این مقاله را به اشتراک بگذارید
امریکا و من (قسمت اول)
نوشتۀ هنری میلر
ترجمۀ داوود قلاجوری
اشارۀ مترجم
نوشتۀ زیر مقدمهٔ هنری میلر برای جلد اول سفرنامه اش به دور امریکاست که با عنوان کابوس کولردار (The Air-conditioned Nightmare) منتشر شدهاست. اما مقدمه این کتاب دو ویژگی بسیار مهم دارد. نخست اینکه از نثر و سبک نگارش میلر و همچنین رویکردهای خاص او در مقالاتش پیروی میکند، بنابراین راه به خطا نبرده ایم اگر آن را نوعی مقاله به حساب آوریم. دیگر اینکه عصاره احساسات، افکار و نظرات میلر درباره امریکا که در متن کتاب کابوس کولر دار مفصلا به آنها پرداخته شده، بطور مختصر و مفید در این مقدمه قابل مشاهده است. بنابراین، اگر خواننده به ترجمه کامل کتاب کابوس کولر دار دسترسی نداشته باشد، حداقل با خواندن این متن میتواند تا حدودی با حال و هوای آنچه میلر در این کتاب نوشته آشنا شود. عنوان "امریکا و من" را من به این مقدمه داده ام که با توجه به متنِ آن و با توجه به احساسات قهرآمیز میلر در بارۀ زادگاهش امریکا، بخصوص نیویورک، شاید عنوان بی ربطی هم نباشد.
امریکا و من
اندیشۀ نگارش کتابی راجع به امریکا برای اولین بار سالها پیش در پاریس به ذهنم خطور کرد. در آن زمان امکان تحقق یافتن خواستۀ من بعید بنظر میرسید: چرا که برای نوشتن چنین کتابی میبایستی [از فرانسه] به امریکا باز میگشتم، با فراغ بال به چهارگوشه آن سفر میکردم، به اندازه کافی پول میداشتم و غیره و غیره. زمان رویداد چنین فرصتی را نمیتوانستم حتی حدس بزنم.
از آنجا که برای چنین سفری امکانات مالی لازم را نداشتم، مناسب ترین راه حل آن بود که در فرصتهای مختلف در عالم خیال در این سفر بسر ببرم. این سفر تخیلی با کتابی که محتوی عکسهای تاریخی از شهرها و مکانهای مختلف در امریکا بود آغاز شد. کتاب مذکور را یکی از دوستانم بنام والتر لوئنفلز (Walter Lowenfels) در آخرین شب اقامتش در فرانسه به من هدیه داده بود.
اغلب که نیمه شبها به منزلم باز میگشتم، پشت میز تحریرم می نشستم و در دفتری مطالب گوناگونی را یادداشت میکردم: حوادث روزمره، طرح دفاع از نوشته هایم که به باد انتقاد گرفته شده بود، طرح مجادلات ادبی با این و آن، یادآوری ها، عناوین کتابهائی که میخواستم در آینده بنویسم، اسم و آدرس دوستانی که احتمالا میشد از آنها پول قرض کنم، عباراتی که مدام در ذهنم بازی میکردند، سردبیران مجلاتی که باید موی دماغشان میشدم و غیره و غیره. در حین یادداشت اینگونه مطالب، هیجان کلماتی مثل موبایل، مکانی در امریکا، سوانی ریور (Suwanee River)، ناواهو (Navajos)، و پینتت دزرت (Painted Desert)، را در خود به خوبی به یاد دارم.
اکنون چقدر متأسفم که چرا شرح این سفر تخیلی به امریکا را در پاریس به رشتۀ تحریر درنیاوردم. چه کتاب متفاوتی میتوانست باشد!
