این مقاله را به اشتراک بگذارید
مدار رأس الجُدی (قسمت پنجم)
نوشتۀ هنری میلر
ترجمۀ داوود قلاجوری
قسمت های گذشته را اینجا بخوانید
تا یکی دو سال در ساختمان سانست اوضاع آنچنان که نوشتم پیش میرفت. من از خوی انسانی و تجربیات گوناگون اشباع شده بودم. در لحظاتی که سرِ حال بودم، یادداشتهائی برای خودم مینوشتم که قصد داشتم اگر روزی روزگاری فرصتی دست داد آنها را به روی کاغذ بیاوررم. منتظر بودم تا فرصت مناسب برای اینکار از راه برسد. بخاطر یک بی انضباطی که ناشی از بی توجهی من بود، دوباره به دفتر معاون احضار شدم. معاون در لا به لای سخنانش حرفی زد که مسحورم کرد. گفت که دوست دارد آدمی پیدا شود و در بارۀ پیک های شرکت داستانی به سبک و سیاق هوراشو اَلجر (Horatio Alger) بنویسد و بطور غیر مستقیم به من گفت که شاید آن فرد من باشم. از طرفی از پَخمه و کودن بودن او عصبانی شدم، ولی از طرف دیگر در دل خوشحال بودم چونکه آرزو داشتم فرصتی پیدا شود تا حرفهایم را در بارۀ این پیک ها به روی کاغذ بیاورم. با خود گفتم، ای بیچارۀ مسخره، فقط منتظر باش تا بغضِ داستانِ پیک ها در گلویم پاره شود… به تو کتابی در سبک و سیاق اَلجر خواهم داد… فقط صبر کن. دفترش را که ترک میکردم دنیا به دور سرم میچرخید. لشگری از زنان و مردان و کودکان را دیدم که از زیر دستم می گذشتند، دیدم که میگریستند، عجز و ناله و التماس میکردند، ناسزا میگفتند، تُف می انداختند، دهانشان کَف کرده بود، تهدید میکردند. رد پایشان را دیدم که بر جاده ها باقی مانده بود، قطارهای باربری را دیدم که بیحرکت از کار افتاده بودند، پدر و مادران ژنده پوش، انبان های خالی از ذغال سنگ در خانه های سردشان، لگن های ظرفشوئیِ زیرِ شیرِ آشپزخانه که در اثر گرفتگی لوله از گندابه سَرریز بودند، دیوارهای نمناک که سوسک های بیشمار در میان قطرات آب دیوانه وار به این سو و آن سو میدویدند؛ دیدمشان که بسان گوژپشتها و کوتوله ها به دور خود لنگان لنگان در حرکت بودند یا همچون مصروعین به پشت نقشِ بر زمین میشدند، دهانشان مرتعش و کَف کرده، دست و پایشان لرزان؛ دیدم که همان دیوارها زیر هجوم سیل آسای حشرات و جانوران موذی دهان باز کردند و فرو ریختند، و حضراتِ بالادستی با باور خدشه ناپذیرشان به امید فرو کِش کردن طغیان فاجعه هائی از این دست به انتظار نشسته بودند تا این از هم گسیختگی سرانجام گیرد؛ با اعتماد به نفسی کامل، ملبس به لباسهای فاخر، سیگارهای برگشان به دست، با پاهایِ رویِ میز دراز شده و اعتقادی راسخ به موقتی بودن این هرج و مرج ها دلبسته بودند. قهرمان داستانهای اَلجر را دیدم، با آرزوهائی در اصل غیرواقعی در بارۀ امریکائی که در خیال می پروراندند، و بیشتر و بیشتر بر روی هم انباشته میشدند، نردبانی به سوی ترقی، که از پیک ها شروع میشد و به ترتیب به تلفنچی، سرپرستان، مدیران، مدیران ارشد، مدیرکل، معاون، رئیس شرکت، گردانندگان کارتل ها، بازرگانان و صاحبان صنایع، سلطان قارۀ امریکا، خداوندی سرمایه، خدای خدایان، شیرازۀ همه چیز، پوچی در اوج، صفر با ۹۷ هزار اعشار قبل و بَعدش. با خود گفتم، به شما دلقکان داستانی از دوازده انسان ناچیز و بیچاره ارائه خواهم داد که تفسیری از صفری باشند عاری از اعشار. دوازده کِرم لِه ناشدنی که امپراطوری پوسیدۀ شما را ای آقای معاون از درون و از پایه و اساس به لرزه در خواهند آورد. برایتان "الجر"ی به تصویر خواهم کشید به آنگونه که پس از فروپاشی تمامی پلیدی ها در فردای روز رستاخیز، مردم به او خواهند نگریست.
