این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
گاهی خبرهایی میشنوی که ابتدا باور نمیکنی. به خود میگویی: حتما شوخی است! اما بعد که دقت میکنی، می فهمی نه تنها شوخی نیست که از قضا خیلی هم جدی است و میتواند در عادات یا ویژگی های مبتذل هر یک از ما ریشه داشته باشد.
این حقیقت که هنوز برخی از ما نمیتوانیم در فضایی دموکراتیک با یکدیگر تعامل کنیم؛ به باورها، رویکردها و همچنین موفقیتهای هنری و ادبی یکدیگر احترام بگذاریم و اگر هنوز در آن سطحی نرسیده ایم که یار هم باشیم، لااقل زیرپای یکدیگر را خالی نکنیم.
حال اگر این اتفاق در ایران افتاده باشد، آن را به جهان سوم و انواع و اقسام معضلات فرهنگی و یا سانسور نسبت می دهند که جلوی تعاملات دموکراتیک در فضای ادبی و هنری را میگیرد. اما وقتی میبینی در آن سوی دنیا، در مهد یکی از دموکراسیهای جهان اولی چنین اتفاقاتی می افتد، ماجرا بسیار تاسف برانگیز می شود. بخصوص وقتی طرفهای ماجرا اهل فرهنگ و ادب و هنر باشند، تلخی ماجرا بیشتر خود را نشان میدهد. جایی که اقلیتی فارسی زبان در غربت کنار یکدیگر زندگی میکنند و باید بیشتر هوای همدیگر را داشته باشند؛ کاری می کنند که بگویند، ذهن غیر دموکرات در مهد دموکراسی هم باشد، همانطور بسته عمل می کند که در جهان سوم، و چه بسا بدتر.
این طور می شود که برای بدنام کردن دیگری دستاویزهایی مطرح می کنند که واقعا در این روزگار نه عجیب که بچهگانه به نظر می رسد.
مسئلهای که با یک تحقیق ساده و چه بسا با یک تماس به راحتی حقیقت ماجرا روشن می شود. اما وقتی غرض ورزی از یک در داخل شود، تعقل از در دیگر خارج می شود. این جاست که مترجم نام آشنای یک اثر را مجبور میکنند برای اثبات کارنامه خود دست به قلم بگیرد!
تجربه سالها حضور در فضای ادبی و هنری یک واقعیت را ثابت می کند، اگر غرض ورزان می دانستند با اتهامات بی اساس خود چقدر به شهرت و اعتبار طرف مقابل کمک می کنند، هرگز دست به چنین کارهایی نمی زدند.
نوشته زیر در رابطه همین ماجراست، مهین میلانی نویسنده، روزنامه نگار، مترجم و شاعر ایرانی مقیم کانادا، سالها پس از ترجمه رمان «کنسرت در پایان زمستان» اثر اسماعیل کاداره که در ایران توسط نشر مرکز منتشر شده، مجبور است از هویت خود به عنوان مترجم این کتاب دفاع کند. واقعا در این روزگار آن هم در آن ولایت، لازم است کسی را مجبور دفاع از هویت خود کنیم؟ وقتی حقیقت ماجرا به سادگی قابل اثبات است…/ مد و مه
****
«کنسرت» در «پایان پائیز»:
دادگاه دموکراتیک مجازی!
