این مقاله را به اشتراک بگذارید
براهنی و جدال و جدل و هنر نقد
نورالله نصرتی
یک. آلزایمر براهنی و فراموشکاری ما
در پنجمین روز از بهار عبوس و کم بارانی که در آنیم، دکتر رضا براهنی پس از سکوتی طولانی که ناشی از دست و پنجه نرم کردن با بیماری خاموش اما مهلک و غمناک فراموشی بود، در دیار غربت درگذشت. نیم قرن مبارزه جویی، سازش ناپذیری و تحول خواهی و لاجرم خطرپذیری او در منش و روش ادبی و انتقادی و روشنفکرانه اش، مصداقی از این سخن نیچه بود:«آن که منش استوار دارد تجربه هایی همگون دارد که پیوسته تکرار می شوند».(۱)
براهنی در طول نیم قرن حضور فرهنگی و ادبی و اجتماعی پرشور و غالبا حاشیه ساز خود، اغلب در نوعی غربت و تنهابودگی ناشی از عوارض این مبارزه طلبی و میدان داری طی طریق کرد. بیماری چندین ساله و درگذشت او در غربت، این تنهایی پر هیاهو را بیشتر جلوه گر کرد؛ برای کسی که صاحب آن همه گفتار و نوشتار بود، رسیدن تدریجی از کم نوشتن تا ننوشتن و سکوت بخاطرعوارض بیماری، و سرکردن در آسایشگاهی در یکی دو سال پایانی عمر، به عنوان شاعر و نویسنده و ناقدی قهار که حیات و هویت خود را با مصالح زبان و کلمه شکل می داد و غنا می بخشید، سرنوشتی تراژیک بود.
براهنی به خاطر نقدها و جستارهایی که در حوزه های رمان و شعر و سیاست و اجتماع و نظریه های ادبی نوشت، همواره نسبتی با جدل و حاشیه و جنجال داشت. بنا بر این دور از انتظار نبود که این حواشی با درگذشت او احضار شوند و اتفاقاتی بیفتد که در زمان حیات ادبی فعال او می افتاد، اما حجم و غلظت این حاشیه سازی ها و تحلیل های مغرضانه و نشر نقل قول ها و روایات جعلی یا تقطیع و تحریف شده از او یا اشتباه گرفتن برخی جنبه های هنری و خلاقه/تخیلی برخی اشعار سیاسی و اعتراضی اش با بیانیه ها و وقایع عینی و زندگینامه ای، از آنجا سر در آورد که ارزیابی کلی از آثار پر برگ و بار و شخصیت فرهنگی و مهم و موثر او در حوزه ادبیات معاصر و فعالیت های سیاسی اجتماعی اش، به غرض ورزی ها و تسویه حساب های سیاسی ناجوانمردانه و عقده گشایانه آلوده شود و به مسیری غیرمنصفانه و زرد و هتاکانه بیفتد. از سلطنت طلب های«من و تو» نشین گرفته تا خوانندگان خاطرات پرویز ثابتی تا برخی از دکترهای استادی کرده در دانشگاه های آمریکا و علامه طباطبایی! که سخت از ایده غرب زدگی آل احمد و الگو پذیری براهنی از منش و نگرش او کینه داشتند، از نامردی ها و زدن برچسب و قضاوت ها و طعنه ها و گاه توهین های ناروا در حق براهنی فروگذار نکردند. افرادی شاخص از جامعه ادبی خارج و داخل کشور نیز با سکوتی معنی دار و محتاطانه یا با نیش و کنایه های نرم و سخت در اشاره به آثار و عملکرد و رسم و راه شاعری و نویسندگی و کار روشنفکری براهنی، به درگذشت اش واکنش هایی نشان دادند که درخور زمان درگذشت یک چهره مهم ادبی نبود.
تنها و پیشگام بودن در هر عرصه ای، به دور از آزمون و خطا و لغزشها و کاستی ها نیست و طبعا براهنی منتقد نیز همیشه و همه جا صاحب حق نبوده، چنان که خود نیز در دوره های مختلف، در دیدگاه های انتقادی پیشین خود تجدید نظر و آنها را اصلاح یا تکمیل می کرد و این موضوع را در دیباچه کتاب«بحران رهبری نقد ادبی» تبیین کرده است. او بنا به احساس مسئولیت ناقدانه اش که در ادای آن سخت جدی و تعارف گریز و سازش ناپذیر بود، کم مخالف و معارض و مغرض برای خود نتراشید، اما حتی اختلاف نظرها و زاویه های نسل مسن یا میانسال یا کم سال معاصر یا نسل بی سن فردا با پاره هایی از گرایش ها و نگرش ها و سلایق ادبی و اجتماعی و سیاسی براهنی، از سترگی و اهمیت و اثرگذاری تلاش مجدانه ادبی و فکری و اجتماعی عظیم او نمی کاهد و ما و آیندگان را از ستایش آزادگی و ستیهندگی ناقدانه و شوریدگی شاعرانه و پویایی عالمانه و انگیزه های خیرخواهانه نهفته در میراث پر برگ و بار او باز نمی دارد.
چنین توصیفاتی از شخصیت ادبی و اجتماعی آن روانشاد، نه ربطی به انگ یا واقعیت مرده پرستی مالوف ما ایرانیان دارد، نه ناشی از احساساتی گری راقم این سطور یا بی خبری از برخی کاستی های شخصیتی او- همچون نوعی منش هیجانی و روش جنجال آفرین و خودنمایانه اش- یا فراز و نشیب های بیش از نیم قرن زیست فرهنگی و ادبی و اجتماعی و سیاسی شاعر و نویسنده و منتقد و روشنفکری پرشور و بیقرار چون براهنی است. راقم این سطور نه افتخار شاگردی استادی چون براهنی را در دانشگاه یا کلاس های زیرزمینی به تاریخ ادبیات پیوسته ی خانه ی او در تهران داشته، نه شاعر و نویسنده یا هرکاره ی دیگری در عرصه ادبیات دیروز و امروز است که قلم تند براهنی به او رحم کرده یا دست عنایت و محبت بر سر نوشته های ادبی و هنری اش کشیده باشد، بلکه یکی از هزاران مخاطب و علاقمند جدی ادبیات معاصر ایران است که با شعرها و رمان ها و نقدها و نوشته های تئوریک براهنی- از«طلا در مس» و «قصه نویسی» و«اسماعیل» و «آوازکشتگان» و «رازهای سرزمین من» و «آزاده خانم و نویسنده اش» تا «کیمیا و خاک» و «بحران رهبری نقد ادبی» و «رویای بیدار» و «گزارش به نسل بی سن فردا»- زندگی کرده و آموخته و با این حال معتقد است که براهنی نیز به شرط انتشار تمام آثار درمحاق مانده اش، باید بازخوانی انتقادی شود، با همان صراحت و تعهد و جدیت دور از مجامله و تعارف که براهنی خود منادی و عامل به آن در مواجهه با آثار دیگران بود.
