این مقاله را به اشتراک بگذارید
"جُبّه خانه" مجموعه یک داستان بلند و سه داستان کوتاه است. هوشنگ گلشیری در ابتدای کتاب یادداشتی بدین مضمون میگذارد:
"جُبه خانه در عصر قاجار به معنی اسلحهخانه و همه ملزومات متعلق به آن بوده است، اما ما در اصفهان بهجایی میگوئیم که از البسه و اشیاء عتیقه پر باشد..." و در انتهای یادداشت آمده است: "...من از سمبل و تمثیلسازیهای معمول سخت بیزارم که اگر شیوهای را بپسندم زبان عبارت نیست، که کار اهل ظاهر بود؛ زبان اشارت است که پیشینیان میگفتند: "کار اهل باطن" است و ما میگوئیم: کار دل و حس و عاطفه است و حاصل هم فقط نباید "اشارت" بدین و یا آن اجزای واقعیت معروض زمان باشد، بلکه خود باید واقعیتی یا حقیقتی قائم بالذّات شود تا بتواند از قید زمانه بگذرد یا حتی از قید منیّت ما که خود نیز معروض زمانهایم."
آنچه در زیر میآید تنها نقد و ارزیابی داستان "جُبّه خانه" است که نام کتاب از آن گرفته شده است.
خلاصه داستان:
"در غروب یکی از روزها [ی تابستان] زنی نشسته در صندلیِ عقب ماشین بزرگ و سیاه رنگی، پسر جوانی را که بعداً میفهمیم دانشجوی پزشکی است و در پیاده رو مشغول مطالعه جزوات درسی است، دعوت به سوار شدن میکند. پسر مردد میماند، به یاد نصیحتهای پدرش میافتد. زن اصرار میکند و سرانجام موفق میشود او را به خانه مجللش بکشاند. کمی بعد، جانی، شوهر انگلیسی تبار زن که باهم در آفریقای جنوبی آشنا شدهاند، نیمه مـ ـست و نیمه عریان نزد آنها میآید. زن با جانی همان طور رفتار میکند که با سگها و رانندهاش رحیم، که ظاهراً کر و لال است و با زنش فاطمه که خدمتکار خانه است در آن جا زندگی می کنند. در این بین جانی دچار غش و تنگی نفس میشود. پسر با این که «میداند آنجا کاری» ندارد، اما «چیزی مثل وظیفه که تاکنون حرفش را از استادش شنیده بود، تکانش» میدهد، پس به خلاف میل زن، از راه تنفس مصنوعی حالِ جانی را جا میآورد. جانی که برای شنا کردن به استخر رفته است، پسر را نیز دعوت به شنا کردن می کند. پسر بار دیگر شاهد بگومگوی تازهای میان زن و شوهر، به علت بچهدار نشدنشان است. این بار جانی باحرفهای خود زن را آزار میدهد، تا جایی که هربار به لبه استخر میرسد، زن با شلاقی که سگها را ادب میکند، او را میزند. ناگهان پسر متوجّه میشودکه «جانی نمیتواند حتی خودش را به کناره استخر برساند» پس بیاختیار در آب میپَرد و او را نجات میدهد. سر میز شام زن از گذشتههایش حرف میزند، پسر کابـ ـوس مبهمی را بهیاد میآورد. جانی با «داغهای شلاق روی پشتش» سر میز شام حاضر میشود، اما زن اجازه نشستن به او نمیدهد و از فاطمه میخواهد تا شام جانی را به اتاقش ببرد. لحظاتی بعد، صدای کمکخواهی فاطمه از اتاق جانی بلند میشود. پسر میدانست که «این جا هیچکاره» است، اما «انگار هر چیز به گرد او میگشت.» پس به اتاق جانی میرود و پس از درگیری با او فاطمه را نجات میدهد. زن، پسر را با خود بهاتاق خوابش که از اشیاء عتیقه پُراست، میبَرَد. به پسر دستور میدهد در اتاق را چفت کند. خود مقابل آینه مینشیند و صورتش را شبیه «صورت های سیاه قلم قاجاری» میآراید. ناگهان جانی به شدت درِِ اتاق را میکوبد و هر دوی آن ها را به مرگ تهدید میکند. زن با اشاره دست و انگشتان و چشم و ابرو به پسر میفهماند که جانی مسلح است و او باید فرار کند. پسر از پنجره فرار میکند و از دور صدای خنده و شوخیِ و گفتگویِ گرم زن و شوهر را میشنود.»
