند، همان سپاه مزدوران خودفروش که قبل از ارائۀ هر نظری منتظر میمانند تا ببینند باد به کدام سو میوزد. همین امروز با خبر شدم کتاب گیونو (Giono) به نام "لذت آرزومندی انسان" (The Joy of Man’s Desiring) که اخیرا نسخه ای از آن را برایت فرستاده ام، روی دست ناشر مانده و به حراج گذاشته شده است. معنای این حرف این است که نتوانسته اند حتی هزار نسخه از این کتاب را به قیمت روی جلد بفروشند. از شنیدن این خبر شوکه شدم. البته به این نکته واقفم که سلیقۀ مردم در انتخاب کتاب روز به روز پس تر میرود. با این وجود، شنیدن خبرهائی مثل به حراج گذاشتن کتاب گیونو شاهدی دیگر در تأئید نظر من در مورد افول سلیقۀ مردم در کتابخوانی است. اینگونه مسائل یأس مرا نسبت به موضوع کتاب در این مملکت افزون تر میکند. اینکه کتاب مردی چون گیونو که به عقیدۀ من نویدبخش ترین نویسندۀ فرانسوی محسوب میشود نتواند از میان صد و چهل میلیون جمعیت این کشور هزار خواننده پیدا کند، غیر قابل درک و باور نکردنی است. وقتی فرانسه را به مقصد یونان ترک میکردم، گیونو آخرین شخصی بود که به اتفاق هنری فلاش، مترجم و دوست وی، به منزل او رفتم. محل سکونت گیونو را همچون مکانی مقدس طواف کردم. متأسفانه خودش در منزل نبود و بسیار مایۀ مسرت من شد تا با مادر نابینای وی آشنا شوم و نیز با مادر زنش که گویا به اندازۀ مادر خودش دوستش داشت. سپس در شهری که محل تولد وی بود چرخی زدم و از مکانهائی که در کتابش به نام ژان بلو (Jean Le Bleu) به طرز تکان دهنده ای توصیف میکند بازدید کردم. این دیدار به عنوان حسن ختامی شکوهمند بر زندگی دهسالۀ من در پاریس همیشه در ذهنم متجلی است. وقتی در یونان با خبر شدم گیونو را به علت "عدم اطاعت" به زندان انداخته اند، احساس کردم خیانت بزرگی رخ داده است. بعد از مدتی خبردار شدم به خاطر میانجیگری امریکائیها، گیونو از زندان آزاد شده است. شادی من از شنیدن آن خبر وصف ناپذیر بود. با خود گفتم: "چه خوب، آزادی گیونو مهمتر از امنیت فرانسه است." بله، میدانم حرف پرمعنائی میزنم، اما به طور جدی فکر میکردم که آزادی گیونو از امنیت فرانسه مهمتر است و هنوز هم چنین می پندارم. به عقیدۀ من گیونو سمبل بهترین چیزها در فرانسه است. چیزهائی که زنده و شکوفا هستند. امریکائیها چیزی راجع به فرانسه نمیدانند. امریکائیها چهره هائی مثل جولی رامیناز (Jules Romains) و آندره موریس را می پسندند و به سخنان چنین آدمها که از فرانسه ئی مرده سخن میگویند با اشتیاق گوش میکنند.
اگرچه ما [امریکا] میتوانیم تمام جمعیت اروپا را در اینجا جا دهیم؛ اگرچه تولیدات مازاد ما کافی خواهد بود تا تمام مردم گرسنۀ اروپا را سیر کند؛ اما در فراهم آوردن مایحتاج جمعیت کشور خودمان ناتوانیم. طبق آمار رسمی، یک سوم از جمعیت این کشور زیر خط فقر زندگی میکند. با وجود اینکه تعداد کثیری به جبهه های جنگ رفته اند و تلاشی دیوانه وار در بسیج عمومی جریان دارد، هنوز میلیونها امریکائی بیکارند. چه بازی مسخره ای؟! البته، به تدریج اکثر این موجودات بخت برگشتۀ بیکار از خیابانها جمع آوری و به کاری مفید گمارده خواهند شد که صد البته این کار مفید چیزی جز ساختن وسایل نابودی خودشان نیست. حتی بعضی از آنان هم اکنون مشغول ساختن چنین وسایلی هستند که به طور مستقیم یا غیر مستقیم برای "دشمن" فرستاده میشود. برای جلوگیری از چنین کارها که در حکم خودکشی است، ابتدا باید قوانینی وضع شود. هیچ کس به طور غریزی یا از روی میهن پرستی از این کار دست نخواهد کشید. در مورد مدافع آزادی ما، یعنی انگلستان، که به خاطرش اشک تمساح هم میریزیم، باید بگویم به عقیدۀ بسیاری از شهروندان خوب ما، قبل از آنکه به آنها کمک کنیم آنها باید دست از یکسری مستعمرات خود بردارند. اکنون شانس به ما رو کرده است، این را نمیدانید؟ انگلستان دوران مستعمره داری خود را طی کرده است؛ اکنون نوبت ماست. و در میان همۀ این سردرگمی ها، فریب کاریهای موذیانه، حسادت، طمع و خیانت، از دولتمردان خود میشنویم که به دنیا میگویند: "پای ما را به جنگ باز نکنید." از رئیس جمهور گرفته تا پائین ترین مقام سیاسی، همه با لبخند به مردم این کشور قول میدهند که وارد جنگ نخواهند شد. آنها اذعان نمیکنند که مدتهاست این کشور در حال جنگیدن است. سیاستمداران ما از بازگوئی حقایق می هراسند. میترسند بگویند که "ما از تمام قدرت خود برای نابودی قدرتهای بزرگ استفاده خواهیم کرد." در واقع، اگر زمان خاصی برای مطلع ساختن مردم از ورود امریکا به جنگ وجود میداشت، ماه ها پیش بود، یا شاید سالها پیش، البته به فرض آنکه آلمان و ایتالیا را به خاطر حرکتهای تهاجمی واقعا مقصر بدانیم. اما نه، همان طور که هیتلر پیش بینی میکرد، ما بیشتر و بیشتر منتظر ماندیم. حتی هنوز هم امیدواریم مجبور به جنگ نشویم. البته، این را در مورد افرادی میگویم که هنوز در این توهم به سر میبرند که وارد جنگ نشده ایم. اکثرا میدانند که روز موعود در چند قدمی است. رفتار مردم ما مثل رفتار ملتی که برای آرمانی بزرگ به جنگ میرود نیست؛ آنها به چشم انداز جنگ خوش بین نیستند. نه، این