این مقاله را به اشتراک بگذارید
این نویسنده های افسرده!
هری پاتر یکی از آشناترین نام ها در دنیای مدرن است. پسر جادوگری که در طی افسردگی شدید نویسنده اش جی. کی رولینگ بسط و گسترش داده شد و جان گرفت. نویسنده ای که با دیوانه سازهای خودش، دنیای خیالی هاگوارتز مدرسه خیالی جادوگری را در آپارتمان کوچک اسکاتلندی اش خلق کرد.
رولینگ در اواخر دهه بیست زندگی اش بود، با یک بچه کوچک و بدون هیچ شغلی. در دایره ترس از اندیشیدن و شک با این فکر که هیچ چیز برای از دست دادن ندارد شروع به نوشتن هری پاتر کرد. با خودش فکر می کرد اگر همه ناشران بزرگ در انگلستان از انتشار کتابش امتناع کنند چه اهمیتی دارد، اصلا بعدش چه اتفاق بدتری می توانست از شرایطی که در آن قرار داشت بیفتد.
برای رولینگ پایین ترین نقطه ای که در آن قرار گرفته بود پایان نبود؛ این موضوع فرصت های جدیدی پیش رویش گذاشت و در نهایت او را به موفقیت های چشمگیری رساند. شکست های شخصی اش به او انرژی داد تا روی علایق اش کار کند. ببینید که او در سخنرانی اش در هاروارد چه گفت:
«شکست به معنای دور شدن از چیزهای غیر ضروری است. من دست از تظاهر به خودم که چیزی غیر از این هستم برداشتم. شروع کردم برای تمام کردن تنها کاری که برایم اهمیت داشت همه انرژی ام را گذاشتم. آیا واقعا در چیز دیگری موفق نمی شدم؟ شاید آن وقت هرگز عزم موفقیت در یک نقطه، جایی که واقعا به آن تعلق داشتم را پیدا نمی کردم. من رها کردم، زیرا بزرگ ترین ترسم را نشناختم و همچنان زنده بودم، همچنان دختری داشتم که ستایش اش می کردم. یک ماشین تحریر داشتم و یک ایده بزرگ. بنابراین پایین ترین نقطه ای که در آن بودم برایم پایه محکمی شد تا زندگی ام را از نو بسازم.»
رولینگ پیوسته و روشمند زندگی اش را برای خلق دنیای هری پاتر گذاشت. نوشتن هری پاتر تنها کمک برای افسردگی او نبود. رولینگ از کمک های پزشکی هم بهره گرفت اما پزشک عمومی علیرغم نیاز فوری رولینگ به رسیدگی به موضوع، توجهی به او نکرد.
متاسفانه این حکایت شباهت زیادی با داستان «گریم کوان» و تقابل اولیه اش با پزشک عمومی دارد. در هر دو مورد آنها با فکر خودکشی معرفی می شوند و هر دو بار به سرعت از آن دور می شوند. این موضوع برای همه پزشکان نشان دهنده نیاز فوری برای آزمایش های سلامت روان است.
خوشبختانه دکتر همیشگی اش نشانه های هشدار دهنده را در او دید و جدی بودن مسئله را درک کرد. پزشک، رولینگ را نزد یک مشاور فرستاد.
رولینگ در مورد این دوران می گوید: «افسردگی یکی از بدترین چیزهایی است که تاکنون تجربه کرده ام… چیزی که فقدان توانایی روبرو شدن با این موضوع که شما دوباره شاد خواهید شد، فقدان امید، احساس بی روح شدن که بسیار متفاوت از احساس ناراحتی است. ناراحتی آسیب می زند اما یک احساس سالم است. لازم است که چیزها را حس کنی. افسردگی بسیار متفاوت است.»
