این مقاله را به اشتراک بگذارید
نویسندهای ژرفنگر و انساندوست
بابک مظلومی*
از من خواسته شد که چیزکی قلمی کنم در باب دو کتابی که از دیو اگرز به فارسی برگرداندهام. راستش در این غربت و با این درس و مشق پیرانهسر چندان تمرکز و مجالی برای پرداختن به این موضوع در خودم نمیبینم. این شد که اول خواستم از روزنامه «آرمان» معذرتخواهی کنم. بعد دیدم همینطور که از پس منشور سالیان و فرسنگها به ماجراها و اتفاقات داخل و خارج این دو متن فکر میکنم، خودم را، خود مترجمم را، ذرهذره و بندبند تجزیه میکنم و از نو میسازم؛ پس امیدوارم که شما و خوانندگان محترم روزنامه با مهر و شکیبایی و از این دیدگاه این یادداشت پریشان را بخوانید.
راستش من اصلا نمیدانستم نویسندهای به نام دیو اگرز هم وجود دارد. اعترافی وحشتناک! بهخصوص حالا که اینجا در آمریکا شهرت وی را در بین کتابخوانان و اهل ادب میبینم. هشت- نه سال پیش با ناشری به نام کتابسرای نیک کار میکردم که در آن زمان نوجو و خوشسلیقه محسوب میشد. آنجا با پویا رفویی آشنا شدم که مسئول پروژه داستان کوتاه در انتشارات بود. جوانی بود مشتاق و مطلع و البته اندکی مغرور به خواندهها و دانستههای خود. یکی از جلساتی که باهم به فکر انتخاب و ترجمه داستان کوتاه بودیم، پویا حرف دیو اگرز را پیش کشید و از جایگاهش در ادبیات آمریکا صحبت کرد. برای مثال از داستانی نام برد با عنوان طولانی «یعنی چه که جماعتی در کشوری دوردست، سربازی را که نماینده کشور شماست میگیرند، به او شلیک میکنند، از خودرویش بیرونش میکشند و بعد روی خاکوخل مثلهاش میکنند» و متنی کوتاه که او را یاد نمایشنامه معروف عباس نعلبندیان با عنوان «پژوهشی ژرف و سترگ در سنگوارههای قرن بیستوپنجم زمینشناسی یا چهاردهم، بیستم» فرقی نمیکند، میانداخت. بعد هم قرار شد یکی از مجموعهداستانهای کوتاهش که این داستان را در خود داشت با خود بیاورد. مجموعهداستان را با عنوان «چطور گرسنه هستیم» خواندم و پسندیدم. یادم هست که این داستان و یک داستان دیگر از همین مجموعه را ترجمه کردم که در ضمیمه ادبی شرق چاپ شد. بعد قرار شد کل کتاب را با نشر کتابسرای نیک کار کنم. طنز عصبی از ویژگیهای این مجموعه بود، انگار نویسنده و بعضی از شخصیتهایش طوری مزاح میکنند که فقط جلو نعره دردآلودشان را بگیرند. دیگری که بیشتر جنبه مفهومی دارد حدیث تشنگی و گرسنگی دائم بشر است. اینکه رفتن مهم است («یکی دیگر») نه رسیدن. بالاخره اینکه محیط پیرامون پژواک و بازتاب فرازونشیبهای روح انسان است و درنتیجه گاهی اتفاقاتی میافتد که با منطق داستان رئالیستی همخوانی ندارد؛ آنطور که در داستان «آرام» از کتاب «چطور گرسنه شدیم» میخوانیم:
«دو گوسفند خودرو را نگاه کردند و با من و ارین حرف زدند. آنها بهطرف خودرو بعبع میکردند. آخر چطور دلتان میآید؟ به قدر کافی گند نزدهاید؟ هیولاهای نکبتی!
ارین گفت: «آه خدایا، حالا دیگر دارند با ما حرف میزنند.»
هر دو گوسفند به طرف خودرو آمدند. سرعتشان را خیلی زیاد کردند و بعد آهسته به سویمان دویدند.
ارین گفت: «راستراستی مرا میترسانند.»
