این مقاله را به اشتراک بگذارید
مدار رأس الجُدی (قسمت ششم)
نوشتۀ هنری میلر
ترجمۀ داوود قلاجوری
قسمت های گذشته را اینجا بخوانید
سه سال بود به مرخصی نرفته بودم چون تلاش میکردم شرکت را به بالاترین درجۀ موفقیت برسانم. وقتی زمانش فرا رسید تا به مرخصی بروم، بجای دو هفته سه هفته مرخصی گرفتم. در طول این سه هفته کتابی در بارۀ زندگی دوازده پیک نوشتم. این کتاب را با زبانی مستقیم و بیانی صریح به رشتۀ نگارش در آوردم و حوادث را همانطور که اتفاق افتاده بود شرح دادم. هر روز پنج، هفت، و گاه هشت هزار کلمه را به روی کاغذ میاوردم. فکر میکردم اگر کسی بخواهد نویسنده باشد، باید حداقل روزی پنج هزار کلمه بنویسد. فکر میکردم همۀ حرفها را باید یکجا و همزمان بزند ـــ فقط در یک کتاب ـــ و بعد از اتمام آن کتاب بیهوش شود و روی زمین بیافتد. در آن زمان هیچ چیز راجع به نویسندگی نمیدانستم. وحشتناک می ترسیم. اما مصمم بودم نام هوراشو اَلجر را از ضمیر خودآگاه امریکا پاک کنم. البته اکنون معتقدم کتابی که نوشتم بدترین کتابی بود که یک آدم ـــ هر آدمی ـــ میتوانست بنویسد. کتابی قطور و بی مایه بود، از اول تا آخرش ناقص و مملو از ایراد. مع الوصف، اولین کتاب من بود و عاشقش بودم. اگر پول میداشتم، همچنان که ژید داشت، به خرج خودم چاپ و منتشرش میکردم. اگر شهامتی را که ویتمن داشت میداشتم، چاپش میکردم و آنرا خانه به خانه میبردم و میفروختم. ولی کتاب را به هر آدمی که نشان دادم گفت اسفناک است. ترغیبم میکردند فکر نویسندگی را از سر برون کنم. میبایستی همچون بالزاک می آموختم که آدم باید هزاران هزار صفحه بنویسد تا بتواند آن کلام و حرفی را که از سرچشمۀ اعماق وجودش میجوشد از دل بیرون براند. یعنی یاد بگیرد چگونه حرف خاص خودش را بزند. باید می آموختم، همچناکه زود آموختم، برای نویسنده شدن باید همه چیز را کنار گذاشت و فقط به نوشتن پرداخت؛ و نیز آموختم که برای نویسنده شدن باید نوشت و نوشت و نوشت، حتی اگر همه تو را به کار دیگری غیر از آن ترغیب کنند؛ حتی اگر هیچکس به توانائی تو در نویسندگی ایمان نداشته باشد. شاید رمز و راز کار در این نکته نهفته بود که کاری کنی تا دیگران به توانائی تو ایمان بیاورند. اینکه آن کتاب طبق گفتۀ دیگران پر از نقص بود و ایرادات فراوان داشت، امری کاملا طبیعی بود. من سعی داشتم در همان آغاز همۀ حرفها را بزنم ولی هر آدم عاقلی آن حرفها را در پایان میگفت. میخواستم آخرین حرف را در همان آغاز بزنم. کتابی پوچ و رقت انگیز از آب در آمد. یک شکست خُرد کننده بود، اما حداقل معنای شکست را فهمیدم. فهمیدم معنای سنگ بزرگ برداشتن چیست.
امروز وقتی به وضعیتی فکر میکنم که در آن وضعیت کتاب را نوشتم؛ وقتی به دریایی از مطالب فکر میکنم که میخواستم در کتاب جا بدهم؛ وقتی به این موضوع فکر میکنم که امیدوار بودم کتاب بتواند چه مطالبی را در بر بگیرد؛ تلاشم در آن راه را تحسین میکنم و به خود نمرۀ بیست میدهم با یک صد آفرین زیرش. افتخار میکنم که از دلِ آن تلاش، شکستی چنین شوربخت بیرون آمد. ولی اگر تلاشم حاصلی مثبت داشت، چه غولی که محسوب نمیشدم! گاه به گاه، وقتیکه یادداشتهایم را مرور میکنم، وقتی به اسامی افرادی بر میخورم که میخواستم در بارۀ آنها در آن کتاب بنویسم، سَرم گیج میخورد. هر آدمی با دنیای خاص خودش به سراغ من میامد، همه به سراغ من میامدند تا دردهایشان را روی میز من بریزند و از من توقع داشتند تا مشکلات و دردهای آنان را بر دوش خود حمل کنم. فرصتی برایم باقی نمانده بود تا دنیای خاص خود را بسازم و در آن دنیا زندگی کنم.
