این مقاله را به اشتراک بگذارید
برشی از داستان شیطانی در بهشت (3)
بخشهاری دیگری از همین داستان را اینجا و اینجا می توانید بخوانید
نوشتۀ هنری میلر
ترجمۀ داوود قلاجوری
بالأخره بهترین و عالی ترین راهِ حل را پیدا کردم. حال اگر عالی ترین راه حل نبود، حداقل فکری عاطفی بود. فکر کردم از مریکان دعوت کنم بیاید و با ما زندگی کند، هر آنچه را داریم با هم تقسیم کنیم، و خانه ما را تا آخر عمر خانۀ خود بداند. یافتن این راهِ حل چندان مشکل بنظر نمیرسید، اما نمیدانم چرا زودتر به ذهنم خطور نکرد.
این فکر را چند روز در خود نگاه داشتم و از مطرح کردن آن با همسرم خودداری کردم. میدانستم متقاعد کردن او بر لزوم چنین کاری مشکل است. نه اینکه خیال کنید زنی دست و دل باز نیست، نه، بلکه میدانستم مریکان آدمی نیست که در کنارش زندگی شیرین شود. دعوت از مریکان دُرُست مثل این است که از پرندۀ افسردگی بخواهی روی شانه هایت آشیانه کند.
سرانجام شهامت در میان گذاشتن موضوع را با همسرم پیدا کردم. اولین سئوالش این بود: "او را کجا جا میدهی؟" راست میگفت. ما فقط دو اتاق داشتیم که من و همسرم در یکی از آنها میخوابیدیم و یک اتاق خیلی کوچکتر در مجاورت اتاق ما بود که دخترم وَل (Val) در آنجا میخوابید.
گفتم: "اتاق کار خودم را به او خواهم داد." اتاق کار من مجزا از ساختمان اصلی بود که شاید کمی بزرگتر از اتاق دخترم باشد. روی اتاق کار من یک انباری مانند بود که میتوانستم آن را به اتاق کار تبدیل کنم.
و بعد سئوال اصلی مطرح شد: "با چه چولی میخواهیم او را از سوئیس به امریکا بیاوریم؟"
به همسرم گفتم: این چیزی است که باید راجع به آن فکر کنم. حرف اصلی این است که تو راضی به این کار هستی یا نه؟"
چند روزی من و همسرم راجع به این موضوع بحث کردیم. او دلواپس ماجرا بود و دلش بد گواهی میداد. التماس میکرد از این موضوع بگذرم. زمزمه کنان میگفت: "میدانم این کار جز پشیمانی چیز دیگری برایت نخواهد داشت."
برای همسرم قابل درک نبود چرا خود را مسئول زندگی مردی میدانم که حتی در شمار دوستان صمیمی من نبود. (در گذشته نیز آنقدرها با هم صمیمی نبودیم.) همسرم میگفت حال اگر "پرل" بود، یک چیزی. او از اهمیت زیادی در زندگی تو برخوردار است. و یا آن دوست روسی تو، یوجین. اما مریکان؟ اصلا تو چه چیزی به او مدیونی؟
آخرین جمله همسرم مرا تحت تأثیر قرار داد. چه چیزی را مدیون او هستم؟ هیچ چیز. و همه چیز. چه کسی بود که کتاب سرافیتا را در دست من گذاشت؟
تلاش کردم این موضوع را برای همسرم تشریح کنم، اما در نیمه راه به بیهودگی تلاشم پی بردم و از ادامۀ حرف گذشتم. فقط بخاطر یک کتاب!! آدم میبایستی دیوانه باشد چنین استدلالی را قبول کند.
