این مقاله را به اشتراک بگذارید
بریده رمان
خاطراتی که در وان حمام پیدا شد
نوشتهی استانیسلاو لم
ترجمهی حسین شهرابی
مقدمه
«یادداشتهای عصرِ نوزایی» بیتردید یکی از ارزندهترین اشیاءِ بازمانده از گذشتهی باستانیِ سیارهی زمین است که تاریخِ آن قریب به دورانِ پیشْآشوب است؛ دورهی سقوطی که دقیقاً مقدم بر «اضمحلالِ بزرگ» بود. فیالواقع تناقضی بزرگ در این قضیه حکمفرما است که دانستههای ما از تمدنهای دورانِ نوزاییِ اولیه و پیشفرهنگهای آشور و مصر و یونان بیشتر از ایامِ دیریناتمی و ستارهنوردیِ اولیه است. آن فرهنگهای باستانی یادبودهایی ماندگار از جنسِ استخوان و سنگ و تختهسنگ و مفرغ بر جا گذاشتهاند، حال آنکه تقریباً تنها ابزارِ ثبت و ضبط و حفظِ دانستهها در طیِ دورانِ نوزاییِ میانی و متأخر مادهای بود به نامِ کاغذ.
کاغذ، مادهای سفید و سست از فراوردههای سلولز بود که بر استوانههایی میچرخید و بهصورتِ ورقههایی قائمالزاویه بُرِش میخورد. همهنوع اطلاعات با تهرنگی سیاه بر روی آن ثبت میشد که برگهها را با آن تطابق داده بودند و بهشیوهای خاص به هم دوخته بودند.
بهمنظورِ فهمِ دلایلِ وقوعِ اضمحلالِ بزرگ، یعنی واقعهی مصیبتباری که در حینِ آن در عرضِ چند هفته تمامِ دستاوردهای فرهنگیِ چندین قرن تماماً از میان رفت میباید سه هزار سال به گذشته بازگردیم. فنِ فراحافظهورزی و تبلورِ دادهها هنوز در آن ایام وجود نداشت. کاغذ از پسِ تمامِ کارکردهایی برمیآمد که حافظهورزها و عرفای ما امروزه بر عهده دارند. هرچند حقیقت این است که مقولهی حافظهی مصنوعی در آن هنگام ابتدای راهِ خود را میپیمود؛ اما آن حافظهها ماشینهایی بزرگ و حجیم بودند و نگهداری و تصدیشان دردسری بزرگ بود و صرفاً استفادههایی محدود و اندک داشتند. نامِ آنها را «مغزِ الکترونیک» گذاشته بودند که اغراقی است تنها از منظرِ تاریخی قابلدرک؛ این نامگذاری تا اندازهای مشابهِ لافزنیِ معمارانِ آسیای صغیر بود که معبدِ مقدسِ خود، بَعـبِل را «سرـبهگردونـسای» میخواندند.
هیچکس بهدرستی نمیداند کِی و کجا اپیدمیِ کاغذورزی آغاز شد. به احتمالِ قریب به یقین، در مناطقِ بیابانیِ سرزمینی به نام اَمِرـکیا که نخستین بندرهای فضایی را در آنجا ساختند. مردمان آن زمان نتوانستند چشماندازِ خطرِ قریبالوقوعِ کاغذورزی را بهفوریت دریابند. و البته کماکان ممکن نیست قضاوت درشتناکِ بسیاری از مورخانِ بعدی را مشعر بر سبکسری و بلاهت این مردمان پذیرفت. محققاً وجهِ ممیزهی کاغذْ دوامش نبود؛ لیکن نباید تمدنهای پیشآشوبی را مقصرِ ناکامی در پیشبینی ظهور کاتالیزور"آر.وی" دانست که به عاملِ هارتییَن نیز مشهور است. هرچه باشد خصوصیاتِ واقعیِ این عامل را صرفاً در دورهی کهکشانی، استاد شش فوُلسِسْ نامی کشف کرد که تأسیساتِ "آر.وی" را در قمرِ سومِ اورانوس به راه انداخت. عامل هارتیین که همراه با یکی از هیئتهای اکتشافیِ اولیه (برطبق روایت عارفالاعظم فاـواک، هیئت اکتشافی مالادیکِ هشتم) ناخواسته به زمین آمد واکنشی زنجیرهای را آغاز کرد و کاغذ در سرتاسر سیاره متلاشی و نابود شد.
جزییاتِ این تحولِ مهیب بهتدقیق معلوم نیست. برطبقِ گزارشهایی شفاهی که در امپراتوری چهارم کهکشانی در حافظهها متبلور شد، کانون گسترش اپیدمی، مراکز عظیم ذخیرهسازی دادهها موسوم به کتبـخانی بود. واکنش عملاً بهطور آنی رخ داد. از آن گنجینههای عظیم و آن مخازن حافظهی جامعه توده بر توده خاکسترِ گَردی طوسیرنگ بیشتر به جا نماند.
دانشمندانِ دورانِ پیشآشوب گمان بردند با نوعی میکروب قارچیِ کاغذ یا پاپیروفاگوس سر و کار دارند و اوقاتی گرانبها را صرفِ تلاش برای ایزولیزاسیونِ آن کردند. بهدشواری بتوان حقانیتِ تذکرِ تلخنگرانهی عارفالتواریخ چهار تاریدوس را انکار کرد که اظهار میکرد؛ بشر بهتر بود آن وقت را صرف نقر کلماتِ رو به نابودی بر سنگ میکرد.
گراویتروُنیک و اقتصادِ سایبر و سنتزفیزیک در دورانِ نوزاییِ متأخر که این بلیه به وقوع پیوست ناشناخته بود. نظامهای اقتصادیِ گروههای قومیِ مختلف (موسوم به ماللییِت) و همچنین گردشِ کالا در مستعمرهی دشتِ تیبِر در مریخ نسبتاً خودبسنده بود و تماماً مبتنی بر رواجِ کاغذ.
