این مقاله را به اشتراک بگذارید
غلامحسین ساعدی در اوج توانایی و غربت مُرد
نسیبه فضل اللهی
«دیگر ساعدی، یک ایرانی، برای یک دنیا حرف زننده است؛ بر سکوی پرش مسائل محلی به دنیا جستن… اگر خرقه بخشیدن در عالم قلم رسم بود و اگر لیاقت و حق چنین بخششی می یافتم، من خرقه ام را به دوش غلام حسین ساعدی می افکندم.» این را «جلال آل احمد» پس از تماشای نمایش «چوب به دست های ورزیل» نوشت. اگرچه در طول سه دهه فعالیت ادبی هیچ خرقه ای بر شانه های غلام حسین ساعدی نشست و چندین سال بعد در اوج حرمان و اندوه در حومه پاریس و در تبعیدی جانکاه درگذشت؛ اما وسعت دامنه آثار ساعدی در کنار ذهنیت خلاق و جوشانش، جایگاه یگانه ای نصیب او در هنر و ادبیات ایرانی کرده است.
خلق نمایش نامه، داستان کوتاه، فیلم نامه، رمان و یادداشت های اتنو گرافیک نظیر «یادداشت های شهر ری» فعالیت های ادبی متنوع ساعدی هستند که در طول سه دهه فعالیت ادبی از خود به یادگار گذاشته است. اما زندان و بعدها زندگی مخفیانه که یک سالی طول کشید و او برای مدت ها مجبور شد در اتاقی زیرشیروانی و با نور کم فروغ شمع زندگی کند؛ به همراه تبعید، چشمه روان و نگاه نقاد ساعادی را خشکاند؛ تبعیدی که به روایت ساعدی بدترین شکنجه ها بود، او را به ریشه کنده شده ای بدل کرد که میان زمین و هوا معلق بود.
غلام حسین ساعدی فرزند علی اصغر و طیبه، دی ماه ۱۳۱۴ در شهر تبریز متولد شد و در آذرماه ۱۳۶۴در پاریس درگذشت. آذرماه امسال مصادق است با سی امین سالگرد درگذشت غلام حسین ساعدی که اگر زندگی و هوای نمور و موذی غربت را تاب می آورد اکون ۸۰ ساله بود؛ دیگر خرمن آشفته موهایش سپید سپید شده بود و شاید هنوز سبیل پهن و سفیدی بر صورت همیشه خندانش رخ می نمود.
زخمی که ماند
تجربه دردناک زندان ساواک و پس از آن زندگی مخفیانه، رمق ساعدی را گرفت. آن چنان تکیده شده و در خودش تپیده بود که هیچ فروغی در چشمان همیشه نمناکش دیده نمی شود. به قول شاملو، آن ساعدی که پس از یک سال، زندان شاه را ترک کرد «جنازه نیمه جانی بود» که نه عطش زندگی در او دیده می شد و نه میل به نوشتن.
آزارها و مصایب زندان، «خلاقیت جوشان» ساعدی را چنان خشکانده بود که به قول شاملو «دیگر مطلقا زندگی نکرد. آهسته آهسته در خود تپید و تپید تا مُرد». شاید حربه دستگاه امنیتی شاه همین بود، به هر روی حربه سازگار افتاد و آن درخت بالنده، تکید و مُرد.
ساعدی آذری زبان بود و به زبان مادری خود علاقه داشت، اما به اهمیت زبان فارسی و جایگاهش در ایجاد هم بستگی و وحدت ملی ایرانیان واقف بود و می گفت: «زبان فارسی، ستون فقرات یک ملت عظیم است. من می خواهم بارش بیاورم. هرچه که از بین برود، این زبان باید بماند.» از این روس که منهای یکی دو اثر مابقی آثار ساعدی همگی به زبان فارسی نوشته شده اند. «نوشتن» علاج و درمان ساعدی بود. او که دانش آموخته دانشکده پزشکی بود و بعدها در گراش روان پزشکی از دانشگاه تهران فارغ التحصیل شده بود؛ شنونده دردها و اندوه های بسیاری بود که علاوه بر تالمات فردی خودش، همواره بر دوشش سنگینی می کردند و نوشتن تنها علاج و مفر برای گریز از چنین رنج هایی بود.
به قول «رضا براهنی»، «به رغم ده ها گرفتاری که برای خود می تراشید، سه چیز یادش نمی رفت: سفر… و نوشتن قصه و نمایش نامه». ساعدی دوران تبعید در پاریس را هم به یمن نوشتن، تحمل می کرد. خودش در یکی از بی شمار نامه هایی که به دوستان و نزدیکانش نوشته، اشاره می کند که «در تبعید، تنها نوشتن باعث شده که من دست به خودکشی نزنم.» او که دوران نظام وظیفه سربازی اش را در پادگان سلطنت آباد تهران و تحصیلاتش را نیز در پایتخت گذرانده بود، با بسیاری از محافل ادبی و هنری تهران آشنا شده و بعدها با افتتاح «مطب دل گشا» یکی از محافل ادبی و به نوعی سیاسی آن سال ها را ایجاد کرد.
ساعدی که از دوران دانشجویی با «صمد بهرنگی» و «بهروز دهقانی» دوست داشت، با مهاجرت به تهران، همواره میزبان بسیاری از نویسندگان در مطبش بود؛ مطبی که به قول رضا براهنی، «درمان گاه گرفتاری های روشنفکران» زمانه بود. بعدها حکومت وقت که رفت و آمدهای مطب ساعدی را زیر نظر داشت، سعی کرد تا با دستگیری او به درون هسته مرکزی بعضی از گروه های فعال سیاسی نفوذ کند که برخی از فعالان شان با ساعدی دوست داشتند.
