این مقاله را به اشتراک بگذارید
ما و «ملت عشق» شافاک
ارسلان فصیحی*
ادبیات ترکیه در مقایسه با ادبیات ایران (یا ادبیات فارسی) به لحاظ شکوفایی تاریخی وضعیتی، میتوان گفت، کاملا وارونه دارد: در دورهای که ادبیات فارسی شاهکارهایی مانند شاهنامه و گلستان و مثنوی و خمسه و صدها اثر ارزشمند و بدیع دیگر میآفرید و شخصیتهایی مانند فردوسی و سعدی و نظامی و مولوی را در دامان خود میپرورید، ادبیات ترکیه (دقیقتر بگوییم: ادبیات عثمانی) هیچ اثر درخور توجه و تاثیرگذار نیافرید. اما در دوران نو، از اواسط قرن نوزدهم میلادی، وضعیت کاملابرعکس میشود: انگار چشمه خلاقیت ادبی در ایران میخشکد و در عثمانی (بعدها ترکیه) تازه میجوشد. در دورهای که ادبیات ایران محصولی قابل عرضه در عرصه ادبیات جهان تولید نمیکند (به جز استثناهایی مثل صادق هدایت و فروغ فرخزاد)، ادبیات ترکیه دورانی درخشان طی میکند. شاعرانی مثل ناظم حکمت و اورهان ولی و اوکتای رفعت و… نویسندگانی مثل اورهان کمال و کمال طاهر و یاشار کمال و احمد تانپینار پایههای سترگ ادبیات مدرن ترکیه را پی مینهند. سنت رماننویسی ترکیه که از دوره تنظیمات (اواسط قرن نوزدهم میلادی) شکل گرفته بود، در نیمه دوم قرن بیستم به شکوفایی میرسد و نویسندگان مطرح ترکیه بهتدریج مخاطبانی در سطح جهان پیدا میکنند و آثارشان به دهها زبان ترجمه میشود. در دوره جدیدتر سه نام در عرصه جهانی بیشتر میدرخشد: اورهان کمال، اورهان پاموک و الیف شافاک. «پنهان»نخستین رمان شافاک است کهجایزه ادبی مولانا را نصیب نویسندهاش میکند. شافاک از نویسندگان پرکاری است که هم قصهگوی خوبی است و هم در پی مطرحکردن اندیشهها و دغدغههایش. در رمانهای الیف شافاک، تا آنجا که من متوجه شدهام، سه دغدغه اصلی وجود دارد؛ عشق به عرفان و تصوف، فمینیسم، و هنجارشکنی؛ شاید حتیتابوشکنی. نخستین رمانیکه از الیف شافاک خواندهام، رمانی است با عنوان «پدر و حرامزاده». این رمان را که نخستینبار در سال ۲۰۰۷ منتشر شد، همان سال خواندم و حیرت کردم. نخست، مهارتِ نویسنده در قصهگویی بود که به حیرتم انداخت؛ دوم تابوشکنیهایش. در این رمان الیف شافاک مسالهای را که ترکیه سالهاست با آن دست به گریبان است و به جای حل آن، صورت مساله را پاک میکند، به شکلی بدیع مطرح کرد و تابویش را شکست. مساله ارامنه و ارتباطشان با عثمانی و ترکیه و احیانا حق و حقوق پایمالشدهشان در این رمان مطرح شد و الیف شافاک را به خاطر نوشتنش به دادگاه کشاندند. در آن سالها این رمان را با توجه به ملاحظاتی و با صلاحدید ناشر ترجمه نکردم، اما تصمیم قطعی گرفتم که آثار این نویسنده را به فارسی ترجمه کنم و منتظر رمان بعدیاش ماندم. سال ۲۰۰۹ که رمان «ملت عشق» در ترکیه منتشر شد و به فاصله چند ماه به چاپ سیصدم رسید، ترجمهاش را شروع کردم و همان موقع برای اخذ مجوز به وزارت ارشاد رفت. متاسفانه وزارت ارشاد این رمان جذاب و خواندنی را پنج سال در انتظار مجوز نگه داشت تا سرانجام نوروز ۹۴ منتشر شد. دو دغدغه دیگر الیف شافاک در رمانِ «ملت عشق» تبلور