مردم نسبت به این جنگ قریب الوقوع هیجان زده نیستند و دلیل آن این است که آنها مانند اروپائیان از تنفر و ترس لبریز نشده اند. اما سمپاشان رادیوئی و مطبوعاتی به تدریج آنان را به آن درجه از شوریدگی که لازمۀ ورود یک ملت به جنگ است میرسانند. خیلی زود مارش آماده باش به صدا در خواهد آمد و جنگجویان دلیر ما برای نبرد با نیروهای اهریمن و از بین بردن آنان از صحنۀ گیتی به جبهه ها اعزام خواهند شد. وقتی این دلاوران روانۀ جبهه ها میشوند، به چشم قهرمان دلیر به آنان نگریسته میشود؛ اما بعد از آنکه بازگشتند، اگر شانس یارشان باشد که بازگردند، باید مدالهای قهرمانی خود را گرو بگذارند و در صف نان بایستند. اگر در این گیر و دار نیروهای اهریمن در این کشور از میان برداشته شود، این شانس وجود خواهد داشت که این قهرمانان آخر و عاقبت بهتری داشته باشند. شاید همین ترس از نابودی خویش است که سیاستمداران ما، که معمولا با پول و خون دیگران خیلی دست و دل بازند، تا کنون اعلام جنگ نکرده اند. این بار این جنگ فقط با نابودی فاشیزم یا نازیسم پایان نخواهد گرفت. جنگ واقعی پس از نابودی آنان آغاز میشود. ترس سیاستمداران ما از همین موضوع است. وقتی هیتلر و موسولینی از میان رفتند، روسها چه خواهند کرد؟ آنها چه حیله ئی را در سر می پرورانند؟ البته روسها نیز مثل هیتلر و موسولینی به جهان گفته اند که چه طرحی برای آینده دارند. اما چون آنچه روسها میگویند باب دندان ما نیست، تظاهر میکنیم حرفهایشان را نمی شنویم. اصلا نمیدانیم چرا روسها نیز مثل ما دموکرات بازی در نمیاورند؟!
برای ما خوش آیند نیست که بخواهیم حدس بزنیم در صورت شکست نیروهای متفقین، هندوستان چه خواهد کرد؟ شاید هندوستان بدون کسب اجازه از پادشاه انگلستان خود را از چنگ قدرت آنها برهاند. شاید هندوستان صاحب حکومتی کاملا دموکراتیک شود. تصور این نکته از قوۀ فکری من خارج است که مدافعان آزادی و تمدن چگونه میتوانند با چنین موضوعی مخالفت کنند. این را نیز نمی فهمم چگونه اروپای بعد از جنگ، که تصمیم دارد به دموکراسی برسد، به وسیلۀ همین مدافعان آزادی و تمدن مجبور شود به یک دموکراسی قلابی مثل دموکراسی ما تن در دهد. در روزنامه ها میخوانیم که تلاش میشود تا چرچیل را مجبور کنند هدف اصلی خود را از این جنگ اعلام کند. منهای این واقعیت که خیلی زود است انتظار پاسخ به چنین سئوالی را داشته باشیم، به نظر من از رهبری که نگران انقراض کشورش میباشد پرسش چنین سئوالی خالی از ظرافت طبع است. یکی از خصوصیات امریکائیان این است که برای پنهان کردن عکس العمل خود در مقابل وضعیتی دشوار، معمولا انگیزه های ایده آلیستی را عنوان میکنند. از این روست که هرگز نتوانسته ایم به خود بقبولانیم که تلاش ما برای از بین بردن آلمانی ها ربطی به انگیزه های ایده آلیستی ندارد، بلکه به خاطر این است که نتوانسته ایم آلمانی ها را متقاعد کنیم که شیوۀ حکومت و زندگی ما بهتر از آنهاست. نه، نمیتوانیم به وجود چنین خشونتی در خود اعتراف کنیم؛ بنابراین، برای از بین بردن مخالفان خود ابتدا باید به خود تلقین کنیم که آنها نه فقط در اشتباهند بلکه نیروئی شیطانی هستند؛ سپس، در سایۀ چنین تلقیناتی به خود اجازه میدهیم بی رحمانه به کشت و کشتار آنها بپردازیم. طبیعتا با چنین نقطه نظرهائی موافق نیستم. حتی اگر شیوۀ زندگی خودمان را، با تمام خوبیها و بدیهایش، به شیوۀ زندگی روسها یا ژاپنی ها یا آلمانی ها یا ایتالیائی ها ترجیح دهم، حاضر نیستم در دفاع از این شیوه اسلحه به دست بگیرم. به نظر میرسد که ما اصول آزادی و عدالت را به شیوۀ مسخره ای به نمایش گذاشته ایم؛ چرا که اگر شیوۀ زندگی ما دیگران را تحت تأثیر قرار داده بود، ما را مسخره نمیکردند. اگر به راستی حقیقتی انکارناپذیر در شالودۀ اصول و اعتقادات ما نهفته است که حاضریم جان خود را در راه دفاع از آن اصول فدا کنیم، چرا این اصول در چشم دیگران قانع کننده جلوه نکرده است؟ چرا ملتهای دیگر حاضرند فقط در راه اعتقادات خودشان جان دهند؟
قصد یاوه گوئی ندارم. هر دوی ما میدانیم که مردم عادی جهان چندان دیوانۀ حرفهای رهبران سیاسی خود نیستند. مردم عادی جهان معمولا راجع به هیچ چیز جز غذا، لباس و سرپناه پرشور نیستند. آنها مصرانه میخواهند تا حد امکان به حال خود گذاشته شوند. از هزاران سال قبل به آنها تلقین شده که دنیای متمدن بهترین جا برای زندگی است، که زندگی در سایۀ تمدن بهترین راه زیستن است. در چشم مردم، تمدن همیشه به عنوان شیوه ای صلح آمیز و لذت بخش برای زندگی معرفی شده است. در دفاع از این زندگی متمدن، مجبور شده اند یکدیگر را "وحشی" بخوانند. اما ملتی که تا همین دیروز توسط ملت متمدن دیگر، متمدن خوانده میشد، چگونه میتواند یک شبه "وحشی" شود؟ وقتی قدرت منطق کارگر نیست، این نوع اتهامات خیلی راحت به کار میرود. در واقع، این صرفا میل و علاقۀ ماست که مخالف خود را "وحشی" بخوانیم. به محض آنکه صلح برقرار شد، این "وحشیها" نیز متمدن خوانده خواهند شد. حتی ممکن است به خاطر آنکه این "وحشیها" در زمان جنگ دشمنانی شجاع بوده اند، پس از جنگ محترم شمرده شوند.