این نوشتار، همچنین تکمله ای است بر مقاله ای که دوسال قبل با عنوان «غربال به دست ها و غبار کاروان: درنگی بر گزاره فقر نقد در ادبیات داستانی ایران»(۲) نوشته ام در پاسخ به این ادعای مکرر و مقلدانه در فضای ادبی نیم قرن اخیر ما که «نقد و منتقد ادبی نداشته و نداریم». در آن نوشتار نسبتا مبسوط، با ذکر شواهد و قراینی این ادعا مورد تردید قرار گرفته و به نظرات و نام رضا براهنی به عنوان یکی از مهم ترین منتقدان ادبی ما دو سه بار اشاره های گذرا شده، اما همواره احساس می کردم در آن نوشتار حق مطلب در باره او به عنوان منتقدی بزرگ ادا نشده. اکنون برآنم که به جای پرداختن به آن همه دلایل و مصادیق ریز و درشت در اثبات زنده بودن جریان نقد ادبی طی صد سال اخیر، تمرکز بر کارنامه نیم قرن نقادی براهنی کفایت می کرد، از آن جهت که او یک تنه و با فاصله ای قابل توجه از معدود منتقدان هم نسل خود، بار اهتمام جدی و مداوم به شناخت و شناساندن نظریه های ادبی پاسخگو به عصر و زمان خود را به دوش کشید اما اهمیت کارش در زمان خود چنان که باید دیده یا فهمیده نشد.
براهنی از دهه شصت به بعد، تحت تاثیر نظریات موریس بلانشو و دریدا و فوکو و چامسکی و ژولیا کریستوا و چند تن دیگر از جمله نظریات دوره خاصی از تفکرات دریدا پسند لوکاچ در خصوص«هنر نقد»- که در ادامه این نوشتار به آنها اجمالا می پردازم- توجه ویژه ای به زبان شناسی نشان داد و نشانه این توجه را در شعرها و نظریه پردازی ها و نقدهایش آشکارتر می توان دید، اما گذشته از تشابهات مربوط به رویکردهای نقد و تفسیر و خلق ادبی میان براهنی و آنان، از نظر موقعیت شخصی در جامعه ادبی دوران نیز مثلا مشابهت های خاصی بین او و فراز و نشیب زندگی ادبی و انتقادی ژاک دریدا می توان یافت که مهم ترین آن، دست کم گرفته شدن او میان جامعه ادبی دوران خود بود. شالوده شکنی یا «واسازی» که دریدا واضع آن و عامل به آن در برخوردش با متن ها بود، در ابتدای طرح خود، مخالفت ها، بی اعتنایی ها و بدفهمی هایی گاه منجر به تمسخر و تخریب میان جامعه ادبی«آکادمیک» دوران خود بر انگیخت. ماجرای دانشگاه کمبریج و مخالفت «اساتید» آنجا با دادن دکترای افتخاری به دریدا برای دنبال کنندگان زندگی و آرای دریدا آشناست.(۳) گر چه شاید تفاوت این دو در این نکته باشد که براهنی از ابتدای کار نقادی اش، در تهاجم به نقد سنتی و ادبای منتسب به آن و نقد آنان دست پیش گرفت و پاسخ متقابل، بی اعتنایی و نوعی بایکوت در فضای رسانه ای آنان- مثلا در مجلات سخن و راهنمای کتاب- و بعد تر حملات یا بی اعتنایی های نسل های بعدی آنان در دهه های شصت به بعد بود که اتفاقا دوران شکوفایی نظریه پردازی های تحول خواهانه براهنی بود.
بی اینکه بخواهیم به طور دربست بر تئوری های ادبی و تمام نقدهای براهنی و رفتارهای اجتماعی و سیاسی او صحه بگذاریم و آثار و احوال خود او را بی نیاز از نقد بدانیم، باید اذعان کرد که نقد های تند و جوسازی های متقابل علیه براهنی و نقدهایش از همان دوران آغازین حضور منتقدانه بی پروا و موثر او آغاز شد و خرافه ها رایج گشت؛ براهنی غرض دارد، بی ملاحظه است، حرمت نگاه نمی دارد، این و آن شاعر را «به گریه می اندازد»، با قلم اش عده ای را «می آزارد»! و عجیب تر از همه اینها اینکه: به فلان جریان و نحله شعری یا بهمان گروه یا نسل از شاعران«خیانت»!! کرده است! گویی منتقد، مرزبان یک ملک یا مملکت محروسه است و آن شاعران یا نویسندگان خیانت شده بخاطر نقدها و جستارهای او، خلق اللهی بی جان و بی زبان و دست و پا بسته اند که با تبانی آن مرزبان با دشمنان، مورد هجوم قرار گرفته و قلع و قمع شده اند! غافل از آنکه هیچ منتقدی با هر روش و منش و دانشی در کار خود، هر چه کند امکان و اساسا انگیزه خیانت! به فلان فرد و جریان ادبی را ندارد. اگر جریانی قوی یا اثری مبتنی بر رموز و قوانین خلاقیت هنری خلق شود، چنان برقرار و ماندگار می شود که هر منتقدی به هر دلیل به جا یا بیجا، با آن شاعر یا نویسنده یا جریان همسوی او به جدال و جدل انتقادی بر خیزد، آن شاعر و نویسنده، همچنان به اعتبار اثرش زنده است و در حق او نه جنایت محقق می شود نه خیانت. چنین جریانی حتما منتقد و نشریه و محفل و مخاطب و هوادار خود را دارد که از مبانی آن جریان و مکتب و نحله دفاع کند. اگر ندارد، از ضعف خود اوست. شاعر و نویسنده ای که نقدها و گرایش های یک منتقد را که فعالانه در کار تبیین و تحلیل دیدگاه های خود و نقد و تحلیل جریان های مخالف و موافق با دیدگاه خود است، تهدید و تحدید گرایش و جریان مرتبط با خود بداند، خود اولین خائن است چرا که با این طرز فکر توجیه گر و فرافکنانه و خودفریبانه، قبل از هرکسی به خود خیانت می کند؛ اگر اساسا طرح مفاهیمی چون خیانت! در فعالیت ها و کنش های فرهنگی و ادبی و انتقادی موضوعیت داشته باشد.
این نوع رفتارها، مظلوم نمایی و ننه من غریبم بازی در پیشگاه نقد برای گریز از گوش سپردن به صدای اصلاحگرانه و دلسوزانه آن، یا ناتوانی در پاسخگویی متقن و منتقدانه و متقابل به آن و ایجاد گفتگو است، که همگی کارهایی سخت تر از توجیه و تهمت و مظلوم نمایی اند. پاسخ نقد تند و تیز یا گرم و نرم، نقد است نه ناسزا و کینه و دلخوری. براهنی بارها نقد تند و صریح نوشته ولی ناسزا نگفته اما بابت نقدهایش تهمت و ناسزا شنیده. گاه تهمت زنندگان به او چنان بی آزرم بوده اند که جنازه اش خاک نشده، مشغول خاک ریختن بر نیم قرن فعالیت ادبی اجتماعی پر شور و پردامنه و پر فایده او و البته خاک ریختن بر انصاف و گاه بر ادب خود شدند. بیشتر این خاک ریختن ها ربطی به حوزه ادبیات و نقد و شعرو قصه نویسی ندارند و آبشخورشان گرایش ها و مطالبات سیاسی و شبه سیاسی است که از شعور کافی و درک عمیق از رموز و نکات باریک تر از مو که در عالم ادبیات است بی بهره اند.
