این مقاله را به اشتراک بگذارید
همینگوی در کوبا
گابریل گارسیا مارکز
ترجمه مهرشید متولی
در آوریل ۱۹۲۸ ارنست میلر همینگوی همراه همسر دومش، پائولین فایفر، برای اولین بار پا به هاوانا گذاشت. آن دو با کشتی انگلیسی اُریتا۱ از لا روشل۲ به کیوست۳ می رفتند، نزدیک یازده ماه بود ازدواج کرده بودند و هیچ علاقهی به شهر کارائیبی نداشتند الاٌ این که بعد از زمستان سخت فرانسه و دو هفته سفر روی آن اقیانوس بیکران، دو روز در منطقهی حاره توقف کنند.
همینگویِ ۲۹ ساله، فرسنگها راه مانده بود تا نویسنده مشهوری شود، در جنگ جهانی اول رانندهی آمبولانس و حالا در اروپا خبرنگاری میکرد. اولین رمانش با موفقیتی نسبی چاپ شده بود، هنوز برای گذران زندگی به شغل دوم احتیاج داشت و در هیچ کجای دنیا خانه ای از خود نداشت. از آن طرف پائولین، زنی از طبقه به اصطلاح اعیان، خواهرزادهی سلطان لوازم آرایش آمریکا که او را مثل نوه لوس کرده بود، در زندگی همهچیز داشت من جمله زیبایی ستارگان سینما مشابه زیبایی زن فرانسیس ماکومبر۴. ولی آن آوریل بهترین آوریل زندگی پائولین نبود. حامله بود و دریا بیدل و دماغش کرده بود و تنها آرزوی این دو، سریعتر رسیدن به کیوست و مستقر شدن بود تا همینگوی بتواند دومین رمانش «وداع با اسلحه» را تمام کند.
آن موقع هاوانا یکی از زیباترین شهرهای جهان بود و هنوز هم هست. دیکتاتور جراردو ماچادو سرمست از آخرین درخشش افزایش خیره کننده قیمت جهانی شکر، در اوج جنون فرعونی بود. این زن صیغهای بینفقهی ایالات متحده، جلوی چشم همه، توی «چیس نشنال بنک» خانوادهی راکفلر میخوابید. تخریب و بنایی همهجا دیده میشد و همینگوی امکان نداشت از شیشهی «پاکارد»ی که در پارکه سنترال کرایه کرده بود، ندیده باشد.
بلوار «ماله کُن» که پروژههای زیباسازی و امنیتیاش در زمان دیگری شروع شده بود، در حال گسترده کردن آن منطقه در ابعاد کنونی بود و خیابانهای جدید مشجر و ساختمانهای اربابی میلیونرها در غرب شهر قدیمی ظاهر شده بود ولی کار اصلی، بیمعنایی نئوکلاسیکیِ «کاپیتولیو ناسیونال» بود، گرتهبرداری آجر به آجر ساختمان «کاپیتول» واشنگتن. در ساخت این بنا، سنگتراشی به اسم «انریکو لیستر» کار میکرد که سالها بعد یکی از ژنرالهای مشهور جنگ داخلی اسپانیا شد.
روسپیگری پرجوش و خروشی که قرار بود به زودی هاوانا را عشرتکدهی لوکس ایالات متحده کند، هنوز پشت ماسک معصومانهی کلاسهای رقص پنهان بود. به آن کلاسها آکادمی رقص میگفتند و دختران با نشاط آن از هر رقص ۵ سنتی، یک سنت عایدی داشتند. این کلاسها به اسم نویسندهای به نام آکادمیکاس بود که مشکل یک نویسنده توجهش جلب نشود. بالای جایگاه ارکسترِ تئاتر ناسیونالِ بسیار آبرومند، یک سکوی چوبی برای رقص عمومی ساخته بودند و رویداد اصلی این محل، رقابت سالانهی دنزون۵ بود. نوکری ماچادو برای ایالات متحده تا به آن حد رسیده بود که هیات داوری را طوری آلت دست قرار دهد که در رقابت هنری رقص، در رقص ـ محورترین کشور دنیا، سفیر آمریکا هری اف گوگنهایم برنده شود.
