این مقاله را به اشتراک بگذارید
شکلهای زندگی: رستاخیز راسکولنیکوف
مفهوم جوانی در داستایفسکی
نادر شهریوری (صدقی)
«شخص غیرعادی مجاز است»١
در آغاز یک نقل قول بود. همین چند کلمهای که راسکولنیکوف آن را در روزنامهای چاپ کرده بود. راسکولنیکوف در مقالهاش گفته بود مردم دو دستهاند: دسته اول مردم طبقه عادی که به درد زندگی طبیعی مثل خوردن و تولیدمثل میخورند و دسته دوم مردم واقعی یعنی کسانی که توانایی یا استعداد آن را دارند که در محیط خود حرف تازهای بزنند. او این مردم واقعی را غیرعادی نام میدهد. بعدها پارفیری پترویچ بازپرس باهوش پرونده گفته بود این «چند کلمه» نخستین تلاش جوان بود. غبار و تاری که در درون مه در ارتعاش بود جوان را در حالت جذبه و سرشاری قرار داده بود. گویی قلبش از شدت شور و هیجان و غرور میخواهد کنده شود. ظاهرا او خود را مجاز به هر کاری میدانست اما از نظر بازپرس اشتیاق فروخفته جوانی چهبسا خطرناکتر مینمود. داستایفسکی در یادداشتهایش درباره راسکولنیکوف میگوید: «… به یاد داشته باشید که او جوانی بیستوسهساله است». داستایفسکی هرگز فراموش نمیکرد که قهرمانان اصلی داستانهایش جوان هستند. راسکولنیکوف، آلیوشا، میشکن استاوروگین و … این مسئله تصادفی نیست. داستایفسکی با انتخاب «جوان» در جستوجو برای «کلام ناگفته در آینده» است زیرا جوان آینده را پیشرو دارد. «کلام ناگفته در آینده» با عقاید مذهبی داستایفسکی همخوانی دارد، گویا اتفاقی بزرگ و به یک تعبیر رستاخیزی در جریان خواهد بود، رستاخیزی که با زمان پیوندی ناگسستنی دارد زیرا کلام ناگفته تنها در آینده گفته خواهد شد. داستایفسکی در ادامه یادداشتهایش درباره راسکولنیکوف بیشتر توضیح میدهد: «او آدم خاصی بود، جوان بود و ذهنی ساده و مطلق و در نتیجه ظالمانه داشت»، این کلمات هرکدام اهمیتی خاص دارند. داستایفسکی برای تشریحشان خواننده رمان را به گفتوگوی راسکولنیکوف با ناستاسیا کلفت صاحبخانهاش میکشاند: ناستاسیا از راسکولنیکوف میپرسد که چرا دیگر تدریس نمیکند و او با بیمیلی میگوید: برای این که بابت تدریس بچهها پول خوبی نمیدهند با چند کوپک ناچیز چه میتوان کرد؟ ناستاسیا میگوید: پس تصور میکنم میخواهی به یکباره خوشبخت شوی؟ راسکولنیکوف به طور غریبی به او نگاه میکند، لحظهای مکث میکند و سپس محکم پاسخ میدهد بله درست است. آنچه داستایفسکی در توصیف راسکولنیکوف بر آن تأکید میکند به یکباره خوشبختشدن است. این ذهن- ذهن داستایفسکی- منابع تئوریک خود را میتواند از منابع متعدد به دست آورد؛ یکی از آن منابع تئوریک و آگاهیدهنده بهخصوص در دورهای که داستایفسکی رمانهایش را مینوشت، دوره شیوع علم و استدلالهای مکانیکی بود. راسکولنیکوف قبل از جنایتی که بر اثر آن پیرزن رباخوار و خواهرش لیزوا را میکشد بهطور کاملا اتفاقی گفتوگوی یک دانشجو و افسر جوان را میشنود و استدلال مکانیکی نهفته در سخنان دانشجو را مشابه استدلالهای خود مییابد و بسیار هیجانزده میشود. دانشجو با حرارت استدلال خود را برای دوستش که افسر جوانی است اینگونه شرح میدهد: «اجازه بده، میخواهم از تو سؤالی جدی کنم… ببین از یک طرف پیرزن احمق، بیفکر، شرور، بیماری که به درد هیچکس نمیخورد بلکه به حال همهکس مضر است و خودش هم نمیداند چرا زنده است و ممکن است همین فردا بمیرد… از طرف دیگر نیروهای جوان تازهای بیهوده و بیپشتیبانی از بین میروند از این قبیل هزاراناند و همه جا فراوان صدبلکه هزار کار و نیت خیر را میتوان با پول پیرزن اصلاح و عمل کرد… او را بکش، پولش را بردار… یک جنایت ناچیز کوچک با هزاران کار نیک آیا شسته نمیشود؟ یک مرگ و در عوض صدها جان، آخر این حساب روشن است!»٢
