این مقاله را به اشتراک بگذارید
بحران هویت در ادبیات فارسی
نوشتۀ مایکل هیلمن
ترجمۀ داوود قلاجوری
بخشی از مقالۀ بحران هویت در ادبیات فارسی
(انتشار این مقاله به جهت نشان دادن یک رویکرد در تحلیل ادبیات معاصر از نگاه پژوهشگران ادبیات معاصر در غرب است و انعکاس آن در مد و مه نشانه تایید محتوای آن توسط مد و مه و مترجم نیست)
از همان اولین سالهای قرن بیستم، ادبیات فارسی موضوع "هویت ایرانی" را اگر نسبت به موضوعات دیگر بیشتر مورد توجه قرار نداده باشد، کمتر قرار نداده است. به عنوان مثال، از زمان انتشار (۱۹۳۷) بوف کور اثر هدایت تا زمان انتشار (۱۹۸۳) ثریا در اغماء اثر اسماعیل فصیح، ادبیات داستانی فارسی تلاش کرده است تا نشانگر کوشش آن دسته از ایرانیانی باشد که سعی دارند فرهنگ خود را بشناسند و درک کنند و در چهارچوب آن فرهنگ احساس راحتی کنند و آن فرهنگ را از آن خود و متعلق به خود بدانند.
شخصیت زجر کشیده در شاهکار صادق هدایت به نام "بوف کور" بار سنگین فرهنگ گذشته ایرانی را غیر قابل تحمل می یابد و در مقابله با آن، در رویاروئی با هویت ایرانی معاصر و ایرانیان دیگر از وحشت سر فرود می آورد. اسماعیل فصیح در رمان "ثریا در اغما" گروهی از ایرانیان خارج نشین را در اوایل ۱۹۸۰ توصیف می کند که از عشقشان به زندگی در وطن سخن میرانند اما عجیب آنکه در پاریس راحتترند تا در ایران. راوی داستان که مقیم پاریس نیست ولی در آنجا به دنبال مداوای پزشکی خواهرزاده اش ثریا است، نمی داند در مقابل احساسات ضد و نقیض هموطنان خود در پاریس، یا در باره جنگ ایران و عراق، یا به طور کلی در باره وطنش چگونه قضاوت کند. خواهرزاده اش ثریا در بیمارستان در اغما به سر می برد و حالش هر روز بدتر می شود. بدتر شدن حال ثریا، خواننده رمان را به این فکر وا میدارد که شاید ثریا سمبلی از وضعیت ایران باشد؛ هم برای راوی داستان، هم برای نویسنده کتاب.
در شعر فارسی، از شعر "آی شب" نیما گرفته تا شعر "خون و خاکستر" از نادر نادرپور، سراینده به طور مکرر احساس بیگانگی سیاسی و فرهنگی عمیق خود را با توده مردم بیان میکند. در شعر معروف "آی آدمها"، نیما انسانی تنها را به تصویر میکشد که تلاش دارد از غرق شدن در دریا نجات یابد. او از انسانهائی که در ساحلند به فریاد کمک می طلبد. ولی آنهائی که در ساحل هستند به کار خود مشغولند و صدای انسانی را که در حال غرق شدن است یا نمی شنوند یا اعتنائی به آن ندارند. در این شعر نیما از یک بیماری فرهنگی و از "خود بیگانگی" دامنه دار روشنفکران سخن میگوید که مستأصلشان کرده است.
شعر نادرپور اگرچه به طور مستقیم و مشخص به ایران اشاره نمیکند، اما به توصیف دو عامل میپردازد: یکی زندگی پس از دوران پهلوی در ایران که مقبول او نیست و دیگری اقامت اجباری در تبعید است که هرگز راحتی زندگی در وطن را ندارد. نادرپور این شعر ر با عنوان خون و خاکستر دو سال پس از ترک همیشگی ایران در "نیس" سرود.
