این مقاله را به اشتراک بگذارید
آنچه می خوانید گفتوگوی مهین مبلانی است با فرخنده آقایی؛ گفتگویی که به مناسبت حضور حاجی زاده در ونکوور انجام شده و در شهروند کانادانیز منتشر شده است، با توجه به ویژگی منحصر به فرد این گفتگو آن را در مد و مه به نقل از شهروند بازنشر می کنیم.
فرخنده حاجی زاده در کجای زندگی قرار دارد؟
گفت و گوی مهین میلانی با فرخنده حاجیزاده بهانگیزهی حضورش در ونکوور – کانادا
مهین میلانی
قصهی زنی که ترس از «آبرو» تمام زندگیاش را پر میکند. ناآشنائی به مسائل جنسی در نوجوانی او را در منگنه میگذارد. میشود اسیر خانواده، سپس اسیر شوهر. به زور او را شوهر میدهند. عشق به بچهها او را در تنگناهای اسارت باقی میگذارد و دستش را میبندد برای انجام هرخواستهای. آنگاه زندان و بیکاری شوهر مشکلاتِ مالی را نیز به دوش او میاندازد. و سرانجام قتل برادر و کودکش با ۳۷ ضربه چاقو و انزوای او در شهر کرمان از جانبِ اقوام و همشهریان، او را برای همیشه در محاق نگاه میدارد. و در این شرایط است که او به خواستههایش در زمینهی ادبیات پاسخ میگوید. با حسش حرکت میکند. و اکنون جایی که دارد در ادبیات ما، قبل از هرچیز برخاسته است از این حس که به گمان من موتور محرکهایست در قبال این محدودیتها و تنگناها. این زن فرخنده حاجیزاده است. محصول تضادها و تناقضها و پارادوکسهای جامعهی ما. جایی که او اکنون درآن نشسته، مصدر زنی است با اراده، با پشتکار و موفق. اما آیا خود او هیچ لذتی برده است؟ زندگی کرده است؟ این موفقیتها آیا خلاء و فقدان را پر کرده است؟ حالا او در کجای زندگی قرار دارد؟ و اگر این تنگناها نبود، او چه جایی میداشت؟
مهین میلانی: در ۱۴ سالگی بدون خواست خودتان شما را به طور سنتی شوهر میدهند. معمولاً زنان در این نوع پیوندها از فعالیتهای اجتماعی باز میمانند. یا حداکثر به نقاشی و نویسندگی میپردازند که بار چندانی ندارد و حداکثر چند تا داستان از نوع آپارتمانی یا آشپزخانهای منتشر میکنند که به درد بخور نیست. اما شما دانشگاه رفتید. به شغل کتابداری پرداختید. دو نشریهی «بایا» و «قال و مقال» رامنتشر میکردید و به ویژه «بایا» که کارش بیشتر گرفت از نشریات مطرح بود. در چه شرایطی قرار گرفتید که خود را اعتلا دادید. در نشست تورنتو گفتید که این شرایط را خودتان فراهم کردید. بیشتر در این زمینه بگوئید.
فرخنده حاجی زاده: هیچ شرایطی نبود. من شرایط را خودم ساختم. زمانی هست که دختر نوجوانی را به شوهر پولداری میدهند که خلاء مالی را پر کنند. در موردی از این نوع گرچه شرایطی تحمیل می شود اما امکاناتی هم ایجاد می کند؛ در مورد من اما چنین چیزی نبود. اگرچه ازدواج من به علت مشکلات اقتصادی نبود، البته خانوادهی من وضعیت اقتصادی خوبی نداشت، اما ازدواج من به این علت نبود.
خانوادهی شما فرهنگی بودند. بله؟
من مادر بزرگی داشتم که زن متفاوتی بود. در زمان ازدواجام زنده نبود. زنی بود که ۱۰۰ سال پیش از این در کرمان با دوچرخه، بدون حجاب رفت و آمد میکرد. با یک مرد خارجی ازدواج کرده بود. کت و شلوار مردانه میدوخت و در خانهاش کلاس موسیقی دایر کرده بود. من او را گذرا میدیدم. ولی همین دیدارهای گاه گاه تأثیرش را گذاشت. خانوادهی من خانوادهی مهاجری بودند. خانواده پدری به دلیل ورشکستگی از دارابِ شیراز با کتاب و درختِ نارنج پاشده و آمده بودند به روستای زیبا و خوش آب وهوای بزنجانِ کرمان. همین؛ و این همون ریتم شاعرانهایست که باعث همهی چیزها میشود. پدربزرگ مادری، گویا به دلیل درگیری با حکومت، با همان مادر بزرگی که فامیلی دیلمی دارد و دو دخترش از اصفهان به روستای رابر در نزدیکی بزنجان پناهنده میشود یا به نوعی فرار میکند. هر دوخانواده ساکن روستا میشوند. یعنی یک شجرهی خیلی درهم برهم… بعد مادربزرگم که زندگی روستا رو تاب نمیآورد – خُب زنی بوده که به بهداشت اهمیت میداده و برخورد متفاوتی داشته – ظاهراً مورد شماتت و مسخرهی اهالی روستا قرار میگیرد و نمیخواهد بچههاش را آنجا بزرگ کند. به پدربزرگ عاشقم فرمان کوچ میدهد اما پدربزرگ زیربار نمیرود و اجازه خروج بچهها را هم نمیدهد. مادر بزرگ به خیال اینکه عشق کار خودش را میکند و پدر بزرگ دنبالش کشیده میشود، درکرمان ساکن میشود. پدربزرگ هم که یک پاش توی سنت بوده، پای دیگرش هم توی زمین. زمین براش مهم بوده. بهش برمیخورد که زنی بهش گفته بدو بیا! او نمی رود. در نتیجه مادر من و خواهرش، که به دلیل بیماری از دست می روند، میمانند پیش عمه و زنعمو و عمو با رفتارهایی که معمولاً با بچهای میکنند که مادرش نیست و پدرش هم مرده (پدربزرگ از غصه دق میکند)، و به مادرم به عنوان یه موجود زیادی نگاه میکنند. شاید همین باعث شد که مادر بعدِ ازدواج و بچهدارشدن هرگز پیشنهاد مادربزرگ را برای زندگی در شهر(کرمان) نپذیرفت. یعنی ما در روستا ماندیم. چون مادرم مخالف بود اما پدرم نه، چون آدمِ خیلی روشن و اهل مطالعهای بود. البته مادرم هم آدم دگمی نبود. منتها میشد بهش حق داد که با آن کودکیِ سخت، حالا گوش به فرمان مادرش ندهد. ولی برای من حضور و زندگیِ مادر بزرگ خیلی جذاب بود. دو- سه تابستانی که رفته بودم آنجا به شدت شخصیتاش روی من اثر گذاشت. با اینکه گذرا بود این حضور، ولی حضوری تأثیرگذار بود. پدر من آدمی بود که سوادِ خواندن و نوشتن داشت. البته با خط سیاقی مینوشت. ولی به شدت اهل مطالعه بود و شبها توی آن فضای وهمآلودِ روستائی و با آن چراغ زنبوریها که ما نوبتی تلمبه می زدیم (من و برادرها هرکدوم بهنوبت میبایست ۵۰ تا ۱۰۰ تا ۵۰۰ تا تلمبه