این مقاله را به اشتراک بگذارید
حضور در قاب پندار
پرتو مهدیفر*
ویرجینیا وولف به همراه نویسندگانی مانند جیمز جویس، با انتقال واقعیتها از سطح روزمرگی و تعاریف معمول به لایههای عمیق ضمیر هوشیار مخاطب، تحولی شگرف در سبک بیان روایت پدید آوردند و نویسندگان پس از خود را تحتتاثیر قرار دادند. «اتاق جیکوب» (ترجمه سهیل سمی، نشر چترنگ) سومین رمان وولف و اولین رمانی است که از شیوههای سنتی روایت فاصله گرفت و به تجربه روایت سیال ذهن روی آورد. کتابی پرسنگلاخ که آغازگر جریانی است که سبک مدرن را به ادبیات داستانی معرفی میکند. تلاشهای اولیه وولف برای برخوردی فرمی و تماتیک که بعدها در رمانهای پیچیده و فلسفیاش نظیر «خانم دالووی» و «به سوی فانوس دریایی» نمود پیدا کرد تا هیچگاه اندیشهها و درد آگاهی خود را فریاد نزند و در سطوح زیرین واژگان به دنبال انتقال مفاهیم بگردد و ما را به این نتیجه برساند که ادبیات بدون او قطعا چیزی کم داشت.
رمان بازه زمانی بین کودکی تا جوانی کاراکتر اصلی -جیکوب فلندرز- را دربرمیگیرد و از سالهای نسبتا آرام و باثبات پیش از جنگ اول شروع و به واقعیات مهلک جنگ بزرگ ختم میشود. ساختار روایت بسیار گسسته و فاقد انسجام است و از پلات مشخصی پیروی نمیکند. تمرکز رمان بیشتر روی شخصیتپردازی است. گرچه تمام داستان حول محور جیکوب میگردد، اما واقعیتی مستقل نیست و به سختی در لابهلای سطور قابل دستیابی است. آنچه از جیکوب میدانیم تصور و برداشت دیگران از او در موقعیتهای مختلف است. راوی در دادن اطلاعات امساک به خرج میدهد و به عمد او را رازآلوده و مبهم در معرض قضاوت میگذارد. البته وولف بسیار میگوید ولی انگار در این بسیار، هیچ نمیگوید. او با خودش در حال گفتوگو است و اصراری ندارد خواننده سر از این واگویه ها دربیاورد. داستانی روایت نمیشود؛ لحنی سراسر شکسته و حسرتبار، بیانگر دغدغههایی ذهنی، تنهایی به رغم حضور، و گسستن در عین پیوند. برداشتهای دیگران، تنها انگاشتهای سطحی است که با کلماتی از قبیل جذاب، متشخص، خاموش، باشکوه، کودکانه، خسته، آشفته و… بیان میشود و راه را برای نفوذ به عمق او میبندد. خواننده معمولا پشت درهای اتاق جیکوب متوقف میشود و از آن بیش از یک میز گرد و دو صندلی چوبی با گلدانی زرد و جعبهای سیاه مملو از نامه چیزی نمیبیند. کسی چه میداند شاید ساکن این اتاق، همان ویرجینیا است در ظاهری مذکر، که بعدها درباره «اتاقی از آن خود»اش میگوید .
دنیای روایت با اینکه ظاهری بیرونی دارد، در ماهیت، درونی و ذهنی است. به همان نسبت، شخصیتها بیشتر با اندیشه شناخته میشوند تا عملکردشان؛ بنابراین ما از محیط پیرامون اطلاعات چندانی نداریم جز در صفحات نخستین و دوران طفولیت جیکوب در زادگاهش، منطقهای ساحلی که نه با مناظر رمانتیک و چشمنواز، بلکه بهوسیله پارامترهای خشن و مهیب به توصیف درمیآیند. تجربههای غیرمعمول کودکی بازیگوش در ساحل، مثل یافتن یک جمجمه که قطعا حامل پیامهای معمول نیست. همچنین شهرت کاراکتر یعنی «فلندرز» انتخابی بسیار هوشمندانه محسوب میشود. ناحیهای در شمال بلژیک که ساکنین آن همواره در تنش زبانی و سیاسی بهسر میبرند؛ منطقهای که در طی جنگ جهانی اول، شاهد مرگ ۲۷ میلیون انسان بوده است.