در آنزمان جرأت نداشتم به چیز دیگری غیر از "واقعیت ها" فکر کنم. برای رخنه کردن به لایه های زیرین واقعیت ها، بایستی هنرمند میبودم و انسان یک شبه هنرمند نمیشود. برای هنرمند شدن، ابتدا باید خُرد شوی، اول باید نقطه نظرهای متضادت منهدم و نابود شوند. باید اول بعنوان یک انسان از بین بروی و دوباره بعنوان یک فرد متولد شوی. باید که مواد اولیۀ تشکیل دهندۀ وجودت تغییر ماهیت دهند تا بتوانی از آخرین مخرج مشترک وجودت، دوباره خود را از نو بسازی. باید از مرحلۀ ترحم به خود بگذری تا مسائل را در عمیق ترین ریشه های وجودت احساس کنی. انسان نمیتواند از واقعیت ها بهشت یا کُرۀ زمین بسازد، چرا که چیزی بنام واقعیت ها وجود ندارد ـــ فقط یک واقعیت وجود دارد و آن واقعیت این است که انسان، هر انسانی و در هر کجای دنیا، از آنچه که شاید بتوان سرنوشتش خواند، نمیتواند فرار کند. بعضی ها راهِ کوتاه و بعضی دیگر راهِ طولانی را انتخاب میکنند. هر انسانی سرنوشت خود را به شیوۀ خاص خودش میسازد و در این راه هیچکس نمیتواند هیچکس را کمک کند جز آنکه مهربان، بلند نظر و صبور باشد. در آن زمان که کتاب را مینوشتم در شور و هیجانم مسائلی غیر قابل توضیح وجود داشت ولی اکنون موضوع برایم کاملا روشن است. بعنوان مثال به کارناهام (Carnaham) فکر میکنم، یکی از شخصیتهائی که میخواستم در باره اش در آن کتاب بنویسم. او الگوی یک پیک خوب و فارغ التحصیل از یک دانشگاه برجسته بود. هوش و ذکاوتی درجه یک و صفات اخلاقی نیک داشت. روزی هجده تا بیست ساعت کار میکرد و درآمدش از همۀ پیک ها بیشتر بود. مشتریانمان در تحسین از او برایمان نامه می نوشتند و بی حد و مرز او را می ستودند. به او شغلهای خوب نیز پیشنهاد کرده بودند ولی به دلایل مختلف نپذیرفته بود. در زندگی صرفه جو بود و بیشترِ درآمدش را برای زن و بچه هایش که در شهری دیگر زندگی میکردند میفرستاد. اما دو عادت زشت داشت: مشروب خواری و بی علاقه بودن به پیشرفت در کار. میتوانست به مدت یکسال دست به مشروب نزند ولی اگر حتی یک پیک میزد، از کنترل خارج میشد. دوبار مشروب را ترک کرده بود و قبل از آنکه برای پیدا کردن کار نزد من بیاید، در شهری کوچک خدمتکار یک کلیسا بود و شغلش در آنجا گورکنی و زدن ناقوس کلیسا بود. چونکه یکبار به شراب ناخنک زده بود و تا صبح ناقوس را به صدا در آورده بود، از آنجا اخراج شده بود. صادق و صمیمی و کوشا بود. به او اعتمادی نسبی داشتم و صحت اعتمادم با سابقۀ کارِ بدونِ خدشه اش در شرکت ثابت شده بود. با وجود همۀ این حرفها، ناگهان