مییابد. رمان سراسر ترویج و تبلیغ عشق و نوعدوستی و صلحجویی و برابری و برادری انسانهاست. در این رمان خودِ شمس تبریزی سخن میگوید و تصوف و عرفان را شرح میدهد، خودِ مولانا سخن میگوید و درس انسانیت میدهد. بیست راوی رمان از بیست منظر مختلف داستانی واحد را روایت میکنند. اما فمینیسم نیز در «ملت عشق» فرصت بروز پیدا میکند. روایت موازی که دانای کل راویاش است، در قرن بیست و یکم میگذرد و داستان زنی آمریکایی است. زنی متمول که آشناییاش با عارفی اسکاتلندی به آشناییاش با تصوف و مولوی و شمس تبریزی میانجامد و به قونیه، مدفن مولانا، میکشاندش. در رمان هویت زنانه مستقل و دارای اراده و گاه ستیزنده در وجود این شخصیت متجلی است و الیف شافاک نمونه بسیار خوبی از فمینیسم در ادبیات به دست داده است. چنانکه حتی در جایی از رمان، از زبان شمس تبریزی، تاویل جالب توجهی از سوره نساء میخوانیم که شخصاتا آن موقع چنین تاویلی را نه دیده و نه شنیده بودم. خوشبختانه ترجمه خانم طاهره صفارزاده از قرآن را که میخواندم، کاملامطابق با متنی بود که در رمان آمده است. همان ترجمه را در متن قرار دادم و برای تاویل معمول از آیات مزبور به ترجمه ارزشمند عبدالمحمد آیتی استناد کردم. خوشبختانه رمان «ملت عشق» در ایران نیز با اقبال خوانندگان روبهرو شده و در عرض چند ماه به چاپ سوم رسیده است. این واقعیت نشان از آن دارد که کتاب از سبد خرید خانوار ایرانی حذف نشده است و کتاب خواندنی را میخرند و میخوانند.
دوم: برشی از «ملت عشق»
خیلی وقت پیش بود. به دلم افتاد رمانی بنویسم. ملت عشق. جرات نکردم بنویسمش. زبانم لال شد. نوک قلمم کور. کفش آهنی پایم کردم. دنیا را گشتم. آدمهایی شناختم. قصههایی جمع کردم. چندین بهار از آن زمان گذشته. کفشهای آهنی سوراخ شده؛ من اما هنوز خامم. هنوز هم در عشق همچو کودکان ناشی… مولانا خودش را «خاموش» مینامید؛ یعی ساکت. هیچ به این موضوع اندیشیدهایکه شاعری، آن هم شاعریکه آوازهاش عالمگیر شده. انسانی که کاروبارش، هستیاش، چیستیاش، حتی هوایی که تنفس میکند چیزی نیست جز کلمهها و امضایش را پای بیش از پنجاه هزار بیت گذاشته چطور میشود که خودش را «خاموش» بنامد؟ کائنات هم مثل ما قلبی نازنین و قلبش تپشی منظم دارد. سالهاست به هر جا پا گذاشتهام آن صدا را شنیدهام. هر انسانی را جواهری پنهان و امانت پروردگار دانستهام و به گفتههایش گوش سپردهام. شنیدن را دوست دارم؛ جملهها و کلمهها و حرفها را… اما چیزی که وادارم کرد این کتاب را بنویسم سکوت محض بود. اغلب مفسران مثنوی بر این نکته تاکید میکنندکه این اثر جاودان با حرف «ب» شروع شده است. نخستین کلمهاش «بشنو» بوده. یعنی میگویی تصادفی است شاعری که تخلصش «خاموش» بوده، ارزشمندترین اثرش را با «بشنو» شروع میکند؟ راستی، خاموش را میشود شنید؟ همه بخشهای این رمان نیز با همان حرف بیصدا شروع میشود. نپرس «چرا؟» خواهش میکنم. جوابش را تو پیدا کن و برای خودت نگه دار. چون در این راهها چنان حقایقی هست که حتی هنگام روایتشان هم نباید از پرده راز درآیند.