در این داستان که از نظر زمانی از یک شب تا صبح بهدرازا میکشد از یکسو با زن و شوهری آشنا میشویم که با آزار رساندن بهخود و دیگری بیشتر بههم نزدیک میشوند و از سوی دیگر پسر دانشجویی را میبینیم که تنها بهشوق گذران شبی خوش بهدام آنان میافتد. پس خط اساسی داستان تبیین و تصویر روابط بیمارگون زن و شوهر و درگیری پسر دانشجو با آنان است. طرح و برشی کوتاه از یک زندگیِ غیرمتعارفِ شبانه. زندگیِ آدمهایی که مشابهشان اندک است. زندگیای که میتواند پرورش یافته خیال نویسنده باشد یا از یک اثر غربی مثلاً "چه کسی از ویرجینیا ولف میترسد" الهام گرفته باشد. طبیعی است نویسنده در بازآفرینیِ تجربههای عینی و ذهنی یا آفرینش حوادث در اثر خود مختار است، اما پرورش صحیحِ مضمونِ انتخابی، او را ملزم می کند تا در ساختمانی در خور آن مضمون، محتوای همخوانی را عرضه کند.
یعنی آنچه در داستان جبّه خانه میتواند اصل باشد طرح ماجرا، درگیر شدن پسر دانشجو در شرایطی پیشبینی نشده و تأکیدِ ضمنی نویسنده بر روابطی تحریف شده و نامتعارَف است. نه ریشهیابی و علّتجویی یا تعلیم و تحلیل شخصیتها. زیرا از یکسو ساختمان محدود داستان، مجال پرداختن به چنان مسائلی را نمیدهد و از سوی دیگر طرح ساعاتی از یک زندگی شبانه که بهکابـ ـوس بیشتر میماند تا واقع، نیازی بهتوجیه و تفسیر ندارد.
اما گلشیری با طرح گذشتههای دور و نزدیک شخصیتها و تثبیت ایشان در جریانهای سیاسی- اجتماعیِ ایران، تکرار و تأکید غیرلازم در شناسایی افراد، دادن اطلاعات زائد، تواردِ خاطرهای تصنعی، گفتگوهای سوزناک ذهنی (با درونمایه سیاسی) و با بهکار گرفتن ابتداییترین و کهنه شده ترین فرضیات روانشناختی نه تنها موجب انحراف طرح اصلی داستان از مسیر طبیعی خود است که لحظاتی ملال آور و اضافه بر اصل داستان میآورد که سرانجام کل داستان را مخدوش میکند.
آنچه بین شخصیتهای جُبه خانه میگذرد، واکنشهای طبیعیِ انسانی نیست بلکه حوادثی از پیش تعیین شده است که نه تنها در تقابل و تداخل با یکدیگر قرار نمیگیرند که بهشکل حوادثی مجزا، منقطع وعرَضَی بر داستان باقی میمانند. بدین ترتیب ساختمان محدود و مشخص داستان که از نظر کمیّت، زمان و مکانِ وقوعِِ ماجرا تنها ظرفیّت پرداختن بههمان برش کوتاه از زندگیِ شبانه زن و شوهر و جدال نیروهای آنیِ شخصیتهای داستان را دارد بهکلی از هم پاشیده میشود. شیوه ارائه داستان (انتخاب زبان موجز، حذف فاعل در اکثر موارد، تداخل گذشته و حال در یکدیگر و استشهاد حوادث داستان از ذهن و ضمیر پسر دانشجو) نیز ظرفیت آن محتوای از هم گسیخته و مهار نشده و تجمع اطلاعات زائد را ندارد. بویژه این دادهها اساساًً در جایی بهکار گرفته نمیشوند و لزوم طرح خود را بهعنوان عناصر لازم داستان از دست میدهند. در پایان خواننده میماند روبروی نویسندهای که با هزارترفند خواسته است تا جهانی را در پوست تخم مرغی بگنجاند.
