این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
برشی از «درک یک پایان» اثر جولین بارنز
ترجمه حسن کامشاد
ما در زمان به سر میبریم – زمان ما را در خود میگیرد و شکل میدهد- اما من هیچگاه احساس نکردهام که زمان را چندان خوب میفهمم… منظورم زمان عادی است؛ زمان روزمره، که به شهادت ساعت دیواری و ساعت مچی، منظم میگذرد؛ تیکتاک، تیکتاک. چیزی موجهتر از عقربه ثانیهشمار سراغ دارید؟ و با وجود این، کوچکترین لذت یا کوچکترین درد کافی است تا انعطافپذیری زمان را به ما بیاموزد. برخی هیجانها به زمان شتاب میبخشند، بعضی آن را کُند میکنند؛ و گاه نیز زمانی غیبش میزند- تا دم واپسین که به راستی ناپدید میشود تا دیگر بازنگردد. من آنقدرها دلبسته مدرسه نیستم و حسرت آن روزها را نمیخورم. اما در مدرسه بود که همهچیز آغاز شد، پس ناگزیر باید به عقب برگردم و نگاهی به چند حادثه بیندازم که حالا به صورت حکایت واقعی درآمدهاند، به صورت خاطرههایی شبیه به واقع که زمان آنها را تغییر شکل داده و به قطعیت مبدل کرده است. اگر هم دیگر نتوانم از چیزهایی که واقعا رخ داد مطمئن باشم، دستکم میتوانم نسبت به تاثیرات ذهنی برجامانده از آنها صادق باشم. بیش از این از من ساخته نیست. ما سه نفر بودیم، و آنوقت او چهارمیمان شد.
‘