این مقاله را به اشتراک بگذارید
آلاحمدِ داستاننویس و مدیرِ مدرسه
جماعت من دیگه حوصله ندارم*
علی شروقی
از کلیشههای ادبیِ کذب در ادبیاتِ ایران یکی هم این است که جلال آلاحمد کلا داستاننویس نبوده و صرفا نثرِ «گیرا»یی داشته است. آلاحمد البته نویسندهای بود که داستانِ خوب کم نوشت. بهترینهایش «مدیر مدرسه» بود و «سنگی بر گوری» و شاید تک و توک قصه کوتاه. اما اگر در روزگاری نه چندان دور کاوشگرانِ نقاط کورِ ادبیاتِ دهههای سی و چهل از کشفِ نویسندگانی که تنها دو، سه داستان یا یک رمانِ خوب نوشته بودند چنان ذوقزده شدند که بالاترین جایگاهها در تاریخ ادبیات داستانی را سخاوتمندانه به این نویسندگان بذل و بخشش کردند چرا آلاحمد را تنها به واسطه همان دو رمانِ کوتاه یعنی «مدیر مدرسه» و «سنگی بر گوری» نتوان نویسندهای مهم در تاریخ ادبیات داستانی ایران قلمداد کرد؟ این درست که جِلوَتِ آلاحمد بهعنوان روشنفکری کاریزماتیک که در مرکز روشنفکران منتقد حکومت پهلوی حضوری موثر داشت بر خلوتِ او بهعنوان داستاننویس چنان غلبه یافته بود که او را از به فعل درآوردن حداکثر ظرفیتهای ادبیاش بازمیداشت اما معدود جاهایی که خلوت غلبه پیدا کرده آلاحمد اوج هنرِ خود را نشان داده است. تضاد میانِ این خلوت و جِلوَت مسئلهای است که برخی منتقدان را نیز گمراه کرده و باعث شده است آلاحمدِ داستاننویس را یکسره نفی کنند، اگرچه از این عده بعضی بعدها جبران مافات کردند و توانِ ادبی آلاحمد را آنجا که این توان در اوجِ خود به منصه ظهور رسیده بود ستودند و بهموقع هم چنین کردند، یعنی درست زمانی که کلیشه داستاننویسنبودن آلاحمد جا افتاده بود.
درواقع بخشی از مسئله مواجهه با آلاحمدِ داستاننویس از همان غلبه هژمونی او بهعنوان روشنفکری منتقد و تأثیرگذار میآید. سلطه او بهعنوان یک روشنفکر متعهد در معنای سارتری بر جریان روشنفکری دهه چهل چنان قوی بوده که در تعبیر و تفسیر آثارش همواره دخالت کرده است. با مرور کارنامه داستاننویسی آلاحمد درمییابیم که این وجه از شخصیت او از دورهای به بعد خود او را نیز بهعنوان داستاننویس مقهور خود کرده بود، اگرچه آلاحمد در «سنگی بر گوری»، که البته در زمان حیاتش چاپ نشد، بر این چهره خویش یکسره خط بطلان میکشد و خود را شجاعانه در ساحتِ ادبیات عریان میکند و به همین واسطه میتوان به ضرس قاطع گفت که او بیبرو برگرد داستاننویس است.
گفتم بهترینهای آلاحمد از چند قصه کوتاه که بگذریم، «مدیر مدرسه» است و «سنگی بر گوری»؛ البته در مورد اولی، «مدیر مدرسه»، شاید همه با من همرأی نباشند و در آن جز نثر «گیرا» چیزِ دیگری نیافته باشند که این خود بازمیگردد به همان کلیشه مرسوم در این سالها و مقهورِ این کلیشه شدن و آن را تکرارکردن بدون رجوع مستقیم به خودِ متن و محکزدن این داوری با آن.