به نمونه هایی برای اثبات مدّعای فوق توجه کنید:
۱- با توجه به درونمایه و شیوه ارائه داستان و شکل و ساخت محدود آن، نیازی بهپرگویی و دوباره گوییِ مسائلی که بهاشارتی یا کنایتی به خواننده منتقل میشود نیست. اما در این داستان ۷۳ صفحهای، بارها نکات قابل درک تکرار شدهاند. نمونه:
در اوائل داستان، در صحنهای که پسر موفق میشود از راه تنفس مصنوعی حال جانی را جا بیآورد و با یادآوری حس وظیفهای "که تاکنون حرفش را از استاد شنیده بود."ص۳۰، خواننده متوجه میشود که پسر، دانشجوی پزشکی است. اما نویسنده در چند صفحه دورتر، دوباره معلوم میکند که پسر فردا "امتحان تشریح" دارد. ص۳۷ سپس زن به شوهر میگوید او "دکتر" است. باردیگر در بازآفرینیِ صحبتهای پدر، معلوممان میشود که "ولایت" ایشان هم "دکتر میخواهد." ص۶۹ با این که خواننده نمیداند دکتر بودن پسر چه ربطی به نقش او در این داستان دارد، (جز این که لازم است گهگاه کابـ ـوس تشریح ببیند یا حال جانی را جا بیآورد) باز نویسنده طاقت نمیآورد و تأکید میکند که "فقط مانده است... سه سال"ص۷۱، به دکتر شدن ایشان.
زن هنگام معرفی شوهرش به پسر دانشجو می گوید "نباید بترسی "جانی بی آزار است". ص۲۰، نویسنده هم به کمک خواننده آمده و از بین شخصیت های داستان فقط نام "جانی" را استثناً در گیومه میآورد. از همین جا کاملاً معلوم است که شوهر فرنگی است. بخصوص که "موهای سرش بور و بلند" هم هست. ص۲۰، اما ظاهراً این توضیحات کافی نیست و با این که زن تأکید می کند که با جانی و مادر "نژاد پرست"ش در آفریقای جنوبی آشنا شده است، در اوائل داستان جانی فقط به انگلیسی حرف می زد. صص۳۰-۲۲، اما از اواسط داستان، او که به زبان انگلیسی هم بسیار کم حرف می زد، یکباره در حال شنا کردن چنان به زبان سلیس فارسی صحبت می کند و چنان با حرف های خود زن را می چزاند که هربار به لبۀ استخر می رسد، زن با شلاق او را میزند. اما دوباره زبان فارسی از یاد جانی میرود تا جائی که با فاطمه بیچاره نیز یکسر به زبان انگلیسی صحبت می کند. ص۴۸
هنگامی که جانی زن را به مادر نژادپرستش معرفی می کند، خواننده به "شازده" بودن زن پی میبرد. ص۲۳، بار دیگر معلوم میشود که زن، شازده است اما "جدّ پدریشان شاه" بوده است. ص۲۴، دیگر کاملاً روشن است که زن از نوادگان قاجار است. اما از کجا این اطلاع (زائد) فراموش خواننده نشود؟ پس در چند صفحه دورتر زن دوباره از دلزدگی هایش، از خانه مجلل و کلفت و نوکر و "پیشکارِ بابا" حرف میزند و در آخر هم نویسنده که ظاهراً به خلاف میلش، موفق نشده جز در "تمثیل سازی معمول" پیوند زن را به تبار از دست رفته اش نشان دهد، او را وامیدارد تا در اتاقی که "پُر است از اشیاء عتیقه"، مقابل آیینه بنشیند و طبق صورت خود را شبیه "صورت ماه و خورشیدی تابلوهای سیاه قلم قاجاری" بزک کند. ص ۵۹
