این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
نشریه الکترونیکی نیویورکفا دیگر جای خود را بازکرده و علاقمندان ادبیات داستانی آن را خوب می شناسند. نشریه ای که می توان بهترین داستانهای روز جهان را با فاصله زمانی اندکی به فارسی خواند.هزینه این به روز بودن (قیمت مجله) واقعا ناچیز است. به خصوص که ضامن ادامه این حرکت ارشمند است. از کسانی که علاقمند ادبیات داستانی هستند تقاضا می کنیم با خرید نشریه آن را حمایت کنند تا کار ادامه داشته باشد. از گردانندگان نیویورکفا خواستیم هر شماره یکی از داستانهای شان را به خوانندگان مد و مه هدیه دهند. تا هم معرفی برای کارشان باشد و هم تشویقی برای استقبال از این نشریه از سوی خوانندگان. از شماره سوم نیویورکفا این ماجرا آغاز شد. بار نخست نسخه پی دی اف داستانی را در اختیار ما قرار دادند که ما نیز روی وب سایت قرار دادیم. خوشبختانه این بار متن اصلی داستان را به دست ما رساندند که به زعم ما و نظر برخی مخاطبان شیوه مطلوب تری ست. امیدواریم که این روند ادامه داشته باشد و ما همزمان با انتشار صدومین شماره نیویورکفا نود و هشتمین هدیه داستانی خود را از آنها گرفته باشیم!
مد و مه
*****
«کشیش»
تیم پارکس
ترجمه: مرتضی معدنی ثانی
پس از مرگ مادر، توماس شروع به فکر کردن در مورد پدرش کرد. وقتی مادر به حال مرگ افتاده بود مدام حرف از این بود که می خواهد در بهشت پدر را ملاقات کند و به آغوش شوهر سی و دوساله اش برگردد؛کسی که سی و دو سال پیش از مرگ او فوت کرده بود. این سعادتی ابدی بود.
البته توماس اعتقادی به این چیزها نداشت ولی با این حال اگر غیرممکن بودن این فکر را درک کنیم – ملاقات دو روح غیر مادی در ملکوت و هم آغوشی آسمانی- می فهمیم که تلاش برای تصور نکردنشان کار سختی بود.هنگام مرگ، مادر نود ساله و پدر شصت ساله بود. احتمالن این اختلاف سنی در بهشت تعدیل می شد. احمقانه بودن این فکر، مؤید این بود که فرد می تواند در اصول مذهب تردید داشته باشد.
حتی با این فرض که مادر به ملاقات پدر رفته باشد او که بود؟ حالا که بود؟ پدر که بود؟ توماس با خود فکر کرد. چرا حالا داشت این سوال ها را از خودش می پرسید؟ روشن نبود. سوال ها آن چنان واجب نبودند. تازه، پدر و مادرش که فرار نکرده بودند. توماس مایل نبود به کاوش بپردازد، نمی خواست نام پدرش را در گوگل جست و جو کرده یا بایگانی ها را زیر و رو کند. می توانست به متن موعظه های پدرش نگاهی بیندازد. بعد از خاک سپاری، وقتی خانه ی مادرشان به فروش رفت، خواهر توماس بعضی از متن ها را برداشته بود. متن ها با توماس حرف می زدند و او را به یاد دست خط پدر و طرزفکرش می انداختند. ولی توماس نمی خواست کاغذها را ببیند. فکر موعظه های پدر احساسات ناخوشایندی را در او بر می انگیخت و انگشت گذاشتن روی دلیل آن سخت بود. توماس احساس نوعی سراسیمگی و آزردگی خاطر داشت. می خواست تصویر پدرش را آن طور که خودش به خاطر داشت بسازد. پدر برایم که بود؟ هر پسری باید بتواند بگوید پدرش برایش چه حکمی دارد. خود من می توانم بگویم چه قسمتی از شخصیتم را مدیون پدر هستم و او چه طور هنوز در زندگی ام جریان دارد؟ البته اگر واقعن این طور است.
توماس گاهی به خود می گفت از این که در زمان حیات مادرش از او در مورد پدر چیز زیادی نپرسیده بود پشیمان نبود. قطعن این لحظه مرور خاطرات پدر را ایجاب می کرد.حالا تمام خاطرات مادر از پدر با او مرده بودند و توماس دیگر نمی توانست به آنها دست پیدا کند. با این حال هنوز هم از سین جیم نکردن مادرش پشیمان نبود. در واقع به جز همه ی اراجیف مربوط به ملاقاتش در آن دنیا با پدر و تمام گریه های وقت و بی وقتش با آوردن اسم پدر، مادر خیلی کم در مورد او حرف زده بود. خیلی کم. شاید تنها زمانی که می شد با اطمینان انتظار اسمش را کشید وقتی بود که توماس و مادرش سر مسائل سیاسی یا مذهبی بحث شان می شد. این جور وقت ها توماس حرف های تحریک کننده ای می زد و سرسختی نشان می داد.مادرش هم هرگز نمی خواست جر وبحث در مورد این موضوعات را کنار بگذارد. بعد هم به لحنی بین شوخی و عصبانیت، می گفت: « تو هم درست مثل پدرت می مونی توماس. اونم دوست داشت وکیل شیطان باشه!»
چه طور ممکن بود؟ پدرکشیش بود. توماس یادش نمی آمد که پدر حتی کلمه ای علیه ارتودکس[۱] به زبان آورده باشد. مادر از کجا یادش بود او وکیل شیطان بوده است؟ شاید در روابط شخصی شان، پدر دوست داشت او را عصبانی، سراسیمه و برآشفته کند و این موضوع تا حدی- و نه تمامن- محض شوخی بود. مادر توماس سرِ خاکستری رنگش را تکان می داد و می گفت: پدرت دوست داشت فرق باز کنه، درست مثل تو.» نمی گفت پدر مویش کجا بود که فرق باز کند و توماس هم توضیح بیشتری نمی خواست.