گیریم که ردّ ترفندبازی و تکنیک در این رمان کوتاه به چشم نیاید که نمیآید اما این دلیل بر ضعفِ قصه نیست. «مدیر مدرسه» به ریتمی که از آغاز پیش گرفته تا آخر وفادار میماند و این ریتم را بیهیچ تُپُقزدنی پیش میبرد و وفاداری به ریتم و منطقِ درونی که داستان از آغاز بر مبنای آن شکل میگیرد و جلو میرود، خود یکی از نقاط قوت این رمان است. در «مدیر مدرسه» جزئیاتِ داستانی بهقدرِ لازم حضور دارند اما در فشردهترین جملات و عبارات؛ از اشیاء گرفته تا شخصیتها و حالتها و حسها و وضعیتها همه به موجزترین شکل ممکن در رمان میآیند و حضورشان در عین اینکه آنی است در یاد میماند؛ مثلِ عکسِ پوشاننده داس و چکش، سنجاق کراوات لنگرمانندِ یکی از معلمها، ترکههای ناظم، معلمها، فرّاشها و همه آدمها و چیزهایی که راوی تند و موجز از آنها میگوید و میگذرد. حینِ این گفتن و گذشتن اما تکیهها و مکثها و درنگهایی هست که با لحن و زبان پدید میآید و نثرِ آلاحمد اگر «گیرا»ست درست به همین خاطر است؛ به این خاطر که «گیر» میاندازد و رهایت نمیکند. از همان آغاز قصه معلوم است که با وضعیتی خراب سروکار داریم و با راویای لجباز و معترض اما خسته که به تنگ آمده از شرایط، کُنجِ راحتی میجوید تا برکنار از محیطِ فاسد به کارِ خود مشغول شود. اما از طرفی این راوی، به قول معروف آنقدر «مایهدار» و «برجعاجنشین» نیست که بتواند یکسره کنار بکشد، در نتیجه به یک کنارهجوی همچنان درگیر بدل میشود. او نه یک راوی اخلاقمدارِ رمانتیک است که یکسره دامن از آلودگی برچیند و نه آدمی مثلِ اکثرِ مردم زمانهاش که تا خرخره در فساد و تباهی فرو برود و با آن خو بگیرد. چیزی است بینِ اینها و البته متمایل به پاکبودن و پاکماندن و از این رو نه فقط با آنچه در بیرون و پیرامونش میگذرد که با درونِ خود نیز سرِ جنگ دارد. این راوی، آرمانخواه و معترض به وضع موجود و منتقد آن است اما یکسره از فساد و بیتفاوتی و کرختی و باریبههرجهتی جاری و ساری در محیط بری نیست. نمیتواند بری باشد. او معلمی بوده است ناراضی از تدریس؛ برای همین هم خواسته است که مدیر شود. دلیل نارضایتیاش از تدریس را در اوایل داستان اینگونه شرح میدهد: «البته از معلمی هم اُقم نشسته بود. ده سال الف ب درس دادن و قیافههای بهتزدهی بچههای مردم برای مُزَخرفترین چَرندی که میگویی… و اِستغناء با غین و اِستقراء با قاف و خراسانی و هندی و قدیمیترین شعر دَری و صنعت اِرسالمَثل و رَدّ العَجز… و از این مزخرفات؟ دیدم دارم خر میشوم. گفتم مدیر بشوم. مدیر دبستان! دیگر نه درس خواهم داد و نه دَمبهدَم وجدانم را میان دوازده و چهارده به نوسان خواهم آورد و نه مجبور خواهم بود برای فرار از اِتلاف وقت، در امتحان تجدیدی به هر احمق بیشعوری هفت بدهم تا ایّام آخر تابستانم را که لذیذترین تکّهی تعطیلات است، نجات داده باشم. این بود که راه افتادم. رفتم و از اهلش پرسیدم. از یک کارچاقکن. دستم را تویِ دست کارگزینی گذاشت و قول و قرار و طرفین خوش و خُرّم و یک روز هم نشانی