۲- نویسنده با پرداختن به گذشتههای دور و نزدیک شخصیتها، دادن اطلاعاتی که تأثیری در روند داستان ندارند، ایجاد توارد خاطرهای مکرر (تا حدی که شکلی تصنعی پیدا میکنند) و ذکر گفتگوهای سوزناک ذهنی، طرح اصلی داستان را از مسیر طبیعیِ خود منحرف کرده، ساخت کلی داستان را مخدوش میکند. نمونه:
داستان بارها از حرکت بازمیایستد تا خواننده از خلال ذهنیت پسر و یا حرفهای زن، پدر و مادر و بستگان و سوابق مالی و طبقاتیِ آنها را بشناسد. اما مطلقاً معلوم نیست این یادآوریهای مکانیکی بهچه کاری میخورند؟ شاید نویسنده میخواهد با روشن کردن گذشته شخصیتها رفتار امروزیِ آنها را توجیه و تفسیر کند. حال آن که استفاده از چنین روشی آن هم در اثر ادبی، تنها بهمطلق کردن رفتارهای آدمی میانجامد و داستان را از پویایی و حرکت زنده بازمیدارد. قابل توجه است که حتی معرفی شخصیتهای جُبّه خانه، از طریق این روانشناسیِ منسوخ نیز در کل داستان محلی ندارد. اگر مثلاً زن از نوادگان قاجار نبود یا اگر بهجای جانی، یک شوهر مرفهالحال ایرانی بود چه تغییری در خط و طرح اصلی داستان پیش میآمد؟ یا اگر بهجای این – جوان دانشجویِ دانشکده پزشکی، متولد آباده، فرزند پدری تودهای و پاکباخته که حالا "سیاست را بـ ـوسیده و کنار گذاشته" و مادری همیشه گریان که "بوی شیر" میدهد و برادری که مخارج خانه را تأمین میکند و خواهری که با یک بچه شیرخوار، از شوهرش طلاق گرفته و نزد خانواده آمده است و " رهنمودها"ی پدر که باید پسر سیاست را کنار بگذارد تا " توی هچل نیفتد" و او با همه علائق پنهان سیاسی " بسیار خوب درس خوانده، از آنچه منعش کردهاند، پرهیز کرده، توبیخ و غیبت و اخراج اصلاً نداشته و انضباطش بیست بوده" و حالا پُر است از انواع و اقسام دردهای گوناگون- جوان دیگری مثلاً کارمند بانک، فرزند پدری ارتشی و مادری دلبهنشاط، به دام این زوج میافتاد چه خللی در اصل داستان و ماجرای ظاهراًً پیشبینی شده آن رخ میداد؟ (البته اگر بجای دانشجوی پزشکی، کارمند بانک فریفته شده بود در همان ابتدای داستان جانی به علت تنگی نفس جان بهجان آفرین تسلیم کرده بود و داستان ناتمام میماند. ظاهراًً زوج مزبور برای پیشبرد مقاصد خود با شناخت خارق العادهای در خیابانها، فقط دانشجویان پزشکی را بهتور میزدند).