میزد، و بعد تا خسته میشد، آن یکی شروع به تلمبهزدن میکرد)، برای ما داستان هزار و یکشب میخواند. سمک عیار، شاهنامه ، کلیله و دمنه، حکایات سعدی و گاهی هم امیرارسلان میخواند. درنتیجه وقتی من به طور جدی وارد عرصهی ادبیات شدم، دیدم قبل از اینکه اینها را بخوانم، قبلاً شنیدهام و در من درونیِ شدهاند. سن که رفت بالاتر، دورهی پاورقیهای ارونقی کرمانی، ر. اعتمادی بود و جواد فاضل. من اینها را دوست داشتم. منتها بابام مخالف بود. او تکیهاش روی هزار و یک شب و سمک عیار بود. بابام روستائی بود و توی روستا زندگی میکرد اما چون معلمهای ما از شهر آمده بودند، شیکتر و جوانتر بودن، فکر میکردم که بابام متوجه نیست و روستائی فکر میکند. بعدها فهمیدم که آن «هزار و یکشب»ی که او رویش انگشت میگذاشت، چه اثر درخشانی است. من چادر میکشیدم روی سرم به بهانهی کتاب درسی میرفتم زیر آفتاب دراز میکشیدم و جواد فاضل میخواندم. از طرفی گاهی جبر زمان ما را در شرایطی قرار میدهد که خود بهخود آن شرایط به ما کمک میکند؛ در روستای ما تنها یک مدرسه بود و آنهم تنها مدرسهای بود که پسر و دختر قاطی میتوانستند در آن درس بخوانند. این اتفاق از سر ترقی نبود بلکه از سر اجبار بود. همین مختلط بودن خیلی به من کمک کرد که برقراری ارتباط راحت را با آقایون یاد بگیرم. گرچه بخشهای دردناکی هم وجود داشت. ما ۵-۶ تا دختر بودیم که تک تک اینها یا به علت عدم علاقه به مدرسه رفتند کنار یا شوهرشان دادن یا به هرحال بزرگ که شدند نگذاشتند بیان توجمع پسرها. من موندم به عنوان تنها دختر مدرسهی پسرانه با ۳۲ دانش آموزِ کلاسِ پنجم و ششم که ما با هم می نشستیم در یک کلاس و یک معلم ادارهاش میکرد.
معضلِ مهمِ دختران: پرده بکارت
ناگفته نماند که معضل مهمی که در سر راه همهی دختران وجود داشت – و حالا من چون یک ذره قیافه هم داشتم، شدتش را بیشتر میکرد ـ پردهی بکارت بود. یعنی ما باید مدام محافظت میکردیم از پردهی بکارتمان. از جوب نپریم، ممکنه از دست بره. از درخت آلبالو نری بالا، ممکنه آسیب ببینه. مواظب پسرها باش. مواظب معلمها باش. و این موضوع آنقدر من را عذاب داد در کودکی که… مثلاً تو روستا، یک باغِ بزرگ جلوی خانهی ماست. یادمه مادرم هروقت میخواست بره بیرون برای خرید، یا به هر دلیل دیگهای، پشت سرش کلون در را از بیرون میانداخت. این برایم یکی از عذابآورترین لحظهها بود. با اینکه خانه خیلی بزرگ بود، ولی من فکر میکردم توی قفسام. میرفتم پشت در مینشستم و به هرکس که از کوچه رد میشد التماس میکردم کلون در را برایم باز کند. همیشه دلم میخواست این در باز بشه. کسی هم باز نمیکرد. میگفتند ساکت. همونجا بشین. مادرت بسته. مادرت باید بیاد در را باز کنه. مادر تمام مدت برای حفظ پردهی بکارتم آنجا زندانیام میکرد؛ همین باعث میشد که ضمن اینکه این پسرها رو خیلی دوست داشتم، برادروار، ولی همیشه وحشتم از این بود که مبادا انگشت هم کلاسیام به بازویم بخورد…
پرده هه پاره میشه…
آره. آگاهی هم نمیدادن که در چه شرایطی این آسیب را میبینیم. ما فکر میکردیم اگه دستی هم بخوره پرده پاره میشه. زندگی ما پراز تناقض بود. مادرم با اینکه زن بیسوادی بود، تحت تأثیر پدرم، تحت تأثیر مادرش، داییاش، با شعر و ضربالمثل حرف میزد. پیدا بود از آن خلاقیتهای قربانی شده است. میشد فهمید خیلی توانا بوده ولی هدر رفته بود. صدای خیلی دلنشینی هم داشت. در ۷۰- ۸۰ سالگی عین قمر آواز میخواند. مدام میگفت دخترم باید بره دانشگاه، اگر نره نمیذارم ازدواج کنه…
عجب پارادوکسی. از یک طرف پرده نباید پاره بشه. از طرف دیگه باید بره دانشگاه…
خُب از طرفی هم رسم بوده خانوادهای که رفتارشان خوب است، اهل آبادی پسرهاشون رو سوق میدادن که بروند خواستگاری. دختر هم اگه یک ذره قیافه داشته باشه دیگه وامصیبتا…
یک ذره که نه خیلی قیافه داشته…
به خاطرِ همین مادرم دنبال یک راهکار بود. از اون راهکارهای ابلهانهای که در آن دوره وجود داشت، یکی این بود که میخواستند برای یک آخوند من را صیغه کنند که به مادرم محرم بشه. من هیچ وقت اون صحنه یادم نمیره.
شما رو صیغه کنند که به مادرتون محرم بشه؟
مادرم می شد مادر زن. مادرزن به مردی که من را صیغه کرده بود، محرم میشد. منتها صیغههای یک لحظهای. صیغه میکردند و فوری پسمیخواندند. یک کلاه شرعی.
بعدش چه اتفاقی می افتاد؟ چه آزادگی به شما داده میشد؟
به من هیچ آزادگی نمیداد. به مادرم آزادگی میداد. محرم میشد به اون مردی که با خانوادهی ما رفت و آمد میکرد. جوبِ آب از حیاط خانهی ما رد میشد. روستائیها معمولاً آب را تقسیم بندی میکنند. گذرگاهِ آب آنجا بود. بعضی از اینها چون آب مورد نیازشان از جلوی خانهی ما رد میشد مجبور بودند رفت وآمد کنند که برای دو- سه نفر از اینها من را صیغهی چند دقیقهای کردهبودند تا به مادرِم محرم بشوند و سپس پسخوانده بودند. چون مادرم هم از آن زنهایی نبود که روسری و چادر سرش کند، میخواست آزاد باشد. یک کلاه شرعی که هم آن آزاد باشه، هم آنها یاالله، باالله نگویند و بیاین و بروند. همسایهی ما برادری داشت که تابستانها دوماهی از شهر میآمد هواخوری. الان هم هست. امام جمعهی یک مسجد در کرمان هست. آدم بدی هم نبود. آمده بود آنجا و به مادرم چونکه در زمان بیماریاش به برادرش خیلی کمک کرده بود، ارادتی داشت. خیلی می آمد خانهی ما. پیشنهاد دادن که من را برای او هم صیغه کنند تا به مادرم محرم بشود. من آن صحنه را هیچوقت فراموش نمیکنم. این تنها موردی بود که ایستادم واین قدر فریاد کشیدم؛ «زن آخوند نمیشم» که صیغه بهم خورد.
