این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
آنچه می خوانید بخش هایی از خاطرات مایکل هیلمن از سفر به ایران است، مایکل هیلمن همسری ایرانی دارد و خود نیسز شیفته فرهنگ و هنر ایران است، آثار فراوانی درباره هنر و ادبیات ایران نوشته است که چندی پیش یکی از آنها که به فروغ فرخزاد می پردازد به فارسی ترجمه شد. داوود قلاجوری سالهاست با مایکل هیلمن آشناست و در ارتباط است؛ اولین بار نیز او بخشهایی از آثار او را به فارسی برگرداند. حالا به مناسبت انتشار کتابی از هیلمن بخشهایی از خاطرات او را در ایران به فارسی در آورده که بخش نخست آن را در ادامه می خوانید/ مد و مه
****
از دورهام تا تهران
(From Durham to Tehran)
مایکل هیلمن
مترجم: داوود قلاجوری
از کتاب منتشر نشدهی "ما از نگاه دیگران" / قسمت اول
(خاطرات مایکل هیلمن از سفرش به ایران در ۱۹۸۹)
تهران، دوشنبه، ۱۱ دسامبر
از پنجره اتاق هتل محل اقامتم و در یک سپیده دم مهآلود، دو عکس از فاصلههای دور گرفتم. از پارکی که همجوار هتل است صدای شعار سربازان به گوش میرسد. صدای موتور سواران و اتومبیلها و وانتِ باری هر لحظه بلندتر و بلندتر میشدند و سکوت حاکم بر فضا را پر میکردند.
از آسانسو پائین رفتم و در گوشهئی از لابی هتل نزدیک یک ستون بزرگ روی مبلی نشستم و قصدم این بود تا به آنچه در اطرافم میگذرد دقیق بنگرم.
هتل "لاله" قبلا "هتل بین المللی تهران" نام داشت. این هتل در خیابان دکتر فاطمی واقع است که نام این خیابان هم قبلا آریامهر بود. این هتل همجوار ضلع شمال شرقی "پارک لاله" است که این پارک نیز قبلا نامش "پارک فرح" بود. بر این هتل هنوز آن حال و هوا و فضای سلطنتی حاکم است. جائی که قبلا بار یا "کوکتل هاوس" بود اکنون جای خودش را به "اتاق صبحانه" و یک ساندویج فروشی کوچک داده است. فرشهائی که از این گوشه لابی تا آن گوشه دیگرش پهن شدهاند همگی رنگ پریده و کهنه جلوه میکنند. در همه جای این هتل مشهود است که تلاش برای رسیدگی و بهتر ساختن هتل ادامه دارد. اما در عین حال، لکه های سیاه و قهوای بر در و دیوار و روی مبلمانها نشان از فرسودگی محل دارد. نمای بیرونی که از گچ است با رنگ تازهای که به خود دیده است خودنمائی میکند. کارمندان همه مؤدب هستند اما با عجله و شتابزده به این سو و آن سو میروند و با خارجیها حالتی خصومتآمیز دارند. نزدیک در ورودی که چرخان است، مردی با کت و شلوار خاکستری رنگ پشت تابلوئی نشسته است که رویش نوشته است: "بازرسی". صبحهای زود گروههای کوچکی از خارجیها که اصلا فارسی نمیدانند و انگلیسیشان هم بسیار ضعیف است، به لابی هجوم میاورند تا توسط تاکسیها و رانندگان ویژه و از پیش تعیین شده به محل کارشان برده شوند. همه کره ای، ژاپنی، آلمانی، فرانسوی یا انگلیسی هستند. از امریکائیها خبری نیست. آن دورترها، نزدیکی "چایخانه"، با حروف فلزی که معلوم است با دقت و ظرافت ساخته شدهاند بر روی دیوار نوشته شده: "مرگ بر امریکا". مغازهئی کوچک در ان سوی لابی که تنقلات میفروشد بر روی کاغذی پستههای خود را تبلیغ کرده است. بیست سال پیش، ایران به معنی واقعی پستهزا بود. صنایع دستی "مظفریان" در گوشهئی از این لابی شعبهئی دارد. روزی که "الیزابت" [دخترم] متولد شده بود از شعبه مظفریان در خیابان تخت جمشید گلدانی خریدم و پر از گلش کردم تا آن را به بیمارستان البرز ببرم، جائی که ثریا [همسرم] هنوز بستری بود.