از آن نخستین ۴۸ ساعت در هاوانا، ردی در آثار همینگوی نیست. درست است که او در مقالاتش دربارهی جاهایی که میرفت و آدمهایی که میدید، اظهار نظرهای هوشمندانه میکرد، ولی آن زمان از روزنامهنگاری به خود مرخصی داده بود تا خود را تماماً وقف نوشتن رمان کند. با این حال، شش سال بعد، اولین مقالهاش به مثابه یک جانی حرفهای، پس زمینهی کوبایی داشت. از آن به بعد شش هفت مقاله دربارهی اقامتش در کوبا نوشت اما در هیچکدام چیزی که به درد بازسازی زندگی خصوصیاش بخورد، فاش نکرد، فقط ارجاعاتی کلی به تمایل اصلیاش در آن زمان: ماهیگیری در دریاهای عمیق.
همینگوی در سال ۱۹۵۶ نوشته است: «ماهیگیری چیزی بود که آن زمانها ما را به کوبا کشاند.» این عبارت ممکن است که آدم را به فکر بیندازد که همینگوی در لحظهی نوشتن این کلمات، که ۲۳ سال بود در هاوانا زندگی میکرد چه بسا دلایل عمیقتر یا دست کم گوناگونی برای اقامت در کوبا داشته تا صرف خشنودی از ماهیگیری.
مورد کوبا عشق در اولین نگاه نبود، بلکه فرایندی بود آهسته و طاقت فرسا و رابطهی صمیمانهی این عشق در بیشتر آثار دوران پختگی همینگوی به صورت کد و پراکنده وارد شده است. در سال ۱۹۳۲، همینگوی در دومین سفر به کوبا برای گرفتن نیزه ماهی، ظاهراً خاطر جمع بود که در کیوست خانهای دارد که پسرش در آن به دنیا آمده، دومین رمانش را آنجا تمام کرده و بیشک درختی کاشته تا مردی کاملاً مثال زدنی شود. از آن زمان به بعد همراه با رفیقش جو راسل صاحب اسلوپی جوز در کیوست، سفرهای بیشماری به کوبا و از کوبا کرد. از قرار معلوم جو راسل از ماهیگیری به عنوان پوششی برای اشتغالات سودمندتری استفاده میکرد.
همینگوی مینویسد: «جو یک بار بزرگترین محموله لیکور دنیا را از کوبا [به کی وست] بار زد.» لیکور قاچاق البته، این مال زمانی است که طبق قانون ممنوعیت، الکلیهای ایالات متحده از تشنگی عذاب میکشیدند. ولی آن سفرهای مشکوک، که هرچه بود ربطی به ادبیات نداشت، به همینگوی امکان داد تا با مردمان خوب دریا ارتباط پیدا کند، کسانی که تا دم مرگ رفیقش بودند و دنیایی را در برابر چشمانش آشکار کردند که نوشتههای آیندهاش را غنا بخشید.
همینگوی در مقالهای که در جولای سال ۱۹۴۹ در هالیدی چاپ شد، دوستان آن زمانش را معرفی کرد: «فروشندهی بلیت لاتاری که سالهاست میشناسی، پلیسی که به او ماهی دادهای و او در عوض لطفی به تو کرده است، قایقرانان قایق آذوقه که کارشان را از دست دادهاند و دوش به دوش تو کنار چالهی شرط بندیهای لای فرونتون۶ میایستند، و دوستانی که در سراسر بندرگاه و بلوار با اتومبیل رد میشوند و برایت دست تکان میدهند ولی تو از دور خوب تشخیصشان نمیدهی.» به عبارت دیگر، حتی همینگوی خود را چهرهای آشنا در خیابانهای هاوانا به حساب میآورد.
او در آن روزها با فلوریدیتا هم آشنا شد، بار و رستوران غذاهای دریایی که در قرن پیشین تأسیس شده بود و هنوز هم با همان سیب زمینیهای سرخ کردهی طلایی و پردههای کلیسایی وجود دارد. همانجا بود که کوکتل دایکیری ۷ ساخته شد، ترکیبی شادیآور از رام نامشخص جزیره، یخ خرد شده و آبلیمو که همینگوی آنرا در نیمی از دنیا مشهور کرد. ولی همانطور که بنا بود بعداً بنویسد، علاقهاش به آن محل چندان مربوط به خوردنی و نوشیدنی نبود بلکه تمایلش به جریان پرتلاطم رفت و آمد هممیهنهایی بود که از شهر میگذشتند.