دندهعقب رفتم. پنجاه یارد را دندهعقب رفتم و تماشا کردم. یکی از گوسفندها هنوز با ما حرف میزد و دیگری دوباره رو برگردانده بود و صحبتش را با گوسفند سیاه متلاشیشده از سر گرفته بود.»
در این مدت با دیو اگرز و آثار و فعالیتهای او بیشتر آشنا شدم. دیگر میدانستم موسس و مدیر انتشاراتی معتبر به نام مک سویینیز (McSweeney's) است و از دانشگاه براون دکترای افتخاری دریافت کرده. سپس شرحی مختصر از یکی از کتابهای دیگر این نویسنده در اینترنت خواندم که مرا به کلی مسحور کرد: «زیتون» (Zeitoun) نام خانوادگی آمریکایی سوریتباری است که پس از توفند کاترینا در نیواورلئان میماند و به نجات انسانها و سگها میپردازد. تنهاماندنش در شهر و دین و ملیتش وی را آماج نیروهای اطلاعاتی آمریکا میکند. بقیه این اثر غیرداستانی نوشتهشده بر گرته زندگی واقعی خانواده زیتون، حکایت تلخ دستگیری بیجا و هفتهها بازداشت عبدالرحمان زیتون است.
در تمام مدتی که این دو کتاب را ترجمه میکردم، چهره دیو اگرز در تخیلاتم پررنگتر میشد: انسانی شریف و مهربان و صدالبته عصبیمزاج که عصبیت خود را در پس لایهای از طنز مخفی میکند؛ مردی دوستدار انسانهای شریف و بیدفاع و حامی حیوانات بهویژه سگها. خیلی مشتاق بودم با او تماس بگیرم بلکه باب دوستی باز شود: شبیه اتفاقی که پس از ترجمه آثار رابرت کوور افتاد. دوستی با کوور بسیار لذتبخش بود و من به جرأت میتوانم بگویم شخصیت و دوستیاش را از آثارش که برخی از آنها از تکخالهای ادبیات معاصر آمریکا است، بالاتر میگذارم. اما به اگرز که رسید چنین اتفاقی نیفتاد. بعد از چندبار بالاوپایینکردن بالاخره شماره دفترش را پیدا کردم: «دیو در جلسه است.» هربار که خواستم با این نویسنده صحبت کنم، این یگانه جوابی بود که از منشیاش شنیدم. البته ایشان آنقدر لطف داشتند که به درخواست من درباره ترجمه هر دو کتابشان پاسخ مثبت بدهند آنهم بدون چشمداشت مادی. حتی گفتند این موضوع باعث افتخار است. اما آن جرقه، کلیک یا برخورد انسانی که از نویسندهای چنین ژرفنگر و انساندوست انتظار داشتم، هیچگاه پیش نیامد؛ طوری که یکیدو سال بعد از انتشار این دو کتاب که به آمریکا رفتم، اصلا زحمت جستوجو و ملاقات نویسنده را بر خود هموار نکردم.
در مدتی که این دو کتاب مراحل ترجمه و سپس چاپ، آمادهسازی و مجوز وزارت ارشاد را میگذراند، اتفاق دیگری هم افتاد: ناشر دیگری ترجمه دیگری از «زیتون» را منتشر کرد. این البته نه دور از انتظار بود نه ذنبلایغفر. حتی مشتاق بودم آن ترجمه دیگر را به قصد بررسی و یافتن شباهتها و تفاوتها بخوانم. اما همین که دیدم «اگرز»، «ایگرز» ضبط شده منصرف شدم. این البته اصلا به این معنا نیست که کار خود من (از جمله مثلا ضبط اسامی) عاری از عیب و نقص بوده: یادم میآید «Nyquil» را «نیکوئیل» نوشتم درحالی که وقتی به آمریکا آمدم، دیدم تلفظ صحیحش «نایکوئیل» است. همینطور «Monterey» را «مونتری» نوشتم درصورتی که تلفظ آمریکاییها چیزی شبیه این است: «مانِرِی». البته شاید برای فارسیزبانان همان «مونتری» راحتتر و قابلبیانتر باشد ضمن اینکه به تلفظ اصلی اسپانیولی هم نزدیکتر است.
* مترجم آثار دیو اگرز
به نقل از آرمان