یکی از جنبه های امیدبخش اوضاع فعلی جهان این است که دیگر هیچ ملت غیر متمدنی در چشم انداز ما نیست. تمدن به شکل کنونی اش، چتر خود را بر سر تمامی کشورهای روی زمین گسترده است، البته به استثنای ملتهائی که به شیوۀ بدوی زندگی میکنند و ما ترسی از آنها نداریم. دیگر وندلز (Vandals)، هانز (Huns) یا ویزگات (Visigoths) وجود ندارند که موقعیت امپراطوری های کنونی را تهدید کنند. اما این بار راه حل معضلات موجود در جهان میبایستی از درون سیستم بجوشد و سر برون آورد، وگرنه کرۀ زمین گرفتار شبی تاریک میشود که نمونه اش هرگز وجود نداشته است. البته در افق دید ما قوم وحشی مبارز و نوظهور وجود ندارد. همۀ کشورهائی که این جنگ را به راه انداخته اند متمدن و کهن سالند. اگر این کشورها شعور برقراری زندگی عاقلانه تر و آرامتری نسبت به زندگی در اعصار گذشته را نداشته باشند، ممکن است تمامی سعی و کوشش بشر به هیچ منتهی شود.
بی پرده بگویم. فکر نمیکنم نژاد انسان به قهقرا کشیده شود. معتقدم وقتی آن زمان حساس فرا برسد، برای نجات ما از این مخمصه رهبری پیدا خواهد شد که قویتر از تمام رهبرانی خواهد بود که داشته ایم. اما قبل از آنکه چنین فردی پیدا شود، انسان باید با آنچنان وضعیت دشواری روبرو شود که نمونۀ آن را قبلا ندیده باشد. انسان باید به آن درجه از ناامیدی و استیصال برسد که حاضر به قبول مسئولیتهای انسانی شود. یعنی که انسانها به معنی مطلق مذهبی کلمه، برای یکدیگر زندگی کنند؛ ما باید شهروندان جهان شویم. نباید از طریق کشور، نژاد، طبقه، مذهب یا ایده ئولوژی با یکدیگر مرتبط باشیم بلکه باید از طریق ضربان طبیعی قلب خود با یکدیگر پیوند داشته باشیم. تا کنون تمدن جز تکرار قصه های شکست انسان نبوده است. ما تمدنهای گوناگون داشته ایم اما "تمدن" نداشته ایم. داستان ظهور شهرهای عظیم در دنیا را شنیده ایم و دیده ایم که چگونه مظهر شکوفائی فرهنگهای گوناگون یکی بعد از دیگری از بین رفته اند. در همین دوران کوتاه زندگی خودمان، شاهد بوده ایم که نسیم نابودی به وین، پراگ، کپنهاگ، آمستردام، بوداپست، پاریس و "سینت پیترزبرگ" وزیده است. این احتمال وجود دارد که قبل از مرگ خود شاهد فروپاشی شهرهای دیگر نیز باشیم: مسکو، برلین، توکیو، رم، نیویورک و آتن. اما این بار فروپاشی این شهرها به معنای مرگ تمدنی دیگر نخواهد بود؛ برعکس، تا زمانی که این شهرها و مظاهر آنها از میان نروند، آنچه را که مردم با ادای کلمۀ "تمدن" تصور میکنند در دست نخواهیم داشت.