چرا وقتی مادرش در قید حیات بود توماس راجع به توداری اش چیزی از او نپرسیده بود؟ نه به این خاطر که توماس شک داشته باشد بعضی رازها را از او پنهان کرده اند بلکه این طور به نظر می رسید که مادرش می خواست پدر را برای خودش نگه دارد. شاید می ترسید صحبت کردن از پدر جلوی توماس ارزش او را کم کند چرا که پدر، پارسا و توماس بسیار شکاک بود. صحبت کردن از پدر ممکن بود این موقعیت را به پسرش بدهد که حرف های تحقیرآمیزی بزند یا بار دیگر بی ایمانی اش را نشان بدهد و وضع موجود را بر هم بزند. عبارت مورد علاقه ی پدرش این بود: اوضاع را به هم نریز! مادرش تمام پیشامدهایی را که بینشان اتفاق می افتاد تا آخر در قلبش نگه می داشت. در اتاق خوابش عکسی از جوانی پدر توماس زده بود و در چارچوب پنجره پایین صورت او، مادر تکه کاغذ مربعی سفید و کوچکی را گذاشته بود و رویش آیاتی از انجیل نوشته بود:
مرگ پنهان می کند ولی جدا کردن نمی تواند.
تو هستی و از سوی دیگر مسیح هست
تو نزد مسیحی
و مسیح در محضر من است
و ما هم چنان با یکدیگریم.
توماس به این سوگواری کاملن خوددارانه احترام می گذاشت.پرس و جو نمی کرد. وقتی سرطان به مغز پدرش هجوم آورده بود، انواع و اقسام اتهامات ناگوار را به مادرش وارد کرده و می دانست که این اتهامات مادرش را شدیدن عصبانی کرده بود.توماس حتی برای یک لحظه هم تصور نکرده بود که حقیقتی در این اتهامات نهفته است.این فقط سرطان بود که به مغز پدر هجوم آورده بود. اگر کسی که سی سال زنش بود را متهم نمی کرد، انگشت اتهامش را به سوی چه کسی نشانه می گرفت؟ توماس خیلی چیزها در این باره می دانست. پی برد حالا داشت به پدر فکر می کرد چرا که غیر از ماجرای طلاق که همان طور نیمه تمام مانده بود آخرین کار پدرش به عنوان کشیش، در آوردن آن دو به عقد یکدیگر بود.همان زمان هم بود که انگشت حلقه ی توماس و همسرش را روی هم گرفته و گفته بود: «کسانی که خدا آنها را به هم پیوند داده است نمی گذارند هیچ کس جدایشان کند.» به تازگی در کش و قوس طلاق، توماس مجبور شده بود سند ازدواجی که امضای پدر بر آن درج شده بود را پیدا کند. این که پدر سی و دو سال پیش تمام آن ورقه ها را انگشت زده عجیب بود. دست خط پدر تیز و زاویه دار بود ولی زاویه هایش زیبایی خاصی نداشت. توماس سند ازدواج را چند دقیقه بررسی کرد و امضای خودش، زنش و پدرش را در آن دید. سپس آن را با سایر اوراق در پاکتی گذاشت و برای فرآیند طلاق خودش را آماده کرد.
هرزه. همین. مادرش فقط یک بار در این باره حرف زده بود. توماس به یاد داشت که راجع به سرطان حرف زده بودند. مادرش گفت بخت با او یار بوده است چون سرطان او مثل پدر بیچاره، به سرش نرسیده بود. بعد به گریه افتاد و به توماس گفت پدر قبل از مرگ و در عالم هپروت هر چه از دهانش در می آمده به مادر گفته و او را هرزه خوانده بود. توماس که شوکه شده بود از مادرش دلجویی کرد و گفت این بیماری پدر بوده که از زبان او حرف می زده است. مادر این را می دانست. در حالت هوشیاری، پدر هیچ وقت چنین حرف هایی نمی زد. توماس بعدها فهمید مادر این بحث را پیش کشیده بود تا قبل از مرگ دلداری فرزندش را به دست بیاورد و به محض این که خیالش آسوده شد دیگر با توماس حرفی نزد.
ادوارد سندرز[۲] در بلندترین روز سال ۱۹۲۰ در لیورپول به دنیا آمد. ادوارد دو خواهر داشت که یکی شان قطعن از خودش کوچک تر بود. شاید هم هر دو شان از او کوچک تر بودند.توماس می توانست از خواهر و برادرش در این مورد بپرسد- آنها بزرگ تر از او بودند و شاید می دانستند- ولی نمی خواست بفهمند او در مورد پدر چه فکر می کند. چرا؟ چون نمی خواست خاطرات مشترک شان را با هم ادغام کند.نمی خواست در پرتو دانسته ها شان بالاجبار دست به اصلاح نقطه نظرهایش بزند. به شکل مبهمی می دانست که مادرش از دوریس- کوچک ترین خواهر- حرف زده بود که نور چشمی خانواده ی پدر بود. ولی تا جایی که یادش می آمد پدر هیچ وقت حرفی از دوریس نزده بود. از مادر خودش هم هیچ وقت حرفی به میان نیاورده بود. آن چه توماس از او- لابد از دیدارهایش با او در دوران کودکی- به یاد می آورد پیرزنی بود نحیف با موهای سفید کم پشت و دماغ چنگکی.
آیا پدرش عمدن اسرارآمیز بود؟ ادوارد سندرز یک بار از پدرش، یعنی پدر بزرگ توماس حرف زده بود. آنها تعطیلات را در دیوون[۳] جنوبی می گذراندند و پدر خواسته بود خلیج پلیموت[۴] را ببیند چون کِشتی پدرش طی دوره ی رکود اقتصادی آنجا خوابیده بود. پدربزرگ توماس کاپیتان کشتی بود و پدر در عین حال که یکی از تابستان هایی که بیکار بود را با او می گذراند چشم می کشید تا تجارت جهانی تکانی بخورد. می بایست به او خوش گذشته باشد. چون هم چنان که کنار ساحل قدم می زدند کاملن هیجان زده بود. وقتی به سوی ساحل می رفتند، اسکله ای که در آن پارو زده بودند و جای کشتی شان را نشان می داد.
توماس بر این باور بود که پدرش هم می خواست دریانورد شود اما به خاطر دید ضعیفش از این کار بازمانده بود. دیدش آن قدر ضعیف بود که ارتش و نیروی دریایی هیچ کدام او را نپذیرفته بودند. حتی نتوانسته بود گواهی نامه بگیرد. به همین خاطر وقتی پدر دلاورش در دریای آتلانتیک با زیردریایی ها می جنگید او در کارخانه ی کشتی سازی کَمل لِیرد[۵] مشغول به کار شد و طراحی فنی موتورهای دریایی را انجام می داد. یکی از مفرح ترین داستان هایی که پدر دوست داشت تعریف کند این بود که در کارگاه چه طور او را به خاطر توانایی اش در کشتن موش ها با وزنه ی کاغذ تحسین می کردند. عجیب بود که آن قدر خوب نمی دید تا به ارتش ملحق شود یا رانندگی کند ولی در طراحی موتور وکشتن موش با وزنه ی کاغذ کاملن خبره بود.
