این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
«پیرمرد و دریا» اثر ارنست همینگوی (ترجمه نازی عظیما)
در جدال با سرنوشت
آرش محسنی
پیرمرد و دریا به ترجمهی نازی عظیما، در مجموعهی «میراث همینگوی» «نشر افق» منتشر شده است. این کتاب فارسی روان و تمیزی دارد و مترجم تلاش کرده تا سادگی و روشنی سبک همینگوی را در ترجمهی فارسی اثر منتقل کند.
از کتابهای دیگر میراث همینگوی نشر افق میتوان به «زیر آفتاب هیچچیز تازه نیست» ترجمهی اسدالله امرایی، «این ناقوس مرگ کیست؟» ترجمهی مهدی غبرایی، «داشتن و نداشتن» ترجمهی خجسته کیهان و «مردان بدون زنان» ترجمهی اسدالله امرایی اشاره کرد.
سانتیاگو، صیادی که دورانش سپری شده و به دستهی بداقبالها و فراموششدهها قدم گذارده است، میخواهد تا آرزوی دیرینهاش را محقق کند و حالا که مردم او را تمامشده میدانند، بزرگترین صیدش را به دام بیندازد. همینگوی همانطور که خودش میگوید، یک داستان ساده نوشته است دربارهی پیرمرد ماهیگیری که یک ماهی بزرگ صید میکند. «من خواستم در داستانم یک پیرمرد واقعی، یک پسربچهی واقعی، یک دریای واقعی، یک ماهی واقعی و یک کوسهماهی واقعی خلق کنم و تمام اینها آنقدر خوب و حقیقی از کار درآمدند که حالا هریک میتوانند به معنی چیزهای دیگری هم باشند.» پیرمرد و دریا محاکاتی هنرمندانه از نسخهی واقعی است و همانطور که میدانیم همینگوی شخصیت پیرمرد را از روی یک ماهیگیر کوبایی به نام «گرگوریو فوئنتس» برداشته است. مردی که همینگوی برای مراقبت از قایقش استخدام کرد و به یکی از دوستان صمیمی نویسنده بدل شد. نکتهی مهم در سویههای نمادگرایانهی داستان همینگوی این است که محاکات او از نسخهی اصل آنقدر دقیق، روشن و ملموس است که میتوان چون واقعیت از آن نمادهای بیشمار بیرون کشید که هم منطبق بر آن باشد و هم قائم به ذات و عاری از معانی الحاقی. این همان راز ماندگاری آثار بزرگ هنری است؛ یک اثر هنری هنگامی به بقای خود در توفانهای فرسایندهی زمان ادامه میدهد که تا حد امکان به زندگی نزدیک باشد. چون زندگی منبع الهام باشد و چون آینه هرکس بتواند چهرهی خودش را در آن ببیند.
سانتیاگو که بر خشکی پیرمردی تنها و قابل ترحم است، هنگامی که بر دریا میراند، ماهیگیری چیرهدست و استادی تمام است که با تمامی اجزای دریا احساس خویشی دارد. پیرمرد اگرچه عمری بسیار کوتاهتر از دریا دارد، اما در مقیاس عمر آدمی، چون دریا کهنسال است و اکنون دو قهرمان از هر دو ساحت رو در روی یکدیگر قرار گرفتهاند؛ پیرمرد از خشکی و ماهی غولپیکر از دریا. ماهی و پیرمرد هردو به قلاب یکدیگر افتادهاند. پیرمرد قلاب را در دهان ماهی جا کرده و ماهی که بسیار زورمند است میتواند پیرمرد را هرجا که خواست ببرد. قلابی که در دهان ماهی گیر کرده بسیار کوچک است اما همان قلاب کوچک میتواند قایق پیرمرد را به قلابی برای او بدل کند و سرنشینش را تا مرزهای بینهایت دریا با خود بکشاند. این جنگ حماسی بین انسان و یکی از نیروهای طبیعت، ایستادن انسان در برابر تقدیری است که خواهناخواه بر او چیره است. پیرمرد هوای آن دارد که ماهی بزرگ را به ساحل بیاورد و به شکمهایی فکر میکند که گوشت ماهی سیرشان میکند، اما تقدیر در عین تسلیم در برابر ارادهی نیرومند پیرمرد، در کار برقراری موازنه است و تعادل تقدیری نهادینهشده در ساز و کار هستی را فراموش نمیکند. ماهی را به پیرمرد میدهد اگر او سر آن دارد که به پیرانهسری آخرین شاهکارش را نشان بدهد و خودش را اثبات کند، اما تنها استخوانهای ماهی را نصیبش میکند. کوسهها در راه بازگشت ماهی را میخورند و اسکلتش را برای پیرمرد باقی میگذارند.
