این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
بررسی شخصیت های رمان «در جستجوی زمان از دست رفته» اثر مارسل پروست[۱]
نویسنده: ژان ایوه تادیه[۲]
مترجم: مهدی دوستی مهاجر
بخش اول
تصویر خواننده
« حتی بعد از اتمام [مطالعه ی] رمانِ غم انگیزی احساس […] خوشی به ما دست می دهد». (برگرفته از کتاب « ترکیبات نو[۳] » ، فصل « اقتدارِ رمان نویس[۴]»)
تمام جملات زیبایی که در وصف کتاب ها گفته شده است را مدیونِ نه تنها نویسندگان بزرگ بلکه مدیون خوانندگان سیری ناپذیری همچون پروست هستیم که آثار نویسندگان مورد علاقه خود را خوانده و از آنها تقلید نموده اند. پروست معتقد است که تنها رمان نویس قادر است ما را از [قید و بند] خویش رهایی بخشد و به ما این امکان را بدهد که در خلال [خواندن] رمانی زیبا در موقعیت زندگی تخیلی شخصیت ها قرار گرفته و بدین سان زندگی های گوناگونی را تجربه کنیم، چه کتاب «جستجو» دارای حدود پانصد شخصیت است.
آندره موروآ[۵] در مورد «در جستجوی زمان از دست رفته» می گفت که این اثر « سادگی و عظمت یک کلیسا را داراست» و این همان آرزوی مارسل پروست بود. موفقیت او در این خلاصه میشد که نه تنها کتاب سترگی نوشته بود، بلکه همزمان نیز توانسته بود ادبیات را منقلب کند. او خودش هم از استعاره ی «کلیسا » استفاده کرده بود و حتی در نامه ای به یکی از دوستانش گفته بود که زمانی قصد داشته بخش های مختلف کتاب را « ایوان» و یا « شیشه های رنگی محراب کلیسا » بنامد. لذا این کتاب نه تک سخن گویی فی البداهه است و نه یک زندگی نامه ی خود نوشته؛ در واقع قبل از همه چیز و بمانند تمام آثار هنری، اینجا یک بنا و سازه مطرح است. خواننده در این کتاب همزمان طرح داستان و موضوعی که از ابتدا تا انتهای کتاب جریان داشته و نیز مجموعه و ساختاری حقیقی را می یابد. از این جهت، این رمان کاملاً منحصر به فرد است چرا که می توان صرفاً در یک نگاه آن را ارزیابی کرد.
من پروست را در سن شانزده سالگی کشف نمودم. بنابراین هنگامی که می خواستم موضوع پایان نامه یا بعداً موضوع رساله ی دکتر ایم را انتخاب کنم به سمت پروست روی آورم. آقای آوکتاو نادال [۶]که استاد دانشگاه سوربون بود به من توصیه نمود که آقای آندره موروآ، زندگی نامه نویسِ پروست را ملاقات کنم که در آن دوره او تنها کسی بود که می توانست بمن بگوید که می توانم این کار را انجام دهم یا نه. در کمال اضطراب این کار را کردم و وارد مجتمعی بزرگ در بلوار «موریس بارس»[7] شدم و سپس پیر مردی با صدایی دلپذیر از من استقبال نمود. کمی با هم بحث نمودیم و او مرا به انجام پروژه ام تشویق نمود. سپس با آقای ژان پولان[۸] که در آن زمان مدیر مسئول مجله «لا نوول روو فرانسز[۹]» بود مصاحبه ای انجام دادم و از ایشان پرسیدم: «آیا فکر نمی کنید که درباره ی پروست حرفهای زیادی برای گفتن وجود دارد؟» و ایشان چنین جواب دادند: «لیاقتش را دارد، مگر نه؟». بعد بلافاصله، دست به کار شدم.
در این کتابی که همواره می خوانم چیزی های زیادی علاقه ام را بر انگیخته و همچنان بر می انگیزند. اما مهر خاصی نسبت به شخصیت های این داستان در خود حس می کنم. معمولاً کتاب «جستجو» خلاصه ی زندگی و صدای راویِ آن محسوب شده که بطرز عجیبی با زندگی و صدای نویسنده اش در هم تنیده شده است. اما نباید فریب این در هم تنیدگی را خورد و باید چنین تصور کرد که مجموعه عظیمی از شخصیت ها از جمله زن ها، مرد ها، کودکان، افراد سالخورده، خدمتکار ها، سروران عالیقدر، رجال سیاسی و … در این رمان وجود دارد. کل جامعه و نیز تمامی جوامع در این اثر حضور دارند. شخصیت بسیار مهم، انتزاعی و گریزانی نیز وجود دارد که اسمش زمان است و همچون خدایی که در انسان ها حلول کرده ظاهر می شود. اگر در مورد پروست چنین تصور شود که او نوعی اعتراف نامه[۱۰] ( زندگی نامه خود نوشته) نوشته است، سخت دچار اشتباه شده ایم. او در ابتدا قصدش این بوده که رمان نویس شود و دست به نگارش اثری مجزا از واقعیت بزند. در سر تا سر صفحات [ کتاب ] بازتابی از خود نویسنده دیده نمی شود، بلکه تعمق وژرف اندیشی نسبت به خود و دیگران درخلال اثر به چشم می خورد. اینجا اثری از رئالیسم وجود ندارد، بلکه نویسنده به قالب یک راوی در آمده و دست به آفرینش مجدداً خویش زده است.
تاثیر بالزاک و « کمدی انسانی»[11] اش بدیهی و البته کاملا نسبی است. پروست همچون بسیاری از دیگر نویسندگان می پنداشت که فقط با تقلید از اساتید و بزرگان است که می توان [ شخصیت ] خود را شکل داد. لذا صرفاً در صورتی می توان حرفه ی خود را بخوبی یاد گرفت که با جدیت و سر سختی، در مکتب شخصی خویش، روی آثار نویسندگان بزرگ کار کرد. پروست به همین ترتیب حرفه اش را در راستای یادگیری جمله بندی و سبک نگارشی ابتدا نزد بالزاک و سپس فلوبر، و برخی لحظاتِ خلسه در مقابلِ یک منظره را نزد استاندال آموخته است و از میان انگلیسی ها در مکتب جورج الیوت[۱۲] و توماس هاردی[۱۳] تلمذ کرده است. بدون شک استاد بزرگ او بالزاک است. او اثر بالزاک را بخوبی می شناسد و از اینکه در رمان «جستجو» از وی نقل قول می کند دلشاد است. با این همه بالزاک الگوی وی نیست، چراکه پروست می خواهد کاری مطلقاً متفاوت انجام دهد. و این مسئله را آنجا که روابطِ نقاش خیالی اش الستیر[۱۴] و شاردن[۱۵](استادِ بزرگِ الستیر) را بیان میکند، ضمن اشاره به این نکته که فقط با صرف نظر نمودن از چیزهایی که دوسشان داریم می توانیم آنها را بدست بیاوریم، ثابت می نماید. این نوعی دیالکتیک است؛ ابتدا طرفدار بالزاک بوده و سپس ضد بالزاک می شویم تا بدین صورت به خودِ واقعیمان دست یابم.