کلمۀ دیگری که این روزها بسیار از آن استفاده میشود و جای خود را به آن کلمۀ دیگر [تمدن] داده و بی اعتبارش کرده، واژۀ کامیونیتی (Community) است. فرق بنیادی بین این دو واژه این است که این واژۀ جدید در خود معنا و مفهوم "کلیت" را نهفته دارد. این کلمه در خودش این فرضیه را در بر دارد که تلاش موثر و متمدن در راه سعادت بشر امکان پذیر نیست مگر آنکه ایده آلها و آرمانهای ما جهانی شوند. این حرف در حکم این است که بگوئیم نژاد بشر پیشرفتی واقعی نمیتواند کرد مگر آنکه هر یک از افراد این نژاد عنصری حیاتی از ارگانیسمی بزرگ تلقی شوند. این که ما به چشم خدا یکسان هستیم باید عملا نشان داده شود. بحرانی که امروز با آن دست به گریبان هستیم با تمام بحرانهای گذشته متفاوت است. بحران کنونی ما ریشه در این واقعیت دارد که رفتار ما منعکس کنندۀ عقاید و افکارمان نیست و در واقع، مجبورمان کرده اند این نکته را بپذیریم که ظرف این چند هزار سال خود را فریب داده ایم. باید رفتارمان را با عقایدمان یکی کنیم؛ در غیر اینصورت، خواهیم پژمرد. رستگاری خود را باید بطور دسته جمعی بخواهیم، نمیتوانیم همچون گذشته امیدوار باشیم فقط بر اساس ایمان، به رستگاری برسیم. تلاش دسته جمعی ما برای رسیدن به رستگاری فقط زمانی میتواند آغاز شود که نیروهای متخاصم یکی شوند. در جنگ کنونی هیچ موضوعی وجود ندارد که ارزش جنگیدن داشته باشد.
شاید قانونی بی رحمانه باشد که همیشه تر و خشک با هم میسوزند، اما تجربه نشان داده است همیشه بی گناهان و گناهکاران با یک چوب زده میشوند. میلیونها انسان بدون آنکه علت را بدانند در سیه روزی به سر میبرند. هیچ کس نمیتواند این قانون گریزناپذیر را تغییر دهد. اما در نتیجۀ رنجی که از این قانون حاصل میشود، شاید درک کنیم که امکان تولد یک زندگی جدید وجود دارد و کلید رسیدن به این زندگی در دست خود ماست. میبایستی از این فکر غلط خود را رها کنیم که از اندیشه های خلاق باید با اسلحه دفاع کنیم. شهامت و شعور و هیجان در زندگی با توسل به خشونت حفظ نمیشود. مردم سعی میکنند که از چیزهای مرده دفاع کنند. جنگ کنونی، مثل جنگهای دیگر، صرفا تجلی یک بیماری پنهان است که خود را به شکلی زشت نشان میدهد. این جنگ بلائی آسمانی نیست. هیتلر و موسولینی صرفا وسیله ای برای تجلی سرنوشت هستند. آنان همانقدر شیطان صفت هستند که چرچیل و روزولت یا هر رهبر دموکراتیک دیگر. به عقیدۀ من، هیچ انسانی حق ندارد از انسانی دیگر بخواهد از زندگی اش بگذرد. وقتی در بارۀ مراسم قربانی انسانها در قبیلۀ ازتکزها (Aztecs) مطالعه میکنیم حیرت زده میشویم، اما از این که گاه به گاه میلیونها نفر را به نام کشور، خدا، دموکراسی یا تمدن به قتلگاه میفرستیم شرمنده نیستیم. چه کسی این قربانیها را طلب میکند؟ هیچ کس شهامت ندارد مسئولیت این قتلها را به عهده بگیرد. هر یک گناه را به گردن دیگری میاندازد. این عمل به خودی خود نشانگر قبول وقیحانۀ این نکته است که جنگ پدیده ای شیطانی است. با گفتن این جمله که "فقط از خود دفاع میکنیم"، گناه جنگ را از گردن خود وا میکنیم. ابتدا خود را از هر گناهی تبرئه میکنیم، سپس با کینه توزی تمام حمله ور میشویم. مادامی که مسئولیت جنگ به راحتی به گردن دشمن نهاده شود، مهم نیست چه میکنیم. جنگ در عصر حاضر با دوران گذشته متفاوت است. وجدان ما از جنگیدن ناراحت است اما، مثل همۀ موارد دیگر، با همین وجدان گناهکار به اشتباه خود ادامه میدهیم. هیچ کس در گرماگرم جنگ اسلحه را بر زمین نمیگذارد تا بگوید: "این کار مزخرف است. از ادامۀ جنگ خودداری میکنم." معنای چنین عمل دیوانه واری این است که تقاضا کنی گلوله ای در مغزت خالی کنند. در چنین وضعیتی هر نوع دیوانگی از آدم پذیرفته میشود، به استثنای این یکی. این نوع دیوانگی نامش خیانت به کشور است.