مهین میلانی
کتاب "کنسرت در پایان زمستان" از اسماعیل کاداره که من ۲۵ سال پیش آن را در تهران ترجمه کردم و نشر مرکز منتشر ساخت، کاشف به عمل آمد که اخیرن به نام نویسنده ی دیگری هم نام من (مهین میلانی) اما با پس آمدِ "افسر کشمیری" در کتابخانه ی ملی ایران ثبت شده است. این امر سبب شد فردی به نام سیامند زندی در ونکوور (مترجم و مدافع حقوق بشر) با کشف این "مهم"، بدون کوچکترین پرسش و تحقیق اولیه، و تنها با دیدن برگه ای از کتابخانه و بدون تحقیق در باب صحت و سقم آن در فیس بوک خودش و فیس بوک "کارگاه نویسندگی ونکوور" اعلام کند که من، مهین میلانی، شیادی هستم که کتاب فرد دیگری را به نام خود جا زده ام. و متنی حقارت آمیز، محکوم کننده و بسیار زننده در فیس بوک پست کند و تگ بزند به سردبیران و فرهنگیان شهر تا چه بسا متن را در نشریه هایشان بازنشر کنند. متنی که فقط مشابهش را من در لحن آمران امر به معروف و نهی از منکر دیده بودم و در لحن آن ماموری که سه دهه و اندی قبل به در خانه ی پدری در روز "عید فطر" آمد که مرا با خود ببرد. ماجرایش را در کتابم "تهران کوه کمر شکن" نشر زریابِ کابل نوشته ام. و حالا یک بار دیگر پیروز بیرون آمدم. اما این بار با قدرت تمام در شبکه ی مجازی فیس بوک و با همکاری و پشتیبانی چند تن از کاربران مسئول و آگاه. کنسرتی یعنی یک همکاری جمعی در فیس بوک در پایان پائیز ۲۰۲۰ جهت نجات "کنسرت در پایان زمستان" و مترجمش که من باشم یعنی (مهین میلانی) مقیم ونکوور جایی که سیامند زندی قصد برباد دادن حیثیت فرهنگی و ترور شخصیت او را داشت.
چگونه این اتهام و افترا تف سربالایی گردید و برگشت به عامل این حرکت که در نهایت مجبور شود در فیسبوک خود عذرخواهی کند؟ در پی هواسِ جمع و سرعتِ عمل و پشتکار و پیگیری خودِ من و اخطارهایم به این آقا در پیگیری و شکایت از این اتهام، و پافشاری دوتن از کاربران ناشرِ نویسنده و آگاه فیس بوک، خانم سرور کسمائی و آقای آزاد عندلیبی، و هم چنین کامنت ها و توصیه ها و پست های فیس بوکی از دیگر دوستان از پاریس و فرانکفورت و برلن و ایران. این عذر خواهی اگر چه بسیار آبکی بود بدون این که صحبتی از این کند که مرا بدون تحقیق و با دیدن یک برگه محکوم به شیادی کرده است، اما همین نیز فعلن کافیست تا من نخواهم او را پیگرد قانونی کنم. که در این صورت همه می دانند چه عواقبی برای ایشان می توانست داشته باشد. اما ماجرا به چه صورت بود؟
ساعت ۱۲ شب 29 نوامبر ۲۰۲۰ بود که برای چک کردن ایمیلم پشت کامپیوتر نشستم و پستی را در صفحه ی "کارگاه نویسندگی ونکوور" دیدم از جانب سیامند زندی. (این پست و کامنت های من و پاسخ های زندی و دیگر کامنت ها در پست فیس بوک را اگر نیاز بود منتشر می کنم. هم عکس دارم و هم کپی نوشتاری). در کامنتم نوشتم که چنین نیست تحقیق کنید. اما ایشان با لحن تهدید کننده مانند یک بازجو می خواست که مرا سرجایم بنشاند. من باز و باز نوشتم. و گفتم که اگر تجدید نظر نکند بد می بیند و من پیگیر مسئله می شوم. اما او هم چنان قاطعانه برروی حرفش بود به طوری که گویا از پیش، از سال ها پیش منتظر یک چنین چیزی بوده است که مرا به زیر اتوبوس بکشاند. من به او گفتم که با نشر مرکز تماس بگیرد. گفتم که با کاظم کردوانی که خیلی به من در ترجمه کمک کرد و بخش کوچکی از آن را ویرایش کرد تماس بگیرد. گفتم جعفر پوینده نیز خیلی مرا راهنمائی کرد. یادم رفت بگویم آن عزیز، رضا سید حسینی مترجم کتاب "ضد خاطرات" آندره مالرو هم بسیار یاری نمود و عبدالله توکل ویرایش کامل کتاب را در دست گرفت. درپاسخ به ارائه ی این همه رفرانس در پاسخ گفت که پوینده که مرده است….