پدرتون هم فوت شده بود دیگه؟
نه پدرم بود. بههمین خاطر، مادرم را که صیغه نمیکردند، من را صیغه میکردند. من را هم صیغه میکردند برای ده دقیقه و بعد پس میخواندند. البته این ماجرا در کل روستا بود. در خانوادهی ما چون رفت وآمد زیاد بود و مادر من هم چندان به حجاب پایبند نبود، شدتش بیشتر بود.
آنوقت همان ده دقیقه به آنها این آزادی را برای همیشه میداد؟
خب مادرم میشد مادر زنِ قبلی، که یعنی برای همیشه محرم میشه. یک جور کلاه شرعی.
حالا چرا برای این یکی مخالفت کردید؟
نمیدانم شاید این یکی آخوند بود. آدم معمولی نبود. حالا این را گفتم که بگم که یکی از معلمهای ما که هم خودش و هم خانماش معلم روستای ما بودند – یکی در این کلاس، یکی در آن کلاس – با خانوادهی ما چون بارقهی فرهنگی داشت و تا حدی شهری به حساب میآمدند، رفت و آمد داشتند. آقا معلم خیلی تعصب داشت که من به دلیل استعدادی که دارم درس بخوانم، دانشگاه بروم و… پیشنهاد داد برای یکی از پسرهاش که از من خیلی کوچک تر بود و اسمش مهران بود، صیغهام کنند که با این کار هیچکس نتواند مانع ادامه تحصیلام شود. به هر کسی هم که آمد بگویند من صیغهی مهران هستم.
شما رو ابدی کرد.
اینجا دیگه بحث محرمیت نبود. برای نجات خودم بود. و جالب بود که خود آن قانون را بعداً نقض کرد. همون قانون را. من تا کلاس ششم در آن روستا درس خواندم. ولی اینجا دبیرستان نبود. خانواده به خاطرِ من کوچ کرد. رفت شهر مجاورش بافت تا بتوانم در آنجا درس بخوانم. چند ماه بعد همسر من آمد خواستگاری و مادرم برای رهایی سوقاش داد به سمت آقا معلمی که مرا صیغهی مهراناش کرده بود و گفت که تصمیم با اوست. حالا این آقای معلم ارادتی به این آقا که همسر من شد داشت و گفت که این مرد خوبیه. صیغه را پس خواند و ما ازدواج کردیم. پدرم مخالف بود. خانهی ما اما به شدت زنسالاری بود و مخالفت پدرم راه به جایی نبرد. دو تا از برادرها خیلی از ما بزرگتر بودند که یکیشان جزء اولین کسانی بود که در آن روستا تحصیلات داشت. دیپلم گرفته بود و…
حمید بود؟
نه. دوتا برادر ناتنی داشتم و اشتباهشان این بود که به جای این که بیان و مخالفتشان را اعلام کنند، قهر کردند و نیامدند. دو تا برادر تنی داشتم. محمد و حمید. محمد سکوت کرد. بیشتر اوقات سکوت میکند. الان هم همین طوره. اما حمید چاقو کشید. او تنها کسی بود که واکنش نشون داد. هیاهو به پا کرد… می کشم… می درم… ولی کسی جدیاش نگرفت. دورش کردند از صحنه. من هم گریه و زاری که فردا امتحان دارم. من واقعاً عاشق درس خواندن بودم. هنوز هم اول مهر که می شه حالم دگرگون میشه. البته الان به دلایل دیگهای حالم خراب میشه. به دلیل تداعی قتل حمید وکارون حالم خراب میشه. ولی قبل از حمید هم من همیشه اول مهر حالم خراب بود چون حسرت مدرسه و کلاس درس می آمد و چنبر می زد.
سکوت کردم و آنها سکوت مرا به معنیِ رضایت تلقی کردند
خب شما چه حسی داشتید؟
این دیگه پرسیدن داره؟
دوستش که نداشتین. نمی خواستیناش. زوری هم که بود. باید میرفتین باهاش تو رختخواب. میتونستین بعدن تو زندگی یک عکسالعملهای دیگه نشون بدین.
من خیلی سریع مادر شدم. همون مسئلهی پردهی بکارت تو آن لحظهای که ما را گذاشتن با هم تنها…
شب زفاف؟
نه، نه. فقط گونهام را بوسید. من فکر کردم آبروم رفت.
مثل همون انگشته.
مثل همون انگشته. حتی بعدش برادرها وقتی فهمیدند که چه اشتباهی کردند، آمدند و مُصِر که بههم بزنند. بعد از خرابی کوفه. مادر هم متوجه اشتباهاش شده بود. منتها من سکوت میکردم. نمی توانستم بگم که چه اتفاقی افتاده و یکی من رو بوسیده و… سکوت کردم. سکوت کردم و آنها سکوتم را به معنیِ رضایت تلقی کردند. و من تا بخواهم بجنبم مادر شده بودم. و این مادرانگی در من خیلی قوی بود. من بچههام را با آگاهی بزرگ نکردم، با غریزه بزرگ کردم. خیلی هم بد حرکت نکردم. من شبی شاید دهبار بلند میشدم گوشم را میگذاشتم روی قلب پژمان ببینم زندهاست. بلافاصله بعد از ازدواج همسرم ایرج را فرستادند آذربایجان. آنجا، نه مادر بود، نه مادر شوهر بود، نه هیشکی بود و نه حتی زبان می دانستم. تنهای تنها، و من باید شکم آن بچه را هم سیر میکردم. اول اسکو رفتیم. بعد جلفا. جلفا باز چهارتا فارس پیدا میشد. اسکو که هیچ کس نبود. البته خیلی زود ترکی یاد گرفتم. آشپزی بلد نبودم و همه از یک دختر چهارده ساله توقع یک زن پنجاه ساله را داشتند در امورات خانه و همسرداری و… هر چهارشنبه کشیک میکشیدم. مجلهی زن روز در میآمد که هر هفته دستورالعملِ یک غذایی را آنجا مینوشت. من خجالت میکشیدم از کسی بپرسم که مثلاً فلان غذا را چه جوری درست کنم. اون موقع هم نه تلفنی بود که آدم به مادرش زنگ بزنه، یا به کسی زنگ بزنه… مجلهی زن روزغنیمتی بود و من منتظر بودم که چهارشنبه بشه و «زن روز» دستم برسه و من غذای تازهای بپزم. بعد بههرحال یک زندگیای تشکیل شد. البته ناگفته نماند که ایرج همسرم انسان بسیار شریفیه درعین حال. وقتی با من ازدواج کرد، با این که ۲۷ سال داشت مثل همهی مردهای آن دوره نسبت به خیلی چیزها آگاهی نداشت. و آدمِ شریف بودن یک چیزه، همسر مناسب بودن یک چیز دیگه است. کما اینکه من هم قطعاً برای او زن مطلوبی نبودم. گاهی دلم برای اوبیشتر از خودم می سوزه. چون فکر میکنم که اگر آن زنی داشت که سنخیت بیشتری با خودش داشت، زندگی شیرینتری می داشت… هرچند در این زمینه میشد گفت من زن هنرمندی نبودم و هیچ چیز را به هم نزدم که هیچ…
چرا نزدین؟
به خاطرِ بچهها. بهخاطرِ هرچیزی.