دردبخشهایی از این شعر آمده:
چون روی به سوی غربت آوردم
غم بار دگر به دیدنم آمد
من برده ی پیر آسمان بودم
زنجیر بلا به گردنم آمد
من خانه ی خود به غیر نسپردم
تقدیر مرا ز خانه بیرون کرد
اکنون که دیار آشنایم را
چون سایه ی خویش در قفا دارم
بینم که هنوز و همچنان با او
در خواب و خیال ، ماجرا دارم
این عشق کهن که در دلم باقی است
بنگر که مرا چگونه مجنون کرد
اینجا که منم، کرانه ی نیلی
از پنجره ی مقابلم پیداست
خورشید برهنه ی سحرگاهش
همبستر آسمانی دریاست
گاهی به دلم امید می بخشم
کان وادی سبز آرزو اینجاست
افسوس که این امید بی حاصل
اندوه مرا هماره افزون کرد
اینجا که منم بهشت جاوید است
اما چکنم که خانه ی من نیست
دریای زلال لاجوردینش
آیینه ی بی کرانه ی من نیست
تاب هوس آفرین امواجش
گهواره ی کودکانه ی من نیست
ماهی که بر این کرانه می تابد
آن نیست که از بلندی البرز
تابید و مرا همیشه افسون کرد
اینجاست که من جبین پیری را
در آیینه ی پیاله می بینم
اوراق کتاب سرگذشتم را
در ظرف پر از زباله می بینم
خود را به گناه کشتن ایام
در عرصۀ نمایشنامه نویسی، نمایشنامه هایی همچون "آ با کلاه آ بی کلاه" و "چوب بدستان ورزیل" از نمایشنامه نویس برجستۀ ایرانی غلامحسین ساعدی نشانگر بارز و برجسته و واضح از این طرز تفکر است که در دهه های ۶۰ و ۷۰ میلادی یکپارچگی فرهنگی ایران با نفوذ امریکا در جامعۀ ایران به خطر افتاده است.
علاوه بر آن، بخشهای فراوانی از ادبیات کهن ایران به طور غیرمستقیم از نگرانی و پیچیدگی هویت فارسی و ایرانی سخن می رانند. شاهنامۀ فردوسی و آثار خاقانی دو نمونۀ کاملا مشخص در این زمینه هستند. به نظر می رسد ادبیات فارسی از مقولۀ "بحران هویت" و پیچیدگی ها و نگرانی های ناشی از آن لبریز است و مضمونش در سر و کله زدن با زوایای بغرنج و پیچ در پیچ آن سخت گره خورده است.
به کلامی کوتاه، برای یک ایران شناس هیچ موضوعی مهمتر از یک) به زیر ذره بین بردن و مطالعۀ دقیق فرهنگ ایران در ادبیاتش نیست؛ دو) تشخیص این موضوع که خود نویسندگان ایرانی چه جوابی برای این بحران فرهنگی دارند؛ و سه) جستجو برای یافتن پاسخی بر این فرضیه که این موضوع "بحران فرهنگی" شاید در ادبیات فارسی موضوعی سودمند و همیشگی بوده است.
اما سئوالی مهمتر وجود دارد که ابتدا به یافتن پاسخ آن باید پرداخت. و پاسخ این سئوال شاید حداقل این موضوع را روشن کند که چرا امروز و در عصر حاضر موضوع یافتن "هویت خویش" برای ایرانیان موضوعی داغ و مهم است. این سئوال برای اولین بار در اثری بنام "نامه های ایرانی" از مونتسکیو مطرح شد که در آن یک فرانسوی در شخصیتی داستانی از یک ایرانی مسافر/توریست در فرانسه می پرسد: "آه… آقا یک ایرانی هستند. چه چیز خارق العاده ای! چگونه یک شخص می تواند ایرانی باشد؟" در عصری که مونتسکیو می زیست ایرانیان ملتی عجیب غریب و غیر متمدن محسوب میشدند. در مقابل آن سئوال که امروز فقط باید سئوالی لفظی و غیر جدی تلقی شود، فرهنگ غنی و پرمایه و کهنسال ایران جلوه گر است که در زمینه و فرمهای گوناگون به شکلی غیرمبهم و روشن، آن سئوال مطرح شده در "نامه های ایرانی" را با صدایی رسا و طنین انداز رد می کند و نادرست میشمارد. در آثار رودکی پدر شعر فارسی تا محمود دولت آبادی و رمان ده جلدی اش بنام "کلیدر"، نشانه ها و پشتوانۀ همان فرهنگ غنی و کهنسالی عیان است که به آن در سطور بالاتر اشاره شد. همچنین، در عصر کنونی هر ایرانی به جا و به حق باید به ایرانی بودنش و فرهنگ غنی هزاران سالۀ خود افتخار کند، فرهنگی که در دل آن افرادی چون فردوسی، خیام، ناصرخسرو، خاقانی، نظامی گنجوی، عطار، مولوی، سعدی، حافظ، هدایت، نیما یوشیج، شاملو، جلال آل احمد، صادق چوبک، ساعدی، فروغ فرخزاد، گلشیری، اخوان ثالث و چندین و چندین شخصیت ادبی دیگر از موضوعات اساسی زندگی و بشریت، موضوعاتی مثل عشق و مرگ و غیره، بی پروا سخن رانده اند و در این راه آثاری ارزنده و با شکوه از خود بر جا گذاشته اند که قالب هنری و ویژگی های خاص فرهنگی خود را دارند.
