این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
همدردی داستایووسکی و زیبایی حقایق هولناک
لوری شک
ترجمه مریم رستمی عمران
داستایووسکی (۱) به مدت چهار سال زنجیر پنج پوندی به پا کرد. در زندان صحرایی ام.اس.کا، مکانی که برای تنبیه به آنجا فرستاده شده بود ؛ با محکومیت به اغتشاش و طغیان. در محلی که به منظور ویژه ای ، قسمتی از بخش را به سلول های انفرادی مخصوص زندانیان سیاسی ای که برای آزادی از فقر و برده داری مبارزه میکردند، اختصاص داده شده بود. بعد از هفت ماه از دستگیریاش ،او در قلعه نظامی انفرادی در پیتر وپول واقع در سیبری محبوس شده بود، پنجره سلولاش را به خمیر روغنی آغشته کردند تا جلوی نور خورشید را بگیرد.
در صبح یکی از روزهای اسارت به طور ناگهانی به میدان سمیاونوو منتقل شد، و در آنجا به او یک دست لباس سفید پوشاندند تا اجازه پیدا کند صلیب را ببوسد. ششمین نفر در صف آماده برای اعدام بود، چیزی به نقطه پایان زندگی اش نمانده بود، درست در همان لحظه کسی آمد و ندا داد که فرمانده قصد دارد زندانیان را ببخشد و آزاد کند. علیالظاهر از ابتدا این خبر طرحریزی شدهبود. نمایشی از پیش تعیین شده در پای جوخه آتش. در مسیر راه زندان ، آنها شب را در توبولسک گذراندند و در آنجا ناقوس کلیسا برای تبعیدیها بهصدادرآمد. بدینگونه مجرمین شناخته میشدند. سکوت مطلق حکمفرما بود.
در توبولسک،او مردی را ملاقات کرد که به مدت هشت سال به دیوار زنجیر شده بود. البته نه بهتر از وضعیت خودش در روزهای بعدی. طول زنجیر هفت پا بود و از تشک کاهی مخصوص خوابش تا دیوار مخالف کشیده میشد. او همیشه در فواصل بین آنها قدم میزد و این مسیر را تکرار میکرد. و هیچ اعتنایی به زنجیرها نمیکرد. زنجیرها به زیر لباساش وصل شدهبودند، چرا که در آنصورت راحتترین راه برای دراز کشیدن روی تشکاش بود. زمانی که صحبت میکرد لبخند میزد و اندکی نوک زبانی کلمات را ادا میکرد. بنا به گفته او زمانی کارمند رسمی دولت بود. بیماری صرعاش برای اولین بار در اوموسک شروع شد. اغلب یکبار یا دو بار در ماه یا گاهیاوقات هم دوبار در یک روز دچار حمله ناگهانی میشد.این حملات برای چهار ماه متوالی در کمون باقی میمانند. هر چیزی بعد از هر حمله او را ناراحت و افسرده میکرد. کلمات، مبهم و تاریک میشوند و یا برای روزها یا یکهفته در دهان خفه میشوند، در این فواصل او خیلی عجیب وغریب بنظر میرسید. با وجود تمام تلاشهایش، او نتوانست بر بیماریاش غلبه کند. به مدت چهار سال او اجازه نداشت که به شکل انفرادی کتاب بخواند.البته انجیل مستثنی بود. یک نگهبان جوان زندان سالها بعد او را اینطور توصیف کرد؛ « چهره خاکی رنگی، لاغر، رنگپریده، آرام و زشت و سادهاش که با لکههای قرمز تیره پوشانده شده بود. به چهرههای رنگ پریدهشان که در رختخواب کاهی بودند، نظری انداختم، گویا با فقر و نداری دست و پنجه نرم میکردند و آن اینطور تداعی میکرد که آن ادامه رویای خراب شدهاش نیست، اما آن حقیقت داشت. من ناله کسی را میشنیدم، کسی که دستانش را به سرعت بیرون انداخته بود و صدای جرنگ جرنگ زنجیرهایش به گوش میخورد.»