کاغذورزی به جز ویرانیِ اقتصاد، ویرانیهای عظیمِ دیگری نیز به بار آورد. آن دوره را بهحق به کاغذسالاری (پاپیروکراسی) ملقب ساختند؛ زیرا کاغذ تمام فعالیتهای گروهی را نظم میبخشید و هماهنگ میکرد که هیچ، بهنحوی غریب و مبهم سرنوشت اشخاص را نیز تعیین میکرد (فیالمثل «کاغذ هویت»). هنوز راه درازی مانده تا تأثیرِ آیینی و کارکردیِ کاغذ بر فولکلورِ آن روزگار (این مصیبت در دورانِ اوجِ نوزاییِ پیشآشوب رخ داد) بهتمامی فهرست شود. با آنکه معنای برخی از اصطلاحات آن دوران بر ما معلوم است، عبارات بسیاری تهی از معنا باقی مانده (چیک، سِناد، راسید و غیره). در آن روزگار بهجز از طریقِ کمک و وساطتِ کاغذ ممکن نبود شخصی به دنیا بیاید، رشد کند، تحصیلاتی را از سر بگذراند، کار کند، سفر برود، ازدواج کند یا بمیرد.
تنها در پرتوِ این حقایق میشود وسعتِ عظیمِ این بلیه را درک کرد که زمین را به نابودی کشاند. قرنطینهی تمامِ شهرها و قارهها یا ساختِ پناهگاههایی مهرومومشده با درزگیریِ مطمئن، هیچ کدام از این اقدامات به موفقیت نینجامید. دانشِ آن ایام در برابرِ ساختارِ زیراتمیِ کاتالیزور که محصولِ نامعمولترین شکلِ تکاملِ فارغ از حیات بود، بیفایده از آب در آمد. نقّالی ناشناس از دورانِ مصیبت، نوشتهای را بر دیوارِ ادرارگاهی در پایگاههای حفاریِ کالـفورنیه نقش کرده به این مضمون: «و آسمانِ بالای شهر را ابرهایی از جنسِ کاغذِ شرحهشرحه ظلمانی کرد و چهل روز و چهل شب بارانی کثیف باریدن گرفت، چندانکه باد و جویهای گِلولایْ قصهی انسان را از چهرهی زمین الیالابد محو کرد.»
این واقعه بهحتم ضربهای بیرحمانه بر غرورِ انسانِ نوزاییِ متأخر وارد آورد که خود را رسیده به ستارهگان میدانست. کابوسِ کاغذورزی در جمیعِ شئونِ زندهگی رخنه کرد. هراس، تمامِ شهرها را فرا گرفت؛ مردم هویتِ خود را گم کردند و عقلِ خود را از دست دادند؛ عرضهی کالاها به بنبست خورد؛ خشونت شایع شد؛ تکنولوژی، تحقیقات، توسعه، مدارس ـ جملهگی به عدم پیوستند؛ نیروگاهها را بهدلیلِ نبودِ طرحها نتوانستند مرمت کنند. برق رفت و ظلمتِ متعاقبِ آن را صرفاً درخششِ حریقها روشن میکرد.
و اینچنین نوزایی به دورانِ آشوب مبدل شد، که بالغ بر دویست سال به درازا کشید. مبرهن است که هیچ مدرکِ مکتوبی از بیستوپنج سالِ اولِ اضمحلالِ بزرگ به جا نمانده. تنها باید به حدسیات بسنده کنیم که تحتِ چه شرایطی دولت تثبیت شد و آنارشی را با تأسیسِ فدراسیونِ زمین در میانهی قرن به کنار راندند.
هرچه تمدنی پیچیدهتر باشد، حفظِ گردشِ اطلاعات برای بقایش ضروریتر است؛ بدینترتیب با آن میزان گردشِ اطلاعات درمقابلِ هر نوع اختلالی شکنندهتر میشود. در آن شرایط، آن گردشِ کار که حیاتبخشِ جامعه بود، به رکود انجامید. واپسین انبارِ اطلاعات در اذهانِ کارشناسانِ زنده بود؛ ثبت و حفظِ آن اطلاعات اولویتی مقدم بر هر چیزِ دیگر داشت. اما همین مسئلهی بهظاهر ساده، لاینحل از کار در آمد. در نوزاییِ متأخر، دانش چنان ردهبندی شده بود که که بعید بود متخصصی بر کلِ حوزهی تخصصی خود اشراف داشته باشد و آن را از نو بسازد. نتیجتاً بازسازی مستلزمِ همکاریِ طویلالمدت و ملالتآورِ گروههای مختلفِ کارشناسان شد. آنطور که عارفالتمام لاـبارِ هشت از مکتبِ تاریخیِ بِرمانْد ادعا میکند اگر این وظیفه بالمرّه به سرانجام میرسید، احتمالِ زیادی داشت تمدنِ نوزایی فیالفور به وضعِ سابقِ خود بازگردد. در جوابِ بنیانگذارِ مؤسسِ علمِ وقایعنگاریِ نوزایی باید اظهار کنیم فعالیتی که برای نیل به این مقصود لازم میداند در نهایت به انباشتنِ کوههایی تمام و کمال از جنسِ دانش میانجامید. اما چه کسی قرار بود از این کار منفعت ببَرَد؟ قطعاً ایلهای کوچنشینانی که شهرهای متروکِ خود را رها کرده بودند منفعت نمیبُردند؛ و همینطور فرزندانشان که وحشی و بیسواد بار آمده بودند. خیر، تمدن تنها در همان لحظهای ممکن بود نجات پیدا کند که شاکلهی صنعت از میان رفت، ساختوساز متوقف شد، حملونقل به بنبست رسید، زمانی که تودههای گرسنهی تمامِ قارهها نخست برای رسیدنِ کمک فریاد برآوردند (منجمله مستعمرهی مریخ) و سپس کالایی برای ایشان فراهم نیامد و در خطرِ انقراض قرار گرفتند. واضح است که ممکن نبود خُبرهگان خود را در برجهای عاج محبوس کنند و فرصت بر سرِ این بگذارند که فنونِ استنساخ را ترقی دهند.