آخرین صفحه ی کتابِ «زمان بازیافته» یکی از صفحات مورد علاقه ی من است. صفحه ی آخر انگار خلاصه ی کل کتاب است و ما را به اولین لغتی که سه هزار صفحه پیش تر خوانده ایم می برد که اولین واژه ی رمان نیز می باشد و آن کلمه ی «دیر زمانی[۱۶]» است. حلقه بدین گونه بسته می شود و این نکته را تثبیت می کند که پروست بعنوان رمان نویس بزرگِ آن عصر قبل از هر کس دیگری ، ما را به درک مفهوم واقعیِ «زمان » فرا می خواند.
«دچار خستگی و بیم میشدم از این حس که همهی این زمان دراز را نه تنها بیهیچ وقفهای زندگی کرده، اندیشیده، زاییده بودم و این همه زندگی من و وجود خود من بود، بلکه باید آن را دقیقه به دقیقه به خودم متصل نگه میداشتم، بر آن سوار بودم و بر بلندای سرگیجهآورش جا گرفته بودم، و با هر حرکتم باید آن را هم جابهجا میکردم. تاریخ روزی که صدای زنگولهی در باغ کومبره را شنیدم، که چه دور و با این همه چه درونی بود، در این بعد عظیمی که گمان نمیکردم داشته باشم نقطهی مرجعی بود. سرگیجه میگرفتم وقتی پایین پایم را، که درون خودم هم بود، نگاه میکردم، انگار که فرسنگها بلندی و بسیار سالها داشتم.
تازه میفهمیدم چرا دوک دوگرمانت، که وقتی روی صندلی نشسته دیدمش برغم آن همه سالی که بیشتر از من زیرپا داشت به نظرم چندان پیر شده نیامد، همین که بلند شد و خواست ایستاده بماند به لرزه افتاد و پاهایش لرزش پاهای اسقفهای پیری را داشت که تنها چیز محکم سراپایشان چلیپایی فلزی است که بر سینه دارند و طلبههای تندرست جوان گردشان میچرخند، و چون به راه افتاد تنش از فراز پر از تزلزل هشتاد و سه سالگی چون برگی میلرزید، انگار که آدمها سوار چوبهای زیر پایی زندهای باشند که مدام بلندتر شود و گاهی به بلندی منار برسد و رفتهرفته راه رفتنشان را دشوار و خطرناک کند، و از آنها یکباره پایین بیفتند. (آیا به این خاطر است که محال است حتی نادانترین کسان هم چهرهی یک انسان سالخورده را با یک جوان اشتباه بگیرد و آن چهره همواره از ورای پردهی وقار نوعی ابر به چشم میآید؟) هراسان بودم از اینکه چوب زیر پاهای خودم به همین زودی به این بلندی شده باشد، به نظرم نمیآمد توان آن داشته باشم که دراز زمانی گذشتهای را که تا چنان ژرفاهایی امتداد یافته بود به خود متصل نگه دارم. دستکم، اگر آن اندازه توانم میماند که اثرم را به پایان ببرم، غافل نمیماندم از این که آدمها را پیش از هرچیز چنان توصیف کنم که، در کنار اندک جایی که در فضا ایشان راست، جایی بس عظیم اشغال میکنند حتی اگر این ایشان را موجوداتی هیولایی بنمایاند، جایی برعکس آن یکی بیکرانه گسترده – زیرا همزمان، چون غولهایی غوطهور در سالیان، دست به دورانهای بسیار دوری میرسانند که میانشان روزان بسیار فاصله است – جایی بیکرانه گسترده، در زمان.»[17]
بخش دوم
تصویر مادر
(شاید هیچ روزی از دوران کودکی ما وجود نداشته باشد که آنگونه تمام و کمال آن را زندگی کرده باشیم که روزهای گذرانده با کتابی مورد علاقه، روزهایی که پنداشته ایم بی آن کتاب ها سر کرده ایم). « در باب مطالعه»
خاطره ی مطالعات دوران کودکی برای پروست که هم و غمش بازسازی آنها در «طرف خانه سوان» است بسیار گرامی می باشد. راوی سالهای جوانی آنگاه که در باغ عمه اش لئونی[۱۸] و یا در اتاقش در کومبره به مطالعه می پرداخت را به یاد می آورد. مادرش نخستین کسی بود که ضمن ترغیب وی به کشف رمان های اجتناب ناپذیرِ ژرژ ساند[۱۹] قبل از خواب، او را با لذت مطالعه آشنا کرد؛ در حالی که مادر بزرگش کتاب هایی را که خود با شور و شعف انتخاب می کرد برایش تهیه می نمود. این دو زن که در سر تا سر رمان «جستجو» مکمل هم بوده و با هم اشتباه گرفته می شوند نقش اساسی و مهمی در رسالت راوی و نیز در رسالت مارسل پروست ایفا می کنند.
برخی افراد گفته اند که رمان «در جستجوی زمان از دست رفته» نامه ای عظیم از مارسل پروست به مادرش است. و در واقع در یک پیش نمای کلی، همه چیز با مکالمه ای بین نویسنده و مادرش شروع شده و خاتمه می یابد. برخی نیز به عکس، چنین می پندارند که پروست را مرگِ مادرش خلاصی بخشیده که اگر مادرش همچنان زنده می بود او [ پروست ] هرگز نمی توانست کتابش را بنویسد. نهایتاً نویسنده از طریق آفرینش ادبی و خیالی مسئله را حل می کند. و البته این مسئله به دو صورت حل می شود زیرا او به خَلقِ صرفا یک شخصیت اکتفا نکرده و لذا دو شخصیت کاملاً متفاوت و تخیلی را روی صحنه می آورد؛ مادر و مادر بزرگش. این دوگانگیِ تصویرِ مادر یکی از ابتکارات بزرگ آن رمان است.