ساعت هفت و نیم صبح به سوی خیابان پروین اعتصامی را میافتم که دو چهارراه (به سوی شرق) با هتل فاصله دارد. ترافیک سنگین است و من به یاد خطرناک بودن عبور از خیابانهای تهران میافتم در آن سالهای دور که در تهران زندگی میکردم. در پیدا کردن آدرسی که به دنبالش هستم موفق نمیشوم. صاحب خشکشوئی محل از من میپرسد به دنبال چه آدرسی هستم. پاسخ میدهم شمارۀ ۱۵٫ میپرسد به دنبال منزل چه کسی میگردم. میگویم آقای عباسیان. او سه ساختمان آنطرفتر را نشانم میدهد و میگوید شماره ۱۰٫ متوجه میشوم در یادداشتهایم عدد صفر فارسی را با عدد پنج انگلیسی قاطی کرده بودم. (خوشبختانه این اشتباه را در مقالات علمی خود مرتکب نشده بودم و مطمئنم که صاحب آن خشکشوئی هم به کسی چیزی نخواهد گفت.)
سارا و یاشار بیدار بودند و آماده رفتن به مدرسه. ملیحه مشغول چیدن میز صبحانه بود. ملیحه رو به من میکند و میگوید که عباس هنوز در دبی بسر میبرد. به ملیحه گفتم که عباس از دبی به ثریا [همسرم] زنگ زده و گفته است که کمی مریض حال است. همگی به دور میز صبحانه نشستیم: نان تافتون ایرانی، پنیر، و مربای بِه و چای شیرین و تلخ. مثل همیشه مربا از لقمهای که در دست داشتم روی کف دستم ریخت. سارا در تمام مدت ساکت بود اما از گوشه چشمش مهربانانه به من مینگریست. اما یاشار خیلی زود با عموی امریکائیش که من باشم گرم گرفت. او کیف خالی پولش را به نشانه نیاز به پول نشان مادرش داد. فوری ده تومان در کیفش گذاشتم. هنوز ظهر نشده، همه آن پول را خرج خرید یک خودکار خواهد کرد. شاید میایستی به او صد تومان میدادم. نسبت به سالهائی که من اینجا زندگی میکردم، ارزش پول ده برابر کمتر شده است.
بعد از یک دیدار فوری و کوتاه با برادر یکی از دوستانم، سری به فرودگاه زدم تا پاسپورتم را پس بگیرم. از آنجا فوری به منزل ملیحه بازگشتم تا ناهار را با او و بچه هایش بخورم. بچه ها فقط شیفت صبح به مدرسه میروند. بعدازظهر را به انجام تکالیف مدرسه میگذرانند. نمیدانم بقیه روز را چگونه میگذرانند.