جمعیتی ازجانگذشته را استخدام کردند. بخشهایی خاص از صنایعِ سرگرمی (نظیرِ فِیلم) تمامِ تولیداتِ خود را بسیج کردند، تا اطلاعاتِ موجودِ موقعیتِ اخترناوها و ماهوارهها را ضبط کنند، چراکه تصادمات بهسرعت افزایش مییافت. نمودارِ مدارها را چاپ کردند؛ از حافظهها به روی پارچه. تمامِ لوازمالتحریرِ پلاستیکیِ موجود را میانِ مدارس توزیع کردند. استادانِ فیزیک شخصاً گرداندنِ پیلهای اتمی را بر عهده گرفتند. گروههای ضربتِ دانشمندان از جایی به جایِ دیگرِ کرهی زمین میرفتند. اما اینها همه ذراتی ریز از نظم بود و اتمهایی از ساماندهی که بهسرعت در اقیانوسی از آشفتهگیهای گسترنده امحا میشد. فرهنگِ راکدِ دورانِ آشوب را که گویا تغییراتِ فاحشِ بیپایان لرزه بر اندامش میانداخت و در نزاعی دائم با سِیلِ بیسوادی و جهالت و خرافه بود نماید با آنچه از میراثِ قرونِ متمادی از دست داد سنجید، بلکه با آنچه توانست بهرغمِ تمامِ مشکلات از خطر نجات دهد، قابل سنجش بود.
مقابله با بحبوحه آغازینِ اضمحلالِ بزرگ، محتاجِ ایثارهایی بس گران بود. نخستین پایگاههای زمینیان را بر مریخ نجات دادند و تکنولوژی، این ستونِ فقراتِ تمامِ تمدنها، احیا شد. بانکهای نوار و میکروفون را جایگزینِ مراکزِ ذخیرهسازیِ کاغذهای روبهفساد کردند. سوگمندانه دیگر حوزهها صدماتی جبرانناپذیر و ظالمانه را متحمل شدند.
بهسببِ آنکه عرضهی ملزوماتِ جدیدِ نگارش حتا کفافِ ضروریترین نیازها را نیز نمیداد، هر آنچه مستقیماً و علناً به حفظِ مطلقِ چارچوبهای جامعه خدمتی نمیکرد دور ریختند. علومِ انسانی بیش از هر چیزی آسیب دید. تخمِ دانش را شفاهاً از طریقِ سخنرانیها پراکندند؛ شنوندهگان به فرهیختهگان نسلِ بعد مبدل شدند. این کار یکی از آن بدویترین اقداماتِ حیرتانگیزِ تمدنِ دورانِ آشوب بود که زمین را از غلتیدن به دامانِ مصیبتِ محض نجات داد، گو اینکه صدمات و خسرانها در حوزههای تاریخ و تاریخنگاری و دیرینشناسی و دیرینزیباییشناسی بالکل جبرانناپذیر بود. کمترین میزانِ ممکن از مردهریگِ غنیِ ادبیات حفظ شد. میلیونها جلد وقایعنامه و یادگارهایی ذیقیمت از دورانِ نوزاییِ متأخر و میانی به بادِ فنا سپرده شدند.
در پایانِ دورانِ آشوب با موقعیتی عجیبْ تناقضآمیز رودررو میشویم: تکنولوژی کمابیش پایهای رفیع داشت، منجمله راهاندازیِ پرشتابِ گرانشورزی و زیستارشناسی، قطعِ نظر از موفقیتِ ترابریِ انبوهِ درونکهکشانی؛ معهذا نژادِ بشر عملاً هیچ از گذشتهی خود نمیدانست. تمامِ آنچه امروزه از دستاوردهای عظیمِ دورانِ نوزایی بازمانده چیزی نیست مگر باقیماندههایی پراکنده و نامربوط؛ گزارشهای حقیقی بیشتر از آنچه دیگر تمییزپذیر باشد تغییر یافته بودند و بهسببِ از سر گذراندنِ بازگوییهای بیشمار در سنتِ شفاهی، تماماً دگرگون شدند. حتا مهمترین وقایع نیز تاریخگذاریِ مشکوک و نامطمئن دارند.
دشوار بشود با آراء عارفالمتقدم ناپروُ لایز دمساز نشد که کاغذورزی (papyralysis) را بهمعنای رخوتِ تاریخی (historioparalysis) میدانست. صرفاً از این نظرگاه از ارزشِ حقیقیِ کارِ عارفالکل ویدـویس ارزیابیِ صحیحی خواهیم کرد که در حینِ نزاعِ یکتنهاش با تاریخنگاریِ رسمی، «یادداشتهای عصرِ نوزایی» را کشف کرد، یعنی آوایی که با ما از آنسوی مغاکِ قرنها سخن میگوید، آوایی که متعلق است به یکی از آخرین ساکنانِ سرزمینِ گمشدهی اَمِرـکیا. این یادبود از این حیث ارزنده است که هیچ یادبودِ دیگری بهلحاظِ اهمیت، داشتن توان رقابت با آن را نمیتواند در سر بپروراند؛ این یادبود را فیالمثل نمیتوان با یافتههایی کاغذینه قیاس کرد که عارفالقدیمِ سیرتیسی «بْرادرای حافظ» در حفاریهای لایهایِ مارگلوُ در اثنای اکتشافاتش از دورانِ پیشنوزاییِ پایین پیدا کرد. آن یافتهها مشتمل است بر عقایدِ مذهبیِ رایج در دورانِ سلسلهی هشتمِ امرـکیا؛ آن یافتهها از مخاطراتِ مختلفی میگوید ـ نظیرِ قرمز، سیاه، زرد ـ که آشکارا افسونهایی ماورایی هستند و بهنحوی از انحاء مرتبط با ربالنوعی رازآلود به نامِ "قایمیت" که علیالظاهر برای او قربانیهای سوختنی میگذاردند. اما مکاتبِ "سیرتیسیِ" عظما و مابعد "سیندِنتی" و نیز گروهی از پیروانِ فرقهی ماندابـبیشه در بخشِ اعظمِ این تفسیر تردید کردهاند.