الان شوهرتون هستند؟
هست. بیماره. و من دو – سه ساله که می خوام بیام بیرون. تازه شرایط جسمیاش بهتر شده بود که توانستم بیام.
الان ایشان ایران هستند؟
بله ایران هستند. قبل از انقلاب چند سالی رفت زندان به دلیل درگیریای که با فرماندهاش داشت. و بعد اخراج شد. بیکار شد. بارِ اقتصادی زندگی هم آمد روی دوش من. تلاش میکرد. اما کاسب نبود، به هرحال چون این کاره نبود. در طی سه سالی که در زندان بود، من درسی را که شروع کرده بودم تا مرحلهی دیپلم رساندم. دیپلمم را گرفتم. دانشگاه قبول شدم. نفر سوم دانشگاهِ متحدین شدم. دانشگاهی که بعد شد الزهرا در تهران. رشتهی ادبیات و زبانهای بیگانه. شوهرم گفت من نمیام. بچهها را هم نمیذارم. بچهها را گرفت. حربهای بود که مرا وادار به تسلیم میکرد. در نتیجه تحصیلِ آن جوری هم نتوانستم انجام بدم تا اینکه انقلاب فرهنگی شد. بعد از انقلاب فرهنگی من رفتم لیسانسم را گرفتم و …
آن موقع اجازه داد؟
آن موقع اجازه داد. ببینید یک بخشی از ماجرا هم این بود که من هم بلد نبودم گفت و گو کنم. یک جور حجب شهرستانی، یک جور مصلحتاندیشی، یک جور چیزهایی که حالا آدم به عقب برمی گرده نگاه میکنه. یک جور خجالت کشیدن، یک جور شرم بیهوده. شاید اگر من هم به خانواده میگفتم، یا با خودش بلد بودم درست حرف بزنم، شرایط آسانتر میشد. کاش در مدارس به جای حفظ فرمولهای ناکارآمد زندگی کردن یاد میدادن. همکاری هم کرد توی دوران تحصیل من. اما دورهای که از زندان آمده بود بیرون، دچار یک بدبینیِ بیهودهی خاص شده بود. در را قفل میکرد. من از پشت بام میرفتم امتحان میدادم. کتاب سوزان داشتیم. کارتون کتابها را سوزاند…
در کتاب «من، منصور، آلبرایت» این کاملاً مشخص است. ایرج شوهر شما یکی دوبار منصور را “چلغور” مینامد. و این بیشتر از این که تردیدش به کارآئی منصور در یافتنِ قاتلِ حمید برادر شما باشد، از حسادت است وقتی شما با منصور تنها به صحبت مینشستید.
بله. و بعد هی دست زد به کارهای آزاد و هی ورشکست شد. نمی دانم من…
خُب بعد از انقلاب هم بود و همه چیز بههم ریخته بود و خیلی صاحبان مشاغل کارشان را از دست داده بودند.
همین طوره. اما دو – سه اتفاق خیلی به من کمک کرد. یکی حرفهی کتابداری بود. شاید اگر کتابدار نبودم… خب شما به هرحال وقتی کتابدار هستید…
به هرحال انتخاب شماست که مهمه. شما میتوانستید بروید سراغ کار دیگری.
من از اول مشخص کرده بودم که من باید کتابدار بشم. البته تصویری که اون موقع از کتابداری داشتم این بود که مینشینی آنجا فقط کتاب میخوانی، آن را به عنوان یک حرفهی علمی نگاه نمیکردم. ولی وقتی وارد شدم دیدم برای خودش کاریه. کاری سنگین. چون عاشق این رشته بودم، با یک دورهی یک ماهه و مطالعهی کتابهای کتابداری، کتابداری را در حد توان خودم عالی یاد گرفتم. نظام سنگین و بیهودهی اداری را بهعشق کتابداری، فقط به عشق این کار تحمل کردم. و این خیلی کمک کرد. چون کتابی که شما میخواستید شماره بدید، کُد بدید، باید مقدمهاش رو می خواندی. مثل الان نبود که جستجو کنی در اینترنت و بگیری… میرفتی گاهی کتاب را تا ته میخواندی که بفهمی چیه. ولی خب یا جذب میشدی، یا از سر اجبار می خواندیش. یا از سر علاقه کتابی را میگذاشتیاش کنار و می گفتی من باید این را بخوانم. یکی دیگه هم، کلاسهای درس دکتر براهنی بود که دریچهی جدیدی را در دنیای جدی ادبیات بهروی من باز کرد.
در داستان «آن یکی، آن دیگری» که من به طور شفاهی شنیدم در ویدئوی شبِ نشست اخیر شما در تورنتو، مرد یک فرد سیاسی است که به امور احساسی و زندگی توجهی ندارد. زن برعکس اوست. سئوال من اینست که چرا این نقشها را برعکس به این دو نفر ندادید و در آخر زن است که همه چیز را وا میگذارد. تصور من ایناست که زن تن میدهد. یعنی به خواست خود پاسخ نمیگوید.
من در این مجموعه سعی کردم شخصیتها چهره نداشته باشند. دیالوگ حداقل باشه و حتی دلم نمیخواست قصه مکانِ جغرافیایی مشخص داشته باشه. دلم میخواد آدمها با حسهاشون حرکت کنند. مردِ قصه سیاسیه. آدم سیاسیای که عواطف شخصی و حسهای شخصی و درگیریهای عاطفیاش را مخفی میکند تا زمانی که عدالتِ اجتماعی محقق بشود… نمیدانم این بشه…آن بشه… آنوقت ما پاسخ به عشق و عاطفهمون بدیم. قصدم این بود که بگم زن با حسهاش حرکت می کنه. زن برای عشق حرمت قائله. اما مرد درگیر یک سری قالبهای از قبل تعیین شدهی شعاری است. ضمن این که درگیر عواطف هست، اما منتظر یک جامعهی آرمانیِ ذهنشه که اتفاق بیافته بعداً بیاد به عشقش بپردازه. زن قصه هم آن درگیریهای سیاسی را داره. با اون همراهه. وگرنه که پا به پای او پیش نمیرفت. اما مثل آن بسته نگاه نمیکنه. فردیت داره. با یک دنیای عاشقانه روبه روست. هدفم در آنجا این بود که بگم عشق برای زن معنا داره. میگه من اونجا خودم را حذف می کنم. چون مرد حتی توی جمعی که مینشینند سعی میکند با او چهره به چهره نشه. چون وقتی چهره به چهره میشه، مجبوره واکنشهای عاطفی نشان بدهد و نمیخواهد واکنش عاطفی نشان بده. سازمان بهش اجازهی اظهارِ نظرِ عاطفی نمیده. در نتیجه سعی میکند که عواطف خصوصیاش را در عمومیتاش ضرب کنه. درنتیجه زن به خاطر رهایی مرد خودش را می کشه کنار. میگه حالا راحت باش. چون نمیخواد چیزی رو تحمیل کند.