بعد از صرف ناهار پیاده به میدان ولیعهد میروم، جائی که سالها قبل روزهای چهارشنبه که بلیطهای بخت آزمائی قرعه کشی میشد، یک اتومبیل پیکان را (گاهی پر از پول) در این جا به نمایش میگذاشتند. البته نام این میدان دیگر میدان ولیعهد نیست، نامش میدان ولیعصر است. در روزهای اول انقلاب نامش میدان مصدق بود، نامی که با آن من شخصا مشکلی نداشتم. مایکل و جولی جرالد [دوستانم] در نزدیکیهای همین میدان زندگی میکردند. ورزنده در "هتل کینگ" که در چند قدمی این میدان است سنتور میزد. ثریا و من گاهی شام را در کاباره باکارا میخوردیم صرفا به خاطر آنکه گوگوش در آنجا آواز میخواند. یادم هست که در یکی از آن شبها فرهاد آواز "جمعه" را خواند. رستوران مورد علاقه من و ثریا در ضلع جنوبی میدان، در خیابان کاخ بود و "کارتیه لاته" نام داشت. در زیرزمین این رستوران که کلوپ شبانه بود، من و ثریا کریسمس ۱۹۶۹ را در کنار هم جشن گرفتیم. آتش ایرانیان مسلمان در آن زمان در جشن گرفتن کریسمس داغتر از مسیحیان بود.
تاکسی گرفتم و به سوی شمال شهر رفتم. از پنجرۀ تاکسی به بیرون نگریستم و سعی کردم ردپای زندگی خصوصی گذشته خود را در این شهر در فضای سوررئالیست کنونی بیابم. ساختمانها همانقدر برایم آشنا و غریبه بودند که ساختمان قصۀ بوف کور از صادق هدایت. در چهاراه عباس آباد نگاهی به سینما شهر فرنگ انداختم، جائی که من و ثریا همسرم در اولین فستیوال فیلم تهران در ۱۹۷۰ شرکت جستیم. در یکی از آن جلسات بهروز وثوقی بغل دست ما نشسته بود ولی در آن موقع ما او را نمیشناختیم. فیلم داش آکل او که نقش اولش را بازی میکرد برندۀ جایزۀ اول شد. فیلم گاو دوم و فیلم شوهر آهوخانم سوم شد. فیلمنامۀ این سه فیلم بر اساس ادبیات داستانی نوشته شدهاند.
تاکسی از کنار ساختمانهای بلند در اطراف میدان ونک عبور میکند. از کنار رستوران چاتاناگا و کاباره میامی و بازار صفوی و هتل هیلتون تهران میگذرم. مراسم افتتاحیۀ این هتل آنقدر محمد رضا شاه را خوشحال ساخت که تمبر یادبودی به خاطر آن منتشر کرد. من و ثریا فقط یکی دوبار در آن هتل شام خوردیم ولی بعدازظهرهای جمعه از رفتن به آنجا و خوردن کافه گلاسه لذت میبردیم. از کنار پارک ساعی میگذریم که محل دیدار عشاق است و صحنۀ فیلم برداری بعضی از فیلمهای ایرانی. اسامی جدید و بی مسمی و خشک و تا حدودی آزاردهنده در همه جا به چشم میخورد: اسقلال، آزادی، انقلاب. در گذشته نیز اسامی خیابانها بطور غیرطبیعی کلمه پهلوی را به دنبال خود میکشیدند: خیابان پهلوی، بنیاد پهلوی، فرح این، ولیعهد آن. کلمه رضا در هر ترکیب و هر اسمی دیده میشد. هنگام پست کردن نامه باید با زبانت پشت تمبری را خیس میکردی که در آن طرف دیگرش چهره شاهنشاه آریامهر نقش بسته بود.
قبل از آنکه هوا تاریک شود به هتل بازمیگردم و برای شام جوجه کباب سفارش میدهم. از وقتی به اتاقم بازگشتهام به سخنرانی علی اکبر هاشمی رفسنجانی گوش میکنم و از سخنرانیش نتهائی بر میدارم. از میز پذیرش در لابی تلفن میزنند که صدای تلویزیونم را کم کنم. ظاهرا چند اروپائی در اتاق مجاور از صدای بلند تلویزیون من در عذاب بودند. همانطور که به سخنان رفسنجانی گوش میکردم در حیرت بودم که چطور مفسران خبری امریکائی میتوانند یک شیعۀ عمامه به سر را یک سیاستمدار میانه رو بدانند.