ترسمان این است که بیشترِ دورانِ نوزایی در پردهی اسرار باقی بماند، چراکه حتا شیوههای زمانـردیابی نتوانستهاند از پسِ هویدا کردنِ اساسیترین جزییاتِ زندهگی اجتماعی در آن عصر بربیایند. هر نوع بازنماییِ نظاممندِ آن برهههای مستعجلِ تاریخ که ما قادر به خلقِ دوبارهی آن بودهایم، بیش از اندازه از حوصلهی این مقدمه خارج است. به همین جهت ما خود را به بیانِ معدودی ملاحظات و تذکرات در بابِ پیشینهی «یادداشتها» مقید میکنیم.
سیرِ تحولِ باورهای کهن، انشعابی غریب را از سر گذرانده است. در دورهی نخست، یعنی دیرینباوری، ادیانِ گوناگون بر اساس معرفتِ یک اصلِ غیرمادی و فراطبیعی بنیانگذاری میشدند که علتِ وجودی جمیعِ امور و اشیاء در هستی بود. دیرینباوری یادبودهایی جاودان را در پشتِ خود به جای گذاشته؛ برای مثال اهرامِ دورانِ ابتداییِ نوزایی و حفاریهای میانزایی (کاتدرالهای گوتیکِ لافرانسِس).
در دورانِ دوم، یعنی نوباوری، مذهب جلوهای دیگرگونه به خود گرفت. اصولِ ماوراءالطبیعی بهنحوی با اصولِ مادّی و دنیوی درآمیخت. پرستشِ ربالنوعِ کَپـایِهـتال (یا به استنادِ الواحِ رنگباختهی کِرِیمیایی، کَپـتاه) به یکی از غالبترین فرقههای زمانهی خود مبدل شد. این ربالنوع را در سرتاسرِ امرـکیا محترم میشمردند و مذهبش بهسرعت در آسترالیندیا و بخشهایی از شبهجزیرهی اروپا منتشر شد. با این همه، هر نوع رابطهای میانِ کَپـایِهـتالپرستی و تصاویرِ حکاکیِ فیل و خر که در جایجایِ امرـکیا یافت میشود، محلِ تردید است. بر زبان آوردنِ خودِ نامِ «کَپـایِهـتال» ممنوع بود (مشابه با محرماتِ عبرانی)؛ در امرـکیا این ربالنوع را اغلب «داـلارِ قادر» میخواندند. لیکن اسامیِ عبادیِ متعددی نیز وجود داشت و فرقههای رهبانیِ خاصی خود را تماماً وقفِ ستایشِ وضعیتِ متغیرِ آن اسامی کرده بودند (برای نمونه مِرلـفینچز). در واقعِ امر، [علتِ] فراز و فرود در ارزشِ پذیرفتهشدهی هر کدام از آن اسامیِ متعددِ کَپـایِهـتال (یا شاید بهتر باشد به جای اسامی گفت مظاهر؟) تا به امروز مجهول مانده. دشواریِ فهمِ ماهیتِ حقیقیِ واپسین ادیانِ پیشآشوبی در این امر نهفته است که کَپـایِهـتال هر قِسم وجودِ فراطبیعی را منکر میشد و از این رو او روح نبود و نیز او را ذیالوجود نمیدانستند (که این قضیه، توجیهِ خصایصِ توتِمیِ آن فرقه را که در آن عصرِ دانش بسیار نامعمول است آسان میکند). او، از هر منظر و مقصودی، با داراییها اعم از نقد و مقطوع و مخفی، مساوی پنداشته میشد و فراتر از آن موجودیتی نداشت. با این همه، اثبات شده که در مواقعِ نزولِ اقتصادی قربانیهایی از قوطیِ شکر و قهوه و غلات به حضورِ او میگذاردند تا ایزدِ خشمگین تسکین بیابد. این مغایرت را این امر خطیرتر میکند که کَپـایِهـتالپرستی حاویِ مؤلفههایی از آموزهی حلول است که برطبقِ آن، دنیا وجودِ دائمِ خود را مدیونِ «داراییِ مقدس» است. هر تخطی از این آموزه طاقتفرساترین تنبیهها را در پی داشت.
آنطور که بر ما معلوم است در پایانِ دورانِ نوزایی پیش از ظهورِ اقتصادِ سایبرِ جهانی، [مکتبِ] جامعهایستایی به منصهی ظهور رسید. در همانحال که کَپـایِهـتالپرستی که در منجلابی دستوپاگیر از مناسکِ بنگاهی و شعائرِ نهادیِ بغرنج گرفتار آمده بود و با گذرِ زمان قلمروهای خود را یکی پس از دیگری به پیروانِ مدیریتِ جامعهایستاییِ سکولار میداد، نزاعی عظیم میانِ سرزمینهای مؤمن به آیینِ قدیم و مابقیِ جهان درگرفت.
تا زمانِ پایانِ دوران ـ یعنی تا تشکیلِ فدراسیونِ زمین ـ کانونِ غیورترین هواخواهانِ کَپـایِهـتال در امرـکیا بود؛ سرزمینی که حکومتش در دستانِ گروهی از سلسلههای رایسـجامور بود. اینان، بهمعنای دقیق، کاهنانِ اعظمِ کَپـایِهـتال نبودند. در سلسلهی نوزدهم بود که رایسـجامورها (یا به استنادِ نامگذاریهای مکتبِ تیریایی: رأیـجَمعْوَرها) پنتاگون را بنا نهادند. این اولین هیولا از خِیلِ هیولاهای گرانیتیِ متعدد، این عمارتِ استوار که در ایامِ حضیضِ نوزایی تکمیل شد چه بود؟ مورخانِ ماقبلِ تاریخِ مکتبِ آکیلا، مزارهای پنتاگون را بهجهتِ رایسـجامورها میدانستند، چیزی همانندِ اهرامِ مصر. این فرضیه با اکتشافاتِ بعدی باطل شد و نیز فرضیهی اینکه این عمارات زیارتگاههای کَپـایِهـتال بودند که طرحِ جهاد برضدِ «سگِ زندیق» را در آنجا درمیانداختند یا استراتژیهایی بهمنظورِ یقین از تغییرِ آیینِ آن تدبیر میکردند.