پدر هیچ وقت از دلایلش برای کشیش شدن حرفی نزده بود ولی توماس می دانست که پدر و مادرش از همان اول قصد داشتند مُبلّغ شوند. آنها همدیگر را در مدرسه ی تعلیم مبلغین مسیحی دیده و خواهان زندگی ماجراجویانه ای بودند. سال ۱۹۴۸ بود. پدر و مادر درست در بحبوحه ی جنگ زندگی می کردند ولی در حاشیه ی درگیری بودند. مادر در بمباران لندن و پدر در بمباران لیورپول آنجا بودند. پدرش نگذاشته بود که مادر عضو گروه رکس[۶] شود. پدر او نیز از این که پسرش نمی توانست در ارتش نام نویسی کند مایوس بود اما حالا آنها در جبهه ی دیگری به خوبی می جنگیدند.
توماس حالا می دانست که ازدواج پدر و مادرش بر مبنای مأموریتی مذهبی بود. آنها در رسالتی شریک بودند: تبدیل جهان به جایی بهتر به واسطه ی هدایت مردم به راه دین. منطقِ بودنِ آنها در کنار یکدیگر همین بود. هر کدام شان در ایمان شان تزلزل نشان می داد، ازدواجشان نیز همراه با آن از دست می رفت. مگر نه؟ زندگی شان زیستن در کلیسا و وقف کلیسا بود اگر چه بنا به دلایلی که هیچ وقت روشن نشدکارشان به مبلغ شدن نینجامید. شاید زاد و ولد صلاحیت شان را کم کرد. کلیسا نمی خواست مسئول بچه های سفیدپوست در اوگاندا یا اندونزی باشد. توماس فکر کرد شاید ما بچّه ها حرفه ی پدرمان را به تعطیلی کشاندیم و بلندپروازی هایش را نقش بر آب کردیم. اول مشکل بینایی و بعد بچّه هایش جاه طلبی های او را تباه کردند.توماس بی قراری پدر را به یاد داشت. پدرش وقتی برای وراجی نداشت. گاهی اوقات حتی به سختی فرصت غذا خوردن پیدا می کرد با مادر هم ناآرامی می کرد و بی قرار انجام کاری بود. ولی چه کاری؟ هدایت بشریت به آیین مسیح.چه عجیب وچه مأیوس کننده بود که در همان ابتدای کار، در ارشاد دوتن از سه نفر آدم بیخ دماغش- یعنی توماس و برادر بزرگترش- شکست خورده بود.
توماس فکر کرد که پدر رستگاری ما را بی هیچ عذری پذیرفته بود.
به محض این که تصمیم گرفته بود تلاشش را بکند جمع و جور کردن این افکار و تایپ شان در کامپیوترش وقت زیادی از او نگرفت. شاید به این خاطر که چندان زیاد نبودند.توماس حالا در آپارتمان محقری دور از زنش که چندی پیش ترکش کرده بود و دور از بچه هایش که حالا بزرگ شده بودند زندگی می کرد.آنها به جز حمایت مالی احتیاج دیگری به او نداشتند. با این وجود احساس نمی کرد که واقعن خلاص شده است. حس می کرد خانه را ترک کرده تا کوهی را فتح کند و حال در قله گرفتار آمده و بر فراز صفِ درختان اقامت گزیده ، آزاد است ولی دارد یخ می زند و راه پس و پیش ندارد.گیج شده بود. این طور به نظر می آمد که زنش در دشت های حاره انتظارش را می کشد ولی او نمی خواست برگردد.
از کودکی و نوجوانی اش خاطراتی باقی مانده بود. دو یا سه واقعه به نظر مهم و سرنوشت ساز می آمدند. اوایل کودکی توماس، پدرش سرگرم و خوشحال بود. موعظه می کرد. اول در منچستر و بعد در بلک پول [۷] جلسه می گذاشت. پرجذبه و آماده به مصاف بود. از نبرد خوشش می آمد. صدایش مطنطن بود. شوخی می کرد. پیشوا بود. مردم برای شنیدن نصایحش به او مراجعه می کردند. قبل از صبحانه و ناهار و شام دعا می خواند. عصر، پیش از این که به رختخواب برود ذکر می گفت. پدر و مادر بندگانی پرشور و متعصب بودند،؛ بنده ی وجودی بودند که می خواست آنها را به بهشت یا جهنم رهنمون کند.پدر به مذهب خشک و رسمی علاقه ای نداشت. او گوشت و کباب، کیک کشمشی و شیربرنجش را دوست داشت. ولی همیشه بی قرار بود و بلند می شد و دوباره می نشست تا غذا بخورد. توماس به وضوح پدرش را به یاد می آورد که صندلی اش را عقب می کشید و عصاره ی گوشت را با دستمالی سفید از دور دهانش پاک می کرد. آن زمان مردم به آن دستمال ها « دستمال سفره» می گفتند. پدرش دهانی آویخته و دندان هایی کثیف داشت ولی همیشه اصلاح کرده بود. همیشه آماده بود تا در حال ملاقات با مردم و هدایت شان باشد. همین که پدرش بیرون می رفت توماس می توانست لکه ی شیره ی گوشت را روی دستمال مچاله ببیند.
ولی توماس نمی توانست صورت پدرش را ببیند. بارها تلاش می کرد ولی موفق نمی شد صورت پدرش را به طور کامل ببیند. در آپارتمان محقری که اکنون زندگی می کرد هیچ عکسی از گذشته نگه نمی داشت. هیچ ارثیه ی خانوادگی نداشت. پدرش چه قیافه ای بود؟ بینی قلمی زیبا و موهای حنایی در حال عقب نشستن داشت. چشم هایش سبز تیره بود و عینک ته استکانی می زد. پدر به نحو بی پایانی عینکش را با دستمال سفید بزرگی تمیز می کرد. توماس می توانست حرکت نیرومند دست های پدرش را ببیند که شیشه های عینک را با پارچه تمیز می کرد اما نمی توانست چشم ها و بینی پدر را کنار هم بگذارد. نمی توانست نگاه کردن به آن چشم ها را به یاد بیاورد یا یادش بیایدکه آن چشم ها او را نگاه کرده بودند. دستمال سدّ راه بود.