امروز روز پرحادثهای نبود که چیزی بر زبان بیاورم ولی چشم و گوش و حافظهام چیز دیگری میگویند. البته هنوز از اتفاقات واقعی حرفی نزده ام. دیشب در فرودگاه مهراباد دو ساعت طول کشید تا پاسپورتم مهر بخورد و اجازۀ خروج پیدا کنم. چیزی که درهمان وهلۀ اول تعجب مرا برانگیخت هجوم مسافران در سبقتگیری از یکدیگر بود تا در جلوی صف قرار بگیرند و زودتر پاسپورتشان مهر بخورد و از آن محل خارج شوند. با وجود اینکه علاقه داشتم هر چه زودتر به هتل محل اقامتم برسم، ولی در رسیدن به صف کنترل پاسپورت از خود شتابزدگی نشان ندادم.
وقتی نوبت بررسی پاسپورت من رسید، مأموری که با یونیفورم آبی رنگ در کیوسک کنترل پاسپورت نشسته بود گفت به خاطر اینکه امریکائی هستم باید در فرودگاه معادل ۳۰۰ دلار به نرخ دولتی تومن بخرم و من میدانستم که در خارج از فرودگاه میتوانم دلارم را به چندین برابر قیمت دولتی بفروشم. سیصد دلار همۀ پول نقدی بود که همراه داشتم. ابتدا به این قانون اعتراض کردم و سپس گفتم بیشتر از ۲۵۰ دلار ندارم. فکر کردم چانه زدن ضرری ندارد. مأمور گفت در اینصورت باید با اولین پرواز مرا به همان جائی (فرانکفورت) بازگردانند که آمدهام. دیگر نمیشد بگویم با میزان تبدیل ارز موافقم چون دروغم درمیامد. بنابراین، با وجود اینکه میدانستم سرانجام ۳۰۰ دلار را باید بدهم اما در چانه زدن پافشاری کردم.
مأمور از من خواست تا در گوشه ای منتظر بمانم تا کار دیگران را تمام کند و سپس به حل مشکل من بپردازد. در این میان، مأمورین قسمت کنترل پاسپورت متوجه حضور یک امریکائی در اطراف خود شدند که فارسی میداند. بنابراین، وقتی که یک تاجر آلمانی در آنجا با خطر اخراج فوری و درجا از ایران مواجه شد، مأمورین از من خیلی مؤدبانه خواهش کردند تا نقش مترجم را بین آنها و تاجر آلمانی که فارسی نمیدانست به عهده بگیرم. ناگهان به ذهنم خطور کرد که همان مسائلی که در تهران سالها قبل دیده بودم حضور خودش را در تهرانِ عصر جدید مصرانه نشان میدهد. به این معنی که همین امریکائی که تا چند لحظه قبل با خطر اخراج از کشور رو به رو بود، ناگهان به یک مترجم قابل اعتماد تبدیل میشود.
در این هنگام مأمور دوم که بلند قد بود از راه رسید و خواست که چمدانهایم را بازرسی کند. چمدان و ساک دستی خود را به رویش گشودم. در همان حال که مؤدبانه سئولاتی از من میپرسید، وسایلم را به دقت بازرسی کرد. اما صحبتهای ما کماکان در باره تبدیل ارز من به نرخ دولتی ادامه داشت.
ناگهان یک مأمور سوم ظاهر شد. دمپائی بپا و شلواری از جنس پولیستر به تن داشت. معلوم بود سه چهار روزی است ریشش را نتراشده است. وقتی مأمور سوم به من نزدیکتر میشد، آن مآمور دوم نصحیتگونه به من گفت که مأمور سوم همان سئولات او را از من خواهد پرسید منتها با هدفی خاص که در ذهن دارد. با لبخند پاسخ دادم که هدفش هر چه میخواهد باشد، جواب من همان خواهد بود که به شما دادم. نمیدانم برداشت او از واکنش من چه بود.