داستایفسکی در رمان جوان خام میگوید همیشه سادهترین چیزها در آخر فهمیده میشود. منظور از سادهترین چیزها نه استدلال مکانیکی- اگرچه آن نیز ساده است- بلکه از قضا درک مهمترین مسئله وجودی یعنی درک بیواسطه زندگی است. در اینجا داستایفسکی میان زندگی و استدلالات و تئوریپردازی درباره زندگی تفاوت قائل میشود. به نظر او آنچه مانع درک مستقیم زندگی میشود همانا استدلال و تئوریپردازی است که امثال راسکولنیکوف و دیگر روشنفکران میکنند- داستایفسکی همواره خود را از روشنفکربودن مبرا میدانست- در عالم ادبیات شاید داستایفسکی جزء اولین کسانی بود که کارکرد و اهمیت ایدئولوژی به مفهوم مدرن آن یعنی «آگاهی کاذب» را دریافته بود. داستایفسکی حتی از این نیز فراتر میرود و میگوید انسان هرچه آگاهی کمتری داشته باشد زندگی را بیشتر حس میکند. به بیان دیگر هرچقدر انسان کمتر ایدئولوژیک بیندیشد بیشتر زندگی را در تمامی ابعادش درمییابد و حتی به آن عشق میورزد. این تم ضدایدئولوژی که داستایفسکی به آن باور داشت، تنها در جنایت و مکافات نشان داده نمیشود بلکه او آن را در قالب گفتوگویی که آلیوشا کارامازوف جوانترین برادران کارامازوف انجام میدهد نیز به نمایش درمیآورد:«آلیوشا» میگوید: به نظر من همه مردم بایستی نخست بتوانند زندگی را دوست داشته باشند؟
– زندگی را بیش از مفهوم آن دوستداشتن؟
آلیوشا با تأکید میگوید: درست است… دوستداشتن زندگی بیش از استدلال… بیش از منطق، تنها پس از این انسان میتواند مفهوم زندگی را دریابد.*٣
راسکولنیکوف با استدلال و منطق مبادرت به کشتن پیرزن رباخوار و در پی آن قتل ناخواسته خواهرش میکند. جنایت راسکولنیکوف با جنایتهای مرسوم تفاوتی ماهوی دارد، داستایفسکی میخواهد آن را جنایتی ایدئولوژیک به حساب آورد. البته جنایت راسکولنیکوف با جنایتهای مرسوم تفاوت دارد زیرا او ابتدا با منطق و تأمل ایدئولوژی خود را بسط میدهد و سپس آن را بهمثابه راهنمای عمل اجرا میکند. اما این همه ماجرا نیست. زیرا ما با نویسندهای متفاوت سروکار داریم؛ به بیانی دیگر با نویسندهای سروکار داریم که زندگی را در تمامی ابعاد وجودیاش به نمایش درمیآورد. خود او گفته بود آنها که مرا روانشناس میدانند اشتباه میکنند، من یک رئالیست به معنای کامل کلمه هستم، کسی که اعماق روح انسانی را وارسی میکند. رئالیستی که انسانیت را در انسان میجوید و رئالیستی که به رستاخیز در زندگی باور دارد. علاوه بر آن داستایفسکی به «کلام ناگفته» نیز ایمان دارد و کلامی که در آینده گفته خواهد شد زیرا زندگی همواره جوان و همواره گشوده است. ادبیات او شباهتی به زندگی دارد: غیرقابل پیشبینی و نابهنگام که تقدیر و سرنوشت آن طرف دیگر ماجراست. او طوری رمان را میچیند که خواننده گمان میبرد که اراده راسکولنیکوف نیست که قتل را به انجام رسانیده بلکه قبل از همه دست سرنوشت در کار بوده است: همه رنگها، تأملات، مقاومتها گاه با حادثهای، تصادفی از میان میرود گویا همه چیز دست به دست هم میدهد آن هم به صورت تصادفی تا این جنایت صورت گیرد. «راسکولنیکوف در نهایت اضطراب بود… ولی چرا بهخصوص هماکنون در سر خود او هم عین همین افکار پیدا شده بود… این تصادف همیشه به نظرش عجیب میآمد و این گفتوگوی ناچیز دو نفر- مرد جوان و دوست افسرش- اثر فوقالعادهای در پرورش افکار بعدیاش به جا گذاشت مثل اینکه واقعا نوعی سرنوشت و دستور در کار بود»,۴