نخسین صفحات کتاب «طرف خانه سوان» پیش از همه به مادر اختصاص یافته است. غم و اندوه راوی به یک صحنه ی اساسی و اصلی ربط دارد و آن زمانیست که راوی در کمال نا امیدی، منتظر است که مادرش _ در حالی که مشغول پذیرایی از شارل سوان است _ بیاید و به او « شب بخیر » بگوید. این جداییِ غیر قابل تصور و بشدت حزن انگیز، تخیل و واقعیت را با هم مقارن ساخته و رمان نویس را به روابط بین خود و مادرش ژان پروست[۲۰] ارجاع می دهد. مگر او در پاسخ سوال معروفی که از وی پرسیده شده بود نگفته بود که «بزرگترین مصیبت او، جدائی از مادرش» است؟
لذا متن آغازین رمان هم نوید بخش است_ از آن لحاظ که مادرش نهایتا او را بوسیده و حتی شب را درکنارش می گذارند _ و هم فریبنده است چرا که پدر و مادرش تسلیم هوی و هوس او می شوند. راوی، به جای اینکه به شرح و بسطِ شادی و تسکین خویش بپردازد، از نوعی « پشت پازنی » حرف می زند و پدر و مادرش را مسئول تمامی گرفتاری های آینده اش می داند.
در این رمان هر چند مادر نقش مستبدانه و آمرانه ای دارد ازآن جهت که او باعث می شود عشق بین راوی و ژیلبرت[۲۱] رنگ ببازد و نیز اوست که حسب مقتضیات سلامتی گهگاهی این عشق را یاد آور شده و سپس مدتی بعد رابطه ی قهرمان و آلبرتین[۲۲] را به باد انتقاد می گیرد _ ولی مادربزرگ دارای شخصیتی مهربان ، فهیم، و رئوف بوده و گاهاً [ در مهر و محبت اش] نسبت به نوه ی خود زیاده روی می کند. او در مقابلِ تمامی خواسته های پروست گردن فرو می نهد، اختیار تام به وی می دهد و به او همه جوره کمک می کند تا حدی که زمانی که پروست به اصطلاح خسته تر از آن است که خم شود و بند های کفش اش را محکم کند، مادر بزرگ اش این کار را برای او انجام می دهد. در خلال رابطه ی آنها عشقی بسیار زیبا و تمام عیار که تقریباً عشقی انجیلی است شکل می گیرد.
راوی و پشت سرش پروست از این عشقی که تداعی مجدد عقده ی ادیپ است هرگز خلاصی نمی یابند، علی الخصوص زمانی که ، بعد ها مادر بزرگ بیمار شده و دار فانی را وداع میگوید. در آن صحنه ی کتاب که نامش « تناوب های دل[۲۳]» است و در دلِ «سدوم و عموره[۲۴]» جای دارد، راوی به لطف پدیده ی حافظه غیر ارادی در می یابد که واقعاً مادر بزرگ اش را از دست داده و هیچ چیز قادر به بازگرداندن او نیست. و درست آن زمانی که واقعاً به مرگ قطعی او پی می برد روحش [همچون آدمی] زنده در برابر چشمان پروست ظاهر می گردد که این خود یکی از زیباترین صحنه های رمان است.
جالب آن است که پروست به قلمروی دست یافته است که در آن مادرش از مرگ مصون است، زیرا پروست به واسطه ی شخصیت مادربزرگ_ که از دنیا می رود ولی همچنان جاوید است _ و نیز بواسطه ی شخصیت خودِ مادر که در رمان اثری از مرگِ او وجود ندارد، مادرش را جاودان ساخته است. مادرش ناپدید می گردد و در جایی از داستان نیز غیبش می زند، اما شاید در ورای صفحات کتاب حضور دارد. بدین صورت در می یابیم که به چه صورت ادبیات انتقامی از سرنوشت است. اگر سرنوشت ما مرگ است، ادبیات جایی است که در آن نمی میریم.
در کتاب «طرف گرمانت»[25] راوی به دیدن دوستش «سن لو»[26] که در «دونسیِر»[27] است می رود. او شبی با مادر بزرگش پشت تلفن گفتگو می کند. مادر بزرگ او را ترغیب می کند تا برای بازگشت عجله نکند و از اقامتش استفاده کند. اما راوی یکهو، پشت تلفن، متوجه فاصله ای می شود که آنها را از هم جدا کرده. پروست در خلال متن زیبای ذیل که آن را سه بار نوشته است _ یک بار در نامه ای به مادرش، یک بار در کتاب «ژان سانتوی»[28] و یک بار در کتاب «طرف گرمانت» _ ما را به درک ماهیت اصلی عشق فرا می خواند.
«مادربزرگم با گفتن اینکه میتوانم بمانم، این نیاز دیوانهوار و بیتابانه را در من انگیخت که بروم. آن آزادی که از آن پس به من میداد، و هرگز گمان نکرده بودم که روزی به آن تن دهد، یکباره در نظرم همان مایه غمانگیز آمد که آزادیای که پس از مرگ او میتوانستم داشته باشم (هنگامی که من هنوز دوستش میداشتم و او برای همیشه مهر از من بریده بود). فریاد زدم: «مادربزرگ، مادربزرگ»، و دلم میخواست او را در آغوش بگیرم و ببوسم، اما در کنارم چیزی جز آن صدا نبود، شبحی همانگونه لمسناکردنی که آنی که شاید پس از مرگ مادربزرگم به دیدنم میآمد. «حرف بزن»؛ اما چنین پیش آمد که مرا تنهاتر از پیش رها کرد، یکباره دیگر آن صدا را نشنیدم. مادربزرگم دیگر صدای مرا نمیشنید، با من در تماس نبود، دیگر با هم رودررو نبودیم و صدایمان برای یکدیگر شنیدنی نبود، همچنان، کورمال در تاریکی، او را صدا میزدم و حس میکردم که آواهای او هم به بیراهه میرود. از همان دلشورهای به خود میلرزیدم که سالهای سال پیشتر، روزی حس کردم که بچه بودم و او را میان جمعیتی گم کردم، دلشورهای نه چندان از آنکه نکند بازش نیابم که از این حس که او به دنبالم میگشت، از این حس که پیش خود میگفت که من در جستجوی اویم؛ دلشورهای شاید همانند آنی که روزی حس کنی که با کسانی سخن میگویی که نمیتوانند پاسخ بدهند و بس دلت میخواهد که دستکم همهی آنچه را که به آنان نگفتهای به زبان بیاوری، و اطمینان بدهی که رنج نمیکشی. به همان زودی به نظرم میآمد که سایهی عزیزی را وانهادهام تا میان سایههای دیگر گم شود، و تنها در برابر دستگاه همچنان بیهوده میگفتم: «مادربزرگ، مادربزرگ»، چون اورفه که، تنها مانده، نام یار مرده را پیاپی تکرار میکند.»[29]
بخش سوم
شارل سوان
« چه خوشبختی های ممکنی که محقق شدن شان را فدای بی تابیِ یک لذتِ زود گذر می کنیم». (طرف خانه سوان )
یکی از موضوعات اصلی زندگی شارل سوان این است که بنظر می رسد خوشی و شادی او را دور می زند و از بیخ گوشش رد می شود، بی آنکه بتواند آن را فرا چنگ آورد. همیشه نگرانی ای وجود دارد که همه چیز را تباه می کند، شک یا ظنی که خوشبختی حتمی ای را از او سلب می کند. و این دوستِ راوی که عاشق، حسود، هنر دوست و هنرمندی ناکام است، امروز معروفترین شخصیت رمان پروست است.