طبیعتا دلایل دیگری نیز جهت کمک به مریکان داشتم، اما اصرار می ورزیدم کتاب سرافیتا تنها دلیل من برای اینکار باشد. چرا؟ سعی کردم همسرم را از همۀ احساسات و افکارم راجع به این موضوع مطلع کنم. اما سرانجام از خودم شرمنده شدم. چرا باید محق بودن فکر و احساسم را ثابت کنم؟ چرا باید این همه دلیل و برهان بیاورم؟ این مَرد گرسنه است. بیمار و بی پول است. امیدی در این دنیا ندارد و عمرش رو به پایان است. آیا این دلایل کافی نیست؟ در تمام سالهائی که او را میشناختم همیشه فقیر بوده، فقیری بیچاره. جنگ هم تأثیری در بهببود اوضاع او نداشته که هیچ، اوضاع را مأیوس تر هم کرده است. این چه بحث پوچ و مسخره ای است که آیا این آدم از دوستان صمیمی من یا فقط یک دوست ساده است. حتی اگر هم غریبه بود، فرقی در اصل ماجرا نمیکرد. واقعیت این است که چشم امید او به رحم و شفقت ماست. ما که نمیتوانیم انسانی را که در آب دست و پا میزنَد به حال خودش رها کنیم تا به قعر اقیانوس فرو رَوَد.
با تأکید گفتم: "باید اینکار را بکنم. نمیدانم چگونه، اما این کار را خواهم کرد. امروز نامه ای برایش خواهم نوشت." و سپس برای اینکه همسرم را با فکری مشغول کرده باشم گفتم: "شاید پیشنهاد مرا رد کند." همسرم پاسخ داد: "نترس، آن را دو دستی خواهد چسبید."
نامه ای به مریکان نوشتم و در آن وضعیت خودم را بطور کامل شرح دادم. حتی نقشه ای نیز از منزل خودمان کشیدم و طول و عرض اتاقی را که برایش در نظر گرفته بودم مشخص کردم. نوشتم که این اتاق بخاری ندارد و جائی که ما زندگی میکنیم از شهر بسیار دور است. نوشتم که "امکان دارد اینجا برای تو یکنواخت و خسته کننده باشد، هم صحبتی غیر از ما نخواهی داشت، اینجا کتابخانه و کافه تریا ندارد، و ما با نزدیکترین سینما چهل مایل فاصله داریم. اما دیگر نگران شکم و سقفی بالای سر نخواهی بود." در خاتمه نوشتم که او در اینجا میتواند آقای خود باشد، میتواند تمام وقت خود را صرف کاری کند که دوست دارد، و در واقع اگر مایل باشد، میتواند بقیۀ عمر خود را به بطالت بگذراند.
پاسخ نامه بلافاصله از راه رسید که از پیشنهاد من بسیار خرسند است، که فرشته ای هستم و به نجات او آمده ام، و غیره و غیره. چند ماه طول کشید تا پول مورد نیاز را برای سفر مریکان تهیه کنم. تا آنجا که میتوانستم از دوستانم و از اینجا و آنجا قرض کردم. همۀ پولها را به فرانک تبدیل و به حساب او در سوئیس واریز کردم و بالاخره، به طور قطع، ترتیب مقدمات پرواز مریکان از سوئیس به لندن، از آنجا با کشتی به نیویورک، و از نیویورک با هواپیما به سانفرانسیسکو داده شد.
در مدتی که مشقول قرض و قوله از اینجا و آنجا بودم، دورادور در بهبود وضعیت مریکان نیز کوشیدم. قبل از رسیدن به اینجا میبایستی که سلامتی خود را بازمیافت، در غیر اینصورت، با یک معلول رو به رو میشدم. فقط یک مشکل حل نشده باقی ماند و آن مشکل، پرداخت اجاره عقب افتادۀ مریکان بود. تحت وضعیت موجود، فقط از دستم بر آمد که از طریق مریکان نامه ای به صاحب پانسیون بنویسم. در آن نامه به آن خانم قول شرف دادم که در اولین فرصت بدهی مریکان را پرداخت کنم.