******
دایرهها، زبالهها، خاطرهها
تهمینه زاردشت*
درآمد: در سال ۱۹۷۱ در استراسبورگ به دنیا آمد. به اقتضای شغل مادرش از دوران کودکی در شهرهای بسیاری زندگی کرده. به گفته خودش در زمان حال زندگی میکند. فعلا مینویسد. اما همین فعلانوشتن تنها رشته پیوند او با دنیای واقع است. میگوید شاید زیستههای خودم را نمینویسم اما همانطوری مینویسم که زندگی میکنم. دایره و زباله: شپشپالاس را با ایده «دایره» آغاز میکند. به جای خط افقی حقیقت و خط عمودی دروغ، وقایع رمان را با دایره روایت میکند و بلافاصله دایره را (با استفاده از درپوش سطلهای زباله) به زباله گره میزند. درپوش روایت را به سه قاچ تقسیم میکند و آن را میچرخاند و با پاسخ این سوالات رمانی خلق میکند: چه کسی، چه زمانی، چه اتفاقی. ایده بازی از همان ابتدا وارد میدان میشود. بازی روایت. کافی است درپوش روایت را سه بار بچرخاند تا جملهای کامل بنویسد و یک جمله برای شروع رمان کافی است. در جایی گفته است، میخواسته این کار را با پیش پا افتادهترین مفاهیم انجام دهد. با زباله. چرا که زبالههای ما چهره مصرف شده زندگی هستند. ما چیزها را مصرف میکنیم و بعد دور میریزیم. در این میان، گاهی آلبومی، لباسی، مبلی، خاطرهای را هم دور میاندازیم. میگذاریم پشت در تا از شرش خلاص شویم. بعد ناگهان پشیمان میشویم. میخواهیم پساش بگیریم. از دور انداختن خاطرهمان پشیمان میشویم. اما خاطرهمان را کسی برده است. دزدیده است. دزدیده؟ شاید هم نه. شاید او پاسبان خاطرههاست. هر چه را که رها کنی بعد از اتمام تاریخ مصرفش نابود میشود. حال آنکه پاسبان خاطرهها از نابودی میترسد. از نابودی خاطرهها وحشت میکند. خاطرههای خودش را بارها نابود کردهاند. دفتر خاطراتش را دور انداختهاند. کتابهایش را سر به نیست کردهاند. حالا درصدد انتقامجویی است. میخواهد زندگی آنهایی را که خاطراتشان را دور میاندازند به گند بکشد. اما نه، او که تقصیری ندارد. او خاطره جمع میکند نه زباله.
زباله و خاطره: صنفی که در دوران عثمانی زبالهها را در جستوجوی اشیای قیمتی میکاویدند، الماسی را یافتند که یکی از ۲۲ الماس معروف دنیا و متعلق به خاندان عثمانی بود. اما تک به تک زبالههامیتوانند به اندازه الماسی قیمتی برای ما گرانقیمت باشند. زبالهگردها بین خاطرات ما میگردند نه فقط بین اشیا. کلاهی را که در سوز شب زمستانی به یاد ماندنی بر سر داشتیم، برمیدارند و همراه با بار خاطراتمان بر سر میگذارند. راحتی تک نفرهای را که روزی میهمانی روی آن نشسته و شاید اگر سیگارش سوراخی هم روی مبل به یادگار گذاشته باشد، پشت در قصابی میگذارند تا گربهای رویش لم بدهد. نگاتیوهای عکسهای عروسی که اشتباهی لای کتابی جا مانده،
دست به دست میشوند. پاسبان زبالههاخاطرهها را ارج مینهد. قیمتشان را میداند. نمیبرد که روی آنها لم بدهد، تنش کند یا فنجانی چای بنوشد. میبرد که خاطرات دور ریخته نشوند. گرد فراموشی را از روی آنها پس میزند تا بمانند. بمانند و به زندگیشان ادامه بدهند. چرا که دور ریختن خاطره نفی خویشتن است. نفی لحظهای که با شیء زیستهای. فراموشی خطرناک است. فراموشی مرگ میآورد. وقتی خاطرات کسی را از او بگیری، او را کشتهای. چند بار او را کشتهاند. او خودش مردهای است که خاطره جمع میکند.