۳- رخدادهای ذهنی نیز در کار نوشتن، در قالب عناصر مادی شکل میگیرند و طبعاً شخصیتهای داستان، نسبت بهآن بخش از واقعیت که در حالْ میگذرد واکنش نشان میدهند. نمایش برخورد وتلاشیِ این واکنشهای مختلف و گاه کاملاً متضاد است که بهعنوان نیروهای بیرونی، چون سایر عناصر داستان، بهپیشبرد و حرکت داستان کمک میکند. زیرا حقّانیت و اعتبار شخصیتها و حوادث در تقابل و عملکرد با یکدیگر است که پذیرفتنی میشود. اما در داستان جُبّه خانه بهعلت تعیین حوادث از پیش (توسط نویسنده) و نبودِ واکنش لازم در مواقع گوناگون، شخصیتها یک بعدی و گیج و گول، باقی میمانند. نمونه:
پسر دانشجو که برای گذراندن شبی خوش بهخانه زن کشیده شده است، چرا در برابر وضع غیرقابل پیشبینیِ آن خانه - خانهای که زن مریض و ستمگری آن را اداره میکند، شوهر مـ ـست خودآزاری در آن میلولد، سگ های تعلیم دیدهای که پای هر غریبهای را میدَرَند، کلفتی که با "دماغ پخ" مورد تجـ ـاوز جنسـ ـی قرار میگیرد، رانندهای که با "دماغ پخ" مثل شبح همهجا حضور دارد و همهچیز را میبیند و میشنود اما خود را بهکری و لالی زده و دَم نمیزند- اثری از تعجب، هراس، اضطراب، شیفتگی یا دلزدگی از خود نشان نمیدهد؟ چرا مثل آدم مصنوعی بهدنبال هر ماجرایی کشیده میشود؟ چرا پس از آن که پیمیبَرَد "آن جا کاری ندارد" باز میماند و حتی با تنفس مصنوعی جانِ جانی را نجات میدهد؟ (چون این اولین باری است که دانشجوی پزشکی داستان عملاً احساس مسئولیت حرفهای کرده است، خواننده ماندن او را در آن خانه و در آن لحطه ندیده میگیرد). اما از اواسط داستان نه تنها خواننده، که نویسنده هم نمیداند پسر در آن خانه چه میکند و شاید برای آن که دلیلی برای ادامه حضور او دست و پا کرده باشد بار دیگر پسر را وامی دارد تا ناموس فاطمه را از دست جانی "سیاه مـ ـست" نجات دهد و بهجای او مشـ ـروب را که "نه، بل جام شوکرانش را به یک جرعه" سر کِشد ص۵۱، و با جانیِ "مـ ـست و لندهور"، مثل وقتی که با "همقدهایش روی چمن پارک کشتی میگرفته" کشتی بگیرد.
همچنین معلوم نیست چرا پسر دانشجو تا لحظه فرار از آن خانه، از نفوذ اقرار گیرنده چشمان خود سود نجست؟ (لااقل برای پیشبرد هدفی که به دلیل آن وارد چنان خانه ای شده بود) و تنها در برابر رحیم، راننده کر و لال خانم از آن استفاده می کند بطوری که آن زبان بسته را به حرف زدن وامیدارد. وقتی رحیم کر و لال به او التماس می کند که " من، من گناهی ندارم، دیدید که زن دارم، زن و دوتا بچه، اگر حرف بزنم، اگر دخالت کنم بیرونم می کنند، ص۶۹، چرا پسر "با تمام توان مچ و بازویش" او را میزند؟
خواننده خوشحال است که نویسنده اطلاعاتی در بارۀ وضع مزاجی و روحی و تحصیلی بچه های رحیم و زنش نداده است، اما لازم بود ایشان توضیح کافی میداد که آیا یافتن شغل رانندگی و کلفتی آنقدر دشوار است که این زن و شوهر، خود را به کری و لالی بزنند، مورد تجـ ـاوز جنسـ ـی قرار بگیرند، شاهد هر ماجرایی باشند و هر حادثه ای را به جان بخرند تا یک لقمه نان بخورند؟
۴- ساختار داستان از کاربرد طبیعی ی تمام عناصری بوجود میآید که در داستان به نحوی طرح شده و در شکل گیری کل اثر کاراست، در غیر این صورت، عناصر ذکر شده و بکار نرفته در داستان ضرورت طرح خود را از دست میدهد وبه صورت عنصری اضافی و زائد در میآید که تنها ساختمانِ داستان را برهم میزند. جُبّهخانه مملّو از طرح موارد، نکتهها و عناصری است که همچنان بلااستفاده میمانند. نمونه:
– پس از کشتی گرفتن پسر دانشجو با جانی، زن قبای نازک و بلندی تن او میکند. پسر "دست توی جیب قبا کرده بود و حالا هفت تیر ظریفی دستش بود." ص۵۴ حکمت ذکر کشف هفت تیر چیست؟ اگر پسر آن را در جیب قبا نمییافت چه میشد؟ با پیدایی آن چه حادثهای رخ داد؟ چرا لحظهای بهفکر این جوان بهدام افتاده نمیرسد که از آن برای نجات جان خود استفاده کند؟ چرا پیش از این که با زن بهاتاق خواب برود هفت تیر را در کمال خونسردی مقابل جانی که پخش زمین شده است میاندازد؟ (شاید نویسنده به این وسیله نشان میدهد که وقتی جانی از پشتِ در، زن و پسر را تهدید میکند حتماًً مسلح است. در حالی که چنین تمهید عجیبی لازم نبود چرا که زن از پشتِ درِ بسته نیز با حس ششمش فهمیده بود که جانی مسلح است و با حرکت دست و انگشتها و چشم و ابرو نیز مطلب را بهپسر فهمانده بود.