نوشتن و محقق شدن رویایش به واقعیت، نقطه عطفی در از بین بردن افسردگی اش بود. مانند اما تامپسون و کریر فیشر، رولینگ قدرت نویسندگی را برای مبارزه افسردگی اش کشف کرد. نوشتن ساختار بیشتری را در زندگی هر فردی تولید می کند. رویارویی با سبک زندگی بدون ساختار و بی نظم، مشکلات سلامت فکر را می تواند باعث شود. دوم این که نوشتن می تواند به آدم ها کمک کند که چیزها را از ذهن شان خارج کنند. تمرکز روی صفحات و اجازه بروز همه آنها التیام بخش و نوعی مراقبه و راهی برای درمان است. نوشتن متصل کننده دو نیمکره مغز و تشویق به کارکرد سالم تر مغز است.
جی کی رولینگ وقتی که به داشتن افسردگی اش اعتراف کرد اصلا خجالت نکشید که بگوید که فکر خودکشی هم در سر می پروراند. فکر خودکشی اغلب از افسردگی ناشی می شود، بیماری که بر سر نویسنده ای مثل رولینگ نازل شد، خیلی برایش بد هم نبود. او این حس را در کتاب های هری پاترش جاری کرد، داستان هایی که احساس تاریکی، سرما، ناامیدی و بی روح بودن را منتقل می کند.
افکار خودکشی گاهی به شرایط زندگی بستگی دارد، و در موقع دیگر ممکن است کاملا غیر عقلانی و بدون هیچ هشداری پدیدار شوند. اما رولینگ وقتی که مجموعه های هری پاترش را هم تمام کرد دوباره دچار افسردگی شدیدی شد. خودش می گوید: «وقتی ماجرای هفتمین پسر جادوگر را تمام کردم برایش ماتم گرفتم. دو روز اول واقعا وحشتناک بود. برای از دست دادن این دنیا سوگواری کردم. مدت طولانی نوشته بودمش و عاشقش بودم. ماتم گرفته بودم که باید کناره گیری کنم و به زندگی معمولی برگردم.»
او ادامه می دهد: «مجبور شدم به زندگی ۱۷ سال گذشته ام نگاه کنم و چیزها را به خاطر بیاورم. دو فقدان جدی و یک ازدواج شکست خورده و تولد سه بچه. این موضوع به مرگ مادرم هم خیلی ربط داشت اما اینها در عین حال خاطرات خوب زیادی را هم به یادم آورد.»
این نویسنده همچنین اعتراف کرد که وقتی که فصل ۳۴ از ۳۶ فصل این کتاب را تمام کرد، بغضش ترکید. وقتی دید هری برای انتقام و رویارویی از والدمورت پا به جنگل گذاشت. او می گوید: «وقتی می نوشتم گریه نکردم اما وقتی نوشتن را تمام کردم، احساسات انباشته شده ام یکباره منفجر شد، گریستم، گریستم و گریستم.»
رولینگ می گوید که یک هفته تمام طول کشید تا او به از دست دادن دنیای جادویی که خلق کرده بود عادت کند: «روزها ساعت هشت از خواب بیدار می شدم و واقعا احساس سبکباری داشتم و فکر کردم نمی توانم هر آنچه می خواهم بنویسم. فشار از بین رفته بود. این طور نبود که هری از زندگی ام رفته باشد، به خاطر این بود که او همیشه در زندگی ام بود.»
رولینگ قبل از نوشتن هری پاتر، افسردگی شدیدی داشت به گونه ای که هر صبحی که از خواب بیدار می شد انتظار داشت که دخترش مرده باشد. خودش پذیرفته که مجموعه هری پاتر تلاش برای اصلاح کردن کودکی اش و پایان بخشیدن این مجموعه با دادن یک خانواده به هری پاتر بوده است.
او می گوید: «من سال ها از پدرم می ترسیدم و به شدت تلاش می کردم که تایید او را به دست آورده و شادش کنم. بعد به نقطه ای رسیدم که دیدم نمی توانم بیشتر از این کار انجام دهم، بنابراین چند سال است که با پدرم ارتباطی ندارم.»