صبح فردای آن شب دیدم زندی در صفحه ی خودش باز این مطلب را نشر کرده است. و کامنت گذاران به جز یک نفر که تأیید کامل داشت بر افتراهای او و خواهان محاکمه و مجازات من شد، دیگران با تردید به مسئله نگاه کردند که یعنی این خانم میلانی یک چیز دیگریست که نمی دانستیم؟ یک نفر نوشته بود مهین میلانی کتاب "تهران کوه کمر شکن" را نوشته شاید این کتاب را هم ترجمه کرده است. و خانم سرور کسمائی کامنت نوشته بود: "جناب زندی، چون نام مرا شاهد گرفتهاید، کامنتی را که در صفحه کارگاه داستان نویسی ونکوور نوشتم را اینجا هم میگذارم: اقای زندی عزیز، گاه تشابه اسمی سوء تفاهمهای عجیب و غریبی پیش میآورد. در مورد پدر من مثلا اشتباه همان کتابخانه ملی که شما به آن استناد میکنید باعث شد که عدهای او را با میرزا حسین خان کسمایی، مبارز جنیش جنگل، یکی بدانند. حال آنکه میرزا حسین خان وقتی در گذشت که پدر من بچه بود. من این مطلب را پیگیری کردم، به کتابخانه ملی نامه نوشتم و اشتباهات شان را گوشزدکردم. تعدادی ناشر فرصتطلب هم در ایران با استناد به تاریخ فوت آن یکی و اشتباهات کتابخانه ملی، ترجمههای بابا را نشر و بازنشر کردند. و صدای خانواده هنوز هم که هنوز است به جایی نرسیده است." و "در مورد خانم مهین میلانی، باید بگویم که من ایشان را از دور میشناسم و رمان «تهران کوه کمرشکن» را هم خوانده ام. هم چنین چند نقد و مصاحبه از جمله نقدی در مورد کتاب خود من «گورستان شیشهای.». "جناب زندی گرامی، این چه راه و روشی است، دوست عزیز؟ شما هم پیش از اینکه نام و حیثیت کسی را زیر پا بیاندازید، باید اجازه می دادید تا کتابخانه ملی (که همانطور که بالاتر اشاره کردم کم اشتباه ندارد) اعلام کند اشتباه شده یا نشده. از صبح که این پست را گذاشته اید راستش بیش از هر واژه فرانسوی دیگر واژه لنشاژ برایم تداعی میشود.( Lynchage)
Bottom of Form
سیامند زندی زیربار نرفته بود و توجیهات بیشتر تحویل می داد. من زیر کامنت همه ی آنها کامنت گذاشتم که این جعلی است. و نوشتم که پیگیرش هستم. شکایت می کنم و سیامند زندی بی شک خیلی بد خواهد دید. در این جا ورق برمی گردد. آقای آزاد عندلیبی همت می کند و با نشر مرکز و آن خانم مهین میلانی (افسر کشمیری) ساکن تهران و مترجمِ عمدتن کتاب های روانشناسی نیز تماس می گیرد و نتیجه ی پیگیری خود را به سیامند زندی اعلان می کند و زندی در یک کامنت حرف های او را منتقل می نماید:
"دقایقی پیش از جانب یکی از دوستان مقیم ایران، و در تماس با خانم میلانی مقیم تهران، مطلع شدم که مترجم کتاب اسماعیل کاداره خانم مهین میلانی (افسر کشمیری) نیستند، و اشتباه در کتابخانه ملی صورت گرفته است.
"آقای زندی عزیز،
مترجم کتاب کاداره خانم میلانی تهراننشین نیستند. از قرار معلوم، کتابخانهٔ ملی در ثبت اطلاعات اشتباه کرده و بعد هم اصلاح نکرده است. بیسابقه نیست. خیال میکنم لازم است که عمومی در این مورد جبران مافات بفرمایید. خانم براتزاده، دبیر تحریریهٔ نشر مرکز، هم در گروه تشریف دارند و اگر لازم باشد توضیح خواهند داد. ولی طبق اطلاع بنده و آقای موحد، مترجم این کتاب خانم میلانیِ تهراننشین نیستند."