تمامی معاصران پروست در صدد بودند که بدانند آیا در «جستجو» « سر نخ هایی » وجود دارد؟ ولی پروست این خوانش را، گرچه خودش به شخصه آن را نزد افرادی دیگر آموخته بود، فوق العاده سطحی قلمداد می کرد؛ به عقیده وی، این [خوانش سطحی] می توانست به ذوقی که نسبت به هنر رمان حس می شد لطمه بزند. لذا او الهام گرفتنش از مدل ها را تکذیب نمود هر چند در آخر رمانش اقرار می کند که ورای شارل سوان شخصیتی واقعی پنهان شده بود؛ شارل هاس[۳۰]. هاس که امروزه به کلی فراموش شده است، یک یهودی متعلق به طبقه اشراف ممتاز بود، شخصیت مهمی در محیط های سرمایه گذاری. این بازرس کل هنر های زیبا که ثروت مند و با فرهنگ است، مولف کتب و مقالاتی نیز بود و بعنوان کلکسیونری بزرگ اشتهار داشت. لذا پروست برای خلق سوان، برخی از ویژگی های بارز [اش] را از وی سلب کرده است، بویژه به این خاطر که سوان نویسنده ای ناکام است. او همواره در حال تهیه ی زندگی نامه ی « ورمیر»[31] است، که آن را نا تمام می گذراد. بدین ترتیب پروست تصویری را از سوان ارائه می دهد که می ترسید تصویر خودش باشد؛ تصویر نویسنده ای که قادر به نوشتن نبوده و نمی تواند اثرش را به اتمام برساند. و در مورد عشق هم همینطور. سوان دفعات زیادی عاشق شده و دلربایی های زیادی انجام داده است اما نسبت به «اودِت دو کِرِسی»[32] _ که در پایان رمان درباره اش می گوید « به من نمیخورد» _ عشقی واقعی احساس کرده است. پروست آرامش را در شخصیت سوان تعبیه می کند. برای مثال حسادت سوان نیست به اودت دقیقاً همان چیزی است که پروست نسبت به «رنالدو هان»[33] آهنگساز حس می کند. از طرفی دیگر، او نوعی از روحیه و شوخ طبعی را به سوان نسبت می دهد مه متشابه [روحیه و شوخ طبعی] خودش است. لذا سوان همچون پروست شخصیتی اهل طعنه و طنز، جلب و دلربا دارد که مورد پسند خوانندگان است، هر چند در واقعیت از شخصیتی بسیار ژرف برخوردار نیست. از دیدگاه بشری، او بیشتر انسانی ناکام است، کسی که در زندگی اش هیچ کاری نکرده و جز رفتن نزد خیاط اش ، شام خوردن در محفل اش و خیانت کردن و خیانت دیدن کاری دیگر نمی کند.
هر چند سوان محبوب ترین شخصیت رمان است، اما پروست هرگز توصیف جسمانی کاملی از او ارائه نمی دهد. در این مورد، پروست بر عکس بالزاک عمل می کند. و چنین می پندارد که از انسان ها جز تصویری آنی نمی توان نگه داشت و نیز اینکه چهره ها از روزی به روز دیگر تغییر می کنند. بدین ترتیب دیدگاه ها نسبت به اشخاص پیوسته تغییر می کند. بهمین دلیل است که او _ بر خلاف نویسنده ی کمدی انسانی که به توصیف رنگ چشم ها، شکل بینی و چانه و طرز راه رفتن می پردازد _ تصویر تمام قدی از [شخصیت ها] بدست نمی دهد؟ پروست این را رد می کند. خواننده در مورد سوان جز خورده جزئیات و توصیفی اجمالی از مو های نسبتاً مجعد و بور و حنایی اش، بینی خمیده و قامت بلند و نحیف اش چیزی بدست نمی آورد. این روند امکان همذات پنداریِ خواننده با شخصیت را فراهم می سازد.
شارل سوان نیز دقیقاً همانی است که سونات ونتوی را دوست دارد. او رابطه ی بسیار ویژه ای با موسیقی دارد، پیوندی عاطفی که به عقیده پروست شیوه ی عشق ورزیدن به موسیقی واقعی نیست. در «خوشی ها و روزها»[34] قبلاً به تفصیل گفته بود که موسیقی واقعی آنیست که نتوان واردش شد واحساسات خود را در آن غرق نمود. لذا سوان تعبیر درستی از سونات ونتوی[۳۵] ندارد. در رمان پروست چیزی وجود دارد که می توان آن را به فلسفه هگل[۳۶] نسبت داد و آن این است که در تسخیر دانش مراحلی وجود دارد. و ما در مرحله نخست، آنجا که علاقه مندی به هنر بسیار خوب است، به سر می بریم ولی اگر این [علاقه مندی] به خاطر این است که ویژگی های زنی را که دوست می داریم در وجود «بوتیچلی»[37] ببینم و یا احساسات عاشقانه ای را که داریم به سادگی در موسیقیِ ونتوی تعبیه کنیم، دیگر واقعا هنرمند نیستم و ماهیت واقعی هنر را نیز درک نکرده ایم.
عاقبت، شارل سوان چون سایه ی راوی جلوه می کند. او قبل از راوی مصائب عشق را تجربه می کند. منتقدی می گفت که او همچون «ژان باتیست»[38] در برابرِ مسیح است. سوان همزمان آلام عشق و عظمت هنر را بر راوی آشکار می نماید ولی نهایتاً نه هم شان این است و نه هم تراز آن ، راوی ، بر عکس او، به نوشتن کتابش می پردازد.
سوان یک عاشق تیره روز است. در «طرف خانه ی سوان»[39] خود را نزد «مارکیز دو سنت اوورت»[40] در میان جمعیتی از اشراف می یابد و سونات بسیار زیبای ونتوی را گوش می دهد. او این موسیقی را می شناسد چون با عشقش نسبت به اودت مرتبط است. اما زمانی که مجدداً آن را می شنود، متوجه خلاء احتمالی عشقش به او می شود.