مادر رولینگ «آن» از بیماری سفت شدن عمومی بافت ها رنج می برد و وقتی رولینگ ۱۵ ساله بود، او در سال ۱۹۹۰ میلادی درگذشت و چیزی از موفقیتی که دخترش در آینده به دست آورد ندید. مادر سه بچه می پذیرد که مرگ دردناک مادرش روی نویسندگی او تاثیر گذاشته است. او می گوید: «این موضوع در بخش های مختلف کتاب هایم تراوش کرده است.»
«او فقدان های زیادی داشت و احساس کرد در مرز خطر است. تعادلش برای مدت طولانی ضعیف شده بود و روز به روز هم بدتر و بدتر می شد. او تصمیم گرفت که زمانش رسیده که پیش پزشک برود. در آن زمان بیماری اش بدخیم بود و هیچ درمان دارویی برایش وجود نداشت.»
او مادرش را قبل از دفن شدن ندید و از این موضوع حسابی پشیمان است: «می خواستم که مادرم را ببینم اما پدرم نمی خواست که او را ببینم و من به اشتباه پذیرفتم که این کار را نکنم. حالا به شدت از این موضوع پیشمان هستم. واقعا آرزو می کنم کاش او را دیده بودم. اهمیتی نداشت که چه شکلی شده بود. این موضوع مسائل را برایم راحت تر می کرد.»
شکست ازدواجش هم به افسردگی او دامن زد. مجبور شد برای تدریس زبان به پرتغال برود. او می گوید: «یک ازدواج مصیبت بار و کوتاه داشتم. مجبور بودم کودکم را به بریتانیا برگردانده و یک زندگی جدید برای خودمان بسازم. درست زمانی بود که آمدم رها شوم و افسردگی هجوم آورد. زندگی ام کاملا آشبو شد. آن زمان بی خانمان بودم و در آن زمان قطعا یک افسردگی بالینی داشتم. توصیف دقیق اش این بود: یک بی حسی، سردی و ناتوانی باور این که دوباره شاد خواهی بود. تمام رنگ ها از زندگی رخت بربسته بود.»
رولینگ در آن زمان خودش را متقاعد کرد که سرنوشت رقت باری برای دختر دو ساله اش مقدر شده است. او می گوید: «عاشق جسیکا بودم. خیلی خیلی دوستش داشتم و مدام وحشت داشتم که اتفاقی برای او بیفتد. تقریبا هر صبح که بیدار می شدم می دیدم او زنده است و از این موضوع متعجب می شدم. انتظار داشتم او بمیرد. آن زمان دوران بسیار بسیار بدی بود.»
یک بار یک گروه فیلمبرداری، رولینگ را به آپارتمانی چند کیلومتر دورتر از ادینبورگ برد، جایی که او توانسته بود با نوشتن اولین رمان «هری پاتر و سنگ جادو» بر افسردگی اش غلبه کند. وقتی که در اتاق کوچک جایی که اولین بار قلم را روی کاغذ گذاشت راه می رفت، به در و دیوار جایی که زمانی در آن زندگی کرده بود نگاه می کرد، اشک هایش سرازیر شدند.
او گفت: «اینجا جایی بود که زندگی ام ۱۸۰ درجه چرخید. در این آپارتمان کل زندگی ام عوض شد. احساس کردم آنجا واقعا خودم هستم. همه چیز ناگهان از من دور شد. من خودم آن افتضاح را به زندگی ام زده بودم. فقط فکر کردم که می خواهم بنویسم. بنابراین کتابی نوشتم.» همان طور که در اتاق خواب راه می رود به تمام مجموعه های هری پاتر که در کتابخانه هست نگاه می کند: «اگر همه اینها ناپدید شوند، اینجا جایی است که من به آن خواهم برگشت.»