زنده باشید»
لحن گفتمان سیامند تغییر می کند اما کما کان سعی در توجیه دارد. از طرف دیگر بهروز عارفی با سیامند زندی تماس می گیرد و می گوید که کاظم کردوانی بخشی از کتاب مهین میلانی (ونکوور) را ویرایش کرده است. باز زندی وقعی نمی گذارد. لذا بهروز عارفی کامنت می نویسد: "جناب زندی، من در یک جای دیگری هم به شما دوستانه گوشزد کردم که اشتباه بزرگی مرتکب شده اید و باید ابتدا از مهین میلانی (ساکن وانکوور) و سپس خوانندگان عذرخواهی بکنید. ولی شما در خطای تان پافشاری کردید که شایسته شما نیست. به خاطر اشتباه یک کتابخانه ، به جای رفع ابهام، مترجم واقعی کتاب را متهم به «شیادی» کردید، بین ایرانیان دو مترجم داریم با نام یکسان. در فرانسه هم چندین «فراری» داریم ولی همدیگر را به شیادی متهم نمی کنند. من به نوشته های مهین میلانی گرامی وانکوور منتقد بودم و به خودش هم گفتم ولی این کار را با احترام به نویسنده باید انجام داد نه تهمت و افترا. به شما هم گفتم که بخش هائی از کتاب ایشان را کاظم کردوانی ویراستاری کرده، بازهم قانع نشدید… واقعا که…"
بالاخره با کامنت های متعددی که خانم کسمائی و آقای عابدینی می گذارند و پیگیری و جدیت متداوم من و ارسال پست های جدید در بسترِ پیشرویِ ماجرا در فیس بوک "کارگاه نویسندگی ونکوور" و در فیس بوک خودم، سیامند خود را مجبور می بیند با کاظم کردوانی هم صحبت کند. کاظم کردوانی می گوید: "سلام، آقای زندی عزیز. خواهش میکنم. اینکه کسانی ترجمه دیگرانی را به اسم خود منتشر میکنند متأسفانه در مملکت کم نیستند. و در این مورد شما درست میفرمایید. اما، این خانم میلانی مترجم کتاب اسماعیل کاداره همین خانم میلانی است که در شهر شما، ونکوور، زندگی میکند. خانم مهین میلانی. من این خانم را از پیش از انقلاب و از پاریس میشناسم. کسی نیست که دست به چنین تقلبهایی بزند. همان موقع ترجمهیِ این کتاب، در ایران، به من رجوع میکرد برای پارهای از مشکلها و فکر میکنم یک بخشهایی از آن را من ویرایش کردم. شاد و موفق باشید. «
و در این بین داریوش برادری نیز متن تندی برعلیه این حرکت در فیس بوکش می نویسد. "
"خنده دار و دردناک است که وقتی «خانم مهین میلانی» عزیز، که قدرت نویسندگی و ترجمه ها یا مقالات نقادانه اش برای علاقه مندان به مباحث فرهنگی و غیره آشنا است، اول در سایتی از ایرانیان مقیم کانادا به نام « کارگاه نویسندگی وونکور» به خاطر انتشار یک داستان کوتاه اروتیک و تراژیک/کمدی از یک نویسنده ی افغانستانی مورد سرزنش قرار می گیرد که این سایت جای این حرفها نیست. و وقتی که او و دیگران به این سانسور یک ژانر هنری در یک کارگاه نویسندگی اعتراض می کنند، حال گام بعدی را کس دیگری بر می دارد و اصلا می خواهند «وجود هنری و حقوقی» مهین میلانی را زیر سوال ببرند و بگویند که این خانم میلانی که خودش می شناسد و ما می شناسیم، اصلا آن خانم میلانی نیست و ایشان اثری از دیگران را دزیده و به اسم خودش و به اسم ترجمه بیرون داده است. آنهم بی هیچ مدرک درست و مشخصی. آیا این «ترور شخصیت» نیست؟
آیا اینان نباید از خودشان و از قوانین مدنی کانادا خجالت بکشند که اول تاب تحمل یک داستان اروتیکی ساده را ندارند و بعد هم می خواهند اصلا وجود یک آدم و تاریخ و قدرتها و فعالیتش را نفی بکنند. چه چیزی می توان گفت، جز اینکه سر تکان داد و گفت نمی دانم بهتان بخندیم و یا به حالتان و به وضعیت فرهنگی و هنریمان گریه بکنیم. یا شاید باید خندید اما خنده ایی که می گوید که کارم از گریه گذشته است به آن می خندم. اما ما راهی دیگر می رویم و با خنده می گوییم، بیشتر خودتان را لو ندهید و این کثافتی را که براه انداخته اید، بیشتر بهم نزنید، چون بویش بیشتر بلند می شود و بیشتر مورد خنده ی همگانی می شوید. اینکه نتیجه ی صفحه ی کارگاه نویسندگی با روحیات و ذایقه های سنتی همین می شود که تا بحث اروتیک می شود، رگ گردنشان بلند می شود (و طبیعتا و در اصل جاهای دیگرشان که نمی خواهند لو بدهند) و بعد هم دیگرانی می خواهند آبروی طرف را ببرند تا رسواییشان بیشتر برملا نشود که بدبختانه یا خوشبختانه بیشتر برملا می شود.