نبرد پیرمرد و نیزهماهی در عین خشونت و بیرحمی، بسیار برادرانه است. پیرمرد که ماهی را برادر خودش میداند به او میگوید: «ماهی خیلی دوستت دارم و خیلی بهت احترام میگذارم اما تا غروب امروز میکشمت.» اگر پیرمرد و دریا داستانی رازورانه و مرموز است، به خاطر اندیشهی ژرفی است که به ظرافت و سادگی محض در تار و پود روایتش تنیده شده است. این قانونی است که زندگی بر پایهی آن به وجود آمده است؛ آدمی در همان حال که به طبیعت عشق میورزد، بقای خودش را نیز در گرو بخشندگی آن میبیند و اگر زمانی طبیعت از بخشش میوههایش دریغ بورزد، آدمی محکوم است که به زور قوتش را از او بستاند. پیرمرد عاشق برادرش نیزهماهی است اما او محکوم به زندگی است و تا نتواند زنده بماند نمیتواند به ماهی عشق بورزد، حتا اگر به قیمت نابودی ماهی تمام بشود! این همان پارادوکسی است که میتواند اثر ادبی را تا حد ممکن به زندگی شبیه کند. پیرمرد در تمام مدتی که ماهی دارد قایق را با خودش میکشاند، در حال گفتوگو با خودش و ماهی است. این دیالکتیکی است که ماهی با تکانهها و ضربات نیرومندش به بدنهی قایق در آن شرکت کرده است. او میخواهد بنا به غریزه در برابر مرگ که به هیئت پیرمرد سمج و کارکشتهای بر او فرود آمده، ایستادگی کند و تا میتواند برای از پا انداختن پیرمرد بجنگد، اما سرنوشت به شکل قلاب تیزی که در دهانش گیر کرده و میخواهد پوزهاش را پاره کند، رأی به شکست و نابودی او داده است. با این همه این دریاست که در داوری نهایی، برای برقراری موازنه، بدن قهرمانش را از پیرمرد میستاند و تنها استخوانهایش را تسلیم او میکند. در این بازی، پیرمرد توانسته است بزرگترین ماهی عمرش را بگیرد و خودش را به دیگران اثبات کند، اما او همچنان همان صیاد دورهگذشتهی بداقبال است که صید به آن بزرگی را کوسهها از چنگش در آوردهاند. پیرمرد به طمع بزرگترین ماهی به دریا زده است و ماهی به طمع طعمهای که پیرمرد برایش گذاشته دهان به قلاب داده است. در این خواستها هیچ فضیلتی جز نابودی نیست و پیرمرد هنگامی که به خشکی بازمیگردد دوباره همان پیرمردی است که پسرک میباید برایش قهوه بیاورد و هوایش را داشته باشد.
پیرمرد و دریا، آخرین شاهکار ارنست همینگوی در زمان انتشارش در مجلهی «زندگی»، ظرف دو روز در ۵ میلیون نسخه به فروش رسید. اقبال عجیب خوانندگان به داستان بلند همینگوی در حقیقت نشاندهندهی نیاز انسان از جنگ برگشته به امیدی برای زندگی بود. جنگ جهانی دوم با فجیعترین مصیبتهایش به پایان رسیده و انسانی که دو جنگ مهیب را از سر گذرانده نیازمند مرهمی بر زخمهای ناسور خود است و چه مرهم و امیدی بالاتر از یک اثر ادبی درخشان که به او میگوید: «آدمی میمیرد اما شکست نمیخورد؟»
«پیرمرد و دریا»
نویسنده: ارنست همینگوی
مترجم: نازی عظیما
ناشر: افق؛ چاپ هشتم ۱۳۹۵
۱۵۸ صفحه، ۱۱۵۰۰ تومان
‘