اگرچه در نهایت، سفر به دور امریکا برایم جز یأس و ناامیدی حاصلی در بر نداشت، اما دلیل آنکه خواستۀ من رنگ واقعیت به خود گرفت از اهمیتی جداگانه برخوردار است. در زندگی ام زمانی فرارسید که احساس کردم باید بین احساسات قهرآمیز خود و خاطرات آزاردهنده از زادگاهم سازش ایجاد کنم. من همچون فرزندی با وفا با این نیت به امریکا باز نمی گشتم که در کنار خانواده ام زندگی کنم، بلکه قصد داشتم به زندگی خانه بدوش خود ادامه دهم. میخواستم یکبار دیگر، و شاید برای آخرین بار، کشورم را ببینم و سپس آن را با خاطره ای خوش برای همیشه ترک کنم. دوست داشتم که این بار، همچون ده سال پیش، حالت گریز از کشورم را نداشته باشم. میخواستم امریکا را در آغوش کشم و چنین احساس کنم که زخمهای دوران گذشته التیام یافته اند و آنگاه، در حالیکه از ایالات متحده به خوبی یاد میکنم، به سوی سرنوشتی نامعلوم روان شوم.
هنگام ترک یونان در وضع روحی بسیار مساعدی بسر میبردم. اگر در دنیا فردی پیدا میشد که خالی از تنفر و تعصب و آزردگی بود، در آن لحظه احساس میکردم که آن شخص من بودم. ایمان داشتم که قادرم برای اولین بار در زندگی ام به نیویورک و هر آنچه در این شهر است بدون اثر و نشانی از تنفر و بیزاری بنگرم.
کشتی ما قبل از رسیدن به نیویورک ــ بطور غیرمنتظره ای ــ در بندر بوستون توقف کرد. اگرچه این توقف برای من جای تأسف داشت، اما میتوانست فرصت مناسبی برای ارزیابی احساسات آشتی جویانۀ من در مقابل آمریکا باشد. تا آن روز بوستون را ندیده بودم و از اینکه سرنوشت چنین تصادفی را به وجود آورده بود احساس رضایت میکردم. خود را آماده کرده بودم بوستون را دوست بدارم.
وقتی بر عرشه ایستادم و اولین نگاه خود را به بندر انداختم، بلافاصله مأیوس گشتم. باید بگویم نه تنها مأیوس، بلکه بسیار افسرده و غمگین نیز شدم. چشم انداز ساحل امریکا در نظرم یأس آور و غیر جذاب آمد. از نمای خانه های امریکائی خوشم نیامد؛ به نظر میرسید در معماری آنها یک عنصر سرد و خشک و بی روح وجود دارد. آری، اینجا وطنم بود، با تمام زشتی و بدی و شومی و نحسی ئی که کلمۀ وطن برای افراد بیقرار در خود نهفته دارد. این جنبۀ خشک و بی روحِ اخلاقیِ واژۀ وطن بود که مرا تا مغز استخوانم می لرزاند.
آت روز یک روز سرد زمستان بود و باد به تندی میوزید. با یکی از مسافران پا به خاک بندر گذاشتیم. اکنون چهرۀ او را به یاد ندارم و این خود نشانگر حالت روحی آشفتۀ من در آن روزهاست. به دلایلی که در خاطرم نیست، با هم در محوطۀ ایستگاه قطار بوستون قدم زدیم. آنجا ایستگاهی ماتمزده بود و از دیدن آن، وحشت سراپای وجود فرا گرفت. خاطرات دردناک و دلخراشی که از ایستگاههای قطار در شهرهای مختلف امریکا داشتم در من زنده شد. همۀ آنها شبیه یکدیگرند. آنچه به روشنی از ایستگاه قطار بوستون به یاد دارم خروار خروار کتاب و مجله های بازاری بود که محتوای آنها، همچون زمانی که سپری گشته است، مرده و بی ارزش جلوه مینمود.
به خوبی به یاد دارم که آن روز خیابانها مملو از مردم عادی و دانشجویان آشوبگر بود. این منظره به نظرم تهوع آور آمد. میخواستم هر چه زودتر به کشتی بازگردم. ظرف یکی دو ساعت همه چیز را در بوستون دیدم و آنچه مشاهده کردم زشت و کریه بود.