مأمور سوم چمدانهایم را بازرسی کرد. از روی پاکت نامههائی که ثریا برای این و آن در تهران نوشته بود اسم و آدرسها را برداشت. از دو چیز تعجب کرد: یکی اینکه نمیدانستم بعضی از آدرسهائی که روی پاکت نامه بود کجاست و دیگری اینکه چرا اینهمه خِرت و پرت برای اقامت یکماهه؟ از خِرت و پرت منظورم چیزهائی مثل مسواک، خمیردندان، مایع شستشوی دهان، نخ دندان و قرص خوشبو کننده دهان است. خلاصه اینکه این مأمور سوم گفت که از اسباب و اثاثیۀ من مراقبت خواهد کرد تا به طبقۀ بالا بروم و پاسپورتم را تا آوردن ۳۰۰ دلار در آنجا گرو بگذارم.
در طبقۀ بالا وقتی با پلیس حرف میزدم قوت قلب پیدا کردم و احساس کردم که بر وضعیت مسلطم، وضعیتی که اصلا از کنترل من خارج بود. پس از گرو گذاشتن پاسپورت، به طبقۀ پائین که بازگشتم آن مأمور سوم از من پرسید که مذهبم چیست؟ سئوالی نبود که پاسخش آسان باشد. من در سال ۱۹۶۷ به خاطر اینکه بتوانم با ثریا ازدواج کنم مسلمان شدم. به مأمور سوم میگویم مسلمانم. میپرسد آیا نماز میخوانم؟ پاسخ میدهم خیر، چونکه من مجتهد خودم هستم و بنابراین انتخابم این بوده است که نماز نخوانم. سپس اضافه میکنم که مرحوم آیت الله میلانی شیوۀ تغییر مذهبم به اسلام را تأئید کردهاند و مدارک لازم را دارم. چهار یا پنج نفری که در اطراف ما شاهد این گفتگو بودند انگشت به دهان مانده بودند. مأمور سوم در حالیکه تسبیح میانداخت در سکوت فرو رفت.
اکنون میتوانم از فرودگاه خارج شوم. مأمور شمارۀ دو داوطلب میشود مرا به هتل لاله برساند. اگرچه تغییر رفتارشان ناگهانی و دور از انتظار بود، ولی تعجب مرا بر نمیانگیزد. تاکسی صدا میزند و وقتی به مقصد میرسیم کرایۀ آن را نیز میپردازد. داخل هتل که میشویم مرا به میز پذیرش و کارمندان معرفی میکند. همه او را میشناسند. پیغامی را که یکی از دوستانم در میز پذیرش برایم گذاشته به من میدهد و مرا تا اتاق ۱۱۱۷ که محل اقامتم بود مشایعت میکند. اتاق را نگاهی میکند و منتظر میشود تا جا به جا شوم. سپس مشتی پول ایرانی از جیب در میاورد و تعارف میکند هر چقدر لازم دارم بردارم بدون آنکه در مقابلش توقعی از من داشته باشد. با تشکر فراوان از او از پذیرفتن پول خودداری میکنم. آنگاه کارت ویزیتی از جیب در میاورد، شماره تلفنی روی آن مینویسد و خداحافظی میکند. شب را تا سپیده دم بیدار میمانم و در این فکرم از چه حوادثی که جان سالم به در نبردم.
شنبه بعدازظهر که در فرودگاه "هوستون" از ثریا خداحافظی میکردم، در دل احساس خوبی از این سفر نداشتم ولی اکنون آنگونه فکر نمیکنم. از اینکه دویاره سری به تهران میزنم خوشحالم. بقول "استاین بک"، این من نیسیتم که به سفر میروم، بلکه این سفر است که مرا با خود میبرد.