از نفی خانم «مهین میلانی» دست بردارید. این تف سربالاست.
در "کارگاه نویسندگی ونکوور" نتوانستم کامنتی بگذارم چون عضو صفحه نیستم، خوشبختانه، وگرنه با حرفهای رادیکال من نیز مطمئنا تا حالا گفته بودند که من اصلا وجود خارجی ندارم و من نیز جای یک دیگری گمشده ایی را گرفته ام. "
وقتی که زندی حرف های آقای عابدینی را در فیس بوک منتقل می کند، خانم کسمایی خطاب به زندی می نویسد: "پس شما که میگفتید تحقیق کردهاید؟ معلوم شد بدون تحقیق حیثیت یک نویسنده را به بازی گرفتید. واقعا برای شما متاسفم". و وقتی که باز هم زندی سعی درتوجیه خود دارد واین که می خواسته است جامعه ی ایرانی را در خارج از کشور در امان نگه دارد و می خواهد مسئله را به شکل دیگری بچرخاند خانم کسمائی با لحنی ناراحت و اخطارگونه می گوید: "جناب زندی، شما پیش از اینکه بخواهید جامعه «ما ایرانیان در تبعید» را اصلاح کنید، راه و روش خودتان را بازبینی کنید که یادآور متدهای جمهوری اسلامی است: اول افترا و اتهام، بعد ببخشید، اشتباه شده. اگر براستی از کار خود متنبه شده اید یک پست مستقل بگذارید و از خانم میلانی و همه مخاطبان صفحهتان و شاهدان این پست رسما عذرخواهی کنید."
حروف نیز مانند سر گیج می روند و کج ومج می شوند…
تجربه ای بود بسیار تکینه در عرض کمتر از ۲۴ ساعت. اگر چه وقتی من از پشت کامپیوتر بعد از ساعت ها بلند شدم و راضی از نتایج کار، اما سنگینی بدنم چون سرب نای راه رفتن را از من می گرفت. این حادثه مفاهیمی ژرف و بسیار حجیم و دردناک با خود داشت. در این بیست سال زندگی در ونکوورانواع رفتارها از این نوع را به صورت های گوناگون در سطوح مختلف شاهد بوده ام اما این آخری سنگ تمام گذاشت. ما درست بشو نیستیم. دو اقیانوس فاصله با وطن هیچ معیاری برای دوری از فرهنگ حاکمیت شرع و اقتدارگرایانه نیست. همه از یک آخور می خوریم و همان را هم پس می دهیم. خرانی هستیم که به قبرس آمده ایم. اما این تجربه کنسرتی بود از هماهنگی و همراهی چند تن از افراد آگاه و مطلع و پیگیر. کنسرتی، یک هم صدایی که ضربه ای محکم زد به دهان کسی که می خواست حیثیت من ونویسندگی ام را به باد بدهد. یک نوع دادگاه از آن نوع که در یونانِ قدیم مرسوم بوده است. لکن مجازی. اگر در آن دادگاه ها مردم در یک محل عمومی جمع می شدند و حرف می زدند و محکومیت را ارزیابی می کردند، حال آدم ها از گوشه های مختلف دنیا در این جهان مجازی به کمک یکدیگر یک محکومیت را ارزیابی کردند، به سرانجام رساندند و سیامند زندی را علیرغم میل خود وادار کردند که در فیس بوکش معذرت خواهی کند. اگر چه یک معذرت خواهی آبکی اما اعتراف از فردی هم چون پاسداران امر به معروف و نهی از منکر عذابش همانقدر آزار دهنده است که فرار من از دست پاسداران کمیته از درِ پشتیِ خانه.