بدن پدر سهل الوصول تر بود. توماس تصویری گنگ از شکنندگی و در عین حال صلابت و پشت خمیده ی پدر را به یاد می آورد. مضطرب بود اما هراسان نبود. هیکل متناسبی نداشت اما با دوچرخه به دیدن اعضای کلیسا می رفت. در کلیسا از او متنفر بودند چرا که مراسم سالانه ی تاجگذاری ملکه ی می[۸] را قدغن کرده بود. می گفت کفرآمیز است و ربطی به مسیح و پیام سُرور و رستگاری اش ندارد. او کشیش نشده بود که مراسم کفرآمیز را ابدی کند و بر سر دختران زیبا تاج بگذارد.
یک بار پدر، توماس و چند نفر از بچه های کانون اصلاح را با خود به اردوگاه تابستانه برد.وحشتناک بود. از بس وحشی بودند جفت پا می پریدند تا ببیند چه کسی از همه دورتر می پرد. با صدای بلند فحش می دادند و ژست های احمقانه می گرفتند. بعضی هاشان را به خاطر دزدی یا خشونت به کانون فرستاده بودند. به نظر می رسید پدر هیچ دردسری در صحبت کردن با این بچه ها و هدایت شان نداشت. شاید چون فکر می کرد مبلّغی همین بود واز این کار احساس رضایت می کرد امّا اگر توماس فحش می داد یا آن ژست ها را می گرفت پدر خشمگین می شد.
پدر از مرگ و خاکسپاری هم که حرف می زد ترسناک می شد. نقل از تابوتی بود که بعد از طوفان روی آب گل آلود شناور بود و ماجرای دیگری از تابوتی که مجبور بودند به زور در قبر فشارش بدهند چون خیلی دراز بود. جنازه غول پیکر بود. دست آخر، پدر و خادم کلیسا مجبور شده بودند روی تابوت بایستند تا آن را زیر زمین بگذارند و حتی در آن حالت باز هم آن را با زاویه ی چهل و پنج درجه دفن کردند. برای توماس عجیب بود که پدرش می توانست به مرگ بخندد. برایش عجیب بود که لباس های معمولی اش را با جامه ی کلیسا، لباده ی مشکی بلند و ردای کتانی آهاری عوض می کرد. در انتهای مراسم دعا که دست هایش را بر می افراشت انگار فرشته بود. «پروردگار متعال شما را رحمت کند!» صدایش پیرامون مرمرهای قهوه ای کلیسا طنین می انداخت. «خداوند از وجه خود چهره ی شما را درخشان کند!» بعد همان آدم، توماس و برادرش را دنبال می کرد تا اگر روی پله ها خزیده اند و میهمانان را دید می زنند، به تخت خواب برگردند. فریاد می زد: «بی شرف ها!» بعضی وقت ها واقعن از دست برادر توماس عصبانی می شد و کتکش می زد. می گفت: «من حرف آخر رو می زنم. من این کله شقی رو از سرت در می آرم.» تنبیه های پدر ترسناک و در عین حال به نحوی آرامش بخش بود. توماس تا آنجا که یادش بود هرگز تنبیه نشده بود. این طور استنباط می کرد که من پسر خوب و شاید هم ناقلایی بودم.
وقتی توماس نه یا ده ساله بود پدرش دچار فروپاشی شد. « فروپاشی روانی» اصطلاحی بود که آن زمان از آن استفاده می کردند. پدر مکلف به انجام موعظه بود و لحظه ای از راه رسیده بود که باید بالای محراب می رفت و موعظه می کرد اما نتوانست و مجبور شد به خانه برگردد. شاید ملحدان بلک پول عاقبت بر او چیره شدند. پس از آن توماس و خانواده طولانی ترین تعطیلات دسته جمعی که تا به حال داشتند را تجربه کردند. یک ماه در دیوون. آنها در باغ وحشی متروکه ماندند و در آشیانه ی حیوانات که حالا به اتاقک های مسافرتی بدل شده بود خوابیدند.
مدت کوتاهی پس از فروپاشی پدر و آن تعطیلات، بلک پول را ترک و به لندن نقل مکان کردند. این ماجرا یکی از نقاط عطف زندگی شان بود و وقتی به گذشته نگاه می کرد پی برد که از این نقطه به بعد خاطرات او از پدرش کمی متفاوت تر و اندکی غمناک تر می شد. از تعبیر «چالش جدید» استفاده می کردند اگر چه توماس نمی دانست چه کسی همچو حرفی زده بود. چالش جدیدی پیش روی پدر قرار گرفت: کلیسای بزرگی در یکی از حومه های پررونق و متمکن لندن. افراد رده بالا به او ایمان داشتند. او همان کسی بود که در جایی که انرژی اش مورد قبول واقع می شد باید انرژی می بخشید.کشیش اوانجلیکایی[۹] نمی تواند در عالم «ملکه های می» کاری پررونق داشته باشد. یا حداقل برای زمان درازی نمی تواند.
در مدرسه توماس مجبور شد لهجه ی شمالی اش را کنار بگذارد تا مسخره اش نکنند. آیا پدر هم مجبور بود در محراب لهجه اش را تغییر دهد تا به اهالی نجیب شمال لندن بخورد؟ توماس چیزی به خاطر نداشت. حالا که فکر می کرد برایش عجیب بود. زندگی غفلتن از دستش سُر خورده بود. شاید هم او در سن ده سالگی، آن چنان روی زندگی جدیدش – نیاز به پیدا کردن دوستانی تازه، خانه ای جدید با باغی بزرگ، سرویس مدرسه، و بعد پیدا کردن اتوبوس و مترو برای مدرسه ای دیگر درست در قلب لندن- متمرکز شده و چنان درگیر این زندگی نوظهور شده بود که به سختی متوجه پدرش شده بود- پدر که انگار ، اگر چه از محرابی دیگر، ولی کماکان به همان شیوه موعظه می کرد.
آیا توماس از تک تک صحبت هایش با پدر راجع به موضوعات مهمی مثل دخترها، رابطه ی جنسی، مذهب، سیگار کشیدن و باده گساری در طی دوران نوجوانی اش خاطره داشت؟ نه. هیچ خاطره ای نداشت. آن چه توماس به خاطر می آورد شکل گیری نوعی تضاد میان پدر و برادرش و درماندگی پدر از ناکامی تحصیلی خواهرشان در مدرسه بود. او این ها را به خاطر می آورد چون برایش دردآور بودند. خواهرش یک مسیحی نمونه بود اما زیرک نبود. روزی به خاطر این که نمی توانست با معلم هایش رو به رو شود از مدرسه فرار کرده بود. پدر از دستش عصبانی بود. او درِ حمام را به روی خودش بسته بود و پدر با مشت به در می کوبید. «بیا بیرون!» مادر سعی می کرد پادرمیانی کند ولی او هم شوکه شده بود. این کار از خواهر توماس بعید بود. در این ضمن، برادرش موهایش را بلند می کرد، سیگار می کشید و نشئه می شد، باده گساری می کرد، معشوقه های آنچنانی داشت و موسیقی شیطانی گوش می داد. ولی درسش خوب بود و در شطرنج پدر را مغلوب می کرد که کار آسانی هم نبود.