لئونیکلایویچ تولستوی
تولد: : ۹ سپتامبر ۱۸۲۸، مرگ: ۲ نوامبر ۱۹۱۰
تولستوی فعالیت های اجتماعی مانند حمایت از زندانیان سیاسی و سربازان فراری را دوست داشت و تفریحاتی مانند شکار را لذت های بی رحمانه می نامید. مدت های زیادی نمی دانست چیزی که گاه و بیگاه وجودش را به هم می ریزد، عارضه افسردگی است و سعی می کرد درست مانند یک آدم عادی زندگی کند. تقریبا نیمی از سال های عمرش گذشته بود که دست آخر پی برد که اوضاع حال روحی اش چقدر زار است.
وقتی در این دوران افسردگی اش سر باز زد، از همسرش جدا شد، عقایدش را تغییر داد و آن قدر دارایی هایش را بین دیگران بذل و بخشش کرد که اواخر عمرش مشکلات مالی زیادی داشت تولستوی می خواست خودش را بکشد و به هیچ بهانه ای دوست نداشت در این دنیا حضور داشته باشد اما سرانجام به واسطه آشنایی با خدا و باورهای مذهبی جدیدی که پیدا کرده بود، این فکر را کنار گذاشت و در سن هشتاد و دو سالگی به مرگ طبیعی از دنیا رفت.
آدلاین ویرجینیا وولف
تولد: ۲۵ ژانویه ۱۸۸۲، مرگ: ۲۸ مارس: ۱۹۴۱
۱۲ سالش بود، اولین بار بعد از مرگ مادرش علائم شدید تغییرات خلقی در او آشکار شد. بعد از آن در دوره های افسردگی اش به تندرت صحبت می کرد و غذا می خورد. چندین نوبت هم کارش به فضای بستری شدن در آسایشگاه رسید. وقتی حالش خوب بود زیاد می خندید، خوب می نوشت، دوچرخه سواری می کرد و تاریخ می خواند.
در جلسات نقد ادبی و گردهمایی ها شرکت می کرد و مثل آدمی که هیچ مشکلی ندارد، حرف می زد. دوره های افسردگی اش هیچ گاه منظم نبود. گاهی کوتاه می آمد و زود می رفت و گاهی سال ها دست از سرش بر نمی داشت. این دگرگونی حسی در کمتر از ۲۰ روز تنها یک دلیل داشت؛ افسردگی دو قطبی! خیلی ها می گویند اگر وولف درمان شده بود، دیگر شاهکارهایی مانند «به سوی فانوس دریایی» و «خانم دالووی» را از او نمی خواندیم چرا که وولف بیماری اش را الهام بخش داستان کتاب هایش می دانست.
ارنست میلر همینگوی
تولد: ۲۱ ژوئیه ۱۸۹۹، مرگ: دوم ژوئیه ۱۹۶۱
اسمش که می آید همه یاد «پیرمرد و دریا» می افتند؛ کتابی که با آن جایزه نوبل را از آن خود کرد. همینگوی از نوجوانی علائم افسردگی را داشت. وقتی در سال ۱۹۲۸ پدرش خودکشی کرد، نشانه های افسردگی در او چنان اوج پیدا کرد که او را برای شوک درمانی به بیمارستان بردند. او ماجراجویی را دوست داشت.
شکار حیوانات وحشی از علایق او بود و از جمع کردن اسلحه های شکاری دور و برش لذت می برد. زندگی عاطفی موفقی نداشت و با هر کسی ازدواج می کرد به دلیل اختلال شدید دو قطبی که داشت، رابطه اش خیلی زود منجر به طلاق می شد. در طول عمرش چیزی حدود چهار بار ازدواج کرد. همینگوی در بهار سال ۱۹۶۱ یک بار تصمیم به خودکشی گرفت که اطرافیانش متوجه شدند و دوباره برای شوک درمانی او را در بیمارستان بستری کردند. این فکر اما هیچ گاه رهایش نکرد. او سرانجام با یکی از تفنگ های شکاری محبوبش گلوله ای در سرش خالی کرد.