فقط چند روز به کریسمس مانده بود که هواپیمای حامل مریکان در فرودگاه سانفرانسیسکو به زمین نشست. چون اتومبیل من خراب بود، نتوانستم خودم به استقبال او بروم. اما از دوستم لیلیک که در برکلی زندگی میکرد خواهش کردم مریکان را اجالتاً از فرودگاه به منزلش ببرد.
به محض آنکه مریکان از هواپیما پیاده شد، شنید که نامش را از بلندگو صدا میزنند. "مسیو مریکان، مسیو مریکان، توجه!" مریکان همانجا به زمین میخکوب شد و دهانش از حیرت باز ماند. صدای زیبای زنی از بلندگو به فرانسه از وی میخواست به میز اطلاعات مراجعه کند، جائی که شخصی در انتظار ملاقات با اوست.
مریکان مات و مبهوت مانده بود. عجب کشوری! چه سرویسی! برای یک لحظه احساس کرد که فرمانروای مطلق است.
شخصی که در کنار میز اطلاعات انتظار مریکان را میکشید، لیلیک بود. او به سرعت مریکان را از فرودگاه به منزل خود آورد، برایش غذائی مفصل آماده کرد، تا دَم صبح پای صحبتش نشست، و با بهترین ویسکی از او پذیرائی کرد. سپس، برای اینکه چیزی کم نگذاشته باشد، عکسی از بیگ سور، محل زندگی من، نشان میدهد که در آن عکس بیگ سور همچون یک بهشت میمانَد. وقتی مریکان به اتاق خواب خود رفت، انسانی خوشحال و سعادتمند بود./
پس از گذشت یکی دو روز، کماکان برای من ممکن نبود بدنبال مریکان بروم. ناچار به لیلیک تلفن زدم و از او خواهش کردم که مریکان را به منزل ما بیاورد. حدود ساعت ۹ شبِ روزِ بعد از راه رسیدند.
مریکان کاملاً احساساتی شده بود. یکدیگر را بغل کردیم و موقع جدا شدن دو قطرۀ بزرگ اشک را روی گونه هایش دیدم. سرانجام او به "خانۀ" خود رسیده بود. صحیح و سالم./
اتاق کوچکی را که بعنوان اتاق خواب و کار مریکان به او اختصاص داده بودم، نصف اتاقی بود که او در هتل مودیال داشت. در این اتاق فقط به اندازۀ یک میز تحریر، یک تختخواب، و یک کمد کوچک لباس جا وجود داشت. وقتی دو فانوس کوچک نفت سوز را روشن کردم، از خود سرخی بسیار گرمی پرتو افکندند. برای آدمی مثل ونگو، این صحنه میتوانست دلربا یاشد./
این نکته از نظرم دور نماند که مریکان طبق عادت همیشگی اش چقدر سریع همه چیز را در اتاقش مرتب کرد. او را برای چند دقیقه در اتاقش تنها گذاشتم تا چمدانش را باز کند و جا بجا شود. وقتی به اتاقش بازگشتم، متوجه شدم میز تحریرش را، مثل زمانی که در هتل زندگی میکرد،مرتب کرده، کاغذهای یادداشت خود را خیلی مرتب در گوشه ای از آن قرار داده، مدادهایش را یک به یک تراشیده و نوک آنها را تا حد امکان تیز کرده، و شیشۀ جوهر خودنویس و کاغذ خشک کن را در گوشه ای دیگر از میز قرار داده است. روی کمد لباس که آینه ای هم به آن چسبیده بود شانه، بورس، ناخن گیر، سوهان ناخن، ساعت رو میزی و یکی دو تا قاب عکس گذاشته بود. تنها چیز غایب، جدول طالعش بود که مثل همیشه به دیوار، نزدیک میز تحریرش بزنَد.
سعی کردم به او نشان دهم که چراغ علاءالدین را چگونه روشن کند، اما اینکار برای او پیچیده تر از آن بود که بتواند با یک بار توضیح متوجه شود. در عوض، به روشن کردن دو تا شمع رضایت داد. ضمن عذرخواهی از اینکه باید در چنین جای کوچک و تنگی زندگی کند، به شوخی اتاقش را گوری کوچک اما راحت خواندم. سپس به او شب بخیر گفتم و از او جدا شدم.