براهنی خود بنا به شخصیت چند وجهی و بیقرار و سرشار از شور و انرژی خود، افزون بر علم و ذوق و خلاقیت ادبی و شور شاعری، روشنفکری اغلب متمایل به گرایش های خاص سیاسی و اجتماعی- آنچه خود آن را «چپ واقعی» در مقابل چپ بدلی و استالینیستی می نامید- بود. ماجراهای زندانی شدن اش در سال ۵۲ و بعد رفتن به آمریکا پس از آزادی و شعرها و مقالاتش در افشاگری علیه شکنجه در زندانهای رژیم پهلوی و تایید و تکذیب و تقبیح های مرتبط با این کنش سیاسی آن روزگار او را که تا کنون ادامه دارد نیز می دانیم. اما بی انصافی و یکسویه نگری و ارجاع به گفته ها و نوشته های مجعول در این قضاوتها هم بیداد می کند. فکرش را بکنید چه آشی پخته می شود از دروغ و تهمت و حرفهای بی پایه و وهن آمیز و غیر منصفانه، وقتی برای تخریب منتقد و روشنفکری شناخته شده، به توجیهات مقام ارشد امنیتی مزور و مزدور و روشنفکر ستیزی چون پرویز ثابتی اعتماد و استناد شود، اما مقاله ها، شعرها، رمان ها و نقدهای خود آن چهره ادبی و فرهنگی خوانده یا فهم یا مورد اعتماد و تامل واقع نشود؛ فضا چه غبار آلود می شود اگر کسانی نه به مقطع نگارش فلان نامه از شاعر و ادیب و منتقدی متعهد و روشنفکر و فعال در تحولات اجتماعی به فلان چهره سیاسی مذهبی تاثیرگذار و کاریزماتیک- بنا به اقتضای رویدادهای همان دوران- توجه کنند، و نه به روی خود بیاورند که براهنی اگردر نقش آفرینی انقلابی اش در تحولات پر شتاب روزگار خود به سودایی جز عدالت خواهی و اثرگذاری اجتماعی می اندیشید و به آن اقدام می کرد، در دوران پس از آن انقلاب هم میراثی از وزارت یا زعامت فرهنگی و دانشگاهی و غیره نصیب اش می شد نه آن که مجددا به زندان برود و حتی عکس او در میان صدها عکس نصب شده از زندانیان کمیته مشترک ضد خرابکاری بر دیوارهای «موزه عبرت» امروز غایب باشد، یا در سالهای تعقیب و تهدید نویسندگان و منتقدان و فشردن گلوی امثال مختاری و پوینده و میرعلایی، جان خود و امنیت روانی و اقتصادی و اجتماعی خانواده اش را بردارد و برای دومین بار در تبعیدی خود خواسته، به شهرکی نسبتا متروک و دورافتاده در حومه پایتخت کشوری پر از مهاجر غربت زده رحل اقامت افکند و ببیند نه در آنجا خانه دارد نه در اینجا و دق کند دق که ندانیم چیست!
افسوس که اغلب منتقدان که نه، دشنام دهندگان به او، بیشتر به حواشی نامربوط و اغلب جعل یا تحریف شده می پردازند. انگار به دیده تامل درآثار بسیاری از شاعران و نویسندگان و روشنفکران هم نسل یا همقطار براهنی، به آثار گلستان و آل احمد و احمد محمود و فقیری و دولت آبادی و دیگرهمگنان اهل قلم شان از اخلاف تا اسلاف شان- تا هدایت که از گزمه های مست کوچه های ملک ری می ترسید- نمی نگرند که بدانند اختناق و بی عدالتی و فقر و مسکنت در روزگاران زمامداری شاه و شاهزاده و اعلی حضرت و انواع حضرت های دیگر، فقط در شعرهای مجموعه«ظل الله» براهنی و «آواز کشتگان» و «چاه به چاه» و«راز های سرزمین من» براهنی طرح نشده، که از الف. بامداد و میم. امید گرفته تا گلستان و آل احمد و چوبک و ساعدی و دولت آبادی و احمد محمود و سلطان پور و گلسرخی و امثالهم، بنیان اصلی آثارشان نقد و اعتراض به فقر فرهنگی و اقتصادی و بی عدالتی ها و مصائب روزگار تحت حکومت اعلی و والا و علیا حضرت های کبیر و صغیر بوده است، اما حالا که فقدان حافظه تاریخی و ترویج و بلکه پمپاژ رسانه ای تحلیل ها و حتی عواطف مقلدانه و برساخته بوق های زرد و مزدور و مزور تبلیغاتی، بوق هایی که ایران هراسی به جهان القا می کنند، از شاه و شهبانو و شاهپورها و شهزاده های دیروز موجوداتی آسمانی و از زمانه زمامداری آنان دورانی رویایی ساخته اند، رضا براهنی و امثال او آماج حمله های فراموشکاران و تحریف کنندگان تواریخ سیاسی و ادبی صد سال اخیر ما شده اند.
یکی نیست بپرسد یا نزد خود در این نکته تامل کند که پس چه شده بود و چگونه بود که در مقطع تاریخی خاصی، چپ و راست و عارف و عامی و ملحد و مومن، همگی در جمع کردن آن بساط امروز آرمانی و آسمانی شده ی شاهنشاهی هم قسم و همراه شدند؟! براهنی جز آن که مقالاتی در باره«فرهنگ حاکم و فرهنگ محکوم» و «تاریخ مذکر» می نوشت و سابقه رفاقت با آل احمد و همفکری با او در برخی مسائل داشت و مجموعا کار فرهنگی می کرد نه تشکیلاتی، رهبر کدام گروه چریکی و نظامی بود که سر از زندان کمیته مشترک در آورد؟ شریعتی در آن مقطع در زندان چه می کرد که چند روزی هم با براهنی هم سلول شد؟ او رهبر کدام گروه چریکی و مسلحانه بود؟ جز آنکه دلیل آن بازداشت ها و تحدیدها و تهدیدها، در دوران همان پادشاه متمدن بزرگ! هم فقدان آزادی قلم و بیان بود؟! ساعدی کدام عملیات مسلحانه یا خرابکارانه را رهبری کرده بود؟ و خیل روشنفکران زندانی دوران آزادی و تمدن بزرگ شاهنشاهی که فهرست شان موجود است. انگار نه انگار که دهان ساعدی را در زندان شاه با میخ جر دادند و از نویسنده ای خلاق و پر انرژی، انسانی متلاشی و پارانوییک و اسیر الکل ساختند. انقلابیگری قلابی و روشنفکر ستیز و انحصارطلب هم تیرخلاص را به او زد تا آواره غربتی شود که ته مانده او را هم به نابودی کشاند… انگار رسولی و آرش و حسینی و تهرانی و منوچهری و دیگر شکنجه گران زندان کمیته مشترک ضد خرابکاری موجوداتی تخیلی بوده اند و براهنی هویت و کار و بار مشمئزکننده آنها را در دل تاریخ مشعشع دوران پهلوی جعل کرده. حتما خاطرات عزت شاهی و دیگران را از آن زندان/بازداشتگاه/شکنجه گاه مخوف و جهنمی خوانده اید. چرا باید از در مخالفت با اوضاع فاجعه بار روزگار امروز، به تطهیر ناپاکی ها و ناراستی های روزگار سپری شده روی آوریم؟!… این بحث حاشیه ای را همینجا فرو می گذارم که هیاهوهای پای ماهواره ای یا پای منقلی سلطنت طلبان یا عربده های دخمه نشینان و قاتلان زنجیره ای و همقطاران آنان که براهنی را مجبور به جلای وطن کردند، در سخن از میراث ادبی یک نویسنده و شاعر و منتقد دوران ساز وقت مان را بیش از این تلف نکند.