مورخانِ ما که اطلاعاتِ دستاولِ موردِ نیاز را برای حلِ این معما ندارند و بیشک این اطلاعات کلیدِ فهمِ تمامِ مرحلهی نهایی است (یعنی سلسلههای بیست و چهارم و بیست و پنجم)، برای رفعِ این نقص به استمداد از پژوهشگاهِ زمان روی آوردند. همکاریِ تمامعیارِ پژوهشگاه، کاربستِ بهروزترین تکنولوژیهای زمانـردیابی را در رخنه در اسرارِ پنتاگونها ممکن کرد. ما ۲۹۰ کاوشگر را به گذشتهی دور فرستادیم و از ۱۷ تریلیون اِرگ بر ثانیهی چاههای زمانی که به گردِ ماه میچرخند بهره بردیم.
برطبقِ نظریهی زمانردیابی، حرکتِ رِجعی در زمان صرفاً در فواصلِ دور از اشیاءِ پُرجرم عملی است، چرا که نزدیکشدن به آنها مقادیری بس عظیم از انرژی میطلبد. نتیجتاً، مشاهدهی گذشته را میباید کاوشگرانی انجام دهند که ارتفاعِ زیادی از استراتوسفر دارند. پدیداری و ناپدیدیِ ناگهانیِ آنها در آسمان بهحتم مردمانِ دورانِ نوزایی را شگفتزده کرده. استادالاعظم دو اِستورْلْپرانْس مدعی است نورافکنیِ کاوشگرهای پسزمانی بهشکلِ قرصهایی حجیم در گذشته مینمایید و نه دو بشقابِ افقی که لبهبهلبهی یکدیگر در فضا حرکت میکنند.
زمانـردیابی دادههایی فراوان را گرد آورد، منجمله عکسهایی موثق از پنتاگونِ اول اندکی پس از ساختنش. این ساختمان که پنجضلعی است و هر ضلعش ۱۴۰ میتر است، هزارتویی تمام و کمال از فولاد و بتون بود. عارفالتواریخ سِر اِئِن تخمین میزند که کریدورهای این عمارت به واحدِ آن دوران، حدودِ هفده یا هجده ماییله بوده است. ورودیها را بیش از دویست کاهنِ دونپایه روز و شب نگهبانی میکردند. نفوذِ بعدی در زمان که وقایعنامهی بهدستآمده از خرابههای واـشیتْن برانگیزانندهی شروعِ آن بود، به کشفِ پنتاگونِ دوم منجر شد که ساختمانی کمابهتتر از اولی مینمود، چرا که بخشِ اعظمِ آن در زیرِ خاک نهفته بود. سطوری خاص از وقایعنامه به وجودِ ساختمانی دیگر، پنتاگونِ سوم، اشاره میکرد. قرار بود این یکی بهعلتِ استتارهای پیچیده و ذخایرِ هوای فشرده و غذا و آبِ خود، واحدی بسته و کاملاً خودکفا باشد و بهمثابهِ کشوری درونِ کشوری دیگر. با این همه، پس از آنکه عمقسنجیهایی زمانمحور و نظاممند در تمامِ طول و عرضِ امرـکیای قرنِ بیستم به انجام رسید و حتا ردی از چنین ساختاری به دست نیامد، غالبِ مورخان به این فرضیه روی آوردند که وقایعنامههای واـشیتن صرفاً با زبانی استعاری از پنتاگونِ سوم سخن میگویند و اینکه ساختمانِ سوم تنها در اذهان و قلوبِ مؤمنان ساخته شده و اینکه اشاعهی این افسانه بهسببِ بالابردنِ روحیهی متزلزلِ معدودْ پیروانِ باقیماندهی کَپـایِهـتال بوده است.
روایتِ رسمی از تاریخنگاریِ رسمیِ ما در چنین وضعی به سر میبُرد که عارفالکل ویدـویسِ جوان، باستانشناسی پیشه کرد.
ویدـویس تمامِ اقلامِ موجود را بازبینی کرد و رسالهای منتشر کرد که در آن اظهار داشته بود با افولِ قدرتِ رایسـجامورها و کاهشِ حوزههای قلمروشان، آنان تصمیم گرفتند کرسیِ جدیدی برای دولت ایجاد کنند؛ دولتی به دور از تمامِ مناطقِ پرجمعیت، جایی در نواحیِ کوهستانیِ امرـکیا و پنهان در اعماقِ سنگها؛ چه قصدشان این بود که آخرین پناهگاهِ کپـایهـتال از دسترسِ نامشرّفان خارج باشد. ویدـویس بر آن بود که پنتاگونِ کذاییِ سلسلهی واپسین چیزی شبیه به مغزِ اشتراکیِ نظامی بوده و وظیفهاش دو جنبه داشته: نخست نظارت بر ایمان و احیای آن و دوم گرواندنِ آن دسته از مردمانِ جهان که از جادهی اعتلای حقیقی دور افتاده بودند.
کارشناسان، رسالهی ویدـویس را با اَه و پیف پاسخ دادند؛ رسالهی او آشکارا با غالبِ واقعیاتِ معلوم و موجود مغایرت داشت. منتقدانی چون عارفالأعلا یو نا واک و کیرْلْسْتوُ و پیسوُئووُ از مکتبِ مریخیِ دیرینشناسیِ تطبیقی بر تناقضاتی بسیار در وقایعنگاریِ ویدـویس انگشت گذاشتند.
برای نمونه، به نظرِ ویدـویس واپسین پنتاگون را تنها چند دهه پیش از فاجعهی کاغذ ساختهاند. منتقدان استدلال میکردند اما اگر پنتاگون سوم حقیقتاً وجود داشته، رایسـجامورهای آن بهحتم از هرجومرجِ مابعدکاغذی بهره میبردند و میکوشیدند در همان روزهای نخستِ ایامِ آشوب جهان را به تصرف درآورند. و اگر هم چنین تلاشی برای سرنگونیِ فدراسیون انجام داده بودند و به طریقی عقیم گذاشته شده بود، ردی از آن در سنتِ شفاهی باقی میمانْد. معهذا تاریخنگاریِ ما به هیچ وجه به واقعهای از این دست اشاره نمیکند.