مایلم همۀ این حرفها را با تیتر روزنامۀ امروز بعدازظهر مقایسه کنم: "صلح بی صلح ــــ روزولت." روزولت سگ کیست که بگوید اکنون صلح امکان پذیر نیست. پیامبر ویژۀ پروردگار است؟ میتواند به ما بگوید به کشتن هم نوع خود دست بزنیم یا نزنیم؟ وقتی هیتلر دستور آماده باش به پیروان دست به سینۀ خود میدهد، کشورهای دنیا به قیامی دلسوزانه به پا میخیزند. وقتی هیتلر آشکارا خود را برای جنگ آماده میکند و عملا وارد جنگ هم میشود، همه متعجب میشوند. رفتار هیتلر را هم وطنان واقعگرای ما خیانت محض میشمارند، اما مخالفت روزولت با صلح را به جا میدانند. و مخالفین هیتلر چه کردند؟ آیا مخالفین اسلحۀ خود را زمین گذاشتند و با قلبی رئوف گفتند: " شلیک کن. ما از خود ایستادگی نشان میدهیم، چونکه گلوله را با گلوله پاسخ نمیدهیم؟" فکر میکنید اگر نسبت به تهدیدهای هیتلر چنین پاسخی داده میشد، جنگی رخ میداد؟ فکر میکنید چونکه خود را در مقابل آنها بی دفاع جلوه داده ایم، آلمانیها خود را آماده میکردند با خشونت به دنیا حمله کنند؟ صرف نظر از اینکه هیتلر چه گفته است، وی خود را در مقابل ملت ضعیف اروپا مسلح نکرده بود. دشمن اصلی هیتلر کسانی بودند که مدتها قبل آلمان را خرد کرده و در صدد بودند آلمان را کماکان ضعیف نگاه دارند. به نظر من اگر هیتلر شجاعت داشت ضعفا را به اسارت بکشد، شهامت آن را نداشت با قدرتمندان دربیافتد، به خصوص اگر قدرتهای بزرگ برتری خود را با عدم هم آوردجوئی نشان میدادند. اگر هیتلر از مخالفان خود کمی عزت نفس میدید، طرح و نقشۀ خود را ادامه نمیداد؛ فراموش نکنیم که هیتلر با انسانهای نوع دوست طرف نبود. شاید بتوان نمایندگان انگلستان و فرانسه را در کنفرانس مونیخ جنتلمن های مسیحی دانست، البته هر تعبیری که عبارت "جنتلمن های مسیحی" میتواند داشته باشد. اما قطعا آنها انسانهائی شجاع و بزرگوار نبودند. این آقایان بیشتر شبیه راهزنانی توبه کار بودند که وحشتزده دعوت هیتلر را پذیرفته بودند تا از اموال خود که به دزدی به دست آورده بودند حفظ و حراست کنند و مثل رفتار همۀ راهزنان در مقابل یکدیگر، آنان نیز مسائل را مورد بحث قرار دادند و مصالحه کردند و امتیازاتی را برای یکدیگر قائل شدند و صورت خود را با سیلی سرخ نگاه داشتند. از آن موقع تا کنون، به ما گفته شده است هیتلر جنتلمن نیست. او نه فقط آشکارا گستاخ بود، بلکه مستبد نیز بود. به احتمال زیاد هیتلر به نمایندگان بزدل و سست بنیاد دموکراتیک گفته بود از آنها نمیترسد و به افشای آنها خواهد پرداخت و تمام مصالحه ها و قول و قرارها را زیرپا خواهد گذاشت. احتمالا گفته بود مصمم است آنچه را به وی تعلق دارد به دست بیاورد و اگر نتواند این کار را به طور صلح آمیز انجام دهد، به زور و اسلحه متوسل خواهد شد. چون این نمایندگان میدانستند کاملا آمادۀ رویاروئی با وی نیستند، امتیازات بیشتری به او دادند تا خود را کمی جمع و جور کنند. جمع و جور کردن خود در فرهنگ این آقایان، یعنی آماده شدن برای جنگ. بر اساس منطقی عجیب و غریب و در مقابل کمی پول نقد، همین آقایان دموکرات سلاحی را که خود شدیدا به آن نیاز داشتند به دشمن فروختند. همانطور که میدانی، در جنگ قبلی [اول]، همین آقایان در گرماگرم جنگ مشغول داد و ستد بازرگانی با دشمن خود بودند. چه جنتلمن هائی!! حتی در همین لحظه که این سطور را مینویسم، ما امریکائیها سلاحی را به روس ها و ژاپنی ها میفروشیم که میدانیم بر علیه متفقین و خیلی زود علیه خودمان استفاده خواهد شد.
فرمان کاخ سفید این است: "اکنون وقت صلح نیست." جالب این است که در این مملکت هنوز شروع جنگ را اعلام نکرده ایم. در این سوی اقیانوس کنار گود نشسته ایم و فریاد میزنیم: "بجنگید. ابتدا نیروی نظامی را وارد میدان کنید، سپس دربارۀ صلح صحبت خواهیم کرد." به عبارت دیگر، تا یکی از نیروهای منخاصم به زانو در نیاید، واژۀ کفرآمیزی چون صلح بر زبان رانده نخواهد شد. روزولت یا هیتلر یا چرچیل (فرقی نمیکند، هر کدام را میخواهید تصور کنید)، در مقابل عیسی مسیح. گویا منطق کار این است: اول ثابت کن جنگجوئی قوی هستی، سپس چون آدمی صلح طلب رفتار کن. به نظر من این حرفها کاملا بی معناست. اگر جنگجو هستم، دوست خواهم داشت جنگجو باقی بمانم؛ و اگر صلح طلبم، کلمات خشن نخواهند توانست مرا جنگجو کنند.
زندگی متمدن ما از آدمها و پدیده های گوناگون ساخته شده است. صادقانه معتقدم اکثر آدمها تصور میکنند با جنگ مخالفند. مردم را به خاطر این که با چنین تصوری خود را فریب میدهند نمیتوان سرزنش کرد. ناآگاهی آنها ترحم انگیز است. اگر کسی به ناآگاهی مردم دربارۀ آنچه گفتم مشکوک است، بهتر است به دوران بحران مونیخ بیاندیشد. و شادی مردم، از جمله آلمانی ها، را به خاطر برقراری صلح در جهان به یاد بیاورد. از دست دادن صلح چیزی بود که در آن دوران همه از آن میترسیدند. اگرچه هیتلر را غولی ستیزه جو معرفی کرده اند، اما وقتی برای مدتی از جنگ پرهیز کرد، از محبوبیت وی کاسته نشد. وقتی هم به روی اروپا خنجر کشید، حتی در چشم مردم جنگ طلب محبوبیت وی بیشتر نشد. در واقع، فقط در کشورهای دموکراتیک است که یک رهبر سیاسی به خاطر اعلام جنگ با کشوری دیگر، در اذهان مردم از محبوبیتی بر خوردار میشود. همین مسئله معمای مردی مثل لینکلن را بیشتر مطرح میکند؛ مردی که در باره اش به درشتی سخن میگویند؛ مردی که خودش از آرمانهایش سخن گفت؛ و سرانجام، مردی که خانمان براندازترین نزاع را در این کشور [امریکا] به راه انداخت. جالب است در اینجا اشاره کنم گرچه اکنون از لینکلن به عنوان منجی کبیر یاد میشود، اما در جنوب [امریکا] او را قهرمان نمیدانند. هرگز نتوانستیم جنوبی ها را متقاعد کنیم حق با ما [شمالی ها] بود و در این کشمکش فقط آنها را مهار و کنترل کردیم. تا آنجا که موضوع مربوط به آزادی بردگان سیاه پوست میشود، وانمود میکنیم اختلافِ بین ایالتها فقط بر سر همین موضوع بوده است. نتیجۀ کلی چنین کشمکشی، به نظر من، برده کردن و به اسارت کشیدن سیاه پوست و سفید پوست با هم بوده است. جنگ داخلی را به پایان بردیم، اما از مسیر اصلی دستیابی به آزادی دور افتادیم. با حفظ وحدت بین ایالتها، کارخانه داران و سرمایه دارانِ ایالتهای شمالی را خشنود کردیم اما همنوعان سفیدپوست خود را آنچنان برده ساختیم که برده گی سیاه پوستان در مقابلش هیچ است. امروز هیچ انسانی آزاد نیست مگر آنکه پولدار باشد یا صاحب و مالک وسایل تولید که ما را به کار گمارد. حداقل، هشتاد در صد معادن زیرزمینی دنیا در ایالت کنتاکی خودمان است. انگلستان، که امپراطوریهایش دوسوم جهان را در بر میگیرد، کارش به جائی رسیده که از امریکا پول قرض میگیرد تا بتواند هزینۀ جنگ را تأمین کند.