در راه بازگشت به کشتی از مقابل ردیف انبارها، کارخانه ها، اسکله ها، از زیر چندین پل و از کنار چندین خط راه آهن گذشتیم. احساس میکردم که در جای پای دیوانه ای قدم میگذارم که لحظاتی پیش اینجا را با افکاری احمقانه بذرافشانی کرده است. اگر میشد فقط یک گاو یا اسب یا فقط بزی تند خو را در حال جویدن قوطی های حلبی ببینم، شاید کمی تسکین میافتم. اما در افق دید ما چیزی از خانوادۀ حیوان، گیاه یا انسان به چشم نمیخورد. آنچه میدیدم تلنباری از تضییع و تخریب بود که در اوج فوران حرص و آز توسط هیولائی از نوع مادون بشر خلق شده است. آنچه میدیدم پدیده ای منفی، نوعی خلأ و کابوسی وحشتناک بود. وقتی به کشتی بازگشتم، دعا میکردم معجزه ای رخ دهد تا کاپیتان کشتی از ادامۀ راه منصرف شود و به مبدأ باز گردد.
دیدن بوستون به عنوان اولین نقطه از خاک امریکا قبل از رسیدن به نیویورک نقطۀ آغاز بدی بود. چشم انداز بنادر و پلها و آسمان خراشهای نیویورک نتوانست تأثیر بدی را که بوستون بر من گذاشته بود از بین ببرد. با مشاهدۀ چشم انداز نیویورک، به تصویر زشت و عبوس و بی روحی که با دیدن بوستون نسبت به امریکا در ذهنم آفریده شده بود، احساس ملموس و آشنائی از وحشت نیز افزوده شد. با عبور از رودخانه ای به رودخانۀ دیگر، با از راه رسیدن تاریکی و شب، با نزدیک شدن کشتی به بندر نیویورک و با مشاهدۀ آدمهای حقیری که شتابزده و مورچه وار در خیابانها رفت و آمد میکردند، احساسی را که همیشه نسبت به نیویورک داشتم تغییرناپذیر یافتم: که این شهر وحشتناکترین مکان بر روی زمین خداست. هر بار که از این شهر میگریزم، دوباره همچون برده ای گریزپا به سوی آن بازگردانده میشوم؛ و هر بار که باز میگردم بیشتر از گذشته از آن متنفر و منزجر میشوم.
اکنون در دامی به نام نیویورک گرفتار آمده ام. سعی در دوری جُستن از دوستان قدیمی ام دارم چونکه نمیخواهم زندگی دوران گذشته ام در این شهر را که به صورت خاطراتی مصیبت بار و رقت انگیز در ذهنم باقی مانده است با آنها تکرار کنم. تنها فکری که در سر می پرورانم این است که از نیویورک خارج شوم و امریکای واقعی را ببینم. دوست دارم بعضی از نقاط امریکا را دوباره ببینم. میخواهم به بیرون از شهر بروم و در دل طبیعت باشم.
طبیعی ست که برای انجام هر کاری پول لازم است. همانطور که سالها پیش با دست خالی نیویورک را ترک کردم، اکنون نیز با دست خالی به آن بازگشته ام. در کتابفروشی گاتم (Gotham) خانم استلاف (Steloff) از طریق فروش زیرزمینی کتابهایم مقداری وجه نقد برایم دست و پا کرده بود. دستیابی به این پول برایم غیر منتظره بود و زحمات او در این راه مرا تحت تأثیر قرار داد. اما مبلغ گردآوری شده کافی نبود و باید پول بیشتری تهیه میکردم. شاید مجبور بودم کاری برای خود دست و پا کنم، چیزی که حتی فکرش به شدت افسرده ام میکرد.