اکثرا افرادی که برای کار به من مراجعه میکردند، از میان مهاجرینی بودند که از چهار گوشۀ جهان به امریکا آمده بودند. به گمانم فقط همین باقی مانده بود که گونه هائی از انسانهای اولیه برای کار بسراغم بیایند! بغیر از بومیان اینو (Ainus)، مائوری (Maoris) از بومیان زلاند نو، خلیج پاپوا (Papuans)، ودا (Veddas) از بومیان کشور سریلانکا، لاپ (Lapps) در بخشی از شمال نروژ و سوئد، سیاهپوستان زولو (Zulus)، پاناگونین (Pantagoniana)، ایگوروت (Igorots)، قبیله هوتنتات (Hottentots) در جنوب غربی افریقا، تارگز (Tuaregs) قبیله ای در شمال افریقا، جزیرۀ تاسمانی (Tasmanians)، انسان گریمالدی (Grimaldi)، و از قاره اتلانتیس (Atlanteans)، از همۀ نژادها به سراغم میامدند. نژادی وجود نداشت که در تیم پیکِ شرکت کار نکرده باشد. تقریبا از هر نژادی یک نفر بعنوان پیک استخدام کرده بودم. دو برادر را استخدام کرده بودم که هنوز آفتاب می پرستیدند و نَسَبشان به قبیلۀ اینکاها (Inca) در کشور پرو میرسید، دو نفر نستوری (Nestorians) از جهان آشور، یک دو قلو از جزیرۀ مالت (Malta)، و یک نفر سرخپوست مایا (Mayas) از شبه جزیرۀ یوکاتان (Yucatan)؛ چند نفر فیلیپینی و چند نفر هم از اتیوپی داشتم، چند نفر از آرژانتین و چند کابوی از ایالت مانتنا (Montana)؛ در کادر پرسنلی تقریبا از همۀ کشورها در استخدامم داشتم؛ از یونان، لیتوانی، لهستان، کُرواسی، یوگسلاوی، روتانیا (Ruthenians)، چکسلواکی، اسپانیا، ولز (Welshmen)، فنلاند، سوئد، روسیه، دانمارک، مکزیک، پورتوریکو، کوبا، اروگوئه، برزیل، استرالیا، ایران، ژاپن، چین، مصر، از قارۀ افریقا از ساحل طلا و ساحل عاج، هند، ارمنستان، ترکیه، عربستان، آلمان، ایرلند، انگلیس، کانادا ـــ و تا دلتان بخواهد ایتالیائی و کلیمی. فقط یک فرانسوی در استخدامم بود که بیشتر از سه ساعت دوام نیاورد. چند نفر هم از سرخپوستان استخدام کرده بودم که از قبیله چروکی (Cherokee) بودند ولی از تبتی ها و اسکیموها در شرکت اثری نبود. افرادی را دیدم که برای استخدام شدن التماس میکردند، افرادی که قبلاً مصر شناس، گیاه شناس، جراح، کارگران معادن طلا، استادان زبانهای شرقی، موسیقیدان، مهندس، پزشک، ستاره شناس، فرهنگ شناس، شیمیدان، ریاضیدان، شهردار یا فرماندار در کشورهای دیگر، زندانبان، گاوچران، چوب بُر، دریانورد، قاچاقچیان صدف خوراکی، کارگر اسکله، دندانپزشک، نقاش، مجسمه ساز، لوله کش، مهندس معمار، مواد فروش، کورتاژ کننده، بَرده دار، بنّا، کشاورز خیاط، صیّاد، پاانداز، عضو انجمن شهر، سناتور، و هر شغل لعنتی دیگر که در دنیا سراغ دارید، و همه و همه به روز سیاه نشسته، برای استخدام شدن التماس میکردند، برای یک نخ سیگار، برای کرایۀ اتوبوس، برای فقط یک فرصت، ای خدای بزرگ، فقط یک فرصتِ دیگر که نشان دهند میتوانند مفید باشند! با اشخاصی آشنا شدم که در جرگۀ قدیسان قرار میگرفتند، اگر هنوز در این جهان مفهومی برای قدیس باقی مانده باشد. با مردمانی برخورد کردم که برخی دنیا دیده و سرد و گرم چشیده و گروهی اسیر افراط و تفریط در عیاشی بودند؛ سخنان کسانی را شنیدم که گرمای الهی در وجودشان حس میشد، افرادی که میتوانستند خدای متعال را متقاعد نمایند که شایستۀ آن هستند که یک فرصتِ دیگر به آنها داده شود ولی نمیتوانستند معاون دیوانه خانه ای بنام شرکت تلگراف وسترن یونیون* را مجاب کنند. من به صندلی خود میخکوب شدم و از همانجا با سرعت نور دور دنیا را چرخیدم و