همینگوی مینویسد: «از تمام کشورها و جاهایی که آدم زندگی کرده، کسانی آنجا هستند. همچنین ناوهای جنگی هست،کشتیهای تفریحی، دلالهای گمرک و ادارهی مهاجرت، قماربازها، آدمهای سفارتخانهها، نویسندگان حسرت به دل، نویسندههایی که قرص و محکم یا سست و ضعیف جا افتادهاند، سناتورهای شهر، دکترها و جراحهایی که به رسم ادب میآیند، شیر، گوزن، موش، شیوخ، آمریکاییهای عضو ارتش، سلحشوران کلمبوسی، ملکههای زیبایی، افرادی که مشکل کوچکی دارند و یک یادداشت توسط نگهبان برایت میفرستند، کسانی که هفتهی بعد کشته میشوند، آدمهایی که سال بعد کشته خواهند شد، اف. بی. آی. اعضای سابق اف. بی. آی، گاهی مدیر بانک همراه با دو نفر دیگر، تازه به دوستان کوبایی اشاره نشده است.»
این همینگویای که یاد گذشته میکند، جایزهی نوبل را برده است. این کلمات بیش از آن که خاطرهی روزنامهنگاری باشد، شبیه نوستالژیای دفترچه تلفنی است. امروز با دوباره خوانی آثار همینگوی، بسیاری از کاراکترهای آن لیست که کلمات چاپی زمان و مکان آنرا تغییر داده و دگرگون کرده ولی نومیدانه نشان اولین گناه فلوریدیتا را برخود دارند، کاملاً در آثار همینگوی قابل تشخیصاند. فلوریدیتا، فلوریدیتایی که امروز مجسمهی نیمتنهی همینگوی روی تاقچهاش است و پیرمرد پشت بار که آن زمان را به خاطر میآورد از نشان دادن چارپایهی همینگوی به توریستها، هرگز خسته نمیشود.
نزدیک فلوریدیتا یک هتل است. آمبوس موندوس۸ هتلی است که همینگوی هر وقت در خشکی میماند یک اتاق در آن کرایه میکرد. آخر سر، از جنگ داخلی اسپانیا که برگشت آن اتاق را محل دائمی نوشتن خود کرد: اتاقی بدون شماره در کنج شمال شرقی طبقهی پنجم.
طبق توصیف همینگوی: «اتاقهای کنج شمال شرقی هتل آمبوس موندوس در هاوانا، از شمال مشرف به کاتیدرال قدیمی، ورودی بندر و دریا است و از شرق به شبه جزیرهی کازابلانکا، پهنای بندرگاه و بامهای خانهها مابین آن.»
هیچوقت نفهمیدم که چرا همینگوی پالاسیو د لوس کاپیتانیس خِنِرالیز،۹ زیباترین ساختمان هاوانا را که پنجرههایش به آن مشرف بود،از لیست مناظر حذف کرده است. او سالها بعد در مصاحبهی تاریخیاش با جرج پلیمتن۱۰ گفت: «هتل آمبوس موندوس محل خوبی برای نوشتن بود.» احتمال دارد که این اظهار نظر در آن زمان، دیگر رگهای از نوستالژی داشته چرا که آن اتاق، دست کم محل روشن و تمیزی نبود که همینگوی برای نوشتن خوابش را ببیند. آن اتاق شانزده متر مربعی دلگیر بود، یک تخت دونفره از چوب معمولی داشت با دو میز بغل تخت و یک میز تحریر و یک صندلی. امروزه آمبوس موندوس هتلی دولتی برای معلمان و کارمندان وزارت آموزش عالی است ولی اتاق گوشهی شمال شرقی طبقهی پنجم، به یاد آن مهمان برجسته، قفل و دست نخورده است به علاوهی نسخهی دوجلدی دن کیشوت به زبان اسپانیایی، که بیتکلف روی میز آن اتاق قرار گرفته است.