معذرت خواهی فقط در فیس بوک خود سیامند زندی پست شده است و نه در "کارگاه نویسندگان ونکوور" جایی که اتهام "شیادی" مرا اول بار در آن ادعا اعلان کرده بود و همه ی اعضای گروه آن را خوانده بودند. و البته جالب توجه است که هیچ گاه جرأت استفاده از کلمه ی "شیادی" را نکرده بود به فارسی بلکه به زبان فرانسه: Imposture. و بلافاصله بعداز این پست عذرخواهی با وقاحت تمام پست هایی می گذارد هم چون آواز "خون ارغوان ها" ترانه ای از یک شعر سلطان پور، بیانیه ی کانون نویسندگان در ۱۳ آذر یعنی خبر سه ماه پیش از این، و پست دوباره ی یک یادداشت دوسال قبل در مورد "بهمن امینی، حامی بی هیاهوی اهل قلم، صدای رسای بندیان و جان باختگان این سالها". و باز پست هایی از ۴ -۵ سال پیش. با این هدف که این پست عذر خواهی در میان آن ها گم شود. نشانه هایی از لرزش دستان؟ مانند آن شخصیت داستان در "کنسرت پایان زمستان" که وقتی همه ی راز برملا می شود و تمامی حیل عیان، دستانش به لرزه می افتند و حروف را دیگر نمی توانند روی کاغذ به کلمه تبدیل کنند. حروف نیز مانند سر خودش گیج می روند و کج ومج می شوند. و پستی از لوموند که در ۳۰ نوامبر ۲۰۱۸ منتشر کرده بود چنین می خواند:
« Si j’arrête les hommes, alors j’en ai la responsabilité. Et s’ils s’enfuient, j’ai le droit de leur tirer dessus. Tant pis pour eux ! »
مفهوم این جمله ی فرانسوی در لوموند چنین است: "من اگر جلوی دیگران را می گیرم به این سبب است که احساس مسئولیت می کنم. اگر آن ها از زیرش در می روند، من حق دارم که آن ها را پائین بکشم. بدا به حال آنها!". مایه ی شرمساری است. کسی که می بایست به گفته ی خانم کسمائی خودش را جمع و جور کند که مانند جمهوری اسلامی اول افترا و تهمت نزند و دیگری را شیاد نخواند و بعد که همه چیز عیان شد بگوید ببخشید، حالا از "خون ارغوان" سعید سلطانپور حرف می زند، بیانیه ی کانون نویسندگان را بازچاپ می کند و مدعی مسئولیت برای توقف دیگران از بدکرداری و "Imposture" می شود…..
در این جا باید از پیمان پارسا نیز یاد کنم که در آن ساعت های پر تلاش من برای افشای یک افترا، سعی می کرد در کامپیوتر تا می تواند به چگونگی ماجرا دست یابد. و مدارکی به دست آورد که خیلی مفید بود. و در پاسخ به یک کامنت سیامند زندی نوشت:
تف سر بالا به این میگن! سیامند زندی نوشته بود که یک مهین میلانی دیگه با اسم دوم (افسر کشمیری) در ونکوور کتاب "کنسرت در پایان زمستان" رو امضا میکنه و به دیگران میده! حالا خود این خانم گفته که این کتاب مال ایشون نیست. شرم از این بالا تر که سیامند زندی مترجم، یک دروغ آشکار رو به عنوان تحقیق بخورد مردم میده و بعد هم میگه بخاطر دو اشتباه تایپی در مقاله های مهین میلانی به این نتیجه رسیده که این کتاب ۵۷۰ صفحه ای نمی تونه کار مهین باشه! حسادت آدمی رو به کجا ها میکشونه! در هر حال من خودم نمیدونستم که مهین میلانی یک کتاب ۵۷۰ صفحه ای رو ترجمه کرده که هنوز هم بعد از گذشت بیش از بیست و پنج سال در لیست یکی از ترجمه های سرشناس قرار داره و زیر چاپه. مرسی از سیامند که خود روسیا شد ولی ما رو بیشتر با دستآوردهای ادبی مهین میلانی آشنا کرد.
محسن هرندی آخرین کسی است که بعد از پایان یافتن ماجرا مطلع می شود و کامنتی چنین می نویسد:
"با در نظرگرفتن کمالاتی که در زندگی ِدو زیستی "این" و "آن" ور ِ"آب" کسب کرده ایم، سر آخر می رسیم به شناخت از خود. "من کیم"؟
پرسشی که پاسخ آن را همیشه به بعد از مرگ موکول کرده ایم آن هم از قلم و زبان دیگران !