در اینجا مسئلهای هست قابل توجه. سیاست کاملاً از زندگی و حس فردی جدا نگاه داشته میشد. در حالی که در نهان این حسها وجود داره. به یک شکلی فداکاری و از جانگذشتگی در راه سازمان و ایدئولوژی هست. همان که ما در شهادت مذهبی هم میشناسیم. درست میگوئید. ارتباط جنسی و عاطفی یک امر فردی است و می تواند منافاتی با حرکت سیاسی نداشته باشد. خوب این دیدگاه نیز ناشی از بسیاری بینشهای غلطِ آن زمان بود که متاسفانه کمتر به آن برخورد شده است. آن زمان دفاع از ایدئولوژی محور اساسی بود که متاسفانه در هیچ یک از این ایدئولوژیها آزادیِ فردی، رابطه با خودِ آدمها مد نظر قرار نداشت. برعکس آزادگیهای فردی را میگرفت.
امروز جنبشهای مدنی ما، خارج از سازمانهای سیاسی بیشتر رنگ آزادیهای فردی را گرفته است. «رای من کو» نمایش بارز این بینش است. در رخداد دیماه ۹۶ مردم در عین حال که امیدی به هیچ یک از جناحهای رژیم نداشتند به علت تنگناهای اقتصادی به خیابان ریختند، امری که به طور روزمره با آن درگیرند، دختران انقلاب آزادی پوشش را که با اینکه حجاب نماد استبداد است، و این حرکت بخشاً به طور عمده این امر را نشانه گرفته بود، ولی در عین حال میخواست اعتراض کند به فردیتی که به آن تجاوز شده بود. اما سئوال من در اینجا ایناست که در این قصهی شما با اینکه زن به حس خود میخواهد پاسخ گوید به مرد تن میدهد.
خُب چارهای نداره. چون نمیخواد آن را توی قالبی داشته باشه و نداشته باشه. میگه من آزاد، تو هم آزاد و می کشه کنار. فقط اون حسی را که از آن رابطه داشته با خودش حفظ می کنه.
ولی زندگی مشترک دیگر معنا ندارد.
با او زندگی نمیکند. ولی زندگیش را ادامه میدهد.
یعنی طلاق می گیرند؟
زن و شوهر نیستند.
یعنی جدا می شوند؟
رابطهی بین آنها قانونی نیست.عاطفیه .
من چنین برداشت کردم که با هم به زندگی ادامه می دهند و زن کماکان تن میدهد به شرایط موجود.
مرد میره دیگه. حتی مرد انکار می کنه و میگه دوباره شروع شد. چون یک جا یک بار قطع کردن ولی دوباره در برخوردِ با این زن مرد برگشته سرنقطهی آغاز و با ناراحتی میگه دوباره شروع شد؟ زن می گه چی؟ مرد می گه وظایف خانوادگی. زن این لحظه نمی فهمه که جوابش رو بده؛ که تموم نشده بود که شروع بشه. بعد وقتی که میره میگه اِه چرا نفهمیدم؟ زن اولش سعی میکنه استادانه برخورد کنه، حسهاش رو کنترل کنه که باعث نشه اون دوباره خودش رو سانسور کنه و حرفهای خصوصیاش رو تو قالب مسایل عمومی بیان کنه. در واقع به حسهای خصوصیش رنگ و روی عمومی بده. ولی یک جایی نمیتونن. بعد مرد میره. زن برمی گرده کلید آپارتمانش رو می اندازه میره خونهی خودش. فقط اون حس رو داره. سه روز بعد موقعی که برمیگرده از پنجره نگاه میکنه به جای خالی شون…
قاعدهی بازی را من وقتی یاد گرفتم که بازی تموم شده بود
شما نشریهی «بایا» را ده سال منتشر کردید. هزینههای مالی نشریه را چگونه تأمین میکردید؟
وقتی بر میگردم به اون موقع میبینم مثل همیشه قاعدهی بازی را وقتی یاد گرفتم که بازی تموم شده بود.
یعنی چه؟
یعنی در خیلی از امور این جوری بودم. اون موقع ارشاد برای مجلات کاغذ می داد. منتها من با نیت این چیزها مجله نگرفته بودم، و هیچ آگاهی هم نداشتم. من واقعاً مجله داری را هم مانند بچهداری با غریزه انجام دادم. من ۵ سال حتی نمیدانستم کاغذ حمایتی وجود دارد که به نشریات می دادن. «بایا» با تیراژِ زیاد در میآمد. بخشیاش میرفت. بخشیاش میماند در انبارها که چندی قبل خودشان گفتن ما از ۶۰ تا دانشگاه درخواست داریم. آنهایی را که در انبار دارین بدین. البته آنهایی را که مربوط به قتلهای زنجیرهای است لطفاً ندین. واقعاً نمی دانستم. من در دانشگاه تا ساعت ۷ و ۸ شب اضافه کاری میکردم تا بتوانم هزینهی «بایا» را تامین کنم و بار اصلیاش را تنهایی به دوش میکشیدم.
آیا هیچ فروش می رفت؟
فروش می رفت… آگهی اصلاً نداشت… من اضافه کاری میکردم. بچههایی هم که کار می کردند مزدی نمیگرفتند. من پرداختی بابت حقالتألیف نداشتم. ولی به هرحال هزینهها سنگین بود. حروف چینی، صفحه آرایی، چاپ، کاغذ و…. فتاح محمدی کار میکرد. البته یک سال پژمان و پیمان سلطانی (بچههای خودم)، نیکو یوسفی، علی معصومی همدانی، نوشین احمدی، رویا تفتی، شمس آقاجانی و…کار میکردند. در آن یک سال به بعضیها اندکی و نه به حدی که کار میکردند پرداخت میکردم. بعد یک سال مدتی بیمار بودم و «بایا» هم در آخرین شماره اخطار گرفته بود. آن یک سال «بایا» واقعاً مهرش را کوبید. بعد تنهایی شروع کردم. جمع از هم پاشیده بود. توان اقتصادی جمع کردن تیم و پرداخت هزینههای مضاعف را نداشتم. از خودم مایه میگذاشتم. یکی دو شماره بعضی از جوانهای علاقمند کمک کردند از جمله مرتضی پورحاجی. یکی دوسال با یزدان سلحشور کار کردیم و… البته بعد از ۵ سال فهمیدم که کاغذش را میتوانم با حمایت بگیرم… یک مقدارِ اندکش رو برای کتابخانههای کشور خریدن… بعدش گفتن نه این خیلی تخصصیه. اگر میخواهید بخریم سطحاش را بیار پائین… ما مجلههای عام را میخریم. سرِ این قضیه خیلی نامه پراکنی کردم و در نهایت گفتم حاضر نیستم سطح مجلهام را بیارم پائین که شما بخرین. شما میخواین بخرین میخواین نخرین. کلی هم جدل کردیم که متقاعدشان کنیم که شمائین که باید سطح کتابخانه را ببرین بالا. سطح خواننده تان را ببرین بالا… ولی فایده نداشت. بهانه بود. چون از ریختِ من خوششان نمیآمد…
از ریخت مجله تان یعنی؟
از ریختِ مجلهام. از ریخت فکرم. خلاصه بعدِ ۵ سال دیگه با کاغذ حمایتی و اینا… بار کمتر شد. ولی تو ۵ سالِ اول…
چیزهایی دستتان آمد؟
بیش از هزینه مجله نه.