وقتی فکر میکنیم که همینگوی چقدر در انتخاب جا برای نوشتن وسواسی بود، رجحان آمبوس موندوس فقط یک توضیح میتواند داشته باشد: بدون هیچ منظوری، شاید بدون این که متوجه باشد، فریفتهی سایر افسونهای کوبا شده بود، جذابیتهایی متفاوت که درک آن مشکلتر از ماهی غولپیکر ماه سپتامبر بود، و برای روانِ پریشانش، از آن چهار دیواری مهمتر.
هیچ زنی نه میتوانست آن اتاق بیروح را تحمل کند نه منتظر میماند تا او نوشتنش را تمام کند بعد همسر آقای نویسنده شود. پائولین فایفر خوشگل در دشوارترین لحظات او را ترک کرد. ولی مارتا گلهورن که بعداً با همینگوی ازدواج کرد، راه حل هوشمندانهای یافت، یعنی خانهای پیدا کرد که مردش بتواند با آسودگی در آنجا بنویسد و در عین حال شوهرش را خوشبخت کند. به این ترتیب که در نیازمندیهای روزنامه، خانهی روستایی زیبایی در دو و نیم فرسخی هاوانا پیدا کرد. فینکا ویژیا۱۱ را ماهی ۱۰۰ دلار اجاره کردند و بعدها همینگوی آن را ۱۸۵۰۰دلار خرید.
از بسیاری از نویسندهها که در جاهای مختلف خانه دارند میپرسند که اقامتگاه اصلیشان کجاست و تقریباً همه جواب میدهند آنجایی که کتابهایشان را گذاشتهاند. همینگوی در فینکا ویژیا نه هزار جلد کتاب داشت به علاوهی ۵۴ گربه و ۴ سگ.
همینگوی مجموعاً ۲۲ سال در کوبا زندگی کرد. او در مقالهای به چاپ سال ۱۹۴۹ سعی کرد به این سؤال که چرا چنین مدت زیادی در آنجا زندگی کرده، جواب بدهد ولی در هزارتوی دلایل متعدد و متناقض گم شد. از نسیم تر و تازه و نوازشگر صبح روزهای گرم حرف زد، از این که میتواند خروس جنگی پرورش بدهد، از مارمولکهایی که در تاکستان زندگی میکنند، از ۱۸ نوع متفاوت درخت انبه در حیاطش، از باشگاه ورزشی آن دست جاده که آدم میتواند در آنجا، در مسابقات شلیک به کبوترها شرط بندی کلان کند و یک بار دیگر از گلف استریم حرف زد که فقط ۴۵ دقیقه با خانهاش فاصله داشت و به عمرش جایی از آن بهتر و پر ماهیتر برای ماهیگیری ندیده بود.
در بین توجیهات زیاد، توجیههای تا حدودی طفره آمیز، همینگوی پاراگرافی روشنگر اضافه میکند: «آدم در کوبا زندگی میکند چون میتواند پریز تلفن مخصوص مهمانی را با کاغذ بپوشاند تا مجبور نباشد به تلفن جواب بدهد و همچنین میتواند در خنکای صبحهای سحر به همان خوبیای بنویسد که در جاهای دیگر دنیا کار کرده است.» در پایان پاراگراف چه به عنوان اقدامی انحرافی و چه به عنوان دلبری اضافه میکند: «ولی اسرار حرفهای هم وجود دارد.» این اظهار نظر لازم نبود، چون تقریباً هر کسی میداند که دلیل انتخاب محلی برای نوشتن، یکی از اسرار لاینحل آفرینش ادبی است.
هاوانا به طور کلی و فینکا ویژیا به طور اخص، تنها محل اقامت محکم و استواری بود که همینگوی به عمرش داشت. نصف سالهای مولدش را به عنوان نویسنده در آنجا گذراند و آثار عمده اش را آن جا نوشت: بخشی از زنگها برای که به صدا در میآیند، به راه خرابات در چوب تاک، پاریس جشن بیکران، مرد پیر و دریا و جزایر گلف استریم.