صبح وقتیکه خواستم به اتاقش بروم و بیدارش کنم، دیدم که لباس پوشیده و از بالای پله ها به دریا خیره شده است. خورشید زیاد بالا نیامده بود اما کاملا دیده میشد. هوا تمیز و صاف بود و گرمای آن مثل گرمای روزهای آخر بهار بود. یک کَرکَس بر فراز خانه ما چرخ میزنَد، کمی پائین تر میاید، و سپس بیهوش به زمین می افتد. مریکان از دیدن این صحنه مات و مبهوت شده است. ناگهان متوجه میشود هوا کمی گرم است و میگوید: "آه، خدای من، انگار نه انگار در اوایل ژانویه بسر میبریم." در حالیکه از پله ها پائین میاید، زیر لب میگوید: "اینجا عجب بهشتی است."
بعد از صرف صبحانه، ساعت دیواری گرانبهائی را به من هدیه داد و توضیح داد که چگونه آنرا تنظیم و کوک کنم. مریکان گفت که این ساعت نفیس دست به دست در خانوادۀ وی چرخیده و به او به ارث رسیده است. با احتیاط فراوان آن را به دست من داد، از مکانیزم پیچیدۀ آن سخن گفت، و دست آخر اضافه کرد که این ساعت تنها چیزی است که در دنیا دارد. برای محض احتیاط، در سانفرانسیسکو ساعت فروشی مطمئنی را نشان کرده که اگر خراب شد، به آنجا مراجعه کنم.
از هدیۀ قشنگی که به من داده بود تشکر کردم، اما به دلایل نامعلومی از ته دل از پذیرفتن آن راضی نبودم. من و همسرم در زندگی چیزی نداشتیم که برایمان این چنین نفیس و گرانبها باشد. اکنون نگهداری محتاطانه از یک شیء به من تحمیل شده است. به مریکان پیشنهاد کردم که خود مراقبت از این ساعت را بر عهده بگیرد؛ آن را کوک، روغن کاری و تنظیم کند. به او گفتم: "هرچه باشد تو به این کار عادت داری." با خود فکر کردم دخترم ـــ که در آن زمان دوساله بود ـــ خیلی زود علاقمند خواهد شد با آن بازی کند تا صدای زنگش را در بیاورد.
برخلاف من، همسرم مریکان را زیاد فرتوت و بیمار و زهوار دررفته نمی دید. معتقد بود مریکان مردی خوش مشرب، همه فن حربف و با مزه است. همسرم از آراستگی، وقار و تمیز بودن او تحت تأثیر قرار گرفت و به من گفت: "متوجۀ دستهایش شدی؟ چه زیبا! مثل دست موزیسین هاست."
حوالی نیمروز بود. مریکان در حالی که ریش خود را میتراشید پرسید که پودر تالکوم دارم یا نه. گفتم: "البته که دارم" و مقداری پودر تالکوم به او دادم. "مارک یاردلی (Yardly) نداری؟" پاسخ دادم: "نه، چطور مگه؟" لبخند غریبانه ای زد، لبخندی نیمه زنانه و نیمه شرمگین. "غیر از مارک یاردلی چیز دیگری نمیتوانم استفاده کنم. اگر به شهر رفتی لطفا کمی از آن برایم تهیه کن."
ناگهان گوئی که زمین زیر پایم دهان باز کرد. او صحیح و سالم به اینجا رسیده بود و میتوانست تا آخر عمر در این بهشت فارغ از هر نگرانی باشد، اما آقا از پودر یاردلی خود دست بردار نیست. همان جا میبایستی به ندای درونم گوش میکردم و فرمان آن را به اجرا در میاوردم و میگفتم: "بزن به چاک، دوست عزیز! برو به همان جهنم دره ای که بودی!" اما اینکار را نکردم.