توماس حالا می فهمید که پدر آن زمان از درک درست مسائل ناتوان بود. پدر نتوانسته بود بپذیرد که دخترش نمی خواهد خوب درس بخواند و پسرش نمی خواهد مسیحی وفاداری باشد.گذاشته بود تا این مسائل پیش پاافتاده او را بی اندازه دلسرد کند.خودش را سخت ملامت می کرد و شکست ها را به عهده می گرفت چون نمی شد حتی فکرش را هم کرد که این ناکامی ها از سوی خدا بوده باشد. در همین اثنا، توماس به خوبی درس می خواند و در کلیسا پسر سر به راهی بود. او را به مدرسه ای چند مایل دورتر فرستادند تا از اثرات شیطانی برادرش در امان بماند. رفتار توماس مثال زدنی بود. سیگار نمی کشید و موسیقی توهم زا گوش نمی کرد. وقتی هم فحش می داد دور از گوش رس پدر و مادر و خواهرش بود.
با این وجود توماس هنوز هم کاملن مطابق میل پدر نبود. توماس ادبیات را به علوم ترجیح می داد و پدرش سخت بر این باور بود که حقیقت در علوم و الهیات قرار دارد و هر چیز دیگری غیر از آن اومانیسم[۱۰] آبکی است. توماس در کلیسا بیشتر از این که پر شر و شور باشد حرف شنو بود. به کلیسا می رفت چرا که اگر نمی رفت، احساس گناه می کرد. احساس می کرد پدر و مادرش را سرخورده کرده است. شکی نیست که خودش هم ترجیح می داد در کلیسا پرجنب و جوش باشد. می خواست تا دل به وظایفش بسپارد. این کار باعث آرامشش می شد. ولی علیرغم تلاشی که کرد نتوانست.
اینها همه در جریان بود ولی هیچ وقت حرفی ازشان زده نمی شد. پدر به سختی می توانست از توماس شِکوه ای داشته باشد چون در رفتار توماس هیچ چیز ملموسی نبود که بتوان از آن شِکوه کرد. پدر می توانست به رویارویی با خواهر توماس برخیزد که به جای رفتن به مدرسه، خودش را در حمام حبس می کرد. می توانست رودر روی برادر توماس بایستد که مچش را در حال سیگار کشیدن در اتاق خوابش می گرفت و نقاشی هایی از زنان برهنه می کشید و می گفت عازم دانشکده ی هنر است. خواه ناخواه رابطه ای در کار بود و کشمکشی وجود داشت. پدر به در حمام می کوبید. داد می زد. گاهی وقت ها حتی برادر توماس را می زد ولی بعد بی نهایت مهربان می شد و آنها را در آغوش می کشید چرا که زیاده روی کرده بود.
ولی هیچ چیز نبود که بتوان به خاطرش سر توماس داد زد. بنابراین بر خلاف دیگران که با پدر درگیر بودند توماس هیچ رابطه ای با پدرش نداشت. حالا که درباره اش فکر می کرد، توماس نمی توانست حتی از گفتگویی با پدر در دوران نوجوانی اش نام ببرد. هیچ چیز. حتی تبادل هیچ مفهوم یا صمیمیتی را هم به خاطر نمی آورد. «من از اعمالت آگاهم. می دانم نه سردی نه گرم.» این آیه را که در انجیل یافت فهمید برای او نازل شده است. پدرش تندخو بود. وقتی خشم بر او مستولی می شد سرِ در حال طاس شدنش از قرمزی برق می زد. برادرش سربه هوا و خونسرد بود. سر به سر خواهرش می گذاشت و می گفت: «بد عنق. بداخلاق.» ولی توماس مثل هیچ کدام شان نبود. انجیل گفته بود: «از این روست که تو معتدلی و من تو را تف خواهم کرد.» این احساس خدا بود. توماس با خود فکر کرد که من آقای معتدل هستم.
حالا عصر شنبه ای بود و توماس تک وتنها پشت مانیتور کامپیوترش نشسته بود. روز خوبی را پشت سر گذاشته بود- شنا رفته،خرید کرده و ناهار را با یکی از دوستانش صرف کرده بود.ولی حالا دلواپس بود. حالا می فهمید همه ی اینها، این تفکراتی که سی سال از آنها دوری کرده بود از کجا نشات می گرفت؟ در حقیقت اگرچه در مورد طلاق با یک وکیل حرف زده و تمام اسناد را آماده کرده بود ولی کار را تمام نکرده بود. فکر آخرین رویارویی با زنش و امضای اسناد عذابش می داد. به خودش می گفت تو سرگردان شده ای و از افسردگی در حال پوسیدنی.
دوباره به آن صبح بارانی شنبه فکر کرد که پدرش با تنگی نفس و بیماری او را به تعهدی پرابهت رهنمون ساخت: با این حلقه… با این حلقه… من تو را به عقد … من تو را به عقد... هم چنان که رو به روی هم پایین پله های محراب ایستاده بودند، اول پدر و به دنبال آن خودش خطبه را خواند. با تمام وجود… با تمام وجود… تو را می پرستم… تو را می پرستم. حالا این طور به نظر توماس می آمد که آن لحظه صمیمی ترین لحظه ای بود که او و پدرش تا به حال سراغ داشتند. به نام پدر… به نام پدر… و پسر … و پسر. پدر آن روز- روز پیش از آن که سرطانش را تشخیص بدهند، روزی که برای آخرین بار مراسم را بجا می آورد و نمی دانست این آخرین بار است- چند سال داشت؟ پنجاه و نه سال. پدر پنجاه و نه ساله بود. توماس الان چند سال داشت؟ پنجاه و هشت سال.
توماس مبهوت ماند. آنچه توماس به خاطرش به پدر خود رجوع کرده بود همین بود. تا از خودش بپرسد زندگی این مرد در حوالی پنجاه سالگی اش، وقتی نمایش خانوادگی تمام شده و در نبرد سرنوشت ساز مغلوب شده بود چگونه بود. توماس فکر کرد سخت نگیرد و قبل از این که چشم بسته قضاوت کند همه چیز را مرتب کند.برگردد. برگردد و برگردد تا بزرگسالی.