پر بیراه نیست اگر بدفهمی ها، کینه توزی ها، بایکوت ها، حاشیه سازی ها یا حاشیه پردازی ها علیه براهنی را چه در زمان حیات و چه هنگام مرگ او، تجسم عینی نامهربانی یا نادیده گرفتن نقد و منتقد از سوی فرهنگ نقد ستیز خود بدانیم. به محاق رفتن یا کمرنگ شدن متن حضور پرشور و موثر و جریان ساز براهنی در ادبیات معاصر ایران زیر گرد و غبار حاشیه پردازی های بر آمده از خبرها و اقوال جعلی یا تحریف یا تفسیر به رای شده، عود کردن دیگر باره ی یک درد مزمن رایج در فرهنگ عمومی ما و میان عده قابل توجهی از اهالی فرهنگ و ادب ما- یا مدعیان این عرصه ها- بود. درد و مرض نخواندن! یا غیر دقیق خواندن، جسته گریخته خواندن، جویده جویده خواندن و دست آخر، به دام ارزیابی های شتابزده یا مریض و غرض ورزانه افتادن. همان ها که نیچه سرسری خوانان شان نامیده و از آنها بیزاری جسته. بنا به همین دلیل، در نوشتار حاضر برای بیان گزاره هایی در باره براهنی و آرای او، بارها به نوشته های خود او ارجاع داده خواهد شد.
ویژگی خاص و بارز و قابل ستایش در شخصیت ادبی و اجتماعی رضا براهنی آن بود که او در طرح گزاره هایی که خود به آن باور داشت و درست شان می پنداشت، چنان یک رو و بی نقاب بود و در بیان عقاید و نظرات و مکنونات قلبی اش چنان صداقت و صراحت داشت که ایجاد دوستی یا حفظ دوستان را به هر قیمتی- از جمله پنهان کردن نقد و نظر خود- روا نمی دانست. ظاهرا در گوش جانش نشسته بود این سخن ارسطو در پاسخ آنها که معتقد بودند او در نقدهایش برآرای افلاطون حرمت استاد را نگاه نمی دارد: «افلاطون را دوست دارم اما به حقیقت بیش از افلاطون علاقه دارم» حتی اگر حقیقت نسبی باشد که اغلب هست، جان کلام این سخن ضرورت صداقت و صراحت و دوری از تعارف و ملاحظه در هنگام بیان نقد و نظر است و براهنی چنین بود. از همان آغاز فعالیت منتقدانه خود در عرصه شعر در دهه چهل، عامل به این تعریف خود از منتقد بود که در مقدمه«طلا در مس» نوشته:«منتقد باید بجوید، بفهمد و جدا کند و قلم صریح و تیز و خستگی ناپذیرش را مثل شمشیری، بین مرز زیبایی و زشتی قرار دهد… مخالفت یا موافقت خود را با صراحت تمام، بدون دو دوزه بازی ها و یکی به نعل و یکی به میخ زدن ها، و بریدن ها و دوختن های مرسوم دست به قلم های قلابی ترسو، بیان کند. دوست و دشمن نشناسد که شناختن آنها خلاقیت فرهنگ و اصالت آثار هنری را به سوی تجزیه طلبی های بیهوده خواهد کشاند…»(۴)
براهنی شعر خوب یک شاعر را با تحلیل دلایل برخورداری آن از جوهر شعری می ستود و شعر بد همان شاعر را به باد انتقاد می گرفت چنان که رفتارش با دوره های متفاوت شعر فروغ چنین بود. «شازده احتجاب» گلشیری را تایید می کرد و گاه همپایه بوف کور هدایت آن را می ستود اما بنیان «آینه های دردار» او را با نقد خود بر می انداخت! نه در نقد اولی تعارف می کرد و نه در نقد دومی غرض ورزی. او یک شخصیت فرهنگی ادبی اجتماعی فعال و پر شور و پر انرژی و با سواد و زبان دان و استاد بود و شاگردان بسیار در دانشگاه تهران یا در زیرزمین خانه اش نزد او زانوی تلمذ زدند اما مرید پروری نکرد و بارها به مرام های محفلی و مریدپرورانه برخی از هم نسلان اسم و رسم دار خود تاخت. براهنی فقط به جدیت و شخصیت مستقل خود به عنوان یک منتقد تعهد داشت.
این همه خود بودن در روزگار رواج بندبازی ها و بازیگری ها و نقابداری ها و دوزیستی های فکری و ادبی و هنری، کیمیایی کمیاب بود و هست و همین کیمیای نهفته در روش و منش براهنی، همواره سبب شد تا او نوعی به خاک افتادن یا از اسب افتادن های پی در پی را به جان بخرد، اما از اصل نیفتد؛ در دو رژیم متعارض سیاسی به زندان برود و در هر دو سیستم سیاسی مجبور به تبعید خود خواسته شود، در هر دو دوران از دانشگاه اخراج شود، هم از سلطنت طلب هم از حزب اللهی ناسزا بشنود، و به هنگام سفر ابدی اش نیز حتی وقتی سیاستمدار پرمشغله و گرفتاری چون«دکترعبدالله عبدالله» از راهی دورتر، به دور از حب و بغض ها یا محافظه کاری های هموطنان و مخاطبان داخل و خارج نشین براهنی، و در کوران وقایع عجیب و غریب سرزمین فغان زده اش افغانستان بخاطر درگذشت او پیام تسلیت و تکریم ارسال کند، خبری چنان که باید از پیام و کلام همدردی و تعزیت فلان «استاد»های محترم ارج و قرب دیده ادبی و هنری داخل و خارج نشین نباشد که نگاه و نقد و قلم سخت پسند و توفنده و به عرش یا فرش براندازنده براهنی، همواره به آثار برخی از آنها عالمانه و ستایشگرانه نگریسته است. در چنین احوالی، جای خالی رادمردی چون زنده یاد رادی را بیشتر احساس کردیم، وقتی دیدیم جز بی صدا شدگی مصلحتی آن «استاد»ها به هنگام سر و صدا و بی احترامی زردهای سیاسی و ادبی به مرد در سکوت فرو رفته ی پیش و پس از مرگ، از«شاگرد»ان و پروردگان و هم نفسان براهنی درکلاسهای زیرزمینی یا صفحات کتابها و نشریات هم صدایی رسا، چنان که به کار شکستن موج های جعلی و منفی ایجاد شده علیه یاد و نام و میراث او بیاید، طنین افکن نشد. البته عجول نباید بود. گرد و خاک حواشی که بخوابد، زمان غربال نقد و استخراج کیمیا از متن آثار براهنی و براهنی ها و جدا کردن ضایعات و اضافات و سنگ و کلوخ ها و خرده شیشه های احتمالی از آنها هم می رسد.