در این میان میدانستم پدرم مدت سه سال است در بستر مرگ بسر میبرد. از اینکه دست خالی به دیدار او بروم شرمنده بودم. روز به روز مستأصل تر میشدم. باید معجزه ای رخ میداد که داد. تصادفأ به شخصی برخوردم که همیشه او را دشمن خود می شمردم. اولین سخن او با من این چنین بود: "اوضاع مالی تو چگونه است؟ میتوانم کمکی بکنم؟" و من یکبار دیگر تحت تأثیر قرار گرفتم، اما این بار تا حدی که اشک در چشمانم حلقه بست.
طولی نکشید که خود را در منزل یکی از دوستان قدیمی خود در جنوب امریکا یافتم. بیش از نیمی از تابستان را در آنجا گذراندم و سپس به نیویورک بازگشتم. پدرم هنوز در قید حیات بود. هر روز به دیدارش در منزلش واقع محله بروکلین میرفتم. هنگام عیادت از پدرم راجع به گذشته با او گپ میزدم؛ با همسایه های جدید آشنا میشدم؛ با پدرم به رادیو گوش میدادیم؛ راجع به خصوصیات غدۀ پروستات بحث میکردیم، از ویژگیهای مثانه می گفتیم؛ و بالاخره از سیاست جدید دولت (New Deal) حرف میزدیم که هنوز برای من بی معنا و احمقانه بود. همسایه ها با چنان لحن سرزنش آمیزی جملۀ "امان از دست روزولت" را ادا میکردند که انگار گفته باشی "امان از دست هیتلر." بدون هیچ شکی امریکا تغییر یافته بود. یقین داشتم تغییر و تحولات وسیعتری نیز در راه است. آنچه مشاهده میکردم مقدمه ای از چیزی غیرقابل تصور بود. همه چیز احمقانه به نظر میرسید و هر روز که میگذشت احمقانه تر جلوه میکرد. شاید کار ما به جائی برسد که چون بوزینه ها چهار دست و پا این طرف و آن طرف بدویم و جیغ و ویغ کنیم. فاجعه ای در راه بود و همه انتظارش را میکشیدند. آری، امریکا دگرگون شده بود. عکس العملهای مردم باورکردنی نبود: فقدان انعطاف پذیری، شک و تردید، یأس. بر روی همۀ این احساسات و افکار و کلمات، همان سرپوش احمقانه و قدیمی امید به آینده ای بهتر قرار داشت، با این تفاوت که این بار این سرپوش تَرَک برداشته بود.
آرام ارام شکیبائی خود را از دست میدادم. گوئی پدرم هنوز آمادۀ رخت بربستن از این دنیا نبود. خدا میداند تا چه هنگام در نیویورک سرگردان خواهم ماند. تصمیم گرفتم طرح سفرم به دور امریکا را به مرحلۀ اجرا درآورم. این سفر سرانجام باید روزی آغاز شود ـــ چرا بیش از این منتظر شوم. البته بازهم مسئلۀ فراهم آوردن هزینۀ سفر مطرح بود. برای سفری یکی دو ساله پشتوانۀ مالی لازم است. نمیدانستم چه باید بکنم. فقط این را میدانستم که باید هرچه زودتر راهی شوم، در غیر اینصورت تا ابد در اینجا گیر خواهم کرد.
از همان زمان که از جنوب امریکا به نیویورک باز گشته بودم اوقات فراغتم را با دوستم ایب رتنر (Abe Rattner) در استودیوی نقاشی او میگذراندم تا مهارت خود را در نقاشی آبرنگ بهبود بخشم. روزی موضوع سفرم را با او در میان گذاشتم. با کمال تعجب متوجه شدم او علاقمند است با من در این سفر همراه باشد. خیلی زود صحبتهای ما به نوع کتابهائی که خلق خواهیم کرد کشید، کتابهائی دولوکس و از نوع کتابهای منتشر شده در فرانسه که هر دوی ما با آنها اشنا بودیم. اما نمیدانستیم چه کسی کتاب ما را برای انتشار خواهد پذیرفت. البته مهم این بود که ابتدا کار انجام شود، بعد به دنبال ناشر باشیم. حتی اگر ناشری هم پیدا نکنیم، حداقل سفر خود را رفته ایم.