زن و بچه هایش را با بی رحمی کُشت و سپس تیر خلاص را به خودش زد. خوشبختانه هیچ یک از آنها نمُردند، همه در کنار هم در بیمارستان بستری شدند و از مرگ نجات یافتند. بخاطر کمک به همسرش و بعد از آنکه همگی به زندان افتادند، به دیدار همسرش به زندان رفتم. قاطعانه از پذیرفتن کمک امتناع کرد. گفت که شوهرش بد اخلاق و بی رحم ترین موجود روی زمین است. میخواست که شوهرش اعدام شود. دو روز التماسش کردم اما در عملی شدن خواسته اش مصر بود. به زندان رفتم و از پشت میله ها با شوهرش حرف زدم. همانجا فوراً متوجه شدم که خودش را در دلِ مأمورانِ زندان جا کرده و در زندان شخصی محبوب شده تا آنجا که امتیازات ویژه ای هم به او داده بودند. اصلاً سرافکنده و اندوهگین نبود. برعکس، بر آن بود تا در زندان موضوع حرفۀ "فروشندگی" را مطالعه کند. قصد داشت وقتی از زندان آزاد شد، بهترین فروشنده در امریکا شود. شاید تقریباً بتوانم بگویم کاملاً خرسند و خوشحال بود. از من خواست نگرانش نباشم چون با همه چیز کنار میاید. گفت که هر روز، روزی خوب و ایده آل است و گله و شکایتی ندارد. در حالیکه از ماجرا گیج و منگ شده بودم او را ترک گفتم. به ساحلی در همان نزدیکی رفتم و تصمیم گرفتم شنا کنم. اکنون همه چیز را از دیدگاهی جدید مینگریستم. آنقدر غرق در فکر کردن به او شده بودم که داشت یادم میرفت باید به خانه باز میگشتم. واقعاً چه کسی میتواند بگوید هرآنچه بر سَرِ کارناهام آمده به سودش نبوده است؟ شاید وقتی از زندان آزاد شود، بجای آنکه یک فروشندۀ حرفه ای باشد یک کشیش تمام عیار شده باشد. هیچکس نمیتواند پیش بینی کند که او چه خواهد کرد. هیچکس نمیتواند به او کمک کند، چونکه او به شیوۀ خاص خودش، خود را در مسیرِ سرنوشتِ مورد علاقۀ خویش انداخته بود.
دوست دیگری داشتم، یک هندو بنام گاپتال (Guptal). نه فقط رفتارش نمونه بود، بلکه آدمی پاکدل بود. علاقۀ پر شوری به فلوت زدن داشت و تمام روز را در اتاق محنت بارش فلوت میزد. یک روز او را در اتاقش مُرده یافتند. گوش تا گوش سرش را بریده بودند و فلوتش را نیز کنار تختش قرار داده بودند. در مراسم خاکسپاری، ده دوازده زن مثل ابر بهار اشک میریختند، از جمله همسر سرایداری که او را کُشته بود. میتوانستم کتابی در باره این مرد جوان بنویسم که متین ترین و پاکدل ترین ترین آدمی بود که در زندگی دیده بودم. آدمی که هیچکس را از محبت خود محروم نکرد و آزارش به هیچکس نرسید، جز به خودش که با آمدن به امریکا به قصد پاشیدن بذر صلح و عشق و آرامش، مرتکب بزرگترین اشتباه شد.
