این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
شکلهای زندگی: دویست سال پس از تولد داستایفسکی
سوءتفاهمی به نام داستایفسکی
نادر شهریوری (صدقی)
اگر داستایفسکی را از درون تجربه نکنیم، هرگز او را تجربه نکردهایم. داستایفسکی از درون شعله میکشد، تنها آن هنگام که با خود روبهرو میشویم، او را در کنار خود مییابیم. بسیاری داستایفسکی را محافظهکار مینامند؛ این تعبیری درست است، بسیاری او را رادیکال میدانند؛ این نیز درست است. «وجود غیرتاریخی» داستایفسکی همواره در معرض «سوءتفاهم» قرار دارد. دستگیری او در محفل پتروشفسکی یک «سوءتفاهم» بود. او در آنجا تنها خطابهای ادبی درباره پوشکین ایراد کرده بود اما به اتهام توطئه علیه تزار دستگیر میشود و ناگهان به شدیدترین مجازات یعنی مرگ با حلقه دار محکوم میشود. صبحگاه او و محکومان همراهش را از زندان به محوطه میآورند تا حکم اعدام را اجرا کنند. تنها در آخرین لحظه ناگهان افسری از راه میرسد و با دستمالی سفید علامت میدهد و آنگاه دستور عفو او و تغییر محکومیتش به حبس در زندان سیبری به وی ابلاغ میشود. بعد از آن به سیبری برای کار با اعمال شاقه تبعید میشود و مدت چهار سال در «خانه اموات» در میان تبهکاران، دزدان و آدمکشان زندگی میکند. در آنجا بود و نبودنش اهمیتی پیدا نمیکند. کارش حمل آجر، پاروکردن برف و صیقلدادن مرمر سفید است. طی این چهار سال سلامتی، شهرت و هستیاش از بین میرود. بعدها داستایفسکی دوران تبعید در سیبری را در کتابی به نام «خاطرات خانه اموات» به نگارش درمیآورد. داستایفسکی در این کتاب تراژدی انسانی را چنان توصیف میکند که بسیاری آن را شبیه به دوزخ دانته میدانند با این تفاوت مهم که دوزخ داستایفسکی واقعهای بود که آن را شخصا تجربه کرده بود. «در سراسر کتاب درد و اندوهی کشنده و جانکاه، اندوه مردی که مجبور به زندگی در دنیایی غریب و بیگانه است، مردی که از تمام حقوق بشری محروم شده است موج میزند».1
تبعید در سیبری و کار با اعمال شاقه در تنهایی غریب مردی بهغایت حساس همچون داستایفسکی باعث میشود او به انسان و در واقع دنیای بیکران درون او توجه کند. آنچه مورد توجه او قرار میگیرد حالت روانی انسان است. داستایفسکی ضمن تجسم اشکال افراطی قهرمان داستانیاش به توصیفشان در پنهانیترین زوایای شعور انسانی که در «بیرون از زمان» و در آسودگی فارغ از ضرورت آن زندگی میکنند میپردازد: «من در این زندان آدمکشان را میشناختم که آنقدر خوشحال و بیخیال بودند که انسان میتوانست با یقین کامل بگوید که وجدانشان حتی یک لحظه نیز آنان را آشفته و پریشان نساخته است»؛۲ و در همان حال با همبندانی مواجه میشود که بر اثر حساسیت وجدان در آستانه تلاشی و جنون روانی قرار گرفتهاند. زندگی در کنار زندانیان بههرحال غیرعادی برای داستایفسکی که جز ایراد خطابه درباره پوشکین کاری نکرده مسئلهای غیرقابل فهم است. محکومیت سنگینش و رنجهای ناشی از آن تناسبی با جرم وی ندارد بااینحال داستایفسکی مرتکب «سوءتفاهمی» فاحش میشود. او از همان زندان برای تزار روسیه که عامل تبعید وی به سیبری است شعر میسراید، از او تجلیل میکند و او را پدر ملت روسیه مینامد. با این کار بر دستی که مجازاتش کرده بوسه میزند.*
در داستایفسکی تعامل یا رابطهای متقابل و دیالکتیکی میانی «خاص» و «عام» دیده نمیشود. آنچه دیده میشود «خاص» است. او اساسا بر اهمیت خواص تأکید میکند، خاصبودن خود مقولهای منحصربهفرد است که تقدیری متفاوت را میطلبد. «دیالکتیک» به معنای مصطلح که نوعی گشودگی و حرکت به جلو است در داستایفسکی جایی ندارد. آنچه وجود دارد «تکرار» است؛ به بیانی دیگر این انسان است که خود را تکرار میکند. جنایت راسکولنیکوف، قتل کارامازوف پیر یا سرنوشت آناستازیا در رمان «ابله»، پدیدهای لزوما بورژوایی نیست بلکه پدیدهای تکرارشونده است، گو اینکه بسیاری «شهر» و بهویژه پترزبورگ را محرک اقدامات و جنایات انجامشده تلقی میکنند. اما جنایت راسکولنیکوف و شخصیت منحصربهفرد آناستازیا، که از جمله خصوصیات شخصیاش آن است که صدقه شفقت را به جای عشق نمیپذیرد و خود را فدای آمال و آرزوهای شخصیاش میکند، میتوانست در هر زمان دیگری رخ دهد. چنانکه شخصیتهای مشابه را میتوانیم در نمایشنامههای کهن یونان همچون آنتیگون، ادیپ، مدهآ و… مشاهده کنیم. ظهور چنین پدیدههایی در اساس نه به زمان تاریخمند بلکه به جنبههای تاریک و روشن ذهن انسانی بازمیگردد که دائم تکرار میشوند یا دستکم امکان تکرار آن در هر زمانی نیز وجود دارد. بدینسان داستایفسکی و شخصیتهای داستانیاش همواره خود را خارج از زمان قرار میدهند. «خارج از زمان ایستادن» از جمله مهمترین ویژگی فلسفه داستایفسکی است. این مسئله او را در معرض سوءتفاهمهای مکرر قرار میدهد.