ویدـویس چنین از فرضیهی خود دفاع کرد که وقتی سکنهی امرـکیا به «زندیقها» متمایل شدند و به فدراسیون پیوستند، کاهنانِ واپسین پنتاگون دستور دادند که بهکلی به رویِ جهانِ بیرون مسدود شود. بدینسان قارونِ زیرزمینی خود را از مابقیِ انسانها جدا کرد و در دورانِ آشوب بدون کمترین آگاهی از آنچه بر سطحِ زمین روی میدهد دوام آورد.
ویدـویس اذعان داشت چنین انزوای مطلق و سحرآمیزی از جامعهی کاهنان و جنگجویان کپـایهـتال قدری نامحتمل مینماید. به همین جهت حدس میزد واپسین پنتاگون بهاحتمال ابزارهای کاوشگری در بیرون داشته است. با این همه او تصور نمیکرد مغزِ مجمعِ نظامیِ واپسین سلسله قادر به هرگونه فعالیت تهاجمی یا حتا انحرافی باشد. مجمع قطعاً نمیتوانسته کودتایی را برضد فدراسیون ترتیب دهد یا به آن حمله کند، چراکه بهمحضِ آنکه این هیولا خود را در زیر خروارها خاک مدفون کرد و تمامِ ارتباطاتش را با روالِ آیندهی تاریخ قطع کرد، دیوارهای نفوذناپذیرِ سازمانِ داخلیاش و در کنارِ آن، همان ماهیتِ سازمان محبوسش کرد. از آن زمان به بعد منحصراً اسطوره و افسانهی شکوه کپـایهـتال را پر و بال داد و با دستآویز قرار دادن استسفار و ریشهکنی، نبردی تلخ را برضدِ بدعت، بدعت در درونِ خود، آغاز کرد.
عارفالتواریخهای ما به این احتجاجات با سکوتی سنگین پاسخ دادند. اما ویدـویس کنار ننشست. او بیست و هفت سال تنها به همراه مُشتی از همکاران سلطنتیاش سرتاسرِ کوههای راکت را مو به مو جستجو کرد. درست هنگامی که همگی او را فراموش کرده بودند سرسختی او بهنحوی عجیب به پشتیبانی او آمد. در ۲۸ ماهِ مای ۳۱۴۶، گروه سرپرست باستانشناسان که صدها تُن سنگ را از پای قلهی هارـوورد پاک کرده بود با سپری محدب روبهرو شد که هوشمندانه مستترش کرده بودند و بهخوبی محافظت میشد: همان ورودی به واپسین پنتاگون بود.
با این همه تفحص در ساختمانِ زیرزمینی کاری بس دشوار بود و نیاز به روشهای بسیار مدرن داشت. پنتاگون واپسین سلسله در طیِ هفتاد و دو سال گوشهنشینیاش از دنیا بهدست بلایی طبیعی از پای درآمده بود. حرکتی مختصر در هستهی گرانیتی کوهستان شکافی ایجاد کرده بود که از میانِ چینهای متعدد گذشته بود تا آنکه به ماگما رسیده بود. پوستهی بتونی محافظ ساختمان فشارِ آتشفشانی را تحمل نکرد و گدازهی مذاب وارد ساختمان شد و درونِ آن را از بالا تا پایین از گدازه مملو کرد. و اینچنین مورتپهی محیرالعقولِ واپسین رایسـجامورها به سنگوارهای عظیم مبدل شد و به این استصواب هزار و ششصد و هشتاد سال در انتظار ماند تا کشفش کنند.
وظیفهی ما نیست در اینجا به غنای عظیم حفاریهای باستانشناختی پنتاگون سوم بپردازیم. خوانندهگان علاقهمند را به کتبِ متعددی ارجاع میدهیم که خاص چنین موضوعی است. تنها چند تذکر میمانَد که باید به مقدمه بر «یادداشتها» افزود.
«یادداشتها» را در سومین سال کاوشها در طبقهی چهارم درون سامانهای بغرنج از راهروها پیدا کردند که جایگاه ملزومات بهداشتی بسیاری بود. در یکی از این ملزومات که همانندِ مابقی با سنگهای آذرین پر شده بود دو اسکلت انسان یافتند و نیز توماری از کاغذ: «یادداشتها.»
خواننده خود خواهد دید اکثر مفروضات متهورانهی عارفالتواریخ ویدـویس دقیق هستند. «یادداشتها» سرنوشت جامعهای را به تصویر میکشد که در زیر خروارها خاک اسیر شده، جامعهای که ورودِ هر اخباری را از وقایع حقیقی ممنوع کرده و تظاهر میکند که «مغز» را شکل داده و کانون فرماندهیِ امپراتوریای است که حتا تا دوردستترین کهکشانها کشیده شده. در آن زمان تظاهرها به باور مبدل شد و باورها به یقین. خواننده خود خواهد دید که چهگونه خادمان غیور کپـایهـتال اسطورهی پادساختمان را آفریدند، چهگونه تحتِ نظارتی از همه طرف و در آزمونهای وفاداری و جانسپاری در راهِ رسالت اوقات خود را میگذراندند، حتا در هنگامی که آخرین اوهامِ واقعیتِ رسالت به امر ناممکن بدل شده بود و چیزی باقی نمانده بود مگر غرقهشدن بیشتر در باتلاق جنون جمعی.
تاریخنگاری ما هنوز به قضاوتی نهایی در باب «یادداشتها» نرسیده که بهسبب محل کشفشان به «خاطراتی که در وان پیدا شد» موسوم است. به همین سبب نیز هیچ توافقی بر سر این وجود ندارد که بخشهایی خاص از دستنوشتهها چه زمانی و به چه ترتیبی نوشته شده. فیالمثل عرفای مکتب هایبریاد دوازده صفحهی نخست را الحاقی میشمارند که سالها بعد به آن افزوده شده. اما خواننده بعید است به نکاتی تا این حد فنی توجه داشته باشد. پس بگذارید سکوت کنیم و اجازه دهیم آخرین پیغام عصر نوزایی، دوران کاغذسالاری، با زبانِ خود با ما سخن بگوید.