آرامگاه را بخاطر میآورد.بعد از ده سال او از زندان آزاد شد؛ « نوشتههای مجهولی وجود دارد که او به برادرش نامهنگاری کردهاست.»
در پیترزبورگ و اروپا او بالاجبار به قمار روی آورد تا اینکه بعدا دیگر به این عمل زشت روی خوش نشان نداد. با بدنی ضعیف و مبتلا به صرع که ساختار آییننامهها را به چالش کشید و با آنها به ضدیت پرداخت، در موزه باسل ، صندلی را مقابل مرد مسیحی مرده که اهل هولبین بود، قرارداد. با وجود ترس و وحشت همسرش، بالای صندلی رفت ودر مقابل جسدی کبود ، ترسناک با چشمانی نافذ و دهانی باز قرارگرفت. جسد این مرد اعدامی درحال بوگرفتن بود.او در رمان بعدی اش جسد این مرد را بنام آدمهای احمق نامگذاری کرد. سوفیا، اولین فرزند محبوباش در جنوا متولد شد و این مصادف با تالیف رمان آدمهای احمق بود و بطور ناگهانی سه ماه پس از بیماری التهاب شش چشم از جهان فرو بست.ازآن بهبعد او کسی را تا بحال آنقدر عاشقانه دوست نداشت.
منتقدین آثارش را کمی خیالی، بیعاطفه، اغراقآمیز، و بیمارگون معرفی کردند. او به برادرش اینطور نوشت؛ « تمام چیزهایی کهآنها{منتقدان} مطالبه کردند یک مکتب انتفاعی بسته است، حقیقتی رویایی که بعنوان دیوانه افسارگسیخته نگریسته شدهاست.»
پرنس میشکین همچنانکه در تاریکی رماناش قدم میزد، به خودش میاندیشید؛ « روح آدمهای احمق در تاریکی و آشفتگی است.»
در طی نامهای از ژنوا به دوستش آپولان ماکو در پیترزبورگ، او موقعیتاش را اینطور توصیف کرد: « آه دوست عزیز، پیرامون حقیقت در هنر، من دیدگاهی خاص دارم و آنچه را که اکثریت، خیالی واستثنایی مینامند گاهی اوقات واقعیت را مجسم میسازد. در روزنامهها شما به گزارشاتی برخورد میکنید که بیشتر واقعی و عجیب بنظر میرسند.اما این حقیقت دارد آنها واقعی اند. در هر لحظه این موارد اتفاق میافتند و اینها مستثنی نیستند.»
حقایق ؛انکار ناپذیر،هولناک،مجسمشده و بیرحم هستند.
به چه دلیل با اینکه حقایق تلخ و مجسمشده میباشند، زیبا جلوه میکنند؟ مولف این آثار پیرامون چنین سوالاتی به تعمق مینشیند. در تمام آن سالهایی که در بازداشت به سر میبرد، او همیشه خودش را مشغول نگه میداشت و احساس تنهایی نمیکرد. بهاستثنا مواقع کوتاهی که در بیمارستان بستری بود، دکتر تروتسکی در ویزیت های گاه و بیگاهش بهآرامی برگهای از کاغذ و مداد بهطرف او هل میداد و بعد داستایووسکی باذوق و شوق شروع به نوشتن میکرد. خیلی از اوقات روز و شب را در اطاقکی به سر میبرد که در آنجا محل تجمع سوسکها روی کف زمین بود، به تدریج او با بقیه دوست صمیمی شد ولی از ابتدا اینگونه نبود و توسط افراد ناسازگار در بازداشتگاه مورد تهدید قرار می گرفت .