گفته شده هرینۀ جنگ جهانی اول دویست میلیارد دلار بوده است. گزارشگر این رقم همچنین اشاره میکند با چنین پولی میشد برای میلیونها نفر خانه هائی به ارزش دو هزار و پانصد دلار در زمینی به مساحت پنج ایکر (Acre) و هر ایکر را به قیمت صد دلار ساخت. میتوانستیم هر یک از این خانه ها را با هزار دلار کاملا مبله کنیم و به تک تک خانواده های روسی، ایتالیائی، فرانسوی، بلژیکی، آلمانی، اسکاتلندی، انگلیسی، هلندی و امریکائی بدهیم. در پاسخ به چنین ارقامی رهبران جنگ چه دارند که بگویند؟ به احتمال خواهند گفت بهتر است هر چه را که ارج مینهیم از دست بدهیم ولی آزادی خود را حفظ کنیم و به دشمن تسلیم نشویم. اما این چه نوع آزادی است که به بهای از دست دادن اساسی ترین نیازهای انسان برآورده شود. آزادی برای چه کسی؟ آزادی برای آمهائی که کارت برنده را در دست دارند و در هر وضعیتی کاملا مرفه زندگی میکنند؟ حتی اگر کشور به نابودی کشیده شود؟ من حرفی برای گفتن نمیداشتم اگر آنهائی که ما را به جنگیدن ترغیب میکنند، خودشان اولین کسانی بودند که در جبهه ها میجنگیدند و زخمی های جنگ را حمل و نقل میکردند. در مقابل اینهمه تعلیمات نظامی حرفی برای گفتن نمیداشتم اگر این افسران خود اولین کسانی بودند که مزۀ یورش را می چشیدند. و باز هم حرفی برای گفتن نمیداشتم اگر تیمسارها و فرماندهان جنگی، خودشان با هم میجنگیدند و مردم را داخل ماجرا نمیکردند. به طور یقین حرفی برای گفتن نمیداشتم اگر رهبران کشورهای متخاصم به جای زندگی مردم، زندگی خودشان را فدای جنگ میکردند. با آن دسته از کسانی که داوطلبانه به جبهه ها میروند تا از کشور خود یا از یک آرمان دفاع کنند، حرفی برای گفتن ندارم. چنین انسانهائی یا قهرمانند یا احمق یا هر دو. اما به موضوعی که معترضم و فکر نمیکنم کاری درست باشد، این است که آدم را مجبور کنند به جنگ برود؛ وانگهی، وقتی این افراد به زور به جبهه ها اعزام میشوند، مسخره است که هیئت اعزام سرباز به جبهه ها، این افراد را در بارۀ صداقت و وفاداری به کشور وقیحانه سئوال پیچ میکنند. بدیهی است که مسئله احساس مسئولیت و وفاداری به کشور که به ظاهر در هر شهروندی باید وجود داشته باشد، عاملی نیست که دولت بتواند به آن تکیه کند. در بارۀ احساس مسئولیت و وفاداری به کشور، زعمای قوم، خود نتوانستند کاری کنند که برای مردم سرمشق شوند. احساس مسئولیت، خدمت به کشور، و از خودگذشتگی ــــ اینها مفاهیمی هستند که برای نشخوار آدمهای معمولی مطرح میشوند. اگر زعمای قوم، خودشان احساس مسئولیت میکردند، خدمتگزار مملکت میبودند و حاضر به از دست دادن جان خود در راه مملکت. دیگر نیازی نبود از مردم عادی توقع چنین کارهائی را داشته باشند. اما آنهائی که در رأس قدرت هستند، همیشه خلاف این مسائل را ثابت کرده اند. اکنون که امنیت جان و مال این حضرات به خطر افتاده است، این مفاهیم را از آستین خود بیرون میاورند و به خورد توده ها میدهند. زعمای قوم برای تحریک احساسات مردم چنین سئولاتی را پیش میکشند: اگر به مادر شما حمله شود چه میکنید؟ در جواب ایشان باید بگویم، این موضوع به من مربوط است نه به شما، و هر کاری در این باره انجام دهم اصلا ربطی به جبهۀ جنگ رفتن یا نرفتن ندارد. باید از این حضرات بپرسم: کجا بودید وقتی مادر من به غذا و سرپناه احتیاج داشت؟ کجا بودید وقتی از تأمین مایحتاج فرزندانش عاجز بود؟ کجا بودید وقتی حتی از پرداخت اجارۀ اتاقی که در آن بمیرد عاجز بود؟ کجا بودید وقتی همه چیزش را از وی گرفتند و آوارۀ خیابانش کردند؟ کجا بودید وقتی برای دستمزدی منصفانه اعتصاب کرد و پلیس با باطوم بر فرقش کوبید، گاز اشک آور به رویش انداخت و مثل یک جانی با او رفتار کرد؟ انجام وظیفه چیز خوبی است به شرط آنکه به جا و بی جاروجنجال به آن عمل شود. وقتی انجام وظیفه توسط دزدان و آدمهای پست تقاضا میشود، نفرت انگیز است. ترجیح میدهم انسان از انجام وظیفه طفره برود تا اینکه او را به زور مجبور به این کار کنند. انجام وظیفه به من مربوط است، نه به هیئت اعزام سربازان به جبهه های جنگ.