*****
ترس نویسنده از آوار متن
حسین شهرابی
"استانیسلاو لم"، نویسندهی لهستانی، را اگر کسی در ایران بشناسد بهخاطر "سولاریس" (Solaris) میشناسد؛ آن هم نه رمان سولاریس که او نوشته، که غالباً میزانِ شناختنِ او در همین حد است که: «همان نویسندهای که تارکوفسکی فیلم سولاریس را از روی کتاب او ساخت». خود "لم" هرگز از فیلم تارکوفسکی خوشش نیامد، دستکم به این سبب که معتقد بود جهانبینیِ او سراپا با تارکوفسکی فرق دارد و حرفی که او در فیلمش زده «کاملاً مغایر و متضاد» با حرف خودی در رمانش است (نقل از مصاحبهی لم با پیمان اسماعیلی، کمی قبل از فوتش، در روزنامهی شرق) که جزییات این تفاوت دیدگاه چندان در اینجا مهم نیست.
خود لم، معتقد بود دومین اجحافی که در حقش کردهاند، این است که به او میگویند «علمیتخیلینویس». او خود را نویسندهی ژانر علمیتخیلی نمیدانست و حتا در موارد متعددی به این حیطه، خصوصاً از نوع امریکاییاش، میتاخت؛ هرچند آثار نویسندهگانی چون "آرتور سی. کلارک" یا "فیلیپ کِی. دیک" و معدودی دیگر را قابلتأمل میشمرد. و هرچند فیلیپ کی. دیک همان نویسندهای بود که به دلیل داشتن پارانویای حاد با نوشتن نامهای به افبیآی گفته بود که لم یک نفر نیست، بلکه گروهی از نویسندهگان کمونیست هستند که به این نام مینویسند و این کار توطئهای است از جانب شوروی برای اینکه یک نام «یکتنه» ادبیات علمیتخیلی امریکا را شکست دهد. فارغ از عواقب این نامهی دیک، که به استعفای لم از عضویت افتخاری در انجمن نویسندهگان علمیتخیلی و فانتزی امریکا انجامید، این ادعا نشان میدهد قدرت قلم لم در حدی بوده که کسی چون دیک آن را کار یک شخص نمیدانسته. استانیسلاو لم، معتقد بود او صرفاً با زبانِ مضامین و استعاراتی مینویسد که نوآورانه یا آیندهنگرانه هستند و از آن مهمتر برجستهترین مضامینی است که بشر امروز با آن دست به گریبان است و دست بر قضا خیلی از علمیتخیلینویسان هم همان مضامین را استفاده میکنند. ضمن آنکه میگفت «طبقهبندی، بیماری انسان مدرن است». و از این حرف، مقصودش پستمدرنیسم نبود که حتا آن را هم در دایرهی بیماریِ طبقهبندی میگنجانْد.
لم، اگر هم علمیتخیلینویس بود در مقولهی «علمیتخیلینویسانِ سخت» جای میگرفت. علمیتخیلی سخت، به شاخهای از این ادبیات اشاره دارد که نویسنده تمام تلاشش را میکند، تا توضیحِ کمترین جزییات علمی از قلم نیفتد و متن مملو از عبارات فنی و ارجاعات علمی باشد. "مایکل کرایتون"، نویسندهی پارک ژوراسیک، امروزیترین نمونهی مشهور این شاخه بود و "ژول ورن"، نخستین نمونهاش. سختنویسان، چندان به مسایل ادبی یا فکری اهمیتی نمیدهند؛ هدفشان بیشتر حول همان علم و نهایتاً بررسیِ تأثیر علم بر جامعه پرسه میزند. درمقابل، علمیتخیلی نرم، اساساً چندان به جزییات علمی و فنی نمیپردازد؛ یا به این سبب که نویسنده فقط میخواهد داستانی سرگرمکننده بنویسد و تا اندازهای حرفهایش را بزند و سر و ته قضیه را هم بیاورد یا به این سبب که اساساً چیز دیگری مد نظرش است، که گونه ی علمیتخیلی را بهانهای یا محملی قرار داده تا در دنیای خاصش مسایلی جامعهشناختی و هستیشناختی و انسانشناختی را مطرح کند. "ری برادبری"، نویسندهی "فارنهایت ۴۵۱"، نویسندهی مشهور این شاخه و هنوز در قید حیات و "اچ. جی. ولز" قدیمیترین نمونه آن است. استانیسلاو لم، همراه با دو اَبَرنویسندهی دیگرِ علمیتخیلی یعنی آرتور سی. کلارک، نویسندهی "2001: اودیسهی فضایی"، و "رابرت هاینلاین"، نویسندهی "غریبهای در سرزمین غربت"، اگر نگوییم تنها، دستکم بزرگترین نمونهی علمیتخیلینویسانی بودند که هرچند سخت و مملو از جزییات فنی مینوشتند، کماکان میتوانستند در تاروپودِ کارِ خود مسایل جدیتر را بتنند، بهنحوی که آثارشان بعد از سالها جنجالی باشد.
مهمترین مضامینی که لم دربارهاش قلم میزد، یکی «حیرت» و دیگری «فاجعه» بود؛ حیرت دربرابر عظمت «نادانستهها» و نتیجتاً ناتوانیِ ذاتیِ انسان برای رفع این ناتوانی، و فاجعهای که از دلِ تلاش برای زدودنِ حیرت و رفعِ ناتوانیهایش پدید میآید.