ترسی در وجود "من" نهفته است که شناخت از خود را به ورطه سرکوب و سانسور می کشاند. مهم نیست "این" ور "آب" یا "آن" ور "آب". این کلمه ها را برای یک جهش تکاملی چند هزار ساله داخل گیومه گذاشته ام. آب دو بار معنی در این کامنت کوتاه حمل می کند. HO2 منشاء انواع و یکی هم مهاجرت به این ور "آب"، شورت کات ِتاریخی رنسانس و تحول تجربیِ طی کردن چند کلاس در یک کلاس و نهایتٱ پدیده ای به نام روشنفکر ، شاعر ، نویسنده و .. !
یعنی همین "ما" گذشته از سن، تحصیل ، مطالعه، تجربه، زندگی ِ این ور یا آن ور آب، تعداد کتاب، ترجمه، عضو این یا آن "کانون".
سرکوب و سانسوری که در درون ما نهفته است و برای پنهان نگه داشتن آن دیکتاتور برونی را بهانهُ فرار از شناخت خود قرار داده ایم .
"دشمن ما همین جاست بیخود میگن امریکاست". این شعار به گوش آشنا نیست؟
چقدر شبیه به همین "آزادی" و "دیکتاتوری" است که در کالبد "ما" زندگی می کند، مهم نیست در کجای روند تاریخ ِجسم و ذهن خود سیر می کنیم، واهمه و ترس شناختِ "من کیم" را همواره سانسور و سرکوب می کنیم ."
"من کیمِ" آدم ها اما یک جایی می زند بیرون. دیر یا زود. و حرکت این آقا شد تف سربالایی که به تمام موجودیت تهوع آور خودش برگشت. تمام رفتارها و باورهایشان را از ایران با خود آورده اند این ور آب. فرقی نمی کند. دریغ از یک تسلیت در روزنامه های ونکوور از مرگ سینا سرکانی شاعری بی نظیر و تکینه در ونکوور با آن "خانه ی ایران"ی که ایجاد کرد و جامعه ی ایرانی را یک جا جمع، و نه کوچکترین واکنشی از اهل قلم یا از سردبیران روزنامه هایی که من به عنوان اگرنه تنها بلکه ازمعدود روزنامه نگاران حرفه ای موجود در شهر، شاگرد صدرالدین الهی، همکار سیروسی علی نژاد در آدینه، تحصیل کرده در پاریس که ۲۰ سال برایشان قلم زدم، و از آنان که مدعی دفاع از حقوق بشر و فعالیت اجتماعیِ مخالفت با نظام ایران. کسی برنخاست بگوید "زندی" بشین سرجات. اول تحقیق کن بعد تهمت بزن. پس از آن نیز هیچ کس کوچکترین واکنشی به این مسئله نشان نداده است. اما این "کنسرت در پایان پائیز" نشان داد در فضای مجازی که هنوز افراد مسئول، موظف وآگاه وجود دارند که می دانند این نه یک امر فردی بلکه بسیار اجتماعی و سیاسی است. در این کنسرت هرکس به فراخور خودش کارش را انجام داد و دادگاه مردمی مجازی موفق بیرون آمد. مطلبی در نیویورکر خواندم با عنوان: " اگر ترامپ از کار اخراج شد به این علت بود که دیگران کار خودشان را خوب انجام دادند". فارغ از این که ما موافق یا مخالف ترامپ باشیم اما از یک واقعیتی مردمی و دموکراتیک صحبت می کند که ما دراین ۲۴ ساعت در فضای مجازی عملن پیاده اش کردیم. و از قضا کتاب "کنسرت در پایان زمستان" کاداره که من آن را ترجمه کردم و در سال ۲۰۰۵ من بوکر پرایز را از آن اسماعیل کاداره نویسنده ی آلبانیائی آن کرد از همین نوع آدم ها حرف می زند. از همان بحرانی که من با ترجمه ی این کتاب بود که توانستم از آن بیرون آیم. و دقیقن برای گذر از بحران بود که این کتاب را ترجمه کردم.
‘
1 Comment
جعفری
جالب بود. این دیگه واقعا نوبره.آدم نباید حرفی بزنه که بعد اینطور خراب بشه
اونم درباره یه ناشر معتبر یه نویسنده معروف و یه مترجم که شناخته شده است