تعیین کننده ترین و به یادماندنی ترین اتفاق مرتبط با پدرش، جنبش کاریزماتیک[۱۱] بود. پدر و مادرش ابتدا مقاومت نشان دادند ولی بعد در برابر این شور به وجود آمده سر تسلیم فرو آوردند. جنبش کاریزماتیک احتمالن تفسیر اوانجلیکایی فرقه ی شصت و هشتم[۱۲] بود و لزوم دگرگونی و تحول را یادآور می شد. قطعن پای آمریکا در میان بود. کمی بعد پدر و مادر در هر فرصتی انجیل کورینتیانس می خواندند که یادگاری از پل قدیس برای بشریت بود: کلماتی از حکمت، موهبت شفابخشی و پیشگویی. سپس، یک صبح شنبه، دستیار کشیش دست هایش را برافراشت و هذیان گفت. حرف های دستیار مبهم و عجیب و غریب بود و چهره اش به وجد آمده بود. ندای باپتیست[۱۳] به گوش می آمد.
نیاز به گفتن نیست که خیلی از اعضای کلیسا منزجر شدند. سپس توماس فهمید که پدر و مادرش هم در اتاق خوابشان همین کار را می کنند و هذیان می گویند. بعد پدرش در کلیسا اعلام کرده بود که به این موهبت ها معتقد است – این بدعتی[۱۴] بود که همه دعاکنان منتظرش بودند- و او هم از پله های محراب دست هایش را به آسمان برافراشته، هذیان گفته وهنگام سرود خواندن به وجد آمده بود.توماس حالا یادش نمی آمد که کدام سرود بوده است. تمام سرودها در آن زمان برایش زجرآور و آکنده از احساس اندوه بودند و حسی را بر می انگیخت که آدم را باز می داشت. سرود خواندن تقلا کردن در لجنزاری گرم و حسّ محال بودن رشد یافتن و رها شدن بود.
خیلی زود فشار روی بچه ها شروع شد. آنها هم باید به باپتیسم می گرویدند و هذیان می گفتند. این موضوع هیچ گاه به روشنی بیان نشد اما واضح بود که اگر به باپتیست ایمان نمی آوردند نمی توانستند به عضویت انجمن داخلی و خانواده ی مرکزی در آیند. خواهرش بدون فوت وقت عضو شد و بی هیچ درنگی وراجی می کرد، خدا را می پرستید و از لاتر دِیز[۱۵] حرف می زد. عضویت در شورا امتحانات مدرسه را کم اهمیت کرد. البته توماس طفره می رفت. وانمود می کرد در شورا است ولی بیشتر وقت ها برای گواهی عمومی پایان تحصیلش درس می خواند. قطعن والدینش نمی خواستند مانع درس خواندنش شوند. توماس تلاش می کرد ببیند می تواند هذیان بگوید یا نه ؛ حتی شاید دوست هم داشت و در ذاتش بود. با تمام صداقت ممکن از خدا تقاضای هدایت کرد و جرأت کرد چند کلمه ای چرت و پرت بگوید که به هیچ وجه متقاعدکننده نبودند. در همین حال، مردم متوجه شدند که توماس موقع سرود خواندن دست هایش را بالا نمی برد. توماس نمی توانست چنین کاری بکند. در مجموع، نادیده گرفتن کارهای توماس هر لحظه سخت تر می شد.
توماس که حالا پشت مانیتور کامپیوترش نشسته بود می دید که پدرش به این دلیل به پیشواز مقوله ی احمقانه ی جنبش کاریزماتیک رفته بود که بن بستی را پشت سر بگذارد. تا پیشامدی وارد زندگی اش شود. نتوانسته بود مثل پدرش دریانورد شود. نتوانسته بود در سرزمین های دوردست مبلغ باشد. درست است که تعداد زیادی به مسیحیت گرویده بودند ولی بعدن دوباره منحرف شده بودند. مردم دمدمی مزاج بودند. تاجگذاری ماه می که منسوخ شده بود بعد از ضعف شدید کشیش اصلاح طلب و پس از ناامیدی در بالارفتن از پله های محراب، جانی دوباره گرفته بود. چالش تازه ای در لندن شکل گرفته و پدر سخت تلاش کرده بود – کارش را به نحو احسن انجام داده و تجمع مردم در مراسم کلیسا رونق گرفته بود- ولی دخترش در تحصیل ناکام مانده، پسر بزرگش کافر و سیگاری و بی بندوبار بود و پسر کوچکش یک همرنگ جماعت محض بود.یک بی اراده ی بزدل.
طی آن سال ها پدر کتابی با موضوع تثلیث مقدس نوشته ولی پذیرفته نشده بود. به عبارت دیگر فقط چند ناشر کم اهمیت آن را پذیرفته بودند و نه آن ناشری که پدر خواسته بود. کتاب تأثیر چندانی بر جای نگذاشت. توماس نمی دانست محتوای کتاب دقیقن چه بود. پدرش حرفی از آن نزده بود اگرچه توماس حتی در میانه ی نوجوانی اش، آن قدر کودن نبود که نتوان در مورد کتابی با او حرف زد. بنابراین اگر پدر حرفی از کتاب نزده بود به این دلیل بود که نگران افشا شدن عقایدش در برابر تردید مذهبی پسرش بود. یا شاید هم نمی خواست این بچّه ی معتدل را به موقعیتی سوق بدهد که مجبور به بیان مواضعش شود. به هر حال در این باره حرفی نزده بودند. آنها در هیچ موردی با هم حرف نزده بودند. بعد ناگهان این موج سرسام آور هیجانات روانه ی کلیسا شد؛ صحبت از شفابخشی و نیروی معنوی دگرگون کردن دنیا بود. پدر توماس نومیدانه برای این هدف تلاش کرده بود.