چارلز جان هوفام دیکنز
تولد: هفتم فوریه ۱۸۱۲، مرگ: نهم ژوئن ۱۸۷۰
۱۲ سالش بود که پدرش به زندان افتاد و مجبور شد برای گذران زندگی خانواده اش در یک کارخانه چکمه سازی کار کند. مدرسه تعطیل شد تا روزی که دوباره پدر از زندان آزاد شود و اوضاع به روال قبل برگردد. اوضاع نابسامان مالی خانوادگی اش روحیه او را بسیار خراب کرده بود و از همان روزهای بچگی نشانه های افسردگی در رفتارش دیده می شد.
چند روز بعد از به دنیا آمدن اولین فرزندش، خواهر همسرش که در خانه آنها زندگی می کرد، دست به خودکشی زد که این کار تاثیر بسیار زیادی در روحیه اش گذاشت. دیکنز این قصه را بعدها در کتاب الیور تویست با روایت بیماری سخت رزمیلی تعریف کرد. نویسنده بزرگ انگلیسی عادت داشت در قصه سرایی هایش از اتفاقاتی که در زندگی اش می افتد وام بگیرد. فقدان ها برای او که حال روحی خوبی نداشت و از همان بچگی درگیر افسردگی حاد بود، حکم ضربه های بزرگی را داشت که هیچ گاه او را آرام نگذاشت.
آگاتا کریستی
تولد: ۱۵ سپتامبر ۱۸۹۰، مرگ: ۱۲ ژانویه ۱۹۷۶
داستان «هرکول پوآرو» یا «خانم مارپل» را که نوشت دیگر تنها نویسنده داستان های عاشقانه و رومانتیک نبود. لقب ملکه جنایت را به او داده اند و بعد از آن به واسطه نوشتن ۶۶ رمان جنایی به عنوان یکی از مهم ترین و معروف ترین نویسندگان جنایی نامش بر سر زبان ها افتاد. در گینس رکورد پرفروش ترین نویسندگان کتاب در تمام دوران ها را بعد از ویلیام شکسپیر به خود اختصاص داد. دسامبر سال ۱۹۲۶ به مدت ۱۰ روز ناپدید شد و بعد از آن بود که همه به اختلال افسردگی اش پی بردند.
ضربه روحی ناشی از مرگ مادر و خیانت شوهرش که بعدها به آن اشاره کرد باعث شد نشانه های این بیماری خیلی بیشتر در زندگی اش نمایان شود. با این که نوشته ها و حالت های روحی اش اواخر روزهای عمرش آن قدر غیرطبیعی شده بود که همه فکر می کردند بالاخره یک روز دست به خودکشی خواهد زد اما در سن هشتاد و پنج سالگی به مرگ طبیعی درگذشت.
فرانتس کافکا
تولد: ۳ ژوئیه ۱۸۸۳، مرگ: ۳ ژوئن ۱۹۲۴
به دوست نزدیکش وصیت کرده بود که تمام آثار او را قبل از این که بخواند، بسوزاند. نمی خواست هیچ ردی از نوشته هایش باقی بماند. «ماکس برود» اما دلش طاقت نیاورد نوشته هایش را خاکستر کند. آنها را منتشر کرد و همین شد که نام کافکا به عنوان یکی از بزرگ ترین نویسندگان آلمانی زبان قرن بیستم بر سر زبان ها افتاد.
سال ۱۹۱۷ بود که به بیماری سل مبتلا شد و چندین ماه در نقاهت بیماری اش به سر برد. می ترسید شرایط روحی و جسمی اش باعث نفرت دیگران از او بشود. در بیشتر دوران زندگی اش افسردگی و اضطراب شدید داشت. با هر بیماری، نشانه های افسردگی در او بیشتر می شد. میگرن، بی خوابی و مشکلات جسمی دیگر در تمام دوران زندگی دست از سرش بر نمی داشت. می خواست با خوردن غذاهای گیاهی و شیر، جسم نحیفش را تقویت کند. دست آخر همان شیر پاستوریزه نشده باعث بروز بیماری سل و در نهایت مرگ او شد.
همشهری تندرستی