«در آن هنگام با شناخت خوشیهای کسانی که به عشق زندهاند، کنجکاوی شهوتآمیزی را ارضا میکرد. پنداشته بود که خواهد توانست به همان بسنده کند، و ناگزیر نخواهد بود دردهای آن را هم ببیند؛ آه که اکنون چه اندک بود جاذبهی اودت در برابر این وحشت بزرگ که چون هالهی گنگی به دنبالش کشیده میشد، در برابر این دلشورهی عظیم که هر لحظه ندانی او در چه کاری است، و نتوانی همه جا و همیشه او را از آن خود کنی! افسوس، لحن او را به یاد میآورد که به صدای بلند میگفت: «هر وقت بخواهید میتوانم شما را ببینم، همیشه آزادم!» اویی که دیگر هیچگاه آزاد نیست! علاقه و کنجکاویای که اودت دربارهی زندگی او نشان میداد، و این خواست پر از شورش که سوان از سر لطف او را به آن راه دهد – حال آنکه، خودش در آن زمان میترسید که این مزاحمتی ملالآور باشد -؛ چقدر اودت از او خواهش کرد تا پذیرفت که با او به خانهی وردورنها برود؛ و، هنگامی که به اودت اجازه میداد ماهی یک بار به خانهاش بیاید، چه بارها که او ناچار شد از لذتی دم بزند که عادت دیدار هر روزه در برداشت، تا سرانجام سوان به آن تن داد، عادتی که در آن زمان آرزوی اودت بود اما به نظر او تکلیفی دست و پاگیر میآمد، و سپس اودت از آن دلزده شد و برای همیشه ترکش کرد، حال آنکه برای سوان نیازی آن اندازه غلبهناپذیر و دردناک شده بود. خود نمیدانست چه اندازه راست میگفت هنگامی که، در سومین باری که اودت را میدید، در پاسخ او که تکرار میکرد: «آخر چرا نمیگذارید بیشتر به دیدنتان بیایم» با خنده و با ادایی عاشقانه گفت: «میترسم رنج بکشم.» افسوس، اکنون گاهی هنوز پیش میآمد که اودت از رستوران یا هتلی، و روی همان کاغذ چاپ شدهی آن، برایش چیزی بنویسد، اما نوشتههایی انگار از آتش بود و او را میسوزانید. «از هتل وویمون فرستاده؟ آنجا چکار میکند، با کیست؟ چه خبر بوده؟» به یاد چراغهای گاز بولوار دزیتالین افتاد که که دیگر خاموششان میکردند، در آن شبی که در اوج ناامیدی سرانجام او را میان سایههای سرگردان دید و به نظرش شبی انگار فراطبیعی میآمد، و به راستی از آن دنیای اسرارآمیزی بود که با بسته شدن درهایش هرگز نمیتوان به آن بازگشت – شبی از زمانی که حتی نیازی نبود با خود بگوید که شاید با جستجوی او آزارش میدهد، چه مطمئن بود اودت شادیای بزرگتر از دیدن او و به خانه رفتن با او نمیشناسد. و سوان در برابر این خوشبختی به یاد آورده، درمانده مردی را دید برجا ایستاده، و دلش به حال او سوخت چون در آغاز نشناختنش، آن چنان که سرفروافکند تا کسی چشمان پر از اشکش را نبیند. آن مرد خود او بود.»[41]
بخش چهارم
بارون دو شارلوس[۴۲]
«در زندگی مهم نه آن چیزی است که دوست می داریم، بلکه مهم عشق ورزیدن است» (در سایه دوشیزگان شکوفا )
تامل و غور در لذت عشق ورزیدن نزد پروست کمتر از آنی به چشم می خورد که قابل نقل باشد. این غور و تدقیق توسط بارون دو شارلوس – که همین که وارد رمان می شود و با حکمتی زیبا و ملهم از لابرویر[۴۳] راوی را شیفته می کند – بر ما آشکار می شود. اما اگرچه ممکن است آدمی دوست داشتنی باشد، معهذا شخصیتی نگران کننده دارد؛ نگاه افسونگرش توانکاه بوده و فرهنگ ادبی اش تحسین بر انگیز است اما پیش از هر چیز گرایشات حسی اش محل سوال است. وانگهی به واسطه اوست که مارسل پروست به تاملاتش پیرامون سدوم و آنهایی که « همجنسگرا » می نامد، می پردازد.
ابتدا [پروست] به توصیف چشمان [بارون دو شارلوس] می پردازد؛ چشمانی تیز، گود اوفتاده ، گاهی گریز پا ولی آکنده از خشونت، خشونت شوق و کاوش. پروست که استادِ خلقِ نگاه است، بطور عجیبی او را همچون شخصی که اطرافش (چپ و راست) را پیوسته نگاه می کند که انگار بخواهد مطمئن شود کسی او را نمی پاید و یا پلیس سر نمی سرد توصیف می کند.
سپس به عنوان ولقب اشرافی اش می پردازد. شارلوس متعلق به خانواده ی گرمانت و برادرِ دوکِ گرمانت است، عمه اش مادام دو ویل پاریزیس[۴۴] و خواهر زاده اش روبر دو سن لو[۴۵] می باشد. پالامِد[۴۶]، اسم شناسنامه ای اش، اغلب کمرنگ شده و « مِمِه»[47] یا « شیطان بزرگ»[48] جایگزین آن شده است. او شخصیتی اجتماعی بوده که در تمامی ضیافت ها، تمامی سالن های ادبی و تمامی شب نشینی ها حضور می یابد. او از این ابهت تن و جان – که اطرافیان را مجذوب کرده و همانقدر نیز خواننده را مر عوب می کند – برخوردار است. به یاد دارم زمانی که آندره موروآ درباره ی این شخصیت حرف میزد می گفت: «هر رمان نویس خوبی خالق هیولا هایی است. بالزاک وترن[۴۹] را آفرید، داستایوفسکی استاوروگین[۵۰] را خلق کرد پروست شارلوس را هستی را بخشید». اما خوشبختانه این یکی هیولایی دلسوز بوده که ژرفای غیر عادی و پیچیدگی خصایلش او را از دیگران متمایز ساخته است.
او انسانی است بسیار فرهیخته و باکمالات، موسیقی دان و نقاشی که خود را حامی زنان و مردان جا زده است. او بخصوص راوی را، که مسلما شیفته اش است، تحسین می کند. از همان ابتدای رمان، راوی با «چشمانی ورقلمبیده » به او بر و بر نگاه می کند. با نگاهی به گذشته می توان فهمید که بحث ابراز تمایلات جسمی مطرح است، از آن نوع هوس های [جنسی] مرشد و مرید جوان آن هم به سبک ژید. این عشقی یونانی است، عشق مرد میانسالی که واقعیت های فرهنگ و زندگی را به جوانی زیبارو تعلیم می دهد.
آنچه پیش از همه برای راوی _و پروست _ جالب است بازی بین ظاهر و ژرفای [وجود] ، بین ظاهر و واقعیت است. شارلوس در ظاهر بسیار مردانه به نظر می سرد ولی از درون، یک زن است. توصیف این دوگانگی هم برای یک هنرمند و هم برای نقاشی که در جستجوی ماهیت وجودیست جالب می باشد. از دیدگاه پروست، ماهیت همجنسگرایی نهایتاً همان «اسطوره ی» «هرما فرودیته»[51] است: اینان موجوداتی هستند که از زمان های باستان به دو نیم تقسیم شده اند و این دو نیمه می کوشند که به هم ملحق شوند. شارلوس ترسیمی از این دو نیمه است.