در کوبا مقالات زیادی برای مطبوعات نوشت از جمله «تابستان خطرناک» و برای نوشتن رمانی پروستی و نامعمول در بارهی هوا، زمین و دریا، خواستهی دیرپایش، تلاشهای بیشماری کرد. با این حال آن سالها ناشناختهترین سالهای زندگی اوست، نه فقط چون شخصیترین سالها بود بلکه به این دلیل که زندگینامه نویسان به آن سالها با بدگمانی شتابناک جلا دادهاند.
همچنان که همینگوی برای حفظ شکوه و جلال خود، دنیای شخصیاش را کلمه به کلمه میساخت، اجرای پروژهی فرمانبرداری ملی به ابتکار دیکتاتور جراردو ماچادو به اوج خود رسید بود و بنا بود جانشینش آن را به پایان ناخوشایندی برساند. فساد سیاسی و اخلاقی به ابعاد عصر بابل رسید. اطاعت از ایالات متحده، مشهود در همه جا، ظاهر رمان تخیلی به خود گرفت: حمل و نقل از فلوریدا به هاوانا که شامل یک واگن راه آهن که بعدها به شبکه محلی پیوست هم میشد، روزانه نیازهای اولیهی جزیره را از ایالات متحده تأمین میکرد، از جمله ماهی تازه که از آبهای خود کوبا گرفته شده بود!
گرچه کسی نگفته بود که همینگوی شریک جرم بیسر و صدای آن بیخاصیت سازی فرهنگی تقریباً یکپارچه بود، همه راحت گفته بودند که او صرفاً نظارهگری منفعل بوده. عقیدهی سیاسی همینگوی که در جنگ داخلی اسپانیا با رفتاری چنان صریح و پر شور ابراز شده بود، در رویارویی با وضعیت فوقالعادهی کوبا به نظر معما آمد.
کوچکترین نشانی حاکی از تلاش همینگوی برای تماس با جامعهی روشنفکری و هنری هاوانا، وجود ندارد، جامعهای که در جریان بدنام سازی و شهوتپرستی عمومی، پیوسته از عمیقترین فعالان قاره بود. این چنین بیتفاوتی از طرف او ظاهراً نه فقط در مورد منطقهی کارائیب بلکه در مورد تمام آمریکای لاتین نیز صادق است، منطقهای که هرگز آن را نشناخت و در آثارش هیچ ارجاع جدی به آن وجود ندارد. تنها کشورهای آمریکای لاتینی که به آن سفر کرد مکزیک و پرو در سال ۱۹۴۲ در پی تهیهی فیلم سینمایی اقتباس از مرد پیر و دریا بود که در صدر گروه اعزامی در جست و جوی ماهی غول پیکر برای فیلمبرداری، عازم آن نواحی شد که آن موقع هم مشکل پایش به خشکی رسیده باشد. آن ماجراجویی پرشور را همینگوی به این صورت خلاصه میکند: «سی روز تمام ماهیگیری از طلوع تا سایههای غروب، ما را از فیلمبرداری باز داشت.»
دیگر جنبهی بحثانگیز همینگوی در سالهای آخر زندگی، رفتارش در دوران انقلاب کوبا بود. گفتههای آن بیوگرافی نویسان مغرض که حرفهایی در محافل خصوصی به او نسبت داده اند به کنار، هیچ خاطرهای مبنی بر اظهار نظر در مورد تأیید یا عدم تأیید مردم وجود ندارد . تقریباً یک سال پس از پیروزی انقلاب، زمانی که خصومت ایالات متحده به وضوح ثابت شده بود، روزنامهنگار آرژانتینی رودولفو والش در فرودگاه هاوانا، وسط کش و واکش انبوه مستقبلینی که هوار می کشیدند، ترتیب یک مصاحبهی فوری را با همینگوی داد. در آن مصاحبه که والش به عنوان کوتاهترین مصاحبه زندگی خود از آن یاد میکند، و بیشک مختصرترین و یکی از آخرین مصاحبههای همینگوی بوده، نویسنده به زیان اسپانیایی عالی فریاد زد: «ما برنده خواهیم شد! ما کوباییها برنده خواهیم شد!» و بعد به انگلیسی اضافه کرد:« من یانکی نیستم، میدانید که…» همینگوی به دلیل ناآرامیهای دور و برش نتوانست عبارتش را تمام کند و یک سال و نیم بعد بدون تمام کردن آن عبارت، که از دو طرف محل تعبیر بود، خود را کشت.