شبی در یک اتاق
کتابهای داستایووسکی یک همزادپنداری فطری را به نمایش میگذارد. در میان زشتی، ستیزه و نزاعِ کجسلیقگی و تحریف، یک حس همدلی و یاری دهنده فرا میرسد گویا حرارت ناشی از آن چهره افراد مضطرب را نوازش میکند. شخصی از خودش در سرمای زمستان میپرسید؛ اگر ثروتمندان میلیونر میباشند، پس چرا بایستی بچههای بیخانمان فراوان باشند که در اثر سرما و یخبندان توان حرکت نداشته باشند و خیلی کم سالم و دستنخورده باقی میمانند؟
در داستان احمقها، پرنس میشکین پیاپی با دستهایش روگوژین قاتل را میگیرد و به او ضربه ملایمی میزند. در نزدیکی آنها، جسد ناس تاسیا روی تختخواب افتاده بود. بعد از ساعتها تاریکی ، نور ضعیفی اتاق را روشن کرده بود. میشکین میلرزید، نمیتوانست پاهایش را حرکت دهد. گاهگاهی روگوژین زیر لب غرغر میکرد و با صدای بلند و بطور نامربوطی از روی تعجب فریاد میکشید و بعد قهقهه سر میداد؛ و بعد پرنس دستان لرزانش را بطرفاش دراز میکرد و به آرامی سرو موهایش را لمس میکرد و گونه هایش را نوازش میکرد. احساس خوشایندی کرد، سرانجام روی تشک دراز کشید، گویا سست و بیرمق شد و با ناامیدی تمام صورتاش را به چهره بیحرکت و رنگپریده روگوژین فشار داد. اشکهایش سرازیر گشت، اما شاید او دیگر آنها را احساس نمیکرد و چیزی نمیفهمید. پلیس در صبح آن روز سر رسید،چشمان پرنس تیره و تار شد و نمیتوانست کلامی بگوید. بنظرمیرسید که دیگر لب به سخن باز نخواهد کرد.هر کسی باور میکرد که او به فرد احمقی تبدیل شده است. تمامی شباش را با روگوژین به سر برد طوری که دوباره حمله صرع به او دست داد و در اثر این بیماری، او قدرت تعقل و قضاوت و تکلم را از دست داد. او را به آسایشگاهی در سوای زرلند روانه کردند. این تنها کار ممکن بود. اما هرچیزی که آنها میپندارند فقط حدس و گمانی بیش نیست. هیچکس نمیتواند درون فکرش را بخواند. تنها چیزی که حقیقت داشت این بود که او با قاتل شبی را به سر کرد، ضربه ملایمی به او زد، لرزید و گریست. حس همدردی و دلسوزی در او موج میزد گویی از چیزی رنج میبرد و از آن متاثر میشد.
روستای داروویه
زمانی که او نه ساله بود، خانواده داستایووسکی یک خانه ییلاقی در دارووی برایش خریدند. در آنجا مرد روستایی مری نامی بود که به خانه آنها وارد شد و به صورت پسرک ضربه ملایمی زد.در زندان داستاویسکی بعدا گفت؛ « این خاطره به یادم آمد و سبب گشت که از مرگ نجات یابم.»
بیماری صرع
داستایووسکی در حالیکه آماده میشود تا شمایل چهرهاش توسط واسیلی پرو به پرتره تبدیل شود، این جمله رابه نگارش درمیآورد:
« هیچکس همیشه شبیه به خودش نیست.»
با بیانی آرام، او در داستان، ردپایی از بیماریاش را بر جای میگذارد و همچنانکه زمان، فضا، زبان، ثبات و پایداری، تصمیم و اراده، او را مطیع و رام میکند. جهان در حال انبساط است. و حمله های صرع از قبل هشدار داده میشود: ناگهان در میان افسردگی شدید، بنظر میرسد که مغزش در حال ترکیدن است. مغز و قلباش تحت تاثیر نور خیره کنندهای به حرکت در میآیند، بنظر میرسد که شک و تردید و نگرانیهایش با یک نور خیره کنندهای آمیخته شده است، و در نهایت به حد اعلی آرامش و تفاهم رسیده است.