برای اثبات ارزش تفنگ باید با آن شلیک کرد. به مدت شش ماه تا یک سال، تنش در خانواده به اوج رسیده بود. هر کدام شان بیشتر و بیشتر و به نحوی خشن و خطرناک ماهیت خودش را نشان می دادند. پدرش دعا می خواند و پیشگویی می کرد. خواهرش صدای گوشخراشی داشت. برادرش خوش می گذراند، هیییس می کشید و مثل هیولاها قهقهه می زد. مادرش گریه می کرد. این ناهمگونی تدریجن او را به کام مرگی زودرس می کشاند. در عوض توماس شدیدن خوش رفتار بود و در رفتار خوبش پنهان می شد. در اتاقش پوسترهایی از تیم های فوتبال آویزان کرده بود و با رادیوهای کهنه ور می رفت. اگر می توانست نامرئی شود می شد. از طبقه ی پایین صدای خواهرش می آمد که آهنگ «سربازان مسیح، به پیش» را روی شستی های پیانو می کوبید. خیلی زود کار به جاهای بغرنجی کشید.
در آپارتمان کوچکش توماس کتری را روی اجاق گذاشته بود تا چای بخورد ولی نظرش عوض شد و آبجویی برای خودش ریخت. او واقعن جزئیات را به خاطر نمی آورد؛ این که چه طور و چرا این اتفاق افتاد ولی یک نیمه شب در سالن انتظار ارواح خبیثه را از برادرش بیرون راندند. توماس پانزده سالش بود. برادرش دیروقت به خانه آمده بود. نشئه بود و شاید هم مست کرده بود. توماس از اتاقش صدای فریادی شنید و رفت طبقه ی پایین. درِ سالن که سبز کم رنگ بود بسته بود. از پشت در صدای فریاد و دعا، آواز پیانو و سرود می آمد. «آمین پروردگار. آمین!». برادرش هم داد می زد. «ولم کنید! دست از سرم بردارید! بذارید برم! دیوونه های لعنتی!»
توماس در راه پله ایستاده بود و همچنان که به سبزِ رنگ پریده ی در چشم دوخته بود گوش می داد. تمام اعضای خانواده اش آنجا بودند. پدر، مادر، خواهر و برادرش. صدای دستیار کشیش هم می آمد؛ دستیار کشیش چندش آور با آن هذیان های گیرایش. همه شان آنجا پشت در آن اتاق بودند؛ جایی که نمایشی واقعی بین خونسردها و تندخوها در جریان بود.
توماس بیرون ماجرا بود. از پله ی آخر پایین نیامده ، داخل اتاق نشده و سرشان داد نکشیده بود که این مسخره بازی ها را تمام کنند.
توماس جوان بود و می ترسید.پایش را کنار کشیده بود. طرفِ هیچ گروهی نبود. نمی خواست مثل پدر و مادرش باشد و از طرفی دوست نداشت مثل برادرش، والدینش را به خشم بیاورد. «چون تو معتدلی، من تو را تف خواهم کرد.»
توماس فکر می کرد آیا به این خاطر بود که الان – چهل و چند سال بعد- در یک شنبه شب، در کوهستانی اسرارآمیز اقامت گزیده و بی آن که احدی دور و برش باشد روی پای خودش ایستاده بود؟ به این خاطر که معتدل بود؟ تازه مگر ایرادی داشت؟ توماس به آپارتمان و آن بعدازظهرهای نسبتن خنک علاقه داشت.
وقتی راندن ارواح خبیثه شکست خورد و برادر توماس تهذیب نفس نشد و همان روال سابق را در پیش گرفت، وقتی دگرگونی مطلوب رخ نداد و زندگی- مثل عقب نشینی سیلاب پس از طوفان- اگر نگوییم به حالت عادی ولی قطعن به یکنواختی و سکون سابقش بازگشت زندگی پدرش در آن مقطع چگونه بود؟ چه طور توانسته بود ادامه بدهد و هر روز از باقی مانده ی آن باتلاق خانگی شوم، از آن نه سال آزگاری که سرطان نفسش را گرفته بود عبور کند؟ یک سال پس از راندن ارواح خبیثه، توماس و پدر و مادرش برای آخرین تعطیلاتشان به دیل[۱۶] واقع در کرانه ی جنوبی رفتند؛ همان جایی که پدر و مادرش ماه عسلشان را در آن سپری کرده بودند. حتی همان اتاق هتل قبلی، درست مشرف به دریا را رزرو کردند ولی حالا خیلی خوش نمی گذشت. توماس فکر می کرد دیگر خیلی بزرگ شده است و نباید با پدر و مادرش به تعطیلات برود. خواهر و برادرش جای دیگری بودند. پدر و مادرش افسرده و بی هدف بودند، خصوصن مادرش. حرکاتشان مکانیکی بود و تلاش داشتند چیزی را زنده نگه دارند. پدر دندان قروچه می کرد. پیشنهاد کرد با توماس صبح زود بلند شوند و قبل از خوردن صبحانه شنا کنند.شنای صبحگاهی فرح بخش بود. توماس ترجیح می داد تا دیروقت بخوابد ولی نمی خواست پدرش را مأیوس کند.
بنابراین هفت صبح از خواب بلند شدند، مایوهایشان را پوشیدند، جاده ی دریا را پشت سر گذاشتند، حوله هایشان را روی ماسه گذاشتند و به آب زدند. روزهایی که باران می آمد حوله هاشان را داخل نایلون می گذاشتند. دریا تیره بود. توماس هنوز می توانست هیکل پدرش را ببیند که پرنده شکل بود ولی شکم قلنبه ای داشت. پوستش سفید رنگ پریده و مایوی قرمز کهنه اش پف کرده و شل و ول بود. وقتی آب به بالای ران هایش می رسید مدتی می ایستاد. دست هایش را در آب خنک عقب و جلو می برد، بعد از آن که موج رد می شد کمی دولا می شد تا مچ هایش را محافظت کند و وقتی موج بعدی بر می خاست روی پنجه ی پا می ایستاد تا آب از کشاله ی رانش بگذرد. به سمت توماس فریاد می کشید: « هوا عالیه. خیلی تر و تازه است.» ادای باد کردن قفسه ی سینه و نفس عمیق را در می آورد و دست آخر وقتی سرش را در آب فرو می برد بالا می آمد و تف می انداخت، غر و لند می کرد و با بازوهایش به آب ضربه می زد. این اداهای کسی بود که تلاش می کرد خمودگی را به سرگرمی بدل کند و دلیلی پیدا کند تا خوش بگذراند. توماس فهمیده بود که بودنش نفعی برای پدر نداشت. خودش را در اولین موج بزرگ پرتاب کرده و بی وقفه تا ساحل شنا کرده بود. وقتی متوقف شده و برگشته بود در همان حال که درجا شنا می کرد کشیش سندرز شکل کوچک و طاسی در پهنه ی بیکران و تیره بود.