با این حال کوبای انقلابی به نظر هیچ سهمی در این مناقشهی شرارت آمیز نداشت. کوباییها هیچ نویسندهی دیگری را ـ به استثناء خوزه مارتی ـ اینهمه در سطوح مختلف ستایش نکردهاند. از همان ابتدا، خود فیدل کاسترو پشتیبان جدیترین آنها بود. همو بود که پس از مرگ همینگوی در دو سفر مری ولش، به بیوهی همینگوی کمک کرد. و همین دو نفر بودند که در مورد دست نخورده ماندن فینکا ویژیا و تبدیل شدنش به موزه به توافق رسیدند، موزهای که آنقدر واقعی است که آدم حضور نویسنده را که با آن کفشهای سایز بزرگِ مرد مرده در اتاقها پرسه میزند، حس میکند.
تنها چیزهایی که بیوهی همینگوی با خود برد نقاشیهای کلکسیون خصوصی شگفت انگیزشان از بهترین هنرمندان معاصر بود. در سال ۱۹۷۷ در طول آخرین سفر بیوهی همینگوی به کوبا، فیدل کاسترو در مقابل گروهی از روزنامهنگاران آمریکایی اظهار کرد که همینگوی نویسندهی مورد علاقهاش بوده است.
آدم باید فیدل کاسترو را بشناسد تا درک کند که هرگز چنین چیزی را به صرف عرض ادب ساده نمیگوید، زیرا برای بیان آن با چنان ایمانی، میبایست به فراسوی ملاحظات سیاسی مهمی میرفت.
حقیقت این است که فیدل کاسترو سالها خوانندهی مداوم آثار همینگوی بوده است، با آثار او عمیقاً آشناست و دوست دارد دربارهی همینگوی حرف بزند و بلد است چگونه و به طرز قانع کنندهای از او دفاع کند. در سفرهای طولانی و مکرر به اقصا نقاط کشور، کاسترو همیشه تودهای از اسناد گیج کنندهی دولتی برای مطالعه در اتومبیلش دارد. بین آنها اغلب میتوان دو جلد کتاب جلد قرمز، منتخبی از آثار همینگوی را دید.
در هر صورت، امروز برای همه آسان است که عبارت ناتمام همینگوی در فرودگاه هاوانا را تمام کند. واقعیت این است که همیشه دو همینگوی وجود داشت. دو همینگوی جداگانه و غالباً متضاد. یکی برای مصرف جهانی ـ نیمی ستاره سینما نیمی ماجراجو ـ که در قابلرؤیتترین بخشهای دنیا خود را به رخ میکشید، کسی که پیش قراول سواران آزادی وارد هتل ریتز پاریس میشد، کسی که در اسپانیا در بازار مکاره از گاوبازانی که سر زبان ها بودند، بیاندازه طرفداری میکرد، کسی که با هوشرباترین ستارگان سینما، شجاعترین بوکسورها و شرورترین ششلولبندها عکس میانداخت، آنی که در مرغزارهای کنیا اول شیر بعد گاومیش و بعد کرگدن را میکشت و حتی خود را از دو سقوط پشت سر هم و شیک هواپیما بی نصیب نگذاشت.
این همینگویِ نمایش عمومی بود، کسی که هیچوقت کتاب نخوانده بود یا شاید هرگز عاشق نشده بود و کسی که نمیشد عبارتی را ناتمام بگذارد. ولی همینگوی دیگری در هاوانا بود، در خانهای محصور بین درختان غول پیکر خود را پنهان کرده بود، در اتاقهای آن خانه یادگاریهایی از هنرهای نرینه انباشته بود که همینگوی این جهانی از سفرهایش با خود آورده بود. این صنعتگر بیخواب بود که کسی واقعاً نمیشناخت، کسی که بردگی سیری ناپذیر رسالتش او را از پای درآورده بود، کسی که نه تنها یک عبارت بلکه عبارات زیادی را ناتمام گذاشت.