«انسان» مهمترین سوءتفاهم داستایفسکی است. در جهانبینی داستایفسکی انسان همواره پدیدهای ناشناخته باقی میماند، این به طبیعت او بازمیگردد. طبیعت انسان جولانگاه نیروهای سیاه، اسرارآمیز و غیرمنطقی و کانون غرائز سرکش ذاتیاند که گاه میتوانند تباه کنند و گاه نجاتبخش باشند. معضل انسان از نظر داستایفسکی آن است که واقعیت تجربی –مادی- و حقیقت الهیاش یکدیگر را نفی میکنند. از طرفی جهان بدون خدا نهتنها معنیاش بلکه حقیقتش را نیز از دست میدهد و از طرفی دیگر واقعیت تجربی –مادی- هرگونه توهم نسبت به متعالیبودن انسان را از میان میبرد. تجربه سیبری توهم نسبت به متعالیبودن انسان را از میان میبرد. بااینحال «مسئله» داستایفسکی یافتن راهحل برای معضل انسانی است که چگونه میتوان آدمی را یافت که در او «سیمای خدا چنان بدرخشد که هرگونه تردید درباره غلبه او بر قوای مرگ و تاریکی رخت بربندد؟».3 از یک طرف داستایفسکی خوشبینی بیش از حد سادهلوحانه نسبت به انسان را برنمیتابد و از طرفی دیگر بهعنوان مسیحی ارتدوکس در اساس نمیتواند خوشبینی به رستگاری انسان را کتمان کند، پارادوکسی غیرعقلانی که داستایفسکی مبلغ آن است.
مواضع اجتماعی و سیاسی داستایفسکی نیز تابع تلقی وی از طبیعت انسان است. در جایی که گویی با گوش ایستادن بر در تقدیر رازی بزرگ را دریافته میگوید که آدمیان بیش از آنکه به همدیگر عشق داشته باشند، درصدد آن هستند که یکدیگر را آزار دهند و بههمیندلیل زندگیشان از بیخ و بن تراژیک است و در جایی دیگر ملت روسیه را انسانی شجاع فرض میکند که بیدار شده به بدنش کشوقوس میدهد و همه چیزهای کاذب را از قلبش بیرون میریزد تا خود را و حتی همه را نجات دهد؛ «… زیرا نور رستگاری از پایین از فروترین قشرهای مردم تابیدن خواهد گرفت».4
در سیبری برای تزار شعر میگوید، به مسیح عشق میورزد، رنج را مقدس میشمرد و درصدد احیای روسیه بزرگ افسانهای است، زیرا بر این باور است که امر خدا از ملت روسیه آغاز خواهد شد، اما در همان حال در خاطرات یک نویسنده در مدخلی مربوط به سال ۱۸۷۳ به وضوح انقلاب آینده را پیشبینی میکند و میگوید: «زمین آبستن آن است و دارد آماده میشود که با دردهای هراسآور زایمان آن را به دنیا بیاورد».5 او سپس از انسانهای جدید سخن میگوید که «چه توبه کنند و چه توبه نکنند سرانجام حرف آخر را خواهند زد و اینها کسانیاند که به ما راه جدید و خلاصی جدید را نشان خواهند داد»6. او با وجود گرایشات شدید محافظهکارانه همچون رادیکالهای اکتبر به نور رستگاری آن هم از پایین از فروترین قشرهای مردم دل میبندد. سوءتفاهم در داستایفسکی پدیدهای مزمن است که درمان نمییابد زیرا انسان درمان پیدا نمیکند، داستایفسکی همچون بیماری است که هذیان میگوید اما هذیانش به وقوع میپیوندد.
پینوشتها:
* از سندرم استکهلم بهعنوان پدیدهای روانی نام میبرند که طی آن محکوم حسی از همدلی با حاکم و نوعی وفاداری به وی در خود پیدا میکند. سندرم استکهلم پدیدهای متأخر در اواخر قرن بیستم است اما قبل از آن ژرژ سورل به این پدیده روانی تحت عنوان «دیالکتیک ژرژ سورل» توجه داشته است. در دیالکتیک سورل فرزند با وجود آنکه مورد تنبیه مادر خود قرار میگیرد و از او خشمگین میشود اما باز بهسوی او بازمیگردد تا مورد مهر دوباره مادر –خانواده- قرار گیرد.
۱٫ مقدمه «خاطرات خانه اموات»
۲٫ «خاطرات خانه اموات»، داستایفسکی، ترجمه مهرداد مهرین
۳، ۴، ۵، ۶٫ آزادی و زندگی تراژیک، ویچسلاف ایوانوف، ترجمه رضا رضایی
شرق: شماره ۴۱۰۱ – ۱۴۰۰ دوشنبه ۲۹ شهریور
‘