به خودتان هم چیزی رسید؟
به خودم نه. هیچ نویسندهای هم هیچ پولی از من نگرفت. یکی دو نفر شاید…
یعنی عمدتاً هزینهی چاپ و تهیهی مجله میکردید.
هزینهی چاپ سنگین بود. هزینهی صفحه آرایی سنگین بود. حتی پس از یک سال که هزینهای به همکارها پرداخت نمیکردم، باید برای هر کاری که صورت میگرفت پرداخت میداشتم به هرحال. دیگران هم زندگی داشتند.
یعنی در واقع فقط خرج خودش را در میآورد.
آره. البته نه همیشه. هزینهی سنگینی بود و حاضر هم نبودم حتی غیرفرهنگی چاپ کنم. شاید تو این زمینه کمی اشتباه میکردم. با سیروس علی نژاد صحبت کردم که بیاد و سردبیری رو قبول کند. خیلی هم کمک فکری کرد. خیلی محترمانه برخورد کرد. ولی بعد فهمیدم که او اگه بخواد بیاد…
حقوق میخواد.
حقوق خوبی میخواد.
ارزشاش را هم داشت.
این را می دانستم. از هر نویسندهای هم که مطلب میگرفتم، به خوبی میفهمیدم که باید حقالزحمه بدهم. این البته تو ایران مرسوم نبود. من دوست داشتم این کار را بکنم. ولی نمیتوانستم. خوشبختانه نویسندگان و شاعرانِ مطرح مطالب ارزشمندشان را به راحتی برای چاپ دادند. یکی از شانسهایی که داشتم آقای براهنی بود که مرتب مطلب میداد. و در ایران هم فکر میکردند همهی مطالب برای آقای براهنی فرستاده میشه، تایید میگیره و برمیگرده. در حالی که چنین چیزی نبود. اما چوب میخوردم. گرچه نه آقای براهنی چنین منشی داشت، نه من تابع بی ارادهی کسی بودم.
تابعِ چی نبودید؟
تابعِ هیچ نظری نبودم.
تابعِ چه چیزهای براهنی نبودید؟
برای آقای براهنی خیلی احترام قایل بودم. توی کلاس هم از سمجترین شاگردهاش بودم از نظر یادگیری و موندنِ در کلاس. من فقط دو دفعه غیبت داشتم. یکی عروسی علی (نگهبان) و پری، یکی هم عروسیِ پسر خودم. اما این جوری نبود تابع باشم. ولی این تصور بود. گرچه آن زمان دنیای مجازیِ ارتباط وجود نداشت و فوقش میبایست از طریق فکس یکی دو صفحه میفرستادیم. تصور این بود که «بایا» میاد کانادا، آقای براهنی آن را میبینه تایید میکنه و برمیگرده ایران ما چاپاش میکنیم. تصور ساده لوحانهی آزار دهنده و بازدارندهای بود. برای همین گاهی سعی میکردیم از آقای براهنی مطلب نگیریم تا کمی ساکت بشن. بعضی شمارهها را ولی واقعاً لنگ میماندیم. شمارهی چوبک بود. تصمیم گرفتیم از آقای براهنی مطلب نگیریم. اما به هرکی زنگ زدیم هیچ کس مطلبی راجع به چوبک نداشت که بنویسد. ناچار باز دست دراز کردیم به سوی آقای براهنی. یعنی همه این را میگفتند. ولی هروقت ما کم میآوردیم از او می خواستیم. خوب او کمک بزرگی بود. آقای رادی همین طور. متاسفانه آقای مختاری که قرار بود خیلی همکاریِ نزدیک داشته باشه دیگه نبود و ما میتوانستیم مطالبِ مربوط به او را چاپ کنیم… به هرحال الان که بر می گردم «بایا» را نگاه میکنم، راضیام. میگم این تو بودی؟
«بایا» را لغوش کردن با یک شیوهی رذیلانه
«بایا» الان هست؟
هست. لغوش کردن با یک شیوهی رذیلانه.
یعنی چه جوری؟
این جوری که من نه به لحاظ اقتصادی و نه به لحاظ جسمی نمیکشیدم. چون خیلی از شب هایی که «بایا» را در میآوردم، روی پرینتهای “بایا” خوابم میبرد. و صبح با زنگِ ساعت بدو لباس می پوشیدم و می رفتم دانشگاه. چون خودم می نشستم غلط گیری میکردم. پول نداشتم که بابتاش بدم. دفتر نداشتم. توی آشپزخونهی خونه گاهی غلط گیری میکردم. باید در میآوردم. هیچ تشکیلاتی من نداشتم. مثل همه چیز، فقط عشق بود و جون کندن. یک شب تا ۵ صبح داشتم غلط گیری میکردم… هان داشتم میگفتم چه جوری لغوش کردند. می خواستم یک ۶ ماهی مرخصی بگیرم. چون در ایران ملزم هستید نشریه را به موقع در بیارید وگرنه لغو می شد. درخواستِ مرخصی کردم چون بیمار بودم و شیمیدرمانی میکردم و شرایط بدی داشتم. موافقت کردند. چندی بعد نامهی لغو امتیاز «بایا» آمد. موافقتنامه در دستم بود که این نامه آمد. رفتم و گفتم شما به من مرخصی دادید. من ۶ ماه مجازم. چرا لغو کردین؟ گفتن ببخشین، کو، نامه تون رو بدین، اشتباه شده و… نامه را ندادم. فهمیدم که میخواهند اصل نامه را از من بگیرند و گماش کنند. کپی برده بودم. میدانستم این اتفاق میافتد. بعد رفتن کامپیوترشان را دست کاری کردن. تاریخ نامه را عوض کردن. اشتباهی که کردن این بود که تاریخ نامهشان شد جمعه. کامپیوتر روی جمعه ایستاد. خندیدم و گفتم آهان یعنی انقدر اهمیت داشته که جلسه جمعه تشکیل شده… چون برای تعطیلیِ یک مجله باید یک نمایندهی مجلس بیاد، یک سری آدمهای خاص دیگر از وزارت ارشاد و قوه قضاییه و غیره باید بیان و معمولاً آن موقع دوشنبهها آن جلساتشان تشکیل میشد.
یعنی باید توی دادگاه جلسه تشکیل میشد؟
نه از توی وزارت اطلاعات و وزارت ارشاد ولی افراد دیگری هم میآیند. ۵ – ۶ نفر صوری از آدمهای گنده. نمی توانند به کارمند دستور بدهند و بگویند لغوش کن. گفتند نه اشتباه شده و فردا بیایید. باز کامپیوتر را دستکاری کردند. شد پنج شنبه. گفتم ببینیند؛ خودتان را اذیت نکنید. لغوش کردید دیگه. ولش کنید. البته من هم واقعاً دیگه نمیکشیدم. دیگه نمیکشیدم که بخواهم مجله را در بیارم. خودشان را خراب کردند. منتهی جوری لغو کردن که صداش نپیچید. من هم دیگه سرو صداش را در نیاوردم تا دوباره احیا شد. یعنی بعداً رفتم اعتراض کردم. بعد از ۷-۸ سال دوباره با همان نام ولی با یک پروندهی جدید احیا شد.