گاهی در این فکرم اگر مردم علاقمند به جنگ با هیتلر میشدند، چه اتفاقی می افتاد؟ فرض کنیم سخنرانی شیرین زبان مردم را آنچنان هیجانزده کند که بخواهند خود کنترل امور را به دست گیرند. فرض کنیم خطر از دست رفتن آزادی برای مردم آنقدر جدی شود که فقط و فقط در فکر شکست دشمن باشند. میتوانید تصور کنید که یک شبه چه اتفاقی خواهد افتاد؟ قبل از هر چیز، مردم دولت کنونی را معدوم خواهند کرد. رهبران فعلی جنگ از کار برکنار و ژنرالها و دریاداران همگی معلق خواهند شد. سناتورها و نمایندگان کنگره به زندان خواهند افتاد. بانکها بسته، کمپانیهای بیمه برچیده و کارخانه داران اعدام خواهند شد. داد و ستدی جز جنگ وجود نخواهد داشت. چون دستمزدی پرداخت نمیشود و پس اندازی صورت نمیگیرد، بنابراین نیازی به پول نخواهد بود. ذخیره های غذائی، پوشاک و مایحتاج دیگر نیز بین نیازمندان تقسیم خواهد شد. همه در راه حفظ آزادی تلاش میکنند و طبیعتا باید غذا و لباسشان تأمین شود. ارزش هر انسانی، بدون در نظر گرفتن نقش وی در حفظ آزادی، به اندازۀ همنوعش مهم است. مدرسه ها بسته خواهند شد و بچه ها نیز به خدمت جنگ در خواهند آمد. میتوانم صدای ژنرال فلانی را بشنوم که میگوید: "به کمک تک تک مردان و زنان و کودکان نیازمندیم. به کمک سالمندان، بیماران، دیوانگان و حتی جنایتکاران نیازمندیم." همه مجبور خواهند بود کار کنند، حتی آنهائی که از شدت بیماری زمین گیر هستند. اگر به پنجاه هزار هواپیما نیاز داشته باشیم، پانصد هزار فروند میسازیم. اگر به پانصد کشتی جنگی نیاز داشته باشیم، پنج هزار فروند میسازیم. فعالیت، کار و کوششی جنون آمیز در جریان خواهد بود، زیرا نه تنها آزادی بلکه خود زندگی در خطر است. اگر قرار است که زندگی و آزادی با شمشیر حراست شوند، وظیفۀ ماست که معجزه آساترین و کاری ترین شمشیر را بسازیم. اگر این تنها راه نجات ماست، بگذار کرۀ زمین را مصیبت زده کنیم؛ بگذار تا آخرین مرد، زن و کودک مخالف خود را نابود نکرده ایم، از جنگ دست بر نداریم. اگر بخواهیم جدی بجنگیم، به نظر من باید چنان که اشاره شد بجنگیم و اینقدر این پا و آن پا نکنیم. اگر مخالفان ما پایه و اساس هستی را به مخاطره انداخته اند خدا به فریادشان برسد، چرا که ما تک تک آنان را نابود خواهیم کرد. تعریف من از جنگ این است: بدون زندان، بدون صلیب سرخ، بدون ارتش نجات بخش، ایثار و از خودگذشتگی کامل ــــ نه کمتر، نه بیشتر. بدون عقب نشینی، بدون تسلیم شدن. اگر با کمبود سلاح رو به رو هستیم، باید با چنگ و دندان بجنگیم. اجساد را دفن نکنید. بگذارید بگندند تا بذر طاعون را بکارند. باید با هر چیز پر مخاطره رو به رو شد چرا که فقط یک هدف داریم و اگر به هدف خود نرسیم، چیز با ارزش دیگری وجود نخواهد داشت. منطق و ذات جنگ دیکته میکند که شکست تحمل ناپذیر است. اگر معنی شکست ما پایان زندگی و آزادی و شور و شعف باشد، اگر این موضوع در ذهن هر امریکائی به عنوان یک واقعیت جا داده شود، هر توقعی از ما روا و مشروع است. اگر هیتلر توانست ظرف هفت یا هشت سال بطور معجزه آسا به خواسته های خود برسد، ما میتوانیم ظرف یکی دو سال به خواسته های خود برسیم، البته به شرط آنکه همۀ این حرفها از قوه به فعل درآیند.
البته شخصا معتقدم چنین چیزهائی اتفاق نخواهد افتاد. برای اینکه مردم قلبا عوض شوند، باید که جنگهای خانمان براندازتری دربگیرد. با هر جنگ خانمان برانداز باید توقع مردم از اینکه جنگ میتواند مشکلی را حل کند کمتر و کمتر شود. وقتی این توهم از میان رفت که جنگ حلال مشکلات است، شاید معجزه ای رخ دهد و شاید این معجزه شکل و شمایلش با تمام معجزه هائی که دیده ایم و نمونه ای از آن را در سطور بالاتر توصیف کردم متفاوت باشد، چرا که تنها معجزه ای که انسان میتواند صادقانه به آن دل ببندد این است که خودش قلبا عوض شود، معنای صلح را درک کند و آن را با ارزش تر از هر چیز دیگر بداند.