شالوس که قبلاً متاهل بوده و سپس به یک مردِ زن مُرده یِ داغدیده تبدیل شده در خفا به مرد ها علاقه دارد و به مارسل پروست این امکان را می دهد که به مضمون «انحراف جنسی» یا به عبارتی به همجنسگرایی بپردازد. رمان نویس ضمنِ به روی صحنه آوردنِ عشق های جنجالی اش با «مورل»[52] جوان و «ژوپین»[53] خیاط، موفق به نوشتن این بیانیه که عنوانش سدوم و عموره است می شود. به کارگیری این دو اصطلاح به بخشی از انجیل اشاره دارد؛ سدوم و عموره دو شهر باستانی هستد که به وسیله آتش ویران شده و ساکنان همجنس بازشان به کیفر مرگ رسیدند. جلد چهارم در جستجوی زمان از رفته آنی است که رمان نویس در خلالش نشان می دهد که چگونه همجنس گرایان همیشه اقلیتی مظلوم بوده اند. این کتاب حماسی – که پروست همواره بیم آن را داشت که مبادا ناشر ها آن را نپذیرند – همچنین یکی از بلند ترین جملات رمان را در بر دارد، جمله ای تاثر آور در مورد چنین انسانهایی که برای ادامه به زندگی مجبورند خود را از دیده ها پنهان کنند و حتی جرات آن را ندارند که امیال ژرف خود را برای اطرافیانشان هویدا سازند. این کتاب از غنای احساسی و نوآوری ای بر خوردار بود که برای آن دوره شگفت انگیز می نمود. قبل از پروست هم نویسندگان همجنسگرایی وجود داشتند اما هیچ کس شهامت او را نداشت. پروست که انسانی کم سن، نحیف و بیمار بود و به هزار دلیل دیگر هم سرکوفت خورده بود، به معنای گسترده، نماینده ی اقلیت بیماران، یهودی ها، همجنسگرایان و به نوعی صدارسانِ اقلیتِ هنرمندان بزرگی شد که هرگز از آنها قدر دانی نشد.
در همان آغاز سدوم و عموره، راوی که در هتل گرمانت در پاریس زندگی می کند از روی راه پله، بارون دو شارلوس را می بیند که به تنهایی در حیاط قدم می زند…
«در آن لحظه، که شارلوس گمان نمیکرد کسی نگاهش کند، و آفتاب پلکهایش را میبست، آن تشنج و آن جنب و جوش ساختگی که تحرک بحث و نیروی اراده به چهرهاش میداد از آن زدوده شده بود. چون پیکرهای مرمری رنگپریده بود، بینیاش به درشتی میزد، گستاخی نگاه به خطوط ظریف چهرهاش مفهومی متفاوت نمیداد و زیبایی ترکیبشان را دگرگون نمیکرد؛ دیگر آدمی جز عضوی از خاندان گرمانت نبود، پالامد پانزدهم، انگار مجسمهای در نمازخانهی کلیسای کومبره. با این همه، آن ویژگیهای مشترک در همهی خانواده، در چهرهی آقای دو شارلوس ظرافتی معنویتر، و بخصوص ملایمتر مییافت. به حالش تأسف میخوردم که چرا عادت داشت چنان چهرهای را با آن همه ستیزهجویی، عجیبنمایی ناخوشایند، بدگویی، درشتی، زودرنجی و نخوت خراب کند، و چرا خوبی و ملایمتی را که در لحظهی بیرون آمدن از خانهی مادام دو ویلپاریزیس آن چنان سادهدلانه بر چهرهاش آشکار بود در پس خشونتی ساختگی پنهان میکرد. آفتاب پلکهایش را به هم میزد، پنداری لبخندی به لب داشت، و صورتش در آن حالت آسوده و انگار طبیعی به نظرم چنان مهربان، چنان خلع سلاح شده آمد که بیاختیار اندیشیدم که اگر بداند کسی نگاهش میکند خشمگین میشود؛ زیرا آن مرد، مردی که آن قدر پایبند مردی بود و تعصبش را داشت، و رفتار همهی مردان دیگر به گونهی نفرتانگیزی به نظرش زنانه میآمد، مرا فقط به یک فکر انداخت، ناگهان مرا به فکر یک زن انداخت از بس که خطوط چهره و حالت و لبخندش در آن لحظات گذرا زنانه بود.»[54]
بخش پنجم
آلبرتین
« یک شخص، سایه ایست که هرگز نمی شود در آن رخنه کرد » (طرف گرمانت)
در ابتدای جلد سوم «در جستجوی زمان از رفته» راوی متوجه می شود که شناخنت واقعی یک شخص غیر ممکن است. او ، بدین ترتیب، از رازی پر بها پرده بر می دارد؛ راز واقعیت که ورای ظواهر درک می شود. و آن را با آلبرتین، «دوشیزه ی شکوفایی» که در «بلبلک»[55] ملاقات می کند، تجربه می نماید. او [آلبرتین] که به «زندانی» و «گریخته» بودن محکوم است، معشوقه ی پروست خواهد بود، بی آنکه هرگز معشوق اش باشد.
در سدوم و عموره، چشمان راوی محو تماشای هواپیمایی می شود که در آسمان پرواز می کند. تصویر این دستگاه با «بالهایی طلایی» که در پسِ ابر ها ناپدید گشت، او را سرشار از اندوهی غیر قابل وصف نمود. این تصویر کوتاه به قسمت مشخصی از زندگی مارسل پروست باز میگردد؛ مرگ محبوب گرامی اش، آلفرد آگوستینلی[۵۶]در اثر یک سانحه هوایی، که یکی از الگو ها، یا شاید اصلی ترین الگوی آلبرتین سیمونه است.
رمان نویس او را در کابورگ[۵۷] ملاقات کرده بود. مرد جوان در آن زمان راننده ی تاکسی بود و مدت ها بعد در سال ۱۹۱۳ در پی یافتن شغل آمد خود را به پروست معرفی کند. پروست به او پیشنهاد می دهد که منشی تحریر وی شود تا در آپارتمانش در بلوار هوسمن[۵۸] به او جا دهد. اما در یک روز زیبا، اگوستینلی می گریزد تا بنامِ « مارسل سوان » به هوانوردی بپردازد. او که به این ورزش علاقه مند است، از دستورات مرکز آموزش سرپیچی کرده و بر فراز دریا پرواز می کند، قربانیِ نقص [فنی] می شود و هواپیمایش بر روی آب سقوط می کند. اگوستینلی شنا بلد نیست و غرق می شود. پروست که از پیش شروع به خلق آلبرتین نموده بود، تصمیم می گیرد که خصایل و سرشت اگوستینلی را در این شخصیت تعبیه کند. در اصل او همواره پنداشته بود که راوی علاقه شدیدی به دختری که او ماریا می نامید دارد. اما آشنایی اش با راننده همه چیز را از این رو به آن رو می کند.