با نوشتنِ «من، منصور، آلبرایت» اندکی آرام شدم. در دورهی شیمی درمانی نوشتماش.
هیچ شما نخواستین از این قتلی که صورت گرفت انتقام بگیرین؟
چه جوری؟ از کی بگیرم؟ این نفرت در من هست. یکی از دلایلی که با سرطان مبارزه کردم… بعد از درمان دوبار عود کرد. بار سوم پزشکام به من جواب منفی داد. گفت من تو ایران نمی توانم کاری بکنم. باید برای پیوند مغزاستخوان بروی خارج از کشور(آن موقع در ایران پیوند انجام نمیشد). گفتم هزینهاش چقدره؟ حالا فکر کنین ۱۷ سال پیش گفت ۲۰۰ و خردهای میلیون تومان. چنین پولی نداشتم. من ندارم. فامیل من هم نداره. البته تلاشهایی شد از طرف دوستان. اینها را به پزشکام نگفتم. گفت من نمیتوانم کاری بکنم. گفتم منظورتان اینه که من بروم رو به قبله بخوابم؟ گفت با سختترین نوع شیمیدرمانی شاید ۵۰ درصد شانس. گفتم باشه ۵۰ درصد تضمیناش هم با من. انگیزهی اصلیِ من نوشتنِ «من، منصور، آلبرایت» بود. «من، منصور، آلبرایت» را در دورهی شیمیدرمانی نوشتم.
رها شدین؟
تا حدی. رها نشدم. ولی تا حد زیادی آرام گرفتم. اولین واکنشام بعدِ قتل حمید وکارون شعر «طلعت منم» بود که در مجموعهی «طلعت منم» چاپ شد. رفتم سراغ ژانر گزارش قصه. «من، منصور، آلبرایت» هم یک مقدار گزارش قصهایه.
در واقع اتوفیکسیون. یعنی اتوبیوگرافی که آن را به صورت داستان تخیلی در میآورند.
تاحدی بعد توی «تقدیم به کسی که قاتلم نبود» دو- سه تا از قصههاش متأثر از این فاجعه است. ولی سامان نهایی، نهایی نهایی هم نه، تو «من، منصور، آلبرایت» هست. بعد از نگارشِ این کتاب توانستم عکس حمید و کارون رو ببینم، نه این عکسهای پس از قتل، عکسهای معمولی شان را.
بیماری تون الان در چه وضعیه؟
خوبم
چه سرطانی داشتید؟
پوچکین
چی هست؟
یک نوع سرطان خون است که غدد لنفوایی را درگیر می کنه. هوچکین معمولا خوب به درمان پاسخ می ده ولی در مورد من این اتفاق نیافتاد چون ریه را کاملاً درگیر کرده بود. دفعهی بعد از گردنم سربرآورد. دفعهی بعد از زیرِ بغل. با عودهای مکررش …
الان کاملاً درمان شدید؟
کاملاً درمان شدم. الان ۱۵ سال میگذره. ولی خوب شیمیدرمانیهای سختی را از سر گذراندم.
مادرم ضجه میزد و خیلی سخته که
من از اولین لحظهی مرگ حمید، آرزوی مرگ مادرم را داشتم
انتقام ما چگونه می تونه باشه؟
جملهای هست در رمان «من، منصور، آلبرایت» که نمی دانم بهآن توجه کردید یا نه. می گم «دلم برای قاتل بیشتر از مقتول میسوزه». کامران فانی انگشت گذاشت روی آن. مطلبی هم نوشت و یک بحث شفاهی هم در این مورد داره. میگه چیزی که در “آلبرایت” به شدت مرا تکان داد شفقت بود. میگه با همهی آسیبی که دیدی شفقت داشتی. خشونت خشونت میآره. باید مشکلات عمقی حل بشه نه از طریق خشونت.
یعنی چه؟
یعنی همون کارهایی که اول انقلاب کردن دیگه. دست می زدن می گفتن چرا کم اعدام میکنین.
در بیشتر انقلابهای دنیا این جوری بوده. انقلاب فرانسه، انقلاب روسیه. یعنی کشتن جواب کشتن.
خشونت خشونت میآره.
پس انتقام چطور می تونه باشه. یا اصلاً آیا باید انتقام گرفت؟
نمی دانم. چیزی که در وزارتِ اطلاعات در بازجوئیها باهاش در گیر بودیم من و برادرم محمد، می گفتیم شما اصلاً قاتل را به ما نشان بدین… ما خیلی فضاهای بدتری از این جور انتقامها دیدیم… حالا یک تکهای را تعریف میکنم که خیلی تکان دهنده است و در کتاب «من، منصور، آلبرایت» بود. ولی چون با هجمهی عظیمی از این فضا روبرو شدیم، وقتی در اطلاعات به ما گفتن یک اشتباه ساده بود، – … همهاش میگفتن یک اشتباه ساده بود، کشتن دوتا آدم یک اشتباه ساده بود… -برادرم میگفت شما قاتل را به ما نشان بدهید ما به شما قول میدهیم یک سیلی هم بهش نزنیم. ما فقط میخواستیم بدانیم چرا.
شما نمی دانستید که قاتل کیه؟ به نظر من معلوم بود قاتل کیه. قاتل فیزیکی یا کسانی که دستور را صادر کردند. یعنی روشن بود که آگاهی نمیره سراغش و بعد میاد میگه قاتل را پیدا نکردیم یا یک اشتباه ساده بود.
آگاهی نگفت اشتباه است. وزارت اطلاعات گفت. می فهمیدیم. باورش سخت بود. چراییش؟ هنوز قتل زندهیادان پروانه اسکندری، داریوش فروهر، محمد مختاری و محمدجعفر پوینده اتفاق نیفتاده بود. فضایی برای ما رقم زده بودند که به خودمون شک کردهبودیم. باهیچ منطقی سازگارنبود یه فاجعهی ذهنیِ هولناکتر از جنایتی که رقم زده بودند. تا بدانیم خیلی عذاب کشیدیم. البته همهی این چیزهایی که اتفاق افتاد سهمگین بود… اولاً من فکر نمیکنم که آنها دوتا آدم را کشتن. در هیچ قتلی. یک خانواده را کشتن. چون بعدش مادر من دق کرد مرد. بچههای او که ماندن، دستشان درد نکنه که رفتن خوب تحصیل کردن. ویران شدن. هرسال آنها را زیر فشار میذارن که بیایید دیهی پدرتون را بگیرید. آنها با تنگناهای اقتصادی نرفتن این کار را بکنند. همسرش ماند. چه ماندنی؟ کل ما ویران شدیم. این یکی برادرم محمد شک ندارم که دلش میخواهد جای او رفته بود و این عذاب را تحمل نکرده بود. فقط هم در مورد ما صادق نیست. در مورد همه صادقه. منتها یک تفاوتی که ما با بازماندگان کشتهشدگان دیگرِ این قتلها داشتیم، اینه که آنها حداقل همدلی اجتماعیِ عمومی را داشتن ولی ما محروم بودیم. نه تنها محروم بودیم، حلقهی دور ما هی تنگتر و تنگتر میشد.