اما در این سال های آخرین قرن بیستم [نسخه انگلیسی این مقاله در ۱۹۹۰ میلادی چاپ شده است] طرح همان سئوال مونتسکیو خالی از حکمت نیست. منتها این بار این سئوال باید بدون حیرت و تعصب پرسیده شود. چرا که در پیامی که از شعر "اخر شاهنامه" اثر اخوان ثالث یا از "سنگی بر گوری" یا از "خسی در میقات" اثر آل احمد شنیده می شود، باید اذعان کرد که امروز ایرانی بودن حداقل به دو دلیل کاری دشوار است: یکی به دلیل بغض فروخورده ایرانیان به خاطر حمله اعراب به ایران در قرن هفتم است و دومی به خاطر احساس ضعف و ناتوانی ایرانیان در مقابل تمدن غرب.
در شعر آخر شاهنامه که در سال ۱۹۵۷ میلادی سروده، اخوان ثالث می پرسد چه بلایی بر سر آن شکوه و جلال ایران قبل از اسلام آمد. در عین حال، اخوان ثالث نمی تواند با موضوع حمله اعراب، این نیروی خانمان براندازی که سلسله ساسانیان و فرهنگ ایران قبل از اسلام را فرو ریخت، کنار بیاید و به نوعی این حادثه تاریخی را قبول و هضم کند. هرچه از ناسازگاری نویسندگان/شاعران غیر مذهبی در باره موضوع حملۀ اعراب و آوردن اسلام به ایران بگوییم کم گفته ایم و نباید پیچیدگی این موضوع را دست کم بگیریم.
به عبارت دیگر، یک تیرگی بالقوه در روابط بین نویسندگان و شاعران ایرانی و هنرشان وجود دارد. همه آنها از جمله هدایت و فروغ فرخزاد هنر خود را مذهبشان نمیدانند. اما زبانی که این افراد در ادبیات بکار برده اند توسط فرهنگ رسمی کشور کم بهاتر میباشد و شاید هم در رقابت با زبان کاملی است که در قران بکار رفته است، یعنی زبانی که خدا با بندگانش سخن گفته است. وضعیت ادبیات در حلقه مذهبیان ایرانی و دیگر عناصر محافظه کار، موضوعی است که باید به وقتش به آن توجه کرد.
در رمان اتوبیوگرافیک "سنگی بر گوری"، جلال آلاحمد نیز با تعالیم مذهبی دوران نوجوانی، یا آنگونه که خودش در بارۀ خودش نوشته، با حضور آن مرد شرقی در اعماق وجودش و تضادش با آن آل احمد روشنفکر دوران مدرن، در درون خویش در جنگ و ستیز است. با توجه به این واقعیت محض که ایران دارای تاریخی طولانی و کهنسال است، احتمال وجود این موضوع هست که رویارویی با مسائل اجتماعی نو و غیرسنتی در دوران معاصر پدیده ای بالقوه مسئله ساز باشد. اما در عین حال، آل احمد در مقالۀ جدال برانگیزش بنام "غربزدگی"، در حالی به رسوا کردن تمام مظاهر و پدیده های غربی می پردازد که تأثیر نافذ چنین مظاهری در افکار و استدلال هایش مشهود است.
در عصر حاضر، تاریخ و سنت دو حلقۀ پیچ در پیچ در هویت فرهنگی ایرانیان است. این واقعیت که ایران دارای یک تاریخ فرهنگی دیرینه است، سازش مسایل مدرن با مسایل سنتی در این فرهنگ کهنسال می تواند بالقوه مسئله دار و دشوار باشد. اینکه این تاریخ کهنسال، همانگونه که فردوسی در شاهنامه و خاقانی در آثارش نشان می دهند، به دست بیگانگان به ناگزیر شکست می خورد، می تواند غرور ملی هر آدمی را لکه دار کند. علاوه بر مطالب فوق، ساعدی در داستان کوتاهش بنام "دندیل" و آل احمد در داستان کوتاهش بنام "تجهیز ملت" از شرمساری خود نسبت به هجوم روسها و انگلیسها و امریکاییها به ایران یاد و شکایت می کنند که این شکایت بخشی از همان شکایت کلی در بارۀ حملۀ یونانیان و اعراب و مغولها به ایران در گذشته های دور در تاریخ ایران است.