خاطره و دایره: راوی در پایان رمان و در پاسخ همبندیاش که میپرسد: بعد چه شد؟ میگوید: بعدی در کار نبود. رمانی چند صد صفحه پیش میرود و در انتها راوی مشت خود را باز میکند. از خاطراتی میگوید که وجود خارجی نداشتهاند و او خود ساخته و پرداخته است، به ابتدای رمان بازمیگردد و خاطراتش را از نو روی دایره حقیقت و دروغ میچیند. با این کار یادآوری میکند حقیقت محضی وجود ندارد. زبان حقیقت را نمیسازد، برعکس، تحریفش میکند. نقطه پایان میتواند نقطه آغاز باشد. پس وقتی آغاز و پایانی در کار نیست، وقتی میتوان کتابی را از هر نقطهای خواند، و نمیتوان گفت آن نقطه دقیقانقطه آغاز رمان است، حقیقت هم مخدوش میشود. نمیشود به حقیقتی که فقط ساخته و پرداخته زبان است، ایمانی بیبرو برگرد داشته باشی. حقیقت با زبان ساخته میشود و وجودی خارج از زبان ندارد. زبانی که میتواند بفریبد، حقیقت و همزمان با آن دروغ را بگوید. راوی از ملال میگریزد. خط افقی حقیقت را با خط عمودی دروغ در هم میبافد تا از ملال- تامیتواند- دورتر شود چون حواس الهه بخت و اقبال با هیچ ترفندی پرت نمیشود. دقیقا میداند چه اتفاقی، چه زمانی برای چه کسی روی خواهد داد.
* مترجم «آینههای شهر» و «شپشپالاس»
برشی از «آینههای شهر»
آبها که از آسیاب افتاد، در چهره میگل که بهتیرگی میزد، حیرتی عمیقتر از شگفتی بئاتریس پنهان بود. هرچند وقتی متوجه قضیه شد، از راه رفته بازنگشت و مسیرش را عوض نکرد اما خوشش نمیآمد؛ همانطور که از تسلیم و بیحرکتی خوشش نمیآمد. به گلی هم اگر با خشونت دست میزدی، دستکم آهی از سینه برمیآورد؛ حتی جامی هم- اگر بادهای در آن میریختند- سرمست میشد؛ بئاتریس از نظر او هم ملالآور بود و هم مهلک. ملالآور بود چرا که توقع عزت و احترام داشت و مدام ناز میفروخت. مهلک بود چون بهخیالش سخاوت بیمثالی بهخرج داده و از کسی که بدهکارش ساخته انتظار عوض داشت. زنان را ترجیح میداد که حسابی متوجه جاهوجلال خود بودند. زنانی را دوست داشت که در آینه بهروی خود لبخند میزدند. از نظر میگل پریرا زن یعنی خاک (برکتی به وفور)، و آب (خروشی بیامان)، و آتش (حرارتی تفتان)، و هوا (وزشی بیپروا) خلاصه، سرگشتگی تمام؛ لابیرنت اسرارآمیزی که سروته نداشت و مرکزش معلوم نبود. دوست داشت در این لابیرنت کسی هدایتش کند که بهدنبال راه خروج نبود بلکه میخواست بالکل گم شود. همانند او، سالها پیش در آن صبح بارانی پاییز.