آموختم به هر کجا بروی آسمان همین رنگ است ـــ گرسنگی، تحقیر، نادانی، پلیدی، حرص و آز، اخاذی، زبانبازی و مغلطه، شکنجه و عذاب، استبداد، رفتار غیر انسانی یک انسان با انسانی دیگر: غل و زنجیر، افسار، مهار شدن، تازیانه. هرچه لیاقت این افراد بیشتر، وضعیتشان بدتر. پیک ها با آن یونیفورمِ لعنتیِ تحقیرکننده در خیابانهای نیویورک راه میرفتند، تحقیر شدگان، پَست ترین پَست ها، مثل جانوران، پنگوئنها، خوک آبی، الاغ، مثل موشهائی که انگار والس میرقصیدند، مثل موشهای آزمایشگاهی، سنجاب ها و خرگوشها در خیابانها ولو بودند؛ مردانی که برخی از آنها میتوانستند دنیا را بچرخانند یا بهترین کتابها را بنویسند. وقتی به بعضی از ایرانیان، هندوها و عربهائی که میشناختم فکر میکنم، وقتی به سرشت نیک و بزرگواری آنها، به وقار و منش و متانت آنها، به لطافت و ظرافت در رفتارشان، به هوش و ذکاوتشان، و به پاکدلی شان می اندیشم، به صورتِ فاتحان و تسخیر کنندگانِ نژاد سفید پوست، به انگلیسی های منحط، به آلمانی های لجوج و کَله خر، و به از خودراضیانِ مغرورِ فرانسوی تُف می اندازم. این کُرۀ خاکی دارای احساس است، میشنود، می بیند، میبوید، سیاره ای است مملو از انسان، مملو از گیاهانی که به زبان بی زبانی با ما سخن میگویند، این کُرۀ خاکی متعلق به نژاد سفید یا سیاه یا زرد یا اشراف زادگان پنهان در پشت پرده ها نیست، بلکه متعلق به انسان است و همۀ انسانها در چشم آفریدگار یکسانند. و آن فرصتی که باید به انسان داده شود که نمیشود، اگر نه اکنون، لاجرم یک میلیون سال پس از این داده خواهد شد. همان چند برادر گمنامِ فیلیپینیِ خودمان شاید یکروز دوباره شکوفا شوند و باشد که سرخ پوستانِ قتلِ عام شده در جنوب و شمال نیز دوباره حکمرانِ این بیکران دشتها گردند، دشتهائی که وجب به وجبشان مغاک شهرهائی شده اند که چیزی بجز آتش و کثافت استفراغ نمیکنند. چه کسی حرف آخر را میزند؟ انسان! این کُرۀ خاکی متعلق به اوست چرا که او خود، کُره زمین است، زمینی که گرمایش، آبش، هوایش، معادن و گیاهانش، روح و روانش که ملکوتی است، که فناناپذیر است، که روح و روان همۀ سیاره هاست، که دگرگونی اش را توسط همین انسان از طریق نشانه ها و مظاهر و نمودهای گوناگون محقق میسازد. منتظر باشید ای نامردانِ شرکتِ وسترن یونیون که در مسند قدرت نشسته اید و در انتظار بهتر شدن اوضاعید؛ منتظر باشید، ای فاتحان سفید پوستی که با سُمهای نعل زده، ابزار، تسلیحات، و میکروبهای بیماری زایتان زمین را لکه دار و ملوث کرده اید؛ منتظر باشید، ای کسانیکه بر صندلی های راحت خود لَمیده اید و سکه هایتان را میشمارید، اوضاع این چنین نخواهد ماند. قبل از پایان این بازی، آخرین انسان حرفِ آخر را خواهد زد. تا زمانیکه هنوز آخرین ذراتِ شعور و احساس پابرجاست، عدالت میبایست اجرا گردد ـــ و اجرا میگردد. هیچ گناهکاری بی مجازات از این مهلکه جانِ سالم بِدَر نخواهد بُرد، که تازه، ناچیزترین آنان دیوانه خانه ای بنام شرکت تلگراف وسترن یونیون است.
ادامه دارد…
4 نظر
داریوش
دم شما گرم. از از نویسنده گرفته تا مترجم و سر دبیر مد و مه
خواننده
عالی بود خسته نباشید
ناشناس
آقای قلاجوری
واقعا که خواندنی ترجمه کرده اید
چرا اینقد کم کار بوده اید؟ امیدواریم ترجمه بیشتری از شما بخوانیم
محمود
من تجربه ترجمه دارم اما نمی خوام بحث فنی کنم. چیزی که میخوام بگم اینه که معلومه مترجم با عشق و عطش ترجمه کرده. این اسم: ” داوود قلاجوری”. درود بر شرفش.