در داستان "تجهیز ملت" که آل احمد آن را در ۱۹۴۵ نوشته است، صحنه، صحنۀ حملۀ هوایی به تهران است. مشتریان یک حمام عمومی به وحشت افتاده اند و هر یک نیمه عریان به سویی می گریزند که گویی می تواند امن تر از جایی باشد که هستند. همه مردم کشور در این قصه به گونه ای به تصویر کشیده شده اند که انگار در تعیین سرنوشت خویش بی قدرتند. در داستان "دندیل"، ساعدی کوشش دارد با در اختیار گذاشتن یک دختر باکره در دست یک نظامی امریکائی در یک فاحشه خانه نشان دهد که خارجیان [به خصوص امریکاییها در این زمینه] ایرانیان را مورد انواع و اقسام تجاوز و سوء استفاده قرار می دهند.
اما "تاریخ" بیشتر از شرح داستان شکست هاست؛ این شکست ها عنصر خود کم بینی را در دل خود نهفته دارند. به نظر می رسد این شکست ها تناقضها و تضادهای بی پایانی را به همراه دارند که شخصیت های ادبی ایران را گریزی از آن نیست. این شخصیت های ادبی که بالقوه مخالف سیستم پادشاهی هستند، بدون شک این موضوع را درک می کنند که تاریخ آنها، تاریخ با شکوه سلطنت پادشاهان است که به شکلی جاودانه در شاهنامۀ فردوسی به ثبت رسیده است. شاعران برجستۀ دوران گذشته همچون سعدی و حافظ نیز زیر چتر حمایت پادشاهان زمان خود بودند. اما موضوع و مشکل برای ایرانیان معاصر دو بعد دارد و آن این است که به این سادگیها نمی توانند شکوه تاریخ پادشاهی خود را کتمان کنند و در عین حال، این واقعیت را نیز نمی توانند از نظر دور کنند که سیستم سلطنتی آنها در طول ۲۵ قرن، از هخامنشیان تا پهلوی، در جا زد و به استثنای دوران کوتاه و بی دوام انقلاب مشروطیت، به سوی تکامل نرفت و به همان شکل مستبد و "بی عیب و ایراد" (البته از دیدگاه خود پادشاهان) باقی ماند.
همچنین، بیشتر نویسندگان/شاعران ایرانی نمی توانند ریشۀ مستحکم مذهب را در تاریخ گذشته و معاصر خود تکذیب کنند، ریشه ای که مثل همان سیستم پادشاهی راه تکامل پیش نگرفت. اگرچه مذهب شیعه و نهادهای مربوط به آن در ادبیات مدرن ایران بیشترین انتقاد را بین سالهای ۱۹۲۱تا ۱۹۷۸به روی خود دید، با این وجود همان مذهب شیعه بود که با قویترین نیرو سیستم سلطنتی را در ایران از هم فرو پاشید، همان سیستم پادشاهی که نویسنگان/شاعران مدرنیست نه طرفدارش بودند و نه نسبت به آن بی طرف. و در نهایت، این نویسندگان باید با مذهبی کنار می آمدند که اساس و پایۀ حکومتی جدید را در ایران بنا نهاد.
اگرچه این نویسندگان/شاعران به استقلال فردی (Individualism) گرایشی بالقوه داشتند، اما همین نویسندگان/شاعران بخشی از بدنه سنت و فرهنگی هستند که در آن استقلال فردی جایی ندارد مگر آنکه از طایفۀ حاکمان یا از وابستگان آنان باشی. قهرمانانی چون سهراب در شاهنامۀ فردوسی و انسانهای عادی معاصر مثل مرحوم صمد بهرنگی، دقیقا به خاطر همین گرایش به استقلال فردی قهرمان شدند، گرایشی که در سنت و فرهنگ ایران می تواند مرگ آفرین باشد.