همه چیز هایی که پروست دیده است، مسلماً به صورت دگرگون شده اما همچنان حاضر، در اثرش متبلور می شوند. او که تصمیم گرفته بود این شور و علاقه ای که تجربه کرده را عینیت بخشد، آنطور که آن زمان گفته می شد، اقدام به یک همجنس بازی ساده، که در آن مرد جوان به طرز بی رحمانه ای به یک زن تبدیل می شود، ننمود. پروست شناخت فوق العاده ای از زنها داشت، و پیوسته با آنها سر و کار داشت. لذا آلبرتین حقیقتاً یک زن است اما دو جنسگرا . او با راوی زندگی می کند، اما _ از آنجا که دنیایی پیراندلویی[۵۹] است و از واقعیت مطمئن نیستم _ کم کم متوجه می شویم که او با زن های دیگر ماجرا هایی دارد، بویژه با آندره[۶۰]دختر جوان طنازی که در بلبلک با او آشنا شده اند و راوی هم او را می شناسد.
آلبرتین که برای نخستین بار درآب بند بلبلک ظاهر می شود، تکراری ترین شخصیت «جستجو» است. او، به طور تناقص آمیزی، مقابل چشمان ما و یا شاید زیر قلم پروست دیر شکل میگیرد و تا آخر[رمان] هم شناخت ناپذیر می ماند. راوی از اینکه هرگز حقیقت را درباره ی او نمی داند عمیقاً رنج می برد و این دقیقاً آن چیزی است که زیباییِ شخصیت را باعث می شود. حتی خود خواننده، چه مرد چه زن، راجع به او نه شناخت خوبی دارد و نه چیز زیادی عایدش می شود. میل پروست به قرینگی را در خصوص همجنس بازی زنانه میبینیم. قبلاً « سدوم » را داشتیم و اکنون بواسطه ی این دختر جوانی که برخی خصلت هایش تا حدودی مردانه است « عموره » را . پروست همچون فروید معتقد است که ما نه کاملاً مذکر و نه کاملاً مونث هستیم. فقط یک آلبرتین وجود ندارد، بلکه بیشمار آلبرتینی که مانع از آن می شوند راوی در واقع او را تصاحب کند؛ لذا رابطه ی عاشقانه شان میسر نمی باشد. هر گاه راوی احساس میکند که از رازش پرده بر داشته و او را در تملک خودش تنها در آورده است، او از دست راوی، بخصوص در خواب، میگریزد و دختر جوان با رازش از دنیا می رود، چیزی که باعث می شود راوی بعد از مرگ او به کاوشی فوق العاده دست بزند که مثمر ثمر واقع نمی شود. لذا راز آلبرتین تمام و کمال حفظ می شود. آیا او به زنها علاقه داشت؟ آیا واقعا به مرد ها علاقه داشته است؟ خواننده هرگز به این مسئله پی نخواهد برد و شخصیت هایی به زیباییِ آنهایی که هرگز نمی شناسیم و رازشان راتا آخر حفظ می کنند وجود ندارند. وانگهی به همین خاطر است که پروست آن همه به پلئاس و ملیزاند[۶۱] علاقه داشت. آنگاه که او این جمله ی گولو[۶۲] «ولی ما همیشه از واقعیت مطلق نیستم» را چندین مرتبه نقل می کند، درواقع در عین سادگی و ایجاز دقیقاً از واقعیت پروستی خبر می دهد؛ واقعیت وجود دارد ولی ما از آن مطلع نیستم.
در اسیر، آلبرتین در آپارتمان راوی واقع در پاریس زندگی می کند؛ یک شب او روی تختِ خواب، خوابش برده و راوی برای تماشای او [از فرصت] استفاده می کند.
«شبهای خوشی را با گپ زدن با آلبرتین، با بازی با او، گذراندم، اما هیچ یک به خوشی زمانی نبود که خفتنش را تماشا میکردم. هر چقدر هم که وقت گپ زدن، یا بازی با ورق، آن حالت طبیعیای را داشت که هیچ هنرپیشهای نمیتوانست تقلید کند، در خواب حالت طبیعیاش عمیقتر، نابتر میشد. گیسوانش کنار چهرهی گلگونش روی تخت آرمیده بود، و گاهی دستهای از آن، راست و جدا افتاده، همان حالت بعد نمایی درختان قمری نازک و کمرنگی را داشت که افراشته در زمینهی تابلوهای رافائلیوار الستیر دیده میشود. گرچه لبانش بسته بود، از آنجا که نشسته بودم پلکهایش چنان نیمهبسته مینمود که کم مانده بود از خود بپرسم آیا براستی در خواب است. با این همه، پلکهای پایین افتاده به چهرهاش تداوم کاملی میداد که چشمانش آن را نمیآشفت. کسانی هستند که همین که نگاهشان نباشد چهرهشان زیبایی و شکوهی بیسابقه به خود میگیرد. آلبرتین را که پایین پایم خفته بود ورنداز میکردم. گاهی تکانی سبک ونامفهوم، چون لرزش شاخ و برگی که نسیمی نامنتظر چند لحظه ای بر آن بوزد، سراپایش را در می نوردید. دستی به موهایش میکشید و چون ان چنان نکرده بود که خود می خواست دوباره دستش را با چنان حرکت ارادی و مشخصی به گیسوانش میزد که مطمئن بودم بیدار می شود. اما نه، دوباره در خوابی که همچنان تداوم داشت آرام میگرفت. دیگر نمی جنبید. دستش را روی سینه اش میگذاشت و حالت آزاد بازویش چنان ساده لوحانه و بچه گانه بود که هنگام تماشایش ناگزیر میشدم لبخند خودم را مهار کنم، لبخندی که حالت جدی، معصومانه و پر از لطف کودکان می انگیزد. منی که در یک وجود چندین آلبرتین می شناختم، می دیدم که چندین تای دیگر در کنارم آسوده است. ابروان کمانی اش که تا آن زمان انگونه ندیده بودمشان گوی پلک هایش را چون لانه نرمِ سیمرغی در بر میگرفت. نژاد ها، پیشینه ها، کژی ها بر چهره اش نقش بسته بود. هر بارکه سرش را جابجا میکرد زن تازه ای می آفرید که اغلب برایم ناشناخته بود. بنظرم