داستان کوتاه «واگن سیاه» نوشته ساعدی، شرح دستگیری و آزار «میرزا بوغوس» نامی است که ساواک به او و دوستانش ظنین می شود و آن ها را دستگیر می کند. از طرفی برای ساعدی تجربه کار در بیمارستان روانی «روزبه»، دست مایه ای شد برای خلق بسیاری از شخصیت های ماندگار آثارش؛ مثل «مشدی حسن» در حسرت و انتظار تنها گاو زندگی اش که به قول او «در نرفته، هنوز بوش می یاد» به کالبد گاوی در می آید که خوراکش علوفه و یونجه است و پناهگاهش، طویله.
عاقبت نویسنده
فرجام ساعدی همانند شخصی هایی است که آن ها را نوشته؛ تجربه دردناک زندگی مخفیانه در خانه ها و اتاق های نمور از او آدم دیگری ساخت که به خودش بی شباهت بود اما نزدیکی زیادی با اشخاص داستان ها و نمایش نامه هایش داشت. در یکی از فرارهای همیشگی اش مجبور شد تا چند ماهی در یک خیاط خانه زنانه زندگی کند. خیاط خانه جای متروکی بود و ساعدی هم مجبور بود در تاریکی مطلق نشست و برخاست کند تا مبادا کسی متوجه حضور او در خیاط خانه بشود. محیط خیاط خانه به موهومی و تاریکی همان طویله ای بود که مشدی حسن در آن گرفتار شده بود؛ پرده ها در تمامی طول روز و شب کشیده شده بودند و یگانه هم دم ساعدی چرخ های بزرگ خیاطی و مانکن های گچی بودند که تا آخر عمر از او جدا نشدند.
زندگی ساعدی در تبعید، کابوس دیرپای گُنگی بود که بختک و نحسی از او جدا نمی شد. بستگان و دوستان ساعدی از پیری زودهنگام او در تبعید می گویند. به آنی خرمن موهای همیشه آشفته آقای نویسنده به سپیدی برف شد. میرزا بوغوس نیز در داستان «واگن سیاه» پس از آن که شب دردباری را در زندان از سر می گذارند، فردا صبح تمامی موهایش سپید می شود.
جوانی ناکام ساعدی (خاطرمان باشد که ساعدی در۵۰ سالگی فوت کرد در حالی که هنوز سال های زیادی را در پیش داشت تا بنویسد و موقعیت های داستانی نادری را ایجاد کند) شبیه زن جوان سرهنگ در «آرامش در حضور دیگران» است؛ زن در اوج جوانی، به سبب هم نفسی با پیری و مرگ، دل مرده و نفس گیر می شود، درست مانند ساعدی.
از سر شباهت ها و سرانجام های دردبار میان اشخاص داستانی و زندگی شخصی و اجتماعی ساعدی است که به نظر می رسد تخیل ساعدی گریبان خود او را در زندگی واقعی گرفته است. یکی از نقاط قوت ساعدی در ساختار داستان ها و نمایش هایش، ایجاد فضای موهوم و خیالی است که او خلق می کند. غریب نمایی واقعیت در آثار ساعدی به رئالیستی دردناک تغییر شکل می هد؛ درست شبیه همان اتفاقی که در زندگی ساعدی به وقوع می پیوندد.
هنگام ترک ایران در اوایل انقلاب، ساعدی مجبور می شود برای گذشتن از مرز، تغییر چهره بده. خودش تعریف می کند که «صبح روز بعد چند نفری از دوستانم آمدند و موهای سرم را زدند و سبیل هایم را تراشیدند و با تغییر قیفه و لباس به مخفیگاهی رفتم مدتی با عده ای زندگی جمعی داشتم ولی مدام جا عوض می کردم. حدود ۷،۶ ماه مخفیگاه بودم».
چهره ای که ساعدی در جهان واقع تغییر می دهد در کابوس های ساعدی به واقعیت بدل می شود. نزدیکان ساعدی نقل می کنند که دو سال آخر تبعید، ساعدی چاق و پیر شده بود و از نارسایی کبد رنج می برد. کابوس ها و رنج هایش رهایش نمی کردند. آن ها از سال های زندان با ساعدی همراه بودند و هنوز از او جدا نشده بودند. این کابوس ها ریشه آقای نویسنده را چنان از آب و خاک جدا کرده بودند که به نظرش هیچ چیز واقعی نبود. به قول خودش، خیابان های پاریس، شهر دل مردگی و خودکشی، مانند دکورهای تئاتر، ساختگی و باسمی به نظر می رسید.
گویی نویسنده به جای کوچه پس کوچه های پاریس در کارت پستالی خوش رنگ و لعاب زندگی می کند. انگار غیر از کابوس، چیز دیگری در تبعید، همانند شهر «دایره مینا» است؛ شهری دجال و نامعلوم که خون زندگی را دل مرده و مسموم می کند، زندگی را در قبال پشیزی می فروشد و دل به لاشه خوش می کند.
ساعدی در یادداشت های تبعیدش می نویسد: «از دو چیز می ترسم: یکی از خوابیدن و دیگری از بیدار شدن. سعی می کنم تمام شب را بیدار بمانم و نزدیک صبح بخوابم و در فاصله چند ساعت خواب، مدام کابوس های رنگی می بینم. مدام به فکر وطنم هستم. مواقع تنهایی، نام کوچه پس کوچه های شهرهای ایران را با صدای بلند تکرار می کنم که فراموش نکرده باشم. هیچ چیزش متعلق به من نیست و من هم متعلق به آن ها نیستم.» عاقبت در آذرماه ۱۳۶۴، در سرمای غربت، ساعدی برای همیشه تسلیم کابوس های بیداری اش می شود.