شخصیت جیکوب اگر به استناد برخی قرابتها، اقتباسی از برادر کوچک وولف است، اما بهطور کلی نماینده جوان همنسل و همعصر اوست که با سردرگمی و بیهویتی دست به گریبان است. موتیف خلأ و فقدان، حس حسرت و سردرگمی را القا میکند. عدم تعادلی که برآمده از تضاد روانی کاراکتر در رویارویی با مدرنیته قرن بیستم است. جیکوب مرد اینجهانی نیست، گرایشات او قدیمی و خواهان دنیایی رمانتیک است، شرایطی که ظاهرا او در آن احساس آرامش و امنیت میکند و اساس علایق مطالعاتی و سفرهایش را تشکیل میدهد. زندگی در نظرش تصاویری زننده، زمخت و عاری از ظرافت است. از جامعه بیحاصل و جاهطلب با قطعیتهای ظاهری رنج میکشد. این تلخی در وجود او بذر ناامیدی و سرخوردگی میکارد. بارها برای بیان احساسش عبارت «چقدر زشت!» را به کار میگیرد: «هیچکس دیگران را آنطور که هستند نمیبیند، آنها یک کلیت میبینند، انواع و اقسام چیزها را… تلاش برای جمعبندیکردن صفات مردم بیفایده است، باید پی اشارهها و نکتههای غیرمستقیم رفت، نه دقیقا آنچه گفته میشود، و نه بهطور کامل آنچه انجام میشود.»
نامهها، دیگر موتیف مهم در داستان به شمار میآیند، تنها جزئی از اتاق جیکوب که بیشتر از بقیه به تصویر کشیده میشود. رمان با نامه آغاز میشود و با نامه به پایان میرسد. اما نامهها هرگز محتوی آنچه که باید، نیستند و بیشتر نماینده تلاش سترون انسان مدرن برای برقراری ارتباطاند. روابط سطحی که قادر نیست کاراکترها را از عمق تنهاییشان بیرون بکشد. با اینکه داستان به هیچ روی زنانه نیست، اما جیکوب بیشتر از دیدگاه کاراکترهای زن داستان در سطوح مختلف درک و دانش و جایگاه اجتماعی توصیف میشود. همینطور جای پای خانم فلندرز بر شنهای ساحل در صفحه نخست و بعد در خاتمه کفشهای تهی جیکوب در دستهای او، نشانه رویکردی زنانه وcyclic در نوشتار اوست. در بخشهایی از رمان (صص ۳۶ و ۵۱) شاهد عبارتهایی هستیم سراسر شوم و دلهرهآمیز که بدون اشاره مستقیم به صحنههای نبرد، به جنگ دلالت دارد. بااینحال شاعرانگی وولف در تکتک سطور موج میزند و خواننده را در این روایت تودرتو به پیش میبرد و بدون اینکه حتی لحظهای او را از این سردرگمی بیرون بکشد داستانش را بیهیچ منطق ذاتی به پایان میبرد درحالیکه هنوز نمیداند تکههای زندگی جیکوب را چگونه کنار هم بچیند: «گذر زمان که به شکل تراژیک ما را، سراسیمه به پیش میراند. سنگینی و زمزمه یکنواخت ابدی… بوسه بر او که خواهند مُرد. جهان که میچرخد، در هزارتوهای حرارت و صدا، بااینحال به حتم غروب، ساکت و خاموش با زردی زیبایش وجود دارد.»
* پزشک و منتقد
آرمان
1 Comment
آوا
ممنون. جالب و مفید نوشتید.