این نویسندگان/شاعران فردگرا بسیار انعطاف پذیر بودند و در برخورد با مسائل و پدیده های خارجی از خود سازگاری نشان می دادند. مع الوصف، این عده اغلب، و به حق، نسبت به بعضی پدیده های خارجی مشکوک و مظنون بودند و گاه به خاطر علاقه و تعلق خاطر به آن پدیده ها احساس گناه می کردند. یک نویسنده ایرانی که به خاطر تسلط به زبان عربی و اینکه زبان فارسی الفبایش با زبان عربی یکسان است احساس غرور میکند اما شاید از خود عربها یا دولتهای عرب متنفر باشد، همچنانکه صادق هدایت از عربها متنفر بود و آل احمد از دولتهای عرب. اما روشنفکرانی که عمیقا با فرهنگ و ادبیات غرب آشنا بودند، همچون علی شریعتی، و نشانه های تأثیر این آشنائی در آثارشان هویداست، ممکن است غربزدگی را تقبیح کنند و خواستار پاسداری از فرهنگ اصیل ایرانی باشند.
همه این کش و قوس های ضد و نقیض در روح و روان فرهنگ ایران، از روشنفکران ایرانی انسانهائی ساخته است بیگانه با گذشته و زمان حال. به عنوان مثال، نیما یوشیج برای مبارزه با این احساس بیگانگی یا به مناطق نزدیک محل تولدش در اطراف دریای کاسپین یا به تریاک پناه می برد. بیزاری و تنفر صادق هدایت از انسانها و جامعه ای که در آن می زیست او را مجبور کرد در کشمکش با آن احساس بیگانگی به انزوا، دنیای ادبیات و در نهایت به خودکشی پناه برد. تعداد نویسندگان دوران پس از مصدق تا بهمن ۱۳۵۷ که برای تحمل روح و روان رنج دیده خود به الکل و تریاک پناه می بردند فراوان است که بر اساس بعضی از گفته ها و نوشته ها از احمد شاملو و مهدی اخوان ثالث و غلامحسین ساعدی میتوان نام برد.
نویسندگانی که در جستجوی گریز از آنچه که احساس میکردند یک وضعیت بغرنج و غیرقابل تحمل و غیر قابل حل است، رفتارشان در مرکز توجه قرارگرفت یا در واقع، یک واقعیت هویت فرهنگی اهل ادب ایرانی تلقی شد. این رفتار و فرهنگ به شکلی دو گانه خود را نشان داده است. به این معنا، بحران در هویت ایرانیان، بنام بحران هویت ایرانی همیشه وجود داشته است: بحران ناسیونالیزم مدرن که این بحران بیشتر بغرنج و پیچیده است تا اینکه گنگ و مبهم باشد.
هیچ شاعری بهتر از حافظ دوگانگی فرهنگ سنتی را نشان نداده است. حافظ بیانگر فرهنگ کلی صحنۀ ادبیات معاصر ایران است. در واقع، در مقابل شاعران و نویسندگانی مثل فروغ فرخزاد و بزرگ علوی و احمد شاملو که قهرمان فرهنگی نیستند، حافظ یک قهرمان فرهنگی است. از دیدگاه جلال آل احمد، حافظ چکیدۀ جهان بینی ایرانیان است. آل احمد حافظ را بخاطر کلمات متضادی که در مقابل هم قرار میدهد مظهر ایرانی بودن میداند: اعتراض و فرمانبری؛ صداقت و رندی؛ تلاش و بی تفاوتی؛ ایمان و ارتداد؛ تقدیر و اراده.
چنین دوگانگی حتی در شاهنامۀ فردوسی بین اعتقاد و احترام شخصی شاعر به اسلام و احترام و علاقۀ مساوی او به فرهنگ ایران پیش از اسلام را میتوان دید. (رجوع کنید به دیباچۀ شاهنامه فردوسی، ویراستار: جلال خالقی مطلق، ابیات ۹۰ تا ۱۰۷). در مورد خیام اما، رباعیات وی نشانگر سرکشی و طغیان فردگرائی اوست و حرفه و شغلش ظاهر بیرونی و جامعه پسند را حفظ میکند. علاوه بر آن، تصویر رباعیات خیام در ترجمه فیتزجرالد نشان دهندۀ تضاد بین یک) دنیای واقعی خصومت آمیز و خشن و بیرحم و دو) دنیائی که باغی پرصفاست و همه جا بهار است و در آن دنیا حتی نوروز در بهار آغاز میشود. این واقعیت که علاقمندان شعر فارسی، هم خیام را می پسندند و هم فردوسی را ــــ علیرغم تفاوتهائی که در جهان بینی این دو شاعر وجود دارد ــــ نشانی دیگر از وجود دوگانگی در هویت ایرانی است و نیز نشانگر آن است که این فرهنگ قادر است هر دو هویت را با احترام مساوی بطور همزمان در خود جا دهد.
(از کتاب منتشر نشده بنام ما از نگاه دیگران)