قدرنشناسی و بی مهری در حق براهنی، فقط منحصر به زمان بیماری یا تنهایی و درگذشت او نبود؛ از حدود یک دهه قبل تر که از چرخش قلم پرحرارت و پرمایه براهنی، خبری- چندان که طی نیم قرن پیش از آن بود- نبود، بسیاری از کتاب های آماده انتشار یا باز نشر او در کشورش در محاق توقیف بودند و همچنان هستند. از بی مهری های حکومتی گذشته، از سوی روشنفکران و اهالی ادب و هنر نیز که براهنی عمری از آنان و برای آنان و با آنان نوشت و در تعامل و رفاقت و رقابت بود، در نکوداشت و نقد و تحلیل او در دوران حیات اش کاری قابل تعریف و توجه صورت نگرفت. در این کشور برای بازیگران و کارگردان های خارجی و داخلی و مهم و غیر مهم، کتاب ها و ویژه نامه ها و یادنامه ها تدوین و تالیف و ترجمه شد اما دریغ از کتاب و رساله ای شناخته و در خور، در باره میراث ادبی یا انتقادی نیم قرن قلم و قدم زدن های براهنی در مسیرهای اغلب نکوبیده و پیش تر همواره نشده. کتاب و نکوداشت و رساله به جای خود، حتی فقدان واکنش هایی در خور برای خوانش و نقد آثار براهنی در زمان حیات او و انتشار آثارش او را به گلایه واداشته. براهنی در دیباچه «بحران رهبری نقد ادبی» می نویسد: «من در سال۶۴ موفق به چاپ کتاب کوچک صد و هشتاد صفحه ای کیمیا و خاک شدم که به رغم سه چاپ پی در پی، به دلیل تفرقه عظیم حاکم بر تفکر ادبی در ایران، به رغم تاثیرگذاری فوری اش، مثل همه کتابهای شعر و رمان و نقد و انتقاد ادبی من ، با سکوت جمهور«روشنفکران» و «ادبا»ی محترم رو برو شد.»(۵) یکی دو فیلم مستند کوتاه و بلند در باره براهنی هم کار فرزندان اوست که این هم جلوه ای دیگر از تنهایی و قدر ندیدگی او بوده است. البته دهه ها قبل، چند تن از نویسندگان اصطلاحا انقلابی و ارزشی حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی در نقد تفکرات «سوسیالیستی» او که به زعم خودشان در قالب رمان هایی مثل رازهای سرزمین من«تبلیغ» می شد، و به قصد دفاع از انقلابی که خود براهنی طعم زندان طاغوت طرف حساب آن را چشیده بود، کتاب هایی نوشتند و منتشر کردند- و در همین حد نیز که بی نقاب و تعارف، چون خود براهنی نوشتند و درباره او کتاب در آوردند دم شان گرم- اما تا جایی که راقم کم رقم این سطور اطلاع دارد، کتاب و رساله ای در نقد و معرفی و بررسی و تحلیل دستاورد های ادبی دکتر رضا براهنی تا این لحظه منتشر نشده، یا اگر شده در آن حد نبوده و گرنه امواج انتشار آن در فضای ادبی و فرهنگی داخل و خارج منتشر می شد.
با بیماری آلزایمر که گویا عارضه ای موروثی در خاندان زنده یاد براهنی است کاری نمی شد کرد جز مراقبت بالینی از بیماری با روحیات خاص که سلول های جسم و جانش آغشته با عواطف وادراکات شاعرانه و هوش و حساسیتی خلاقانه بود- مراقبتی که نحوه آن قطعا برای خود او خانواده اش دشوار و محتاج ظرایف رفتاری و گفتاری بوده- اما آنچه برای اهالی ادبیات و فرهنگ جای شگفتی و تامل و اندکی جای شرم دارد، نه آلزایمر موروثی او که فراموشکاری و کم اعتنایی و قدر نشناسی موروثی و مزمنی است که در زمان حیات براهنی در حق او شد، چنان که در معدود خاطرات منتشر شده توسط فرزندانش از دوران غربت نشینی و بیماری و عزلت گزینی اجباری پدر اشاره شده- و چنان که شاعر محبوب اش نیما سروده در باره بیمار شدن گل از یک تند باد بر خلاف بیعاری خس که به صد سال توفان ننالد- براهنی خود با حساسیت عمیق شاعرانه اش، این بی معرفتی و فراموش شدگی و قدرنشناسی را دریافته و طبعا از آن رنجیده بود. او زمانی در باره ساعدی و غربت نشینی سخنی گفت که شاید هیچگاه تصور نمی کرد روزگاری خود مصداق آن باشد: «ماتم آن قصه نویس همیشه با ماست، … چرا باید می رفت؟ سرنوشت فرهنگ ما در اینجا ساخته می شود، همانطور که سرنوشت ملت ما. مگر اخوان و دیگران مانده اند چه شده است؟ اگر آن قصه نویس قرار بود بمیرد بهتر بود همین جا می ماند و می مرد. بالاخره او به دلیلی که در پاریس مرد، اگر اینجا می ماند نمی مرد. ما به رجال متفکر ادبی خود بیش از هر زمان دیگر نیازمندیم، و وطن با همه بلاهایش وطن است، و غربت با همه مزایایش غربت. » (۶)
شخصیت چند وجهی دکتر براهنی و آثار پر برگ و باری که از خود به جا گذاشت، اجازه نمی دهد در مجال محدود یک مقاله یا جستار، حق مطلب را در باره ابعاد شخصیت ادبی و اجتماعی او حتی به اختصار بتوان ادا کرد. سر و کار نوشتار حاضر صرفا با براهنی منتقد است و از این وجه مهم او نیز صرفا بر سبک و لحن و شکل نقدها و مقالات او در حوزه نظریه ادبی درنگ می کنیم. آنچه در خصوص براهنی شاعر، براهنی رمان نویس، براهنی مترجم، براهنی روشنفکر و فعال سیاسی، همچنین سوابق و فعالیت های نوجویانه و بنیان گذارانه دکتر براهنی در جایگاه های آکادمیک و به عنوان استاد و مدیر دانشگاهی در دانشگاه تهران و نیز سوابق مطبوعاتی او باید گفته شود، در حوصله این نوشتار و در بضاعت نگارنده آن نیست.