راسکولنیکوف یازده روز پس از ارتکاب به قتل سرانجام خود را معرفی میکند. برای ذهنی ایدئولوژیک که با برنامه مبادرت به قتل میکند یازده روز زمان کمی برای پشیمانی است. آخر او مدتی تصوراتش را پرورانده بود و آن همه برای آن فداکاری کرده بود، مگر آنکه چیزی فراتر از ایدئولوژی وجود داشته باشد که او را به تأملی جدیتر درباره زندگی و مسائل وجودی بکشاند، پس از محاکمه انتظار میرفت حکم صادره به وسیله قضات بسیار سنگین باشد اما اینطور نبود. حکم بسیار سبکتر از آن چیزی بود که انتظار میرفت. «… حکم نهایی درباره جنایت بیش از آنچه انتظار میرفت سبک بود، شاید به دلیل آنکه خود محکوم نهتنها نمیخواست خود را تبرئه کند بلکه مایل بود خویشتن را هرچه ممکن است بیشتر مقصر جلوه دهد,۵
رودیا راسکولنیکوف بیستوسه ساله متهم به قتل در دادگاه نهتنها نمیخواست خود را تبرئه کند بلکه مایل بود خویشتن را هرچه ممکن است بیشتر مقصر جلوه دهد؛ چرا؟ در این جامعه هسته اصلی اندیشه داستایفسکی خود را نشان میدهد. اعلام رستگاری از طریق مکافاتدیدن که نقطه اوجش در تقدیس رنج تحقق مییابد. انسان با رنج است که به وحدت حقیقی با کل بشر نائل میآید و این رنجکشاناند که رستاخیز را تحقق میبخشند.**
داستایفسکی به این باور اسطورهای ایمان دارد که آدمی با کفارهای که به خاک میدهد، عفو میشود، آنگاه خاک این مؤنث شکیبا و خاموش به گنهکار خود شفا و نیرو میدهد، در گنهکاری که گناه خود را با رنج میشوید نوعی تعارض نفرین و نجات (لعن و آمرزش) وجود دارد. مگر آنکه عشق در او خاموش نشده باشد»۶ عشق در راسکولنیکوف البته بهواسطه سونیا خاموش نمیشود. سونیا واسطه رستگاری راسکولنیکوف است: «پس مرا رها نخواهی کرد سونیا؟ سونیا فریاد زد:
– نه، نه، نه هرگز و هیچ کجا! به دنبالت روان خواهم شد، به هر کجا بروی! خداوند!… وای بر من بختبرگشته!***… آخر چرا من بیشتر تو را نمیشناختم! چرا قبلا به اینجا نمیآمدی؟ وای خداوند!»٧
در اندیشه داستایفسکی ارادهای وجود دارد – که بالاتر از همه ارادههاست؛ آیا خداوند است؟ تقدیر است؟ زندگی است؟ آن کلام ناگفته چیست؟ آیا عشق است؟ هر چه هست آن اراده بر قوانین طبیعت و بر رفتار مکانیکی و بر ایدئولوژی فائق است و در واقع برتری دارد. این اراده است که رفتار مکانیکی و یا بهتعبیری رفتار ایدئولوژیک آدمی را بدل به رستاخیزی واقعی میکند. رستاخیز در داستایفسکی همواره نوعی گشایش است، جوانی است، نوعی حیات و زندگی است «من رستاخیزم و حیات» یوحنا (۶-٢۵)
پینوشتها:
* نیچه نیز تعبیری مشابه آلیوشا دارد آنجا که میگوید: سؤال از معنای زندگی به انکار آن میانجامد. همواره میان نیچه و داستایفسکی نوعی خویشاوندی وجود دارد.
** همانطورکه آندره ژید میگوید داستایفسکی را نمیتوان بهآسانی در چارچوبی معین از جناحی فکری و سیاسی قرار داد. اما همواره میتوان تعابیری رادیکال از او استنتاج کرد. با این حال نیز میتوان همواره او را نویسنده محافظهکار در نظر آورد.
*** منظور از «بختبرگشتگی» یعنی بخت به او روی خوش نشان داد که باعث میشود رنج بکشد.
١، ٢، ۴، ۵، ٧) جنایت و مکافات داستایفسکی، مهری آهی
٣) برادران کارامازوف، داستایفسکی، صالح حسینی
۶) آزادی و زندگی تراژیک ویچسلاف ایوانوف، رضا رضایی
شرق