و … ؛
گویا شما ناگهان تمامی طبیعت را میبینید و میگویید:
بله. این پرستاری و مراقبت نیست، اما آن چیزی که بیشتر ترسناک است این است که خرسندی و خوشی در آن نهفته است. اگر آن نور از پنج ثانیه بیشتر دوام میداشت، روح آن را تحمل نمیکرد و ناپدید میگشت. در این لحظات ، پرتوهای ضعیف هنوز به جای مانده بودند اما اخطار قبلی در ثانیه آخر حاکی از آن بود که حمله ناگهانی صرع شروع شده بود، که البته از تحمل خارج بود. در فواصل سالهای ۱۸۶۰ تا ۱۸۸۱ او دست کم صد تا دویست و یا بیشترین حملات ناشی از این بیماری را متحمل گشت. اگر عمل جراحی را از ناحیه عصبی مغزش انجام دهید، یک تشعشع لاینفکی از ناحیه معیوب مغزش ساطع میگردد بطوری که شادی و آرامش محو میگردد و در عوض خجلت و آسیب جایگزین آن میگردد. انحراف پرتو به یک همدلی منتهی میگردد چنانکه ریشهاش مضحک و خیالی، و زشت بنظر میرسد. یک طرف آن به عدم آگاهی اش برمی گردد و پر از رمز و رازی است که آسایش را برای دیگری فراهم میکند.
بیرحمی و خشونت
در سال ۱۸۸۲ کارشناس پرنفوذ ان.کا ؛ میکاییل اوسکی، کتاب موهناش را بنام مقالات بلند داستاویسکی به چاپ رسانید: « استعداد ظالمانه او شخصیتهای داستانش را وامیدارد تا جنایتهایی را در اثر هوس مرتکب گردند، یا دست کم از این نوع عقاید را به نمایش بگذارند، و نهایتا دچار عذاب وجدان گردند.»
« تمام انتشارات و سیاستهای داستایووسکی ادامهای از دو دلی و آشفتگی است، بطوری که دارای یک نشان استثنایی است از ؛ بیرحمی و خشونت نابجا که بیهویتی و بینتیجگی در آن موج میزند.»
میشکین
… آه، من نمیدانم چطور آن را بگویم…اما در هر مرحله چیزهای زیادی وجود دارند که زیبا جلوه میکنند، حتی افراد گیج و آشفته آن را زیبا میپندارند. به آن بچه نگاه کن، به طلوع خورشید نگاه کن، به آن علف در حال رشد نگاه کن،به چشمانی نگاه کن که ترا مینگرند و دوستت دارند …
« بعد از یک سری از حملات دردناک و شدید ناشی از بیماری صرع، اگر چه قدرت اندیشهام هنوز کار میکرد ولی بخش افکار منطقی ام به کلی تخریب شدهبود، و من کاملا در اثر آن بیماری مخوف به ضعف و سستی گراییدم و تنها چیزی که مرا بههیجان میآورد، صدای عرعر خر در بازار بود. به چند دلیل تمایل زیادی داشتم که به آنها متمایل گردم، پیرامون خرها جستجو کردم چرا که من هرگز آنها را قبلاً ندیده بودم، و متقاعد شده بودم که آنها از لحاظ کار سخت، قدرت، استقامت، ارزانی و سرسختی، نجیبترین و مفیدترین حیوانات بودند. و اینگونه بود که تمامی غم و اندوه ام به کلی محو شد. به عقیده من، گاهی اوقات بهتر است مضحک باشیم، اگر خوب نیستیم : ما میتوانیم خیلی زود همدیگر را ببخشیم، متواضع و خویشتندار باشیم؛ ما هر چیزی را خیلی سریع نمیتوانیم بفهمیم، ابتدا، هرکسی باید بگوید که من نادان هستم و خیلی از چیزها را نمیفهمم! و اگر ما خیلی سریع میفهمیم، احتمالا از درک بالایی برخوردار نیستیم و از عمق چیزها سردرنمیآوریم.»
واژه همزادپنداری که از سال ۱۹۰۹ تابحال در انگلستان ساخته شده است از کلمه آلمانی این فول لانگ این کلمه مشتق شده. اینطور در نظر گرفته میشود که این واژه توسط رابرت ویسچر ابداع شده. او نویسنده کتاب آن د.اپتیک.ال.سنس.آو است.