براهنی صرفا منتقد ادبی نبود. نقد و نظرهای او بر فیلم هایی شاخص از سینمای ایران همچون آثاری از بیضایی و مخملباف و مهرجویی و نقدهای صریح اش بر وضعیت سینمای ایران در دوره های مختلف به دلیل ضعف فیلمنامه ها و نا آشنایی اغلب نویسندگان و کارگردانان ایرانی با روایت- درجستار انتقادی«از قصه تا فیلمنامه تا فیلم»- ازمجموعه مقالات کتاب «رویای بیدار»- همچنین، نقدهای آسیب شناسانه اش بر نقاشی معاصر ایران با تحلیل ها و جزء نگری های زیبایی شناسانه اش همگی گویای آن هستند که او فقط در حوزه نقد ادبی صاحب تشخیص و نگاه و نقد نیست. براهنی در باره شخصیت و آثار همشهری نقاش خود منصور قندریز مطلبی نوشته که در باره خودش نیز صادق است: «منصور نقاش، دو حساسیت بزرگ هنری را- که یکی حساسیت خلاقه است و دیگری حساسیت نقد هنری- در خود جمع کرده است. الیوت شاعر معاصر انگلیسی گفته است که بندرت اتفاق می افتد این دو حساسیت در یک فرد یکجا جمع شوند، ولی اگر چنین اتفاقی بیفتد، حتما با اصالت و بزرگی رو به رو خواهیم شد.» (۷)
یک نکته را نیز نباید از نظر دورداشت و آن «لذت نقد» نزد منتقدی چون براهنی است؛ چه وقتی که لذت معهود را از اثری که خوانده کسب نکرده و با نقد آن برای خود و مخاطبانی چون خود، جبران مافات کند، چه وقتی بخواهد لذت کسب کرده از اثری را با مخاطبان نقد و تحلیل خود تقسیم کند. لذتی که چنین منتقدی از نقد می برد به خواننده نقدش منتقل می شود. نثر نقدهای براهنی چه آنجا که کوبنده و تند و تیز نوشته و چه در نقدهای تحلیلی و مثبت اش وقتی از اثری لذت برده- همانند اوقاتی که شعرهای نیما یا شاملو یا نادرپور یا نمایشنامه«مرگ یزدگرد» بیضایی یا پرده های نقاشی منصور قندریز یا بوف کور هدایت را نقد و تحلیل می کند- نثر و زبانی موثر و نافذ و مجاب کننده و اثرگذار است. او در«گلشیری و مشکل رمان» وقتی می خواهد از منظر خود به ساختار و زبان آثار ادبی و انتقادی گلشیری ایراد بگیرد- که نظر اوست نه لزوما دیدگاه نوشتار حاضر- می نویسد: «به گمان من معیار لذت را باید در ساختار اثر ادبی جست. من تمامی آثار بورخس را خوانده ام و از آنها لذت می برم. حسن بورخس در این است که قدرت بیان دارد و رمان نویس نیست. ولی یک مقاله- قصه را خوب بیان می کند. متاسفانه گلشیری فاقد بیان قدرتمندی است. خواننده قصه، رمان، مقاله، یا هر چیز دیگری دنبال قدرت مجاب کردن است… مشکل گلشیری این است که ارتباط برقرار نمی کند. ادبیات مثل هر چیز دیگری که در حوزه نشانه شناسی بگنجد، یک سیستم ارتباطی است.»(۸) نقدهای براهنی اغلب با مخاطبان او ارتباط لازم را برقرار می کنند و حتی اگر عده ای از آنان با براهنی هم نظر نباشند، از چالشی که نقد براهنی دچارشان می سازد گریزی ندارند. در یک کلام، نقدهای او بی خاصیت نیستند و همواره مخاطبان خود را با هر موضعی درگیر می کنند.
دو. جدال و جدل و هنر نقد
رویکردها و شیوه های نقادی براهنی در مواجهه اش با متون، طی حدود نیم قرن نقادی با تنوع و تحول همراه بود و هرکدام از این شیوه ها و رویکردها در دوره های زمانی مختلفی، بروز و ظهور بیشتری در دیدگاه های ادبی و روش انتقادی او داشته اند. از براهنی آموختیم که هر متنی برای قرار گرفتن زیر بوته نقد، پشتوانه نظری و لحن و سبک ویژه نقادی خود آن متن را از سوی منتقد می طلبد، همانند تفاوتی که در لحن و ساختار نقدهای او هنگام مواجهه با شعرهای فریدون توللی و هنگام نقد شعرهای شاملو و فروغ می بینیم. نقد براهنی به شعر و جهان شاعرانه توللی تهاجمی و توفنده و پر از اشارات و کنایات شخصی- همانند ذکر خاطرات دوران نوجوانی خود براهنی از خواندن شعرهای شاعران رومانتیک و«توللی وار»- برای مقدمه چینی ای مهم تر از متن اصلی نقد و به قصد ویران کردن بنیان آن شیوه شعر و شاعری و جهان آن بود. البته انتخاب این رویکرد به منتقد مجوز حاشیه پردازی های فرامتنی و تمسخر و تحقیر و مولف را نمی دهد که براهنی گاهی در نقد شعرهای او یا سپهری به مرزهای آن نزدیک یا به محدوده های ممنوعه آن وارد می شود. دلیل این رفتار را باید در نوعی هیجان زدگی و شور شهرآشوبی خودنمایانه و ژورنالیستی براهنی جوان و جویای نام در آن سال ها جست. اما در مقیاس مجموعه نقدهای او بر شعر دهه چهل- گرد آمده در کامل ترین نسخه از«طلا در مس» تک جلدی- میزان این ورودهای غیر مجاز به حوزه تحقیر و تمسخر متن یا مولف، چندان نظرگیر نیست که مخالفان براهنی و ناراضیان از نقدهای وارده او بر آن تاکید می کنند.
حتی اگر بپذیریم که براهنی در دوران اولیه اعلام حضور خود در عرصه نقد شعر- که به مرور زمان به مجموعه مقالات جریان ساز و تاثیرگذار«طلا درمس» یک تا سه جلدی انجامید- به عنوان جوانی خلاق و پرشور و جویای نام، گاه حب و بغضی شخصی با شاعری داشته یا بر آن شده با تندی و تیزی لحن و کلامی گزنده و ستیهنده، به قصد ابراز وجود و اعلام حضور جنجالی بیافریند، انصاف نیست که به خاطر یک دستمال، قیصریه را به آتش بکشیم و به خاطر چند تمثیل و تشبیه و دو سه تیتر طعنه آمیز چون«نماز میت بر جسد رمانتیسم»، «مناجات یک جنین» و «یک بچه بودای اشرافی» بر پیشانی نقدهای او بر اشعار توللی و سهراب سپهری و احمد رضا احمدی، یا به خاطر چند صفحه گلایه و کنایه و شبه نقد عتاب آمیز که در مذمت برخی رفتارها و گفتارهای اخوان ثالث- خارج از حیطه شعر و شاعری او- نوشت، پیراهن عثمانی برای خاک ریختن بر روشمندی عالمانه و نو آورانه و جریان ساز او در آن دوران علم کنیم.