– آیا علت تشبیه اتاقخواب زن به جُبّه خانه در "معنای اصفهانیاش" چیست؟ این جُبّه خانه به چه کاری خورد؟ نویسنده که از "سمبل و تمثیل سازیهای معمول سخت بیزار" است چرا زن را برای بزک کردن بهاتاق دیگری نفرستاد و چه فرقی میکرد اگر زن بهجای وسمه کشیدن و آرایش خود بهسبک و سیاق زنان قاجاری، خود را شبیه مدلهای روز میآراست؟ صص۵۹-۵۵
– چرا زن که از رفاه خانه پدری گریخته و به آفریقای جنوبی پناه برده بود، از این که جانی، صبحانه او را در رختخواب برایش بیاورد، آنقدر ذوق زده و شادمان بود؟ ص۵۵
– آیا فرنگی بودن شوهر و نژادپرستیِ مادرش و شرح زندگی آنان در آفریقای جنوبی، چه نقشی در داستان دارد؟
– آیا ذکر تقاضای زن از پسر که " یک امشبی را با من رو راست باش، یک رنگ و ساده و مهربان" ص۱۹، چه معنایی دارد؟ مگر شبهای دیگری هم آن دو با هم بودهاند و پسر قصد "کلک زدن" و تنها گذاشتن زن را داشته است؟
گذشته از موارد یاد شده، در خلال داستان بهنکاتی برمیخوریم که ضعف و نقصشان ناشی از فراموشکاری نویسنده است. نمونه:
– فاطمه بهدستور زن کلیدِ درِ خانه را از جیب رحیم برمیدارد، در را قفل میکند تا نیمه شب جانی با رحیم بهدنبال ولگردی بیرون نروند. ص۲۹، اما موقع فرار پسر، رحیم مقابل در ایستاده و به او التماس میکند. پسر رحیم را میزند و از خانه بیرون میآیدص۶۹. کی و چگونه رحیم کلید را از فاطمه گرفت؟ اگر نگرفت و درِِ خانه هنوز قفل بود، پسر چگونه از در بیرون رفت؟
– آیا پسر دانشجو که از ترس سگها با همان شلوار زیر در آب پریده بودص۳۶، کی مایو پوشید که موقع بیرون آمدن از آب و رفتن به اتاق، جانی به او می گوید " بعد هم میتوانی عوض کنی" ص۴۱، و اگر مایو نپوشیده بود، زیر شلوارش را با چه چیز دیگری میتوانست عوض کند؟
– زن سر میز شام نشسته "جام ویسکی دستش بود و سیـ ـگاری لای انگشتان دست راستش..."ص۴۶ در چند خط پائینتر "...زن سیـ ـگاری زیر لبش گذاشت"ص۴۶. ظاهراًً زن باید به همان سیـ ـگاری که لای انگشتانش دستش بود، پکی بزند.
– زن خود را بزک میکند "چارقد روی سرش می اندازد" و" دو لبه چارقد را زیر گلویش گره می زند"ص۵۹ زن "تمثیلی" نویسنده باید دو لبه چارقد را زیر گلویش سنجاق کند. نویسنده در بارۀ ماه و فصل شب وقوع حادثه اطلاعی به خواننده نمی دهد. اما از شواهد موجود چنین برمیآید که هوا باید کاملاً گرم باشد تا شخصیت های داستان حتی در شب در استخر شنا کنند و خیس و بی لباس در خانه راه بروند اما در صبح همان شب، خواننده رفتگر محله را در کوچه، نشسته کنار آتش می بیند که دارد خود را گرم می کند. ص ۷۲، حیرت انگیز است که فرض کنیم رفتگرها در تابستان هم کنار آتش می نشینند و خود را گرم می کنند. شاید منظور نویسنده این بوده که رفتگر، زباله ها را در کوچه می سوزانده است. اگر منظور نویسنده چنین چیزی است اولاًً لازم بود ذکری از زباله به میان می آمد. تازه در آن صورت هم نشستن رفتگرها در کنار سوزاندن زباله ها در تابستان بعید است. اما اگر نویسنده سوزاندن زباله ها را ذکر کرده بود، لااقل یکبار می توانست از "زبان اشارت" که "کار دل و حس و عاطفه" است سود برده باشد.