تهران، سه شنبه ۱۲ دسامبر
امروز از پلههای خاطرات بالا و پائین میروم. پیاده از هتل به سوی خیابان دکتر فاطمی و از آنجا به طرف خیابان امیرآباد روان میشوم و سری به موزۀ فرش ایران میزنم. نزدیک به ۱۲۰ فرش ظریف بافت ایرانی از استانهای گوناگون که قبل از ۱۹۷۰ بافته شده از در و دیوار آویزانند. هیچ موزهای در دنیا فرشهائی به این زیبائی را در خود جا نداده است. چنین مجموعۀ زیبا حتی دراتاق ۴۲ در "ویکتوریا و آلبرت" یا "متروپالیتن" یا موزه هنر وین دیده نمیشود. در این نمایشگاه دائمی نکته ای شگفت آور و طعنهآمیز هست و آن وجود فرشهای سلطنتی با تم سلطنتی و فرشهائی که به سفارش دربار بافته شده اند. کتاب "شکوه و جلال فرشهای ایرانی" نوشتۀ "اروین کانزرودین" نمونههای جالبی از این فرشها را نشان میدهد. حاقل ۲۰ فرش در اینجا هست که چهرۀ اشخاص تاریخی یا اسطورهای بر آنها نقش بسته است.
در سمت جنوبی این موزه ساختمانی دولتی هست که بازار صنایع دستی است. کیوسکهای مختلفی وجود دارد که در هر یک اشیاء مختلف دست ساخت به نمایش گذاشته شده اند: ظروف ساخته شده از سرامیک، کالاهای چرمی، پارچه، تابلوهای نقاشی و دیگر کالاهای دست ساخت. در یکی از این کیوسکها مردی با سیگاری آویزان از لبانش مشغول بافتن گلیم است. این روزها گویا فقط گلیم است که از اینجا صادر میشود. به نظر میرسد تقریبا همه مردان در اینجا سیگاری هستند.
در قسمت جنوبی این مرکز صنایع دستی، موزۀ هنرهای مدرن قرار دارد. اما دیدار از آن را به فرصتی دیگر موکول میکنم و تصمیم میگیرم به هتل بازگردم. از در اصلی پارک لاله که روزگاری پارک فرح خوانده میشد وارد خیابانی میشوم که روزی بلوار الیزابت نام داشت و از آنجا از مسیر خیابان امیرآباد به سوی هتل قدم میزنم.
در خیابان امیرآباد تصمیم گرفتم کفشم را بدهم واکس بزنند. صحبت بین من و واکسی فوراً گل انداخت. چهل و نه سال است که این مغازه دو نبش را دارد و اینجا کار میکند. اگر قرار باشد روزی برسد که اینجا بسته شود یا اینجا کار نکند، دیوانه خواهد شد. چشمانش برق میزد و با دستهای پر چروکش هنوز تروفرز به واکس زدن کفشم مشغول بود و با لهجۀ آذربایجانی به فارسی حرف زدنش با من ادامه میداد. در طول صحبت، بر سرِ اجرتش بخاطر واکس زدن به سی و پنج تومان توافق کردیم. در طول صحبت ما یک مشتری دیگر وارد شد. یک خانم چادری بود که با دوست آذربایجانی وارد صحبت شد.
"کفشای من حاضرن؟"
"کدوم کفشا خانم؟"
"اون کفشای مشکی که چرمی براقه و پاشنه بلنده. هفتۀ پیش آوردم؟"
"نه، هنوز نه. شاید فردا."
"چرا انقد طول میکشه؟ راستی چقد میشه؟"
"صد تومن."
"اما شما هفته پیش گفتین ۷۵ تومن."
"خانم اگه قیمتو میدونین، چرا دوباره می پرسین؟"
خانم مشتری با عصبانیت از مغازه خارج شد. پیرمرد در سالهای درازی که اینجا بوده از این مشتری ها زیاد دیده است. این مغازه را کمی پیش از آنکه روس و انگلیس ایران را اشغال کنند خریده است.