کم کم نیاز ما به یک اتومبیل مطرح شد. سفر به دور امریکا فقط با اتومبیل شخصی میسر است. این چیزی است که همه میدانند و میگویند. تا آن زمان هرگز رانندگی نکرده بودم. ایکاش میشد با یک بَلَم به این سفر میرفتیم.
اولین اتومبیلی که در نمایشگاه دیدیم پسندیدیم. هیچیک از ما دو نفر در این گونه مسائل سررشته نداشت. هر تعریفی از اتومبیل را که فروشنده تحویل ما داد پذیرفتیم. با در نظر گرفتن همۀ جوانب و این واقعیت که اتومبیلی کاملاً بی عیب و نقص نیز نبود، در مجموع چیز بدی هم از آب در نیامد.
چند روز قبل از عزیمت با شخصی بنام جان وودبرن (John Woodburn) از موسسۀ دابلدی دورن (Doubleday Doran & Co.) به طور تصادفی آشنا شدم. نسبت به سفر ما علاقه ای غیرمنتظره از خود نشان داد. پس از مدتی کوتاه، در کمال ناباوری خود را در دفتر این شخص در حال امضای قرارداد انتشار سفرنامه ام یافتم.
بابت حق تألیف کتابم انتظار پنج هزار دلار پیش پرداخت را می کشیدم، اما بیش از پانصد دلار نصیبم نشد. هنوز تونل هلند را پشت سرنگذاشته بودیم که این پول تمام شد. همکاری رتنر در خلق کتابی از نقاشی های ما در طول سفر مورد قبول ناشر واقع نشد. از نظر مسئولین موسسه، هزینۀ چاپ چنین کتابی گزاف بود. به خاطر رد همکاری رتنر، من در مقابل او احساس شرمندگی و تأسف کردم. این احساس شرمندگی بیشتر به آن جهت بود که او در مقابل این موضوع با بزرگواری و متانت رفتار کرد. بدون هیچ شکی او نیز به اندارۀ من به چاپ کتابش علاقمند بود. در مقابل احساس تأسف و شرمندگی من رتنر چنین گفت: "مهم این است که امریکا را بگردیم." و من با نظرش موافق بودم. از طرف دیگر، در دل این امید را می پروراندم که با دریافت باقیماندۀ حق تألیف سفرنامه ام، رتنر را در چاپ کتابش در آینده یاری خواهم کرد. این نوعی مصالحه با احساساتم بود و من شدیدا از مصالحه کردن بیزارم. اما مصالحه کردن در تار و پود زندگی به شیوۀ امریکائی است. وقتی از بدست آوردن آنچه دلخواه توست منع میشوی، همیشه این کلمات تسکین دهنده را جایگزین آرزوی از دست رفته ات میکنند: "دفعۀ بعد قادر خواهی بود آنگونه که دلخواه توست عمل کنی." این یک دروغ موذیانه است و برای سرپوش نهادن بر آن، وجهی که دریافت میکنی جنبۀ حق السکوت به خود میگیرد.
و این گونه سفر ما به دور امریکا آغاز شد. با این همه، وقتی نیویورک را ترک میکردیم در حال و هوای خوبی به سر میبردیم. البته، باید اذعان کنم اندکی دست و پای خود را گم کرده بودیم، چرا که قبل از عزیمت فقط چند جلسۀ انگشت شمار تعلیم رانندگی دیدیم. به هر حال، وقتی نیویورک را پشت سر گذاشتیم و از تونل هلند عبور کردیم، کاملا شاد و خرسند بودیم. در یک بعد از ظهر شنبه از نیویورک خارج شدیم. به جز یک بار با تاکسی، هرگز از میان این تونل لعنتی عبور نکرده بودم. این تونل همچون یک کابوس مینمود. شاید بهتر آن باشد که بگویم: آغاز کابوسی بی پایان.
(ادامه دارد…)
1 Comment
نجفی
عالی بود