یکی دیگر از پیک های وفادار و سخت کوش دیوید اولینسکی (Dave Olinski) بود که جز کارکردن به چیزی دیگر فکر نمیکرد. اما یک نقطه ضعف بزرگ داشت ـــ بیش از اندازه حرف میزد. قبل از آنکه نزد من بیاید و تقاضای کار کند، چندین بار به دور دنیا سفر کرده بود. برای امرار معاش دست به هر کاری زده بود و تعداد و نوع این کارها آنقدر متنوع است که بهتر است در باره اش چیزی ننویسم. به دوازده زبان آشنائی داشت و به این موضوع میبالید. از آندسته ادمهائی بود که علائق و خواسته هایشان باعث شکست در زندگی شان میشود. دوست داشت به همه کمک کند و نشانشان دهد چگونه در کارشان موفق شوند. در واقع، توقع داشت بیش از میزانی که میتوانستیم، کار به عهده اش بگذاریم ـــ حریص کار بود. وقتی او را در شعبه ای در شرق نیویورک مشغول بکار کردم، شاید میبایستی در همان موقع به او هشدار میدادم که آنجا محله ای پُر دردِ سر است اما چون طوری وانمود میکرد که همه چیز را میداند (بخاطر آشنائیش با چند زبان) و مصر بود در چنین محله هائی کار کند، حرفی نزدم. با خود گفتم ـــ به زودی خودش خواهد فهمید. از قضای روزگار، طولی نکشید که به دردِ سر افتاد. یک پسر بچه کلیمیِ شرور یک روز به سراغش میرود و یک برگ فرم تلگراف پُر نشده طلب میکند. دیوید پشت میزش نشسته بود و از لحن پسر هنگام طلب کردن فرم خوشش نیامده بود. دیوید از او خواسته بود کمی با ادب صحبت کند. بخاطر همین حرفش، پسرکِ شرور دو مشت محکم حوالۀ چپ و راست صورتش کرده بود. بخاطر همین زبان درازی دیوید، پسرک یک مشت جانانه و محکم به دیوید زده بود که نزدیک بود دندانهایش از دهانش بیرون بریزد. سه جای فَکّش هم شکست. بعد از اینهمه درد سر، گویا دیوید هنوز درس عبرت نگرفته بود تا سرجایش بنشیند و پا را از گلیمش بیشتر دراز نکند. همچنانکه از احمقی مثل دیوید انتظار میرَوَد، به ادارۀ پلیس میرَوَد و شکایت میکند. یک هفته بعد یک عده شرور به محل کارش میروند و حسابی کُتَکش میزنند. کله اش آنچنان ضربه دیده بود که انگار مغزش شکل اُملت شده بود. علاوه بر همۀ کتک زدنها، بعنوان ضربۀ آخر، گاو صندوقش را نیز خالی میکنند. در راه بیمارستان دیوید فوت میکند. پانصد دلار در یکی از جورابهایش پنهان کرده بود که انرا پیدا میکنند… شخص دیگری که میخواهم در باره اش بنویسم کلاسِن (Clausen) و همسرش لِنا (Lena) است. وقتی کلاسِن تقاضای کار کرد همراه زنش امده بود. لِنا یک بچه در بغل داشت و دست دو تا بچۀ قد و نیم قد را گرفته بود. از طرف یک سازمان خیریۀ کاریابی به من معرفی شده بودند. پیک های شیفتِ روز بر اساس کمیسیون کار میکنند و حقوقشان بالا و پائین میشود. بخاطر همین موضوع به او شیفت شب دادم چون حقوق افرادی که شب کار هستند ثابت است. چند روز بعد نامه ای از او دریافت کردم، نامه ای خودمانی، که نوشته بود به چند روز مرخصی احتیاج دارد، چون باید نزد مأمور رسیگی دادگاه برود. سپس نامه ای دیگر از او دریافت کردم که نوشته بود، چون همسرش نمیخواهد دوباره حامله شود از همبستر شدن با او امتناع میورزد. تقاضا کرده بود اگر میتوانم سری به آنها بزنم و همسرش را متقاعد کنم با شوهرش همبستر شود. به آپارتمانشان که در زیرزمین یک مجتمع مسکونی در یک محلۀ ایتالیائی نشین بود رفتم. آپارتمانشان مثل یک لانۀ زنبور بود. زنش دو ماهه حامله بود و تا مرز حماقت فاصلۀ چندانی نداشت. لِنا شبها در پشت بام میخوابید چون اتاقشان شبها خیلی گرم میشد. اینطوری از شوهرش نیز فاصله میگرفت تا کاری به کار لِنا نداشته باشد. به لِنا گفتم، حالا که حامله است فرقی نمیکند با شوهش عشقبازی کند یا نکند. در پاسخ نگاهم کرد و لبخند زد. کلاسِن مدتی