چند قدم پائین تر، به میدانی رسیدم که قبلا میدان ۲۴ اسفند نام داشت. دریائی از مردان بیکار، بیهوده و بی هدف در اطراف میدان علافند. وارد خیابان شاهرضا میشوم که اکنون نامی دیگر دارد. از جلوی سینمائی که قبلا سینما کاپری نام داشت رد میشوم. من و همسرم، بیست سال قبل در اولین شب نمایش فیلم "گاو" در این سینما بودیم. آن شب هیاهوئی برپا بود. همه فکر میکردند ساعدی، سناریست، و داریوش مهرجوئی، کارگردان، جرأت کرده بودند با این فیلم بطور سمبولیک منتقد رژیم پهلوی باشند. از جلوی دانشگاه تهران رد میشوم. عده ای در حال برپا کردن وسایل نماز جمعه هستند و من از قدم زدن در محوطه دانشگاه تهران صرفنظر میکنم، دانشگاهی که دورۀ فوق لیسانس را در آنجا گذراندم.
قدم زنان خیابان شاهرضا را بطرف خیابان حافظ رفتم. اکنون در چهار راه حافظ و شاهرضا یک پل هوائی از شرق به غرب کشیدهاند. به پنجرههای طبفۀ دوم ساختمانی نگاه میکنم که قبلا دفتر "آکادمی زبانها" بود، جائی که من و دوستانم در ۱۹۷۳ زبان انگلیسی تدریس میکردیم. در طول این سالها این ساخمان کهنه و فرسوده شده و سرزندگی خود را از دست داده بود. علاوه بر آن، امیدی را که من و دوستانم در ۱۹۷۳ به فعالیتهایمان در این ساختمان داشتیم مرده بود. هنوز تابلوی رنگ باخته کلاسهای ما بنام "مکتب زبان" پشت یکی از پنجره ها باقی مانده بود. در این لحظه صدای همهمۀ کلاسهای من و دوستم بهروز نیرمانی به فارسی و انگلیسی در گوشم طنین میاندازد. یک روز شنبه در ۱۹۷۳ بود که در کاباره شکوفه نو در دیدار با یکی از اعضای ساواک مجوز گشایش کلاسهایمان را گرفتیم. سپس بهروز و من درهای مؤسسۀ خود را به روی ۱۴۰ زبانآموز گشودیم. بعضی از آنها ایرانیانی بودند که امیدوار بودند دانستن زبان انگلیسی درهای بسته را به رویشان باز خواهد کرد و عدهای دیگر خارجیان مقیم تهران بودند که معتقد بودند دانستن زبان فارسی به آنها کمک خواهد کرد تا کشور غریبهای که به خاطر حقوق بیشتر در آن زندگی میکنند بهتر بشناسند. درسهائی را که باید میدادیم روز به روز آماده میکردیم و ظهرها با عجله یک ساندویج همبرگر "موبی دیک" را در یک چشم بر هم زدن پشت میز کارمان می بلعیدیم. من و بهروز سخت میکوشیدیم تا از مؤسسههای دیگر بهتر باشیم و در دل، بدون آنکه سخنی بر لب برانیم، امید داشتیم مؤسسۀ ما محلی بزرگ و معروف شود و حسابی در کارمان موفق شویم.
مسیرم را عوض کردم. به سمت عکس و به طرف خیابان کاخ، کوچه گیو، که سفارت اسرائیل قبلا آنجا بود حرکت کردم. این محل اکنون سفارت فلسطین شده است. نرسیده به کوچۀ گیو در سمت چپ، محلی بود که نان فانتزی شاهرضا نام داشت. ولی اکنون فقط نان فانتزی رضا نام دارد که غیر از نان چیزهای دیگر نیز میفروشد.
(ادامه دارد…)
‘
1 Comment
ستایش
چه عالی! فکر کردیم از مد و مه کوچ کرده اید آقای قلاجوری… از ترجمه های شما درباره هنری خیلی لذت می بردیم . خدا کند کم کاری این مدت را جبران کنید.
مطلب خوبی بود ممنون