میآمد که نه یکی که بیشمار دختر از آن من است. نفسش که اندک اندک عمیق تر میشد سینه اش را بحرکتی منظم پایین و بالا میبرد و روی آن دستهای روی هم افتاده اش، مروارید هایش، از همان حرکت به شیوه ی متفاوتی تکان میخورد، انچنان که حرکت آب قایقها و زنجیرهای لنگر را می جنباند. انگاه چون حس میکردم که در عمق خواب است و دیگر به هیچ سد وصخره ای از اگاهی که اکنون دیگر در ژرفای دریای خواب فرو شده بود برنخواهم خورد، بی هیچ صدایی به عمد روی تخت می جَستم و کنارش دراز میکشیدم، دستی در کمرش می انداختم، لبانم را روی گونه اش میگذاشتم و دست دیگرم را که آزاد مانده بود روی قلبش و سپس همه ی تنش میگذاشتم که دم زدن آلبرتین آن را همچون مروارید هایش پایین و بالا میبرد؛ خودم هم با حرکت منظم او تکانی میخوردم، بر زورق خواب آلبرتین سوار بودم.»[63]نچهرهچش
[۱] El Makki, Laura. Et al. (2014). un été avec Proust. Paris, France : édition des Equateurs/France Inter, document numérique réalisé par Nord Compo, ISBN : 978-2-84990-318-6
[۲] Jean-Yves Tadié
[۳] Nouveaux mélanges
[۴] Le pouvoir du romancier
[۵] André Maurois
[۶] Octave Nadal
[۷] Maurice-Barrès
[۸] Jean Paulhan
[۹] La Nouvelle Revue française
[۱۰] Confession
[۱۱] Comédie humaine
[۱۲] George Eliot
[۱۳] Thomas Hardy
[۱۴] ELstir
[۱۵] Chardin
[۱۶] Longtemps
۱ پروست، مارسل. در جستجوی زمان از دست رفته، ترجمه مهدی سحابی، نشر مرکز، چاپ یازدهم، تهران، ۱۳۹۶، جلد هفتم از مجموعه هفت جلدی، صص۴۲۷-۴۲۸
[۱۸] Léonie
[۱۹] George Sand
[۲۰] Jeanne Proust
[۲۱] Gilberte
[۲۲] Albertine
[۲۳] Les intermittences du cœur
[۲۴] Sodome et Gomorrhe
[۲۵] Le côté de Guermantes
[۲۶] Saint-Loup
[۲۷] Doncières
[۲۸] Jean Santeuil
5 همان، جلد سوم، صص۱۷۱-۱۷۲
[۳۰] Charles Hass
[۳۱] Vermeer
[۳۲] Odette de Crécy
[۳۳] Renaldo Hahn
[۳۴] Les plaisirs et les jours
[۳۵] La sonate de Vinteuil
[۳۶] Hegel
[۳۷] Botticelli: نقاش ایتالیایی
[۳۸] Jean Baptiste
[۳۹] Du côté de chez Swann
[۴۰] Marquise de Sainte-Euverte
۱ همان، جلد اول، صص۴۶۰-۴۶۱
[۴۲] Baron de Charlus
[۴۳] La Bruyère
[۴۴] Madame de Villeparisis
[۴۵] Robert de Saint-Loup
[۴۶] Palamède
[۴۷] Mémé
[۴۸] Taquin le superbe
[۴۹] Vautrin
[۵۰] Stavroguine
[۵۱] Hermaphrodite: یکی ازشخصیت های اساطیر یونان باستان است، پسر هرمس و افرودیت بوده و اسم او به کسانی اطلاق میشود که همزمان دارای دو صفات مردانگی و زنانگی هستند.
[۵۲] Morel
[۵۳] Jupien
۱ همان، جلد چهارم، صص۴-۵
[۵۵] Balbec
[۵۶] Alfred Agostinelli
[۵۷] Cabourg
[۵۸] Haussmann
[۵۹] Pirandello : رمان نویس و نمایشنامه نویس مشهور قرن بیستم ایتالیا
[۶۰] Andrée
[۶۱] Pelléas et Mélisande
[۶۲] Golaud
۱ همان، جلد پنجم، صص۸۴-۸۵
‘
18 نظر
حميد
ترجمه ی بسیار سلیس و رسایی است؛ براستی که اثر پروست خودش قابل ترجمه نیست اما ترجمه ی آثاری که به نوعی نقد اثر پروست تلقی میشوند، خواننده را در فهم اثر مارسل پروست یاری میکنند. از مجله ی مد و مه برای انتشار چنین مقالاتی کمال تشکر را داریم
یوسف
دمت گرم عالی بود
حسن
آقای دوستی بسیار روان و شیوا ترجمه کردین احسنت
حسن
آقای دوستی بسیار روان و شیوا ترجمه کردین احسنت
نوروزی
واقعا عالی ترجمه شده بطوری که حس میکنی از اول این رمان رو نویسنده به فارسی نوشته
سجادی
با سلام
استاد عزیز…باعث افتخار دیدن پیشرقت شما.ترجمه شما مثل همیشه عالی و سلیس و روان هست. واقعا لذت بردم
مهدي پ
بسیار عالی وزیبا لذت کافی وخالص بردم هم از اثر مارسل پروست هم از ترجمه شیوای اقای دوستی
علی م
فوق العاده بی نظیر و خاص ادبیات به کار برده شده حرف نداره
امیر ح
بسیار عالی شیوا و رسا
بهمن میری دولیسکانی
بسیار عالی بود
میم میم
ممنون از این مقالۀ راهگشا. مترجم به خوبی از انتقال متن پیچیدۀ تادیه برآمده بود. باتشکر.
فاطیما ع
بسیارعالی بود اقای دوستی واقعا تحسین برانگیزه که اثری به این دشواری رو انقدر زیبا ورسا ترجمه کردین وباتوجه به اینکه این اثرپروست بی نهایت سنگینه بهتون تبریک میگم که انقد خوب از عهدش براومدین.دراخر هم براتون ارزوی موفقیت های بیشتر رو دارم وامیدوارم همیشه همین طور باعث افتخار همشهری هاتون باشین.
احمد حاتمی
عالی
mehdi.k
خیلی داستان زیبا و ترجمه قوی بود.خسته نباشید
اطلس
آقای دوستی، ترجمتون بسیار قابل تحسینه….. بسیار زیبا و روان ترجمه کردید….به امید موفقیت های بیشتر شما…. موفق باشید همیشه….
كيانا
خیلی ترجمه روان و داستان زیبایی بووود . بسیار عالی
محمد دوستی
داش مهدی گل واقعا شاهکار کردی بسیار فوق العاده بوده خوشم اومد شما بی نظیری ….به امید موافقیت های بعدیِِ
ساسا
مقاله ی کامل روندارید؟