چرا مثل مختاری و پوینده و فروهرها خبر قتل حمید چندان همهگیر نشد؟
آن ۴ نفر رو فقط قبول کردند. مگر تفضلی را قبول کردن؟ مگر میرعلائی رو قبول کردن؟ مگر سعیدی سیرجانی، مهراد شکوری را قبول کردن و قبول کردن… و…و… را قبول کردن؟ و بعد اینجا مسئلهی «کارون» هست. بچه است. پاسخی در برابر او ندارند. برای همین هم سعی دارند که این یکی رو به هیچ عنوان نپذیرند…حالا داریم شاخه به شاخه می پریم… سالها قبل من یک ترم از طرف دانشگاه نیویورک دعوت شده بودم و یک ترم کالج ویسکانسین. ویزایم را گرفته بودم. چمدانم را بسته بودم. همهی کارهایم را کرده بودم. داشتم حرکت میکردم. دوبار به مدت ۶ ساعت – ۷ ساعت بازجوئی شدم. گفتند برای رفتن دو کار باید انجام بدی: اول – بنویسی قتل برادرت زیر سر ما نیست. ۲- بنویسی که کانون نویسندگان غیرقانونی هست. آن موقع من در هیأت دبیرانِ کانون نویسندگان بودم. گفتم نمیرم. دلم برای مسافرخانههای ناصرخسرو تنگ میشه. نرفتم. البته بعدها سفرهای توریستی رفتم. اما سفر فرهنگی نه. برای همین من اصرار داشتم که در این سفرم برای شرکت در نشست تورنتو آقای زرهی تا قبل از اینکه من از دروازهی ایران رد نشم اطلاع رسانی نکنند. توی محیط کرمان که مردم به دلائل خاصی صداشان چندان در نمیآد. حتی توی فامیل ما شکاف افتاد. چون یک فضایی حاکم شد و آگاهی هرکی را که از فامیل میگفت من آن شب از اینجا رد میشدم می بردنش زیر شلاق. و خانوادهها هم ما را میذاشتن زیر فشار میگفتن برین رضایت بدین بچهی من را آزاد کنند. و ما اگه رضایت میدادیم پرونده بسته میشد. ما نمیتوانستیم رضایت بدیم. ما هی می رفتیم التماس میکردیم این بیگناهه. توجیهی وجود نداره برای کشتن. کم کم تنها شدیم. آخرش ۴-۵ نفر مونده بودیم: من، برادرم، بچههای برادرم، بچههای من. همه رفته بودند. مادرم که ضجه می زد. و سخت گذشت. سخت. از اولین لحظهی مرگ حمید آرزوی مرگ مادرم را داشتم.
مادرِ شما مرد همون موقع.
مادرم جان می داد، من زنگ زدم به اورژانس ولی تلاشم عمق نداشت عمق نداشت. تو “آلبرایت” من این تیکه را دارم. نمی دانم شما دیدید یا نه. من هیچ وقت آن صحنه یادم نمیره. یک پیرهنی از قاتل مونده بود. پنجههای خونین حمید روش. تلاش کرده بود. پیرهن را آگاهی به ما میداد یک هفته قرض. میگفت این را تو فامیل نشان بدین ببینین تن کی دیدن. بیچاره محمد هی پرچم شوم را به اهتزاز در میآورد میگفت این را تنِ کی دیدین؟ نمی دانم تو شهرستان دیدین این مراسم را یا نه که جمعیت میان، می شینن، به هرحال صاحب عزا را روزهای اول تنها نمیگذارن. اول که ما را تنها نمیگذاشتن روزهای اول. اول همهی کرمان آنجا بود. وقتی فهمیدن ماجرا از کجا آب می خوره رفتن کنار. اولش که نمی دانستن ماجرا چیه غغله بود. بعد دونه دونه فاصله گرفتن. و این فاصلهگیریها هنوز هم ادامه داره. محمد رفته بود آگاهی. سفره انداخته بودن. ۵۰ نفر نشسته بودن. بیچاره محمد آمد در کیفاش را باز کرد. بعد این پیراهن را آورد بالا. گفت؛ گفتن قاتل چپ دسته. کی تو فامیل چپ دست میشناسنه؟ پسر کوچک من که تهران بود و یکی از پسرهای حمید هردو چپ دست بودن. یک آن من نگاهم افتاد به پسر خودم و به پسر حمید و بیهوش شدم. دیگه هیچ چیز نفهمیدم. بی هیچ منطقی که فکر کنم بابا اصلاً برای چی؟ پسر من تهران بوده، پسر او رفسنجان، و حمید در کرمان کشته شده. تنها کسی که متوجه این حس شد، ایرج، شوهرم بود. من را کشیدند بردند اتاق دیگه و زنگ زدند اورژانس. صداها را می شنیدم. فقط صداها را می شنیدم. هیچ حسی نداشتم. به من گفت دیوانه او که تهران بوده، اونم که رفسنجون. برای چی باید… اون که نمیتونه حتی پاش رو روی مورچه بذاره.
واقعاً فکر میکردین که پسرتون ممکنه این کار را بکنه؟
فضایی ساخته بودند که ما توی صورت همه نقش قاتل را میدیدیم. وقتی محمد گفت که قاتل چپ دست بوده، دیدم قاشق رو با دست چپ بردن بالا و همین دیگه و کی و و چیاش مهم نبود. من رفتم. اصلاً نمی دانید این چیزها را من فکر نمیکنم هیچ کس کشیده باشه. امیدوارم هرگز کسی نکشه. کم کم ما تنها شدیم. کرمانیها فاصله گرفتند. برای زنده یاد باستانی که مرد، مراسمی برپا کرده بودند. اول دعوتم کردن. بعد زنگ زد پسری که بار اول زنگ زده بود، خواهش که بیایین. گفتم خیلی برای باستانی احترام قائلم ولی واقعاً الان مشکل دارم. جان من و مرگ من، گفتم باشه. هتل میگیریم. همسرتون هم اگه بیماره بیان… سه روز گذشت. زنگ زد که خانم حاجی زاده ببخشین من می خواستم بگم که شما کرمان تشریف میارین خونهی فامیلتون میرین یا میخواین بیاین هتل. گفتم نه عزیزم من برای جلسهی شما دارم میام. خونهی فامیل نمیرم. میخوام برم هتل. گفت باشه چشم. طفلک خجالت میکشید. از بچههای جوانی که حالا تلاش می کنند… دوباره چند دقیقه بعد زنگ زد و گفت خانم حاجی زاده ببخشین خیلی مهمون داریم شلوغه. همسرتون هم حتمن می خوان تشریف بیارن؟ گفتم آره عزیزم. از اول شرط کردیم. من همسرم بیماره. من نمی توانم او را تنها بذارم… دوباره دو ساعت بعد زنگ زد. نمیتونست بگه که شماها نمی تونین بیاین. گفت سخنرانی تون چقدر طول می کشه؟ من هم چون نمیخواستم از این روضههای عمومی بخونم، رفته بودم رو کتاب «گذارِ زن از گذار تاریخ» باستانی کار کرده بودم. می خواستم روی آن حرف بزنم. گفتم ده دقیقه. گفت آخه وقت خیلی کمه. می شه که یک دقیقه باشه؟ گفتم عزیزم من درکت می کنم. نمیآم. بغض کرد…