بسیاری از فصول کتابهای مختلف لم، صرفاً توصیفِ محیطی است که انسان واردش شده و چنان توضیحش میدهد که خواننده بیشک از تخیل محیرالعقول لم حیرتزده میشود. اما لم این محیطها را به سیاقی توضیح میدهد که انگار موجودِ ناخواندهای در آن حرم و حریم است و آلودهاش میکند، چراکه میکوشد از دریچهی اندیشهی خودش آنها را تبیین کند و نتیجهی چنین تلاشی به سبب درک نکردن همهجانبه و متقابل به چیزی جز فاجعه منتهی نمیشود. سولاریس درواقع تلاش سالیان دراز گروهی از دانشمندان است که میخواهند از راز اقیانوس سیارهی سولاریس سر دربیاورند؛ صدها کتاب درموردش مینویسند، اما کمترین نکتهی معنادار یا مهمی از این سیاره پیدا نمیکنند. و سرآخر بزرگترین تلاششان برای برقراری ارتباط با اقیانوسِ هوشمندِ سولاریس چنان فاجعهای پدید میآورد که منجر به مرگ افراد زیادی میشود. در رمان "ناکامی" [Fiasco؛ در ایران نشر جوانهی رشد با نام "شکست در کویینتا" آن را منتشر کرد، تلاشِ انسان برای برقراریِ رابطه با یک هوشمند دیگر با تکنولوژی پایینتر، علیرغمِ حسننیتِ کاملِ هر دو تمدن، تنها باعث میشود که زمین دست به نابودی آن موجودات بزند، آن هم صرفاً بهسبب ناتوانی در برقراری ارتباط کلامی. در "شکستناپذیر" [The Invincible؛ نشر افق] انسان میخواهد بر مصنوعاتی دارای هوش مصنوعی فائق بیاید و در اوج بیهودهگی از آنها انتقامِ مرگِ همنوعانشان را بگیرد؛ اما قبل از هر چیزی حیرت انسان دربرابر آنها فجایعی دیگر را رقم میزند. میتوان این فهرست را ادامه داد، اما از آنجا که نمیتوانم به جزییاتشان بپردازم میترسم این خلاصهگویی آثار را ضعیف نشان بدهد.
اما مضمون «فاجعه» در آثار لم وجه دیگری دارد که بیشتر میپسندم: «اطلاعات در نهایت بشر را به دامان مصیبت خواهد انداخت.» دقت کنید، او تزِ «درخت معرفت» را مطرح نمیکند که «آگاهی یعنی رنج»؛ حتا از عقیدهی کورت ونهگات نیز که میگوید «علم تابهحال هیچکس را خوشحال نکرده» بنیادیتر و تلختر است. لم، انگشت روی مسئلهی «انباشتهشدن دادهها» میگذارد. لم سالها قبل از "جکسون پولاک" و با بیانی عمیقتر، اعلام کرده بود که: عصر شهرت به سر آمده؛ مشهور است که پولاک گفته بوده: «شهرت میانگین انسان پانزده دقیقه است.» لم معتقد بود این میزان تولید علم و آگاهی و حتا صرفِ متن در دنیای امروز انسان را در خود غرق خواهد کرد. از دیدگاه او مسئله فقط این نیست که چنین تولید علمی باعث میشود بهجای «انسان باسواد» به انسان «کمتربیسواد» برسیم؛ چنین سیل بیامانی از متن تنها منجر به اِفرازبندی بیشتر و شعبهشعبهشدن متن میشود که از طرفی بیماریِ طبقهبندی انسان دامن میزند و از طرفی رشتههای علم را چنان دور از هم میتند که دیگر شخص جامعالاطراف که هیچ، شخص آگاه بر یک رشته را هم نخواهیم داشت. بحثی کمابیش فلسفی که امروزه به مباحث میانرشتهای مشهور است، را استانیسلاو لم نزدیک به چهل سال پیش در کتابی به نام "خاطراتی که در وان حمام" پیدا شد مطرح کرده بود.
لم، در سالهای آخر عمر خود دیگر نمینوشت؛ معتقد بود مهم نیست تا چه حد بنویسد و کتابهایش تا چه حد بفروشد؛ تمام متونش روزی در زیر آوار متون دیگر دفن خواهد شد و به بوتهی نسیان سپرده میشود. این حرفش جنبهی دیگری نیز دارد: افزایش متون چنان بهسرعت دیدگاههای عمومی یا روح زمانه را تغییر خواهد داد که متن قدیمی به کلماتی فهمناپذیر مبدل میشود و نیاز به تأویل دارد. و تأویل که بهنوعی همان تلاش انسان برای درک امری ناشناخته است به چیزی جز «فاجعه در متن» منجر نمیشود.
رمان "خاطراتی که در وان حمام پیدا شد"، از دیدگاهی مشتمل بر تمام حرفها و اعتقادات مهم و بدبینانهی لم است که تا اینجا ذکر شد. این رمان داستان ورود جاسوسی را به ساختمانی به نام «پنتاگون سوم» بیان میکند که دنیایی مستقل از بیرون است و کارش حفاظت «حکومت/ملت» در برابر دشمنان خیالی است؛ اما در این ساختمان با انسانهایی سوپربوروکراتیک برخورد میکند و دنیایی میبیند که علیرغم مشغولیت مدام تماماً بیهوده است.
"خاطراتی که در وان حمام پیدا شد" یک مقدمه هم دارد؛ اما این مقدمه هم جزیی از داستان است. «مقدمه» را دانشمندی از آینده بر روی این «خاطرات» نوشته. برداشت این نویسنده که بیشباهت به تأویلات ما از متون قدیمی نیست از دیدگاه من مهمترین قسمت رمان است و چکیدهی تمام حرفهای لم در تمام آثارش. حرفزدن از متنی که دربارهی «حرفزدن از متن» است کاری دشوار و به گمان من عملاً بیهوده است! پس پیشنهاد میکنم شما خود متن را بخوانید و قضاوت هم با خودتان باشد.
تنها دو نکته را به خاطر بسپارید: استانیسلاو لم، این کتاب را در سال ۱۹۷۱ منتشر کرده و بسیاری از مطالبش شاید در ظاهر قدیمی به نظر برسد، اما مغزِ متنش همان قوت و صلابتِ یک متن بیتاریخ را دارد. به همین جهت از قدیمیبودن برخی از مطالب علمیاش نباید تعجب کنید. نکتهی دوم هم اینکه لم به «کلمهسازی» شهرت دارد و من هم طبعاً گزیری از کلمهسازی در ترجمه نداشتم؛ پس تمام کلماتِ احتمالاً غریبِ متن متعلق به نویسنده است و مترجم در این کار دخالت بی جا ندارد.
آزما