سال های بعد هیچ حاصلی در پی نداشت. پدر شروع به استفاده از افترشِیو و پوشیدن پیراهن های رنگی و حتی کراوات های ابریشمی کرد. ژیگول به نظر می آمد. به مناسبت کریسمس، یک نفر به او لوسیون بدن و نمک شست و شو[۱۷] داد.بعد از ناهار، در صندلی راحتی اش چرت می زد و شلوارش از پایش می افتاد. سرِ شام مثل همیشه بی قرار بود. شیر برنجش را تا ته می خورد و به سوی اوراق موعظه اش می شتافت.
تنها زمانی که واقعن سر حال بود وقتی بود که در کسوت کشیش بالای محراب موعظه می کرد، استدلال می آورد و حتی گمراه می ساخت. آن طور که برادرش می گفت سال ها بعد پدر از او پوزش خواسته بود.عذرخواهی شتاب آلود و ناشیانه ای بود با این مضمون که «بیش از حد مذهب را به تو تحمیل کردیم.» و یک بار هم که توماس دیر به خانه آمده بود و در آشپزخانه قهوه می خورد پدرش آمده بود پایین تا کمی از قلم گوشتی که در یخچال بود را مزه مزه کند و با دهان پر، جویده جویده گفته بود: « به نظرم بالاخره همه چیز درست میشه، این زندگی تک همسری درست میشه.» آیا دعوتی به حرف زدن بود؟
توماس آبجوی دیگری خورد و پاکت آجیل را در بشقاب خالی کرد. پوشه ی روی مانیتور کامپیوترش را بست. اگر پدرش آزادانه اظهار می کرد که دیگر به خدا ایمان نداشت، دیگر نمی خواست موعظه کند و دیگر به ازدواجش پایبند نبود زندگی اش چه طور می شد؟ غیرقابل تصور بود. شاید مادر نابود می شد و به نحوی شاید خواهر و برادرش هم نابود می شدند. توماس در ذهنش به آن شناهای صبحگاهی در دیل بازگشت. حالا که در موردش فکر می کرد رابطه ی پدر و پسریِ غم انگیزی بین شان حاکم بود.وقتی صندل های پلاستیکی اش را چند متر دورتر از آب در می آورد ماسه های تیره ی آب دار و سختی لغزنده شان را به خاطر می آورد. پدر عینکش را در صندلش می گذاشت تا از جایش مطمئن باشد. توماس پرسید : «بدون عینک چی می بینی؟» پدر در حالی که می خندید گفت: « آسمون. دریا.»
بعد از تختخوابی گرم و نرم، آب خنک تا بالای زانوها می آمد. نسیم سردی می وزید. زیر پا، ماسه ها دردناک بودند. پدر به تف انداختن معمول و بعد به شنای قورباغه ی کج دار و مریزش پرداخت. توماس سرش را پایین برد و شیرجه زد. دور از خط افق با قدرت شنا کرد. پشت سر هم ضربه زد و شنای آزاد نیرومندی را به اجرا گذاشت. فخر می فروخت و البته قدرت و شکوه جوانی را نشان می داد. همزمان لذت می برد که پدرش آنجا بود؛ آنجا در آب پشت سرش بین او و ساحل. به خاطر داشت که تا اندازه ای احساس امنیت می کرد.
توماس حالا تا دوردست شنا کرده است، می ایستد و بر می گردد. درجا شنا می کند و به کرانه ی انگلستان، به آن قلمرو طولانی جذاب، به آن نماهای در حال فساد و ابرهای تیره چشم می دوزد.پیرامونش تمامن دریاست و امواج آرام تیره. به طور مبهمی صدای پدرش را می شنود. « تامی! تامی!» او کجاست؟ آنجا. موجی بر می خیزد و سر پدرش، آن نقطه ی سفید کوچک نیز با آن بالا می آید. توماس فکر می کند من می توانم ببینمش ولی او با آن چشم های ضعیفش نمی تواند مرا ببیند. «تامی! هی.تامی ی ی ی!» نگرانم شده است. نگران است که من خیلی دور بروم و هرگز نتوانم برگردم.
(منتشر شده در مجله نیویورکفا)
www.Butiqa.org
۱- به معنی «صاحب عقیده درست» است. این واژه در تعریف باورهای دینی به اصول اعتقادی درست و پیروان آن اطلاق می شود.
[۲] Sanders
[۳] Devon
[۴] – Plymouth Sound
Cammell Laird 5- یکی از کارخانه های مشهور کشتی سازی در انگلستان بین قرن نوزدهم و بیستم که در سال ۱۸۲۸ تاسیس شد
[۶] – گروه موسیقی راک که در سال ۱۹۶۷ در انگلستان تاسیس و در سال ۱۹۷۷ از هم فرو پاشید. در لغت نام نوعی پرنده است.
[۷] شهری در شمال غربی انگلستان
۸- نوعی مراسم سنتی است که در ماه می برگزار می شود و برنده ی آن به مدت یک سال عنوان ملکه ی ماه می( پنجمین ماه میلادی) را از آن خود می کند.
۹- اصطلاح ارتدوکش اوانجلیکایی عمومن در مورد آن دسته از مسیحیت پروتستان به کار می رود که بر اعتبار کامل معنای تحت اللفظی انجیل و خطاناپذیری آن اصرار دارند.
۱۰ – رویکرد تمرکز بر توانایی ها و دغدغه های انسان در آزمایش های تجربی،مطالعات اجتماعی، پژوهش های فلسفی و خلق آثار هنری است.
[۱۱] Charismatic Movement فرقه ای در مسیحیت که اعتقاد دارد نعمت هایی مانند خبر دادن از غیب و تکلم به زبان نامتعارف نصیبش شده است
[۱۲] احتمالاً باید نام فرقه ای باشد که معتقد به بخش خاصی از متون مقدس مسیحیت هستند.
[۱۳] Baptist تعمید گرایی. فرقه ای در مسیحیت که یروان آن معتقد هستند می توان بدون واسطه با خدا حرف زد و مخالف استعمال تنباکو و الکل هستند
[۱۴] Renewal
[۱۵] کلیسای مسیحی معتقد به احیای کلیسایی که پایه های آن توسط مسیح بنا شده استLatter Days.
[۱۶] Deal
۱۷- املاحی که جهت شست و شوی بهتر به کار می روند
نیویورکفا شماره ۴
‘
1 Comment
مهشید یاوری
روایت بسیار روان و جالب بود.
هرچند کمی طولانی شده بود اما دغدغهها و شخصیتپردازیها عالی بودند.