شواهد آشکاری وجود دارد که امکان چنین تغییری را در انسان نوید میدهد. شاید امید بخش ترین علامت و نشانه در این خصوص این است که امروز هیچ دولتی قادر نیست طرفداری مردم را نسبت به جنگ برانگیزد. هر جنگی در عصر ما به این بهانه که جنگی دفاعی است محق جلوه داده میشود. اینکه ظرف چه مدتی مردم جهان درک خواهند کرد با جنگ نمیتوان از چیزی دفاع کرد، غیر قابل پیش بینی است. حتی در میان خود انگلیسی ها هم این موضوع روشن شده است که برای دفاع از امپراطوری انگلیس، به راه انداختن جنگ کار درستی نیست. انسانها باید به مرور این واقعیت را بفهمند که تنها امپرطوریی که ارزش دارد برای برای حفظش جنگید، امپراطوری انسان است، یعنی کره زمین و تمامی ساکنین آن. بی فایده است که در راه حفظ چنین امپراطوری یکدیگر را بکشیم، چرا که تنها دشمن انسان خود اوست.
فقط چهل و نه سال از عمر من میگذرد که عمری چندان طولانی هم نیست. اما ببین که در چنین مدتی چند جنگ و انقلاب در دنیا رخ داده است! آنوقت دل خوش کرده ایم که در دورانی متمدن زندگی میکنیم. وقتی به عرض و طول تمدن بشر مینگریم، متوجه میشویم چگونه یک جنگ باعث بروز جنگی دیگر شده است. بدون هیچ شکی همین جنگ [دوم جهانی] نتیجه جنگ قبلی [اول جهانی] است. آیا فردا جنگی دیگر که زاییده همین جنگ باشد در نخواهد گرفت؟ صرفنظر از اینکه تلاشمان در این جنگها تا چه حد متهورانه و شکوهمند بوده، چه چیزی از آنها عاید ما شده است؟ با هر پیروزی نظامی، دنیا را یک میلیون سال به عقب میرانیم.
نمیگویم طرفداران جنگ الزاما انسانهای شیطان صفت یا بد هستند. بلکه فقط میگویم آنها احمق و عاری از بینش و خردند. وقتی این آدمها از جنگ بعنوان آخرین راه حل یاد میکنند، آیا مطمئنیم راه های دیگر را امتحان کرده اند؟ متأسفم که بگویم نه، مطمئن نیستیم. متأسفم که بگویم چهره های صلح طلب و آزادی خواهی چون چیمبرلین (Chamberlain) همه سعی و کوشش خود را در راه جلوگیری از جنگ به کار نبسته اند. در حالی که مایل نیستیم عوامل بروز جنگ را از میان برداریم، چه امتیازی در تلاشمان در برقراری صلح در جهان میتوان یافت؟ وقتی قویتر از حریف هستیم، سخن راندن از صلح کار ساده ای است. طبیعتا آنکه ضعیفتر و مستأصلتر است مخل صلح خوانده میشود، چرا که معتقدیم مثل ما قوانین را محترم نمیشمارند. اما چه چیزی باعث شده که آنها مخل صلح شوند؟ خباثت محض؟ شیطان صفتی، حسادت، طمع و تنفر محض؟ حتی اگر بپذیریم خون آلمانی ها با تنفر و انزجار آلوده گشنه است، باید بپذیریم که ما نیز چندان از عشق و محبت لبریز نیستیم. انسان بدون دلیل از تنفر اشباع نمیشود. نه در باره ذهنیت آلمانی ها معنای پیچیده ای وجود دارد، نه در باره عدم تمایل امریالیست انگلستان نسبت به از دست دادن مستعمره هایش، و نه بی میلی امریکائی ها به جنگ، جنگی که سرنوشت یک امپراطوری [انگلستان] را میتواند تغییر دهد، امپراطوریی که همیشه دشمن منافع ملی ما [امریکا] بوده است.
*****
فرد عزیزم:
از زمانی که سطور فوق را نوشته ام سه سال تمام میگذرد. جنگ هنوز ادامه دارد و هیچ کس نمیداند چگونه و چه وقت پایان خواهد گرفت. همین دیروز نامه ای از دوست مشرکمان کلاد هاتون (Claude Houghton) به دستم رسید که نوشته بود: "در بارۀ این جنگ دو احساس متفاوت دارم: اول این که پایان آن قابل تصور نیست؛ دوم این که پایان آن، هم چون حادثه ای غیر مترقبه در ماجرائی پرفراز و نشیب نمود خواهد کرد و هیچ کس نمیتواند آن حادثه را حدس بزند."
شاید تعجب کنی چرا تا کنون جواب نامۀ تو را چاپ نکرده ام. به عمد چاپ آن را به تأخیر انداختم تا از حاصل این جنگ مطمئن شوم. با نوید پیروزی در چشم انداز ما، مردم دوباره به صلح خواهند اندیشید. چه نوع صلحی؟ صلح همیشگی؟ رهبران جنگ مدتهاست جزئیات برقراری صلح را بررسی میکنند تا تضمین نامه ای برای این صلح امضاء کنند که پرهزینه ترین نضمین نامه ای خواهد بود که تا کنون امضاء شده است. بدیهی است که ضمانت اجرای این تضمین نامه فقط تا جنگ بعدی خواهد بود. بنابراین، تا جنگ بعدی برای تو آرامش آرزو میکنم.
هنری میلر
۲۵ ژوئن ۱۹۴۲
(پایان فصل اول)
ادامه دارد…
* Henry Miller, Murder the Murderer, in Remember To Remember, New Directions, New York, 1944.