البته براهنی منتقد در دهه چهل، به فراخور گرایش های فکری و روحیات خود و وضع پرتلاطم زمانه و چپ زدگی شدید فضای ادبی، تا حدودی گرفتار جزمیت های متاثر از همان گرایش و بنا براین اهل جدل و جدال بود و در این راه از جنجال آفرینی ابایی نداشت، هیچ که اساسا طالب آن بود. تاثیر جلال آل احمد بر نوشته های براهنی در آن دوران چه در طرز فکر و نگرش سیاسی و اجتماعی و چه در لحن و نثر و سبک و سیاق انکار ناپذیر است. براهنی با آل احمد نشست و برخاست داشت و او را می ستود و بارها درباره اش گفته و نوشته. او در مراسم بزرگداشت چهارمین سال خاموشی آل احمد در سخنانی گفت:«چه بسیار که من درست پس از خواندن مقاله ای از او دست به قلم برده ام چرا که خروش قلم اش مسری بود و مثل نخستین بانگ خروسی پیشقدم در سپیده دم بود تا خروس های دیگر بانگ بردارند و پرده ظلمت را بشکافند.»(۹) براهنی همچنین درمقدمه کتاب«تاریخ مذکر» نکاتی نوشته که می تواند نوعی مانیفست کلی او در باب نقد یا تولید ادبی محسوب شود: «من برای خوشنامی و بدنامی و گذرا بودن و جاودانی شدن و اباطیلی از این دست حتی تره هم خرد نمی کنم. اعتقاد دارم که جدی تر و حیاتی تر از نفسی که نویسنده می کشد، قضاوت بدون پیشداوری است که فقط در سایه سر سپردگی به روح عزیز و نجیب خلاقیت و تفکر حاصل می شود. دشمن واقعی نویسنده امروز، پیشداوری او در باره اشخاص و حوادث، و پیشداوری دیگران درباره اوست. ما نیازمند نویسندگانی هستیم که جرات تفکر داشته باشند، چفت و بست هایی را که به مغز و اندیشه خود زده اند بشکنند، از محافل تنگ و تاری دوستی و دشمنی بیرون بیایند، قدم در هوای زلال بدون پیشداوری بگذارند، جزمیت های خصوصی و قاالب های پیش ساخته عمومی را رها کنند و خود را در مسیر سیلان آزاد اندیشه قرار دهند.»(۱۰)
نقدهای دهه چهل براهنی بر آثار شاعران آن دهه- از بزرگتر هایشان گرفته تا نو آمدگان- تجلی عملی این نظرات او بود و با همه آزمون و خطاها و ضایعات و صدمات احتمالی حاصل از آن کشمکش ها، به تثبیت جایگاه نقد و مقام منتقد انجامید: نیم قرن فعالیت انتقادی پی گیر و پرشور از سوی منتقدی که اهل تعارف و مجامله نباشد و از هرس کردن شاخ و برگهای پیر و رشد ناپذیر و کشیدن نیشتر نقد به پیکر شعر و شاعری یک دوران به خاطر تعهدش به حفظ سلامت آن- از منظر خود- نهراسد، خصوصا آنکه خود نیز شاعر و نویسنده باشد و در این راه دلخوری ها و تلافی کردن ها و حتی کتک کاری فلان شاعر را و دیگر ناسزاهای قلمی و محفلی را به جان بخرد و از همه مهم تر، بی اعتنایی های جناح مخالف و هواخواهان شان به کم و کیف آثار خود را تا آخر عمر بر خود هموار کند، کاری بود که براهنی به انجام رساند. اگر او در سخنرانی ای گلایه می کند که مجلاتی چون«سخن» و «راهنمای کتاب» به آثار نسلی از شاعران و نویسندگان- از جمله خود او- نمی پردازند و حتی اسمی از آنان نمی آورند، به تاوان همان حملات او به دکتر خانلری و همقطاران اوست که مهار این مجلات را مستقیم یا غیر مستقیم در دست داشتند. اساسا این باندبازی ها و حب و بغض ها و غرض ورزی ها و اردوکشی ها و بایکوت ها برای بالا بردن هم مسلکان و نادیده گرفتن یا به زمین کوفتن مخالفان، چهره روشنفکری وطنی ما را مشوه ساخته. این فقط خانلری و پیرامونیان اش نبودند که براهنی ها را نادیده گرفتند. آل احمد بارها از خانلری و یارشاطر با کنایات و طعنه های وهن آلود یاد کرده یا براهنی شعر شاعر و منتقد و ادیب مبرزی چون شفیعی کدکنی- همچنان که زمانی شعر نصرت رحمانی- را نادیده گرفته یا مثلا در آثار شفیعی کدکنی و اسلامی ندوشن نام و یادی از آن دیگری به عنوان پژوهشگر و استاد همقطار و هم نسل نمی بینیم یا کمتر می بینیم. داستان کل کل های گروه ربعه هدایت و دوستانش را با گروه سبعه نفیسی و دوستانش هم معروف است. متاسفانه این غرض ورزی ها و جدال ها و مبارز طلبی ها که براهنی خود در آنها ید طولایی داشت، به جریان گفتگوی فرهنگی و روشنفکرانه و دموکراتیک میان اهالی فرهنگ ما خدشه وارد ساخته و به زیان هر دو طرف تمام شده است. البته براهنی در این میان به فراخور نقدهای بی مجامله و بی تعارفش بیشتر هدف ضربات متقابل یا بایکوت و توطئه سکوت بوده است. او بارها در جلوت و خلوت- بنا به نوشته ای از پسرش اکتای- گلایه کرد که خود در باره همه نقد نوشت اما اغلب هم عصرانش در باره آثار او بایکوت و توطئه سکوت را در پیش گرفتند. براهنی در نامه ای انتقادی که مخاطب آن گلشیری است، از او و سیمین دانشور دلخور است که هیچ گاه درباره«روزگار دوزخی آقای ایاز» او نقد و نظری ننوشته و نگفته اند.
این بی اعتنایی یا کم اعتنایی صاحب قلمان و نویسندگان اهل نقد و نظر به دستاوردهای خود براهنی در حوزه آفرینش های خلاقه اعم از شعر و رمان، چنان است که او در خلال جدال ها و جدل های قلمی اش با گلشیری و کسان دیگر مجبور می شود خود به تحلیل آثار خود بنشیند؛ شبیه کاری که در مقاله/نقد/نامه ای مفصل با عنوان«گلشیری و مشکل رمان» یا ایضا نامه ای مفصل به رضا فرخفال با عنوان«کلیدر و رازهای سرزمین من» یا نامه ها و جستارهای کوتاه و بلند مشابه می کند که جلوه هایی دیگر از همان تنهایی او بود. حتی نگارش«گزارش به نسل بی سن فردا» نشانه و حاصل آن است که دیگرانی که باید گزارشی از تحولات پدیدآمده در نقد ادبی روزگار خود می نوشتند و بر نقش موثر براهنی در تحولات و تاثیرات چشمگیر نقد به درستی صحه می گذاشتند، چنین کاری نکردند و گرنه چرا منتقدی خود مجبور می شود قلم به دست گیرد و تاریخچه ای تحلیلی بنویسد در باب آنچه خود در آن نقش آفرینی کرده و چرا گزارش کار دیروز خود را خود به نسل فردا می دهد؟ برای آنکه نسل امروز در عارضه ناشی از بایکوت ها و بی مهری های آنها که باید این گزارش را می نوشتند و دستاوردهای منتقدی چون او را بر شمردند، چنین نکرده اند. اتفاقا یک حسن این گزارش آن است که براهنی درفرصت بازنگری کارنامه نقد ادبی خود در دهه چهل، توضیحات یا توجیهاتی ارائه می کند که شائبه های منفی مربوط به انگیزه های او از به کار بردن قلمی جدلی و جدالی و جنجال آفرین را به نحوی اقناع کننده رفع می کنند. حاشیه سازان و حاشیه پردازان علیه کارنامه فعالیت های ادبی براهنی نیز- همانند کارنامه فعالیت های روشنفکری و سیاسی او- انگار بسیاری شان وقت و دقت و درنگ خواندن این گزارش او از متون نخوانده و ندیده خود را هم نداشته اند که براهنی را متهم به تندی و خودنمایی و توهین و تحقیر شعر و شاعرانی چند می کنند و از او چهره ای مهاجم و آزارگر و غرض ورز به قصد خودنمایی یا فعالیت حزبی ترسیم می کنند.