مدرسه را دادند که بروم وارسی، که باب میلم هست یا نه. و رفتم.» همینجا بایستیم و برگردیم به سطرهای آخرِ این عبارات: «رفتم و از اهلش پرسیدم. از یک کارچاقکن. دستم را تویِ دست کارگزینی گذاشت و …» طبیعتا راوی بهعنوان یک معلم، بهعنوان مهرهای نه چندان تأثیرگذار در چرخدندههای یک سیستمِ فاسد، نمیتواند آنچه را در این سیستم، ناکارآمد و مخل میپندارد تغییر دهد، بنابراین ترجیح میدهد فرار کند و کاری در این سیستم دست و پا کند که کمترین اصطکاک را با آن داشته باشد و مدام مجبور نباشد به وجدان معذبش جواب پس بدهد. میخواهد دستکم مشارکتی در دامنزدن به فسادِ سیستم نداشته باشد. طنزِ ماجرا اما اینجاست که برای پاکبودن باز مجبور است به مقادیری آلودگی تن دهد. کارچاقکن با قامتی افراشته سرِ راهِ این راویِ منزهطلب ایستاده است. حکمی که راوی به موجب آن مدیر مدرسه خواهد شد بیمایه امضا نمیشود و راوی باید صدوپنجاه تومان در کارگزینی کل مایه بگذارد تا این حکم امضا شود. راوی مایه را گذاشته است، پس رختِ خویش یکسره بیرونکشیدن از پلشتی محال است و این حقیقتِ تلخ در طولِ داستان به انحاء مختلف خود را به راوی مینمایاند. چنین مضمونی طبعا اگر به دست قصهنویسی انساندوست و متعهد و مبارز اما بهلحاظ هنری بیسلیقه و درجهدو میافتاد از آن یک قصه جدیِ سوزناکِ حماسی میساخت در بابِ ایستادگی و تسلیمنشدن و اینجور چیزها. راوی قصه آلاحمد اما یک آدمِ واقعی است که انساندوست است و متعهد اما جاهایی هم وا میدهد، جاهایی میترسد، جاهایی تسلیم میشود و زیرجلکی باجی میدهد و در نهایت اما کاری با کارِ این قافله ندارد. او خسته و بیحوصله است؛ حتی آمده مدیر بشود که یکجورهایی از زیرِ بارِ مسئولیتی که نمیتواند آن را به دوش بکشد در برود و در کسوت مدیریت هم جاهایی از زیرِ کار در میرود و کارها را به ناظم میسپارد. همان اولِ کار که سرِ صف میرود تا برای بچهها نطق کند در مواجهه با آن همه شاگرد گوشی دستش میآید که قضیه به آن سادگی هم که میپنداشته نیست و مضطرب میشود و دستِ آخر هم اتفاقی که بین دوتا از همین شاگردها میافتد به این میانجامد که قیدِ مدیریت را بزند و استعفا بدهد چون میبیند نه فقط نمیتوان چیزی را عوض کرد بلکه گوشهای دستاندرکاران امور نیز همه سِر شده و آنچه او درد میداند و میخواهد فریادش بزند برای مسئولان، امرِ پیشپاافتادهای است که ارزش وقتتلفکردن ندارد. این است که ترجیح میدهد کلا رها کند و کاری با کارِ این قافله نداشته باشد. تا پیش از رسیدن به این مرحله اما گهگاه چیزی از درون به او سیخونک میزند و وامیداردش که بپرد وسط اگرچه هربار چنین میکند دستِ آخر سَر میخورد و مأیوستر میشود. این راوی یکبعدی نیست و به هیچوجه هم قرار نیست در نبرد با سازوکاری تباه پیروز از میدان بیرون آید. در پایانِ داستان، او شکستخوردهتر از پیش استعفایش را مینویسد. این شکست ریشه میدواند تا بعدها در «سنگی بر گوری» عمیقتر و درونیتر خود را به خواننده بنمایاند.
*سطری از شعرِ شاملو
شرق