در ۱۹۰۹ ادوارد تی تچنر، روانشناس آمریکایی کلمه آلمانی این فول لانگ را به انگلیسی همزادپنداری ترجمه کرد. یاختههای عصبی آینهای، آنهایی هستند که هر دو برافروخته میگردند و کنشی را که توسط دیگری صورت میگیرد، حیوان دیگر همان عمل را انجام میدهد. این قضیه از نظر علمی ابتدا درسال ۱۹۹۰ توسط تیم روانشناسی عصب شناسی در پارما شناسایی شدهبودند، که افراد این تیم الکترودها را در گورتکس یا پوستههای پیشحرکتی بطنی میمونهای بوزینهای قرار دادند، مارکو ای کو بی نی، یک دانشمند عصبشناس که با یو سی ال آ در ارتباط است، اینگونه به بحث مینشیند که نرونهای آینهای مبنای گنجایش عصبی انسان برای همدردی است.
داستایووسکی بیش از صد تا از این حملات ناشی از صرع را تجربه کرده است، با زنجیر در پاهایش قدم میزد و لباس زندانیان را به تن کرد، به او اجازه داده نشد تا چیزی بنویسد و یا حتی اجازه خواندن کتاب را به او ندادند ولی فقط میتوانست انجیل بخواند. او نظارهگر مرگ دو تا از بچههایش بود و چندین بار از زندگی شخصی مردم در لحظات آخر قبل از اعدام نوشت. او مشکین را مجبور کرد تا پیرامون اهمیت حیوانی مانند خر تحقیق کند، و برای همین او را به اتاقی هدایت کرد که ضربه ملایمی به روگوژین بزند و از او دلجویی کرد. کتابهایش واژهای همانند feel into را پیشنهاد میدهد که یک پایان رادیکالی را دنبال میکند و به آن تجسم میبخشد. معنی و مفهوم to feel into تجزیه وتحلیل، یا بازگو کردن و یا التیام دادن، یا فهمیدن نیست. مفهوماش، حل کردن، تعریفکردن، یکنواختی یا ثبات و یا دعوی دانش کردن نیست، اما به عواملی نظیر ترسیم وهمناک، درخشندگی یا تلالو بستگی دارد که بیشتر رازگونه و غیر قابل توصیف در میزان جراحاتاش است و همینطور دارای ثبات است.
در مورد مولف مقاله ؛ لوری شیک نویسنده جزیره دیوانگان است و نوشتههای طویلش، تصوراتی از شخصیت داستان ماری شلی (فرنک ان اس تین مشهور به هیولا) است که برای جایزه افسانه بینالمللی ایم پک دابلین نوبت گذاشته شدهاست و توسط مجله هفتگی بعنوان ده افسانه برتر سال دو هزار و نه منتخب شده است. کتاب شعرش بنام وی لو گرو، فینالیست برای جایزه سالیانه بود. زن تاجری که در موسسه رادکلیف برای مطالعات برتر در هاروارد و در مرکز کال من پرای بورسیههای تحصیلی منتخب شده است و در کتابخانه عمومی آمریکا به نویسندگی مشغول است. آثارش در تعداد بی شماری از نشریات منتشر شده؛ شامل نیویورک یورک، نیویورک تایمز، پاریس ریویو و دنیشن. او در پرینستون،سی یو ان وای و روت جرز به تعلیم و تدریس مشغول است و همینطور یکی از اعضای ثابت هیات علمی ام اف آ در نیو اسکول به شمار می آید. او در حال حاضر در نیویورک سیتی زندگی میکند
* مترجمان داستایفسکی را به اشکال گوناگونی به فارسی نوشته اند، مترجم متن حاضر نیز از داستایووسکی برای نامیدن این نویسنده بزرگ استفاده کرده و ما نیز ترجیح دادیم در متن حاضر سلیقه مترجم را رعایت کنیم / مد و مه
‘