در جبهه های جنگ بوده و شیمیائی شده بود ـــ و در هر حال دهانش کف میکرد. گفت اگر زنش از خوابیدن در پشت بام دست برندارد، او را خواهد کشت. تلویحاً گفت که همسرش در پشت بام میخوابد تا با همسایه ای که در اتاق زیر شیروانیِ خانۀ بغل دستی زندگی میکند لاس بزند. با شنیدن این حرف، لنا نیشخندی دلمرده و غمگین زد. کلاسِن از دیدن نیشخند لِنا عصبانی شد و لگدی به ماتحت او زد. در این زمان لنا از خانه بیرون رفت و بچه ها را نیز با خود بُرد. کلاسِن به زنش گفت برو گم شو و دیگر برنگرد. سپس کشوی میزی را باز کرد و یک هفت تیر بیرون کشید. گفت که این هفت تیر را برای روز مبادا نگاه داشته است. چند چاقو هم نشانم داد و یک چماق که چماق را خودش ساخته بود. ناگهان به گریه افتاد. گفت که زنش او را احمق فرض کرده است. گفت که از چرخاندن و خرج و مخارج زندگی خسته شده است، بخصوص که میداند زنش با چند مرد در همین محله رابطه دارد. بچه ها نیز بچه های او نیستند چون حتی اگر خودش هم بخواهد نمیتواند پدر شود. دُرُست فردای آنروز وقتی زنش خانه نبود، بچه ها را به پشت بام میبَرَد و با همان چماق میکُشد. سپس با کله خود را از پشت بام به زمین می اندازد. وقتی لنا به خانه بازمیگردد و می بیند چه اتفاقی افتاده است، دیوانه میشود. باید دست و پایش را می بستند و آمبولانس خبر میکردند… و آدم دیگری که در اینجا میخواهم از او یاد کنم شُلدیگ (Schuldig) است. بیست سال بخاطر اتهام به قتلی که میگوید هرگز مرتکب نشده زندانی کشیده است. قبل از آنکه به زور به قتلی که مرتکب نشده اعتراف کند در سلول انفرادی بوده، گرسنگی کشیده، شکنجه شده، مورد آزار جنسی قرار گرفته، و معتاد شده. وقتی سرانجام او را آزاد کردند، او دیگر یک آدم نبود. یک شب برایم تعریف کرد که در سی روزِ آخرِ دورانِ زندان بر او چه گذشته و کلاً عذابی که در دورۀ زندان کشیده چقدر سخت بوده. هرگز ماجرائی چنین وحشتناک نشنیده بودم. هرگز فکر نمیکردم کسی بتواند عذابی چنین کُشنده را تحمل کند. وقتی آزاد شد پیوسته در هراس بود که شاید مجبور شود مرتکب قتل شود و دو باره به زندان بیفتد. از این موضوع شکایت داشت که مدام تعقیبش میکنند و زیر نظر است و رد پایش را دنبال میکنند. گفت که "آنها" او را به انجام اَعمالی وسوسه میکنند که هیچ علاقه ای به آن انجام آن کارها ندارد. "آنها" آدمهائی رذل و شرور بودند که همیشه به دنبال و در مسیرش بودند، مزدورانی بودند که تلاش میکردند او را دوباره به زندان بیاندازند. شبها که خواب بود احساس میکرد حرفهائی در گوشش زمزمه میکنند. چونکه اورا مسحور کرده بودند، در مقابل آنها احساس ناتوانی میکرد. گاه تفنگ و چاقو زیر بالشش میگذاشتند. میخواستند که آدمی را بکُشد تا این دفعه برای زندانی کردنش دلیلی محکم بر علیه او داشته باشند. یک شب وقتی با یک مشت تلگراف به اینجا و آنجا میرفت، جلوی یک پلیس را میگیرد و از او خواهش میکند دستگیر و زندانی اش کند. نام، محل زندگی و حتی محل کارش را نمیتوانست به یاد بیاورد. هویت خود را کاملاً فراموش کرده بود. پیوسته تکرار میکرد ـــ "من بیگناهم… من بیگناهم." در ادارۀ پلیس حسابی او را سئوال پیچ میکنند. ناگهان از جا پرید و مثل دیوانه ها فریاد زد ـــ "اعتراف میکنم… اعتراف میکنم." و با ادای آن جملات پرده از یک جنایت بعد از جنایت دیگر برداشت. سه ساعت به اعتراف کردن ادامه داد. ناگهان در حین اعترافات پی در پی، مکث کرد، نگاهی تند و تیز به اطراف انداخت، مثل آدمی که یکهو به خودش آمده باشد، با سرعت و نیروئی زیاد که فقط از یک انسان عاصی بر میاید، به آنسوی اتاق جهید و سرش را محکم به دیوار سنگی کوبید…
(ادامه دارد…)