۵- داستان از لحاظ زبانی نیز دچار لغزشهای فراوانی است. نمونه:
سر میز شام زن به پسر میگوید: "آش جو را خودم پختهام، میخوری که؟"
پسر میگوید: "نه، من سوپ نمیخورم."
پسر مشـ ـروب را میخورد و میبیند "تلخ نبود، آنقدر که چشم را به اشک بیاندازد." ص۲۲
– زن میگوید: «من نادری را دیدهام...میخندید، با آن دستهای بلندش میخندید» ص ۶۰
-"دو طرف گلدان دو زیر سیـ ـگاری بود، فقط یکیشان پر بود از ته سیـ ـگار" ص۱۹
– پس از این که فاطمه از تجـ ـاوز جانی نجات پیدا میکند " همانطور بر لبه تخـ ـت نشسته بود، دامنش را صاف میکرد، حتی لبخند نمیزد" ص۵۳
– " قبا سبک بود، طوری که انگار هنوز برهـ ـنه است، جلو جانی و حتی فاطمه یا زن..." ص۵۳
شخصیت های این داستان از فرنگی و ایرانی تا دانشجو و کلفت، شبیه بههم حرف میزنند و دائم کلمه لطفاًً را بکار میبرند. نمونه:
پسر گفت: "خفه شو، لطفاً" ص۱۶
جانی گفت: "لطفاًً بگو چی بهت گفتم" ص۲۵
زن گفت: "ببـ ـوسم، لطفاً ببـ ـوس" ص۲۷
پسر داد زد: " لطفاً سر من داد نزن" ص۴۹
فاطمه گفت: "بگوئید لطفاً ولم کند" ص۴۹
از ذکر سایر لطفاًها در صفحات ۱۴، ۱۶،۳۱، ۴۴ و ۵۱ و خواهش میکنمهای مکرر درمیگذرم.
داستانی که میتوانست در عصر و زمانه ما نمایشی از یک زندگیِ غیرمتعارف باشد یا کابـ ـوسی در همه زمانها و مکانها بهحساب آید، تبدیل بهنوشتهای بیدر و پیکر شد. گم شده در گذشتههای دور و نزدیک، سرگشته در تواردِ خاطرهای نامربوط، تجمع اطلاعات زائد، تحلیل ناقص و ناکافی از موقعیتهای سیاسی و اجتماعیِ خاص و گرفتار در "تمثیل سازیهای معمولی" با تأکیدی تحمیلی بر اروتیسمی غیرلازم.
شتاب نویسنده در بیان همه مطالب مربوط و نامربوط، باعث شده است تا از یکی از حوادث مهم سیاسی و دردناک کشورمان که هنوز از عواقب آن رنج میبریم (داستان خیانت حزب توده به دکتر مصدق و حوادث کودتای ۲۸ مرداد۳۲) چیزی مُثله شده، بیسروته و آبکی، تحویل خواننده داده شود. صص۷۱-۵۹
از هوشنگ گلشیری، نویسنده اثر ماندگار شازده احتجاب، تردید و تأمل در خواندن را آموختیم. باشد تا باز از او بیآموزیم، که جبه خانه نه تنها "قائم بالذّات" نبود که "در قید زمانه و قید منیّت" نویسنده نیز نماند. بهقول قائم مقام "هرکه لطف عبارت نداند، حُسن اشارت چهداند."
جُنگ چراغ، شماره ۵، انتشارات دماوند، تهران، ۱۳۶۳
پرتو نوری علا