این همینگوی پر رمز و راز چه جور آدمی بود؟ این سوالی است که نوربرتو فوئنتس روزنامهنگار از خود پرسید. در سال ۱۹۶۱ سردبیر روزنامه نوربرتری جوان را برای نوشتن مقاله دربارهی مردی که هفتهی گذشته با شلیک تفنگ به سق دهانش کلهی خود را متلاشی کرده بود به فینکا ویژیا فرستاد.
نوربرتو دربارهی همینگوی همان یک ذرهای را میدانست که پدرش در بعدازظهری که در آسانسور هتلی، اتفاقی به همینگوی برخورده بودند، برایش گفته بود.
یک بار دیگر که نوربرتو ده ساله بود، همینگوی را در صندلی عقب یک پلیموت سیاه دراز دیده بود که میگذشت، تأثیر تخیلی این مشاهده آن بود که مشهورترین فرد میکدههای شهر، صاف در نعشکش نشسته تا دفنش کنند.
از آن خاطرات کوتاه، نوربرتو فوئنتس پروژهی عظیم کشف همینگوی در کوبا را به عهده گرفت، همینگویای که بعضی از بیوگرافی نویسهای پس از مرگش، نه فقط علاقه دارند مخفیاش کنند بلکه میخواهند تحریفش هم بکنند. فوئنتس به سالها تحقیق موشکافانه، مصاحبههای دشوار و به خاطر آوردنهای تقریباً غیر ممکن نیاز داشت تا همینگوی را از حافظهی آن کوباییهای ناشناسی که واقعاً هر روزه در نگرانیهای نویسنده شریک بودند، نجات دهد: پزشک شخصیاش، گروه همراهان ماهیگیریاش، همپالکیهای جنگ خروس جنگی، آشپزها و پیشخدمتهای میکدهها، همپیالههایش در شادخواریهای شبانه در سان فرانسیسکو دِ پائولا.
ماهها فوئنتس خلوارههای زندگی همینگوی را در فینکا ویژیا کاوید تا رد قلب او را در نامههایی که هرگز نفرستاده بود، خاطرات روزانه دریانوردی با ذکر جزئیات و دستنوشتههای عذرخواهانه و یادداشتهای نصفه نیمه بیابد، نوشتههایی مشتعل از سبک درخشان همینگوی. فوئنتس نتیجه میگیرد که همینگوی در آن زمان از هر کوبایی که تصورش را بکنید عمیقتر به روح کوبا نفوذ کرده بود و نویسندگان کمی در دورترین نقطه جزیرهی کوبا این همه نشان از خود به جا گذاشته اند.
حاصل نهایی این گزارش سختکوشانه و روشنگر است که نقطهی اتکایی از زندگی و رفتار اندکی بچگانه همینگوی به ما میدهد، چیزی که بیشتر ما فکر میکردیم با نگاهی مختصر بین خطوط داستانهای استادانهاش یافتهایم. این همینگوی شخصی خودمان است، مردی که عدم قطعیت و کوتاهی زندگی، به زحمتش انداخته بود، کسی که هیچوقت بیش از یک مهمان سر میزش نمیپذیرفت، کسی که توانست طوری از اسرار عملی منزویترین مشاغل دنیا رمزگشایی کند که در تاریخ بشریت کمتر کسی توانسته بود.
* اعلام اسپانیایی با تلفظ اسپانیایی است. مارکز در مطلب فوق، سالهای اقامت همینگوی در کوبا را متفاوت نوشته است. تاریخ چاپ کتاب و مقدمهِی مارکز اوایل دههی هشتاد میلادی است.
۱. Orita
۲٫ La Rochelle
۳٫ Key West
۴٫ Francis Macombe قهرمان داستانی کوتاه از همینگوی.
۵. Danzon
۶٫ jai-alai fronton
۷٫ daiquiri
۸٫ Ambos Mundos
۹٫ Palacio de los Capitanes Generales
۱۰٫ George Plimpton
۱۱٫ Finca Vigia
منبع: پایگاه اطلاع رسانی شهر کتاب
مقدمه ی گابریل گارسیا مارکز بر کتاب «همینگوی در کوبا» نوشته ی نوربرتو فوئنتس