در همان«گزارش…» معروف، براهنی به سایه های«پرمهابت» تعدادی از میراث داران سنت های منسوخ ادبی در چند سال آغازین«آن دهه پر هیجان چهل» و هدف و روش و کارنامه نقد ادبی خود می پردازد و می نویسد:«صاحب این قلم وظیفه خود دانست که با یک سلسله نوشته های به سرعت قلمی شده، از آن سایه های مهیب، درست در میدان عمل خود آن سایه ها، و برای عبرت هم نسلان خود و جامعه، مهابت زدایی کند. این روند مهابت زدایی یک یا چند عمل بی در و پیکر و بی برنامه و بی هدف نبود… چارچوب فکری داشت، تئوری داشت و برای بیان اینها زبان تند و تیز و مبارزه جو داشت… بت هایی که بسیاری از شعرای آن دوران از خود ساخته بودند، برای صاحب این قلم مطرح نبودند. آن بت ها درون تعدادی از این شاعران تا لحظه مرگ آنها ماندند و هنوز درون برخی از زنده هاشان نفس می کشند… هدف، شکستن آن بت ها در ذهن خواننده و مخاطب و افراد نسل جوانی بود که باید از سینه زدن در پشت سر این بت ها دست بر می داشتند تا شایستگی های واقعی آدم های شایسته و شایستگی های خود نسل جوان را کشف می کردند… ضربه کاری بر شعر توللی و توللی وارها ضرورت کامل داشت. نسل جوان باید به خود می آمد و در برابر عقب ماندگی شکل و محتوای این نوع شعر و جهان بینی ارتجاعی حاکم بر ان موضع می گرفت… آن مقاله از نوعی بود که سال ها پیش از نگارش آن شاعران سورئالیست فرانسه، هنگام مرگ آناتول فرانس با هم نوشته، امضا کرده، به عنوان پایان عصر زبان تفاخر نوعی نئو کلاسیسیم فرانسوی، گویا بر سر خاک او خوانده بودند. آن ضربه کاری بر مستعدترین شاعر نیمدار دو سه دهه ضرورت داشت. غرض اعلام مرگ یک شیوه منحط بود و به رقص در آوردن شادمانه استخوان های رنجور روانشاد نیمایوشیج در برابر نسل جوان تا ترس جوان از این خلایق به ظاهر غول آسا بریزد… هر نسلی، اگر می خواهد شایسته نام خود باشد، باید با حس اعتماد به نفس، با نوعی روحیه ابتهاج، نوعی حرارت و شور درونی متکی بر امکانات و استعدادهای مشترک ذاتی، دست به قلم ببرد وگرنه در سایه غول های تثبیت شده پیش از نسل خود پیش از آن که سر بلند کند به خاک خواهد افتاد.»(۱۱)
بیراه نیست اگر بگوییم براهنی کوشید تا در مقابله با مهابتی که از آن می گوید، به نهاد نقد و جایگاه منتقد ادبی اعتبار و اقتدار و مهابتی بخشد که تا پیش از او تا بدان مایه و پایه نرسیده بود. پشتوانه و اعتبار نقدهای او دانش اکادمیک و کوشش و پویایی خستگی ناپذیرش در خود آموزی مستمر برای اطلاع از آخرین تحولات نظری در جهان بود. نثر و لحن نوشته های براهنی در نقدهای دهه چهل او، با وجود جوانی نویسنده شان حاصل فکر و قلمی پخته و برخوردار از نثر و لحن یک آدم بزرگتر بود که به آن دیگران- با نگاهی از بالا و سرشار از اعتماد به نفس- راه نشان می داد، چیز یاد می داد و در صورت لزوم گوش طرف را می کشید. طبیعی است هضم چنین سبک و رفتاری از سوی جوانی نو به عرصه آمده -گر چه با مدرک دکترا- برای قشری که مدتها بود خود را خالق و شاعر و هنرمند می دانستند، آسان نبود و برخورنده بود؛ قشری که عادت کرده بودند منتقد از پشت سرشان حرکت کند و در شرح و وصف یا مدح طی طریق آنها در مسیر شاعری و آفرینشگری ادبی شان، با لحنی محترم و احیانا از پایین به بالا، به«تحلیل و تفسیر» اثرشان بنشیند و اگر ملاحظه و نقد و نظری دارد، دستکش پوشیده و با احترام و احتیاط به عرض برساند. قطعا نقد حقیقی که چون گفتگویی با اثر است، نه از بالا و نه از پایین که شانه به شانه و رو در روی اثر و مولف یا مصنف آن و با ادای احترام و حفظ شان متقابل- بین ناقد و نقد شونده- صورت می گیرد، اما آن جلوه ی منتقدانه ی توفنده و تازنده که عمدتا براهنی واضع و پی گیر آن بود، در آن روزگار بر عده ای که صابون آن نقدها به تن خود یا شاعران محبوب شان خورد، سخت گران آمد. همه ماجرا نیز به خود شیفتگی یا حتی عزت نفس و یا نقد ناپذیری شاعران بر نمی گشت؛ چنان که قبلا اشاره شد، براهنی هم به اقتضای جوانی و جویایی نام، در نقدهایش تندی ها و تیزی های غیر ضروری و تمسخر و تحقیرهایی غیرمنتقدانه در خصوص برخی شاعران داشت.
براهنی در گزارش خود به نسل فردا، از این هویت بخشی به منتقد که از اهداف و نتایج شیوه پی گیرانه و خط شکنانه خود او در نقادی ادبی بود می نویسد: «از آغاز دهه چهل، شخصیتی بر مجموع شخصیت های ادبی تاریخ فرهنگ ایران افزوده شد، و آن شخصیت ناقد ادبی بود. پیش از این دوران، ناقد ادبی جسته گریخته کار کرده بود، ولی از آن تاریخ به بعد، وجود او حضور محسوس ادبی پیدا کرد و رابطه ای منسجم، بین نویسنده و ناقد و مخاطب این دو برقرار شد.. اصولی که صاحب این قلم، برای بررسی آثار این شاعران تدوین کرد، و تالیف تئوریک این اصول، و فعالیت روز به روز و مستمر او در مطبوعات و شعرخوانی ها و مباحثات ادبی و فعالیت های مستمر و مشابه معاصران او، راه را برای پاگرفتن نقد ادبی در ادبیات فارسی گشود. ما اکنون در ادامه آن دوره سیر می کنیم: نه جعل سند تاریخ ادبی آن دوره را دگرگون می کند، نه حذف فرهنگی که معمولا با مقاصد غیرفرهنگی و بیشتر از دیدگاه های سیاسی صورت می گیرد و نه بازنویسی تاریخ ادبیات ایران به سود این یا ان تفکر، نویسنده، مکتب، و مشرب و ایدئولوژی… صحنه ادبی ایران در آغاز دهه چهل این استعداد را یافته بود که این همه حرکت، توضیح انتقادی خود را هم در عرصه تئوری و هم در عرصه تجزیه و تحلیل و توصیف و تشریح ارائه بدهد..»(۱۲)براهنی تلویحا نشانی نظریه پردازی ها و نقدهایی بقاعده تر و اصولی تر را می دهد که در مواجهه با شعرهای شاعرانی چون نیما و شاملو به کار می بست. مثلا برای تبیین و تحلیل دستاوردها یا لغزش ها و ناتوانی های شاملو در شعر و شاعری به تاثیرپذیری های او از عهد عتیق و تاریخ بیهقی می پرداخت و از نوعی نقد تطبیقی سود می برد که تخصص آکادمیک او بود.
براهنی در گزارش خود به نسل فردا، مشخصا از نبود«دیالوگ» انتقادی در فضای ادبی آن دوران می نویسد که منتقدی چون او را ناگزیر از«جدال» با مدعیان نسل های ادبی منقرض شده می کند: «طبیعی است که «دیالوگ» با کسی می تواند باشد که تاثیر می پذیرد و تاثیر می گذارد؛ و این نوع دیالوگ را فقط می توان با کسانی برقرار کرد که از نسل قبلی به عصر نسل او رسیده بودند، و در صحنه، حی و حاضر نفس می کشیدند. و یا می شد آن را با کسی برقرار کرد که از نسل خود آدم باشد، و هنگام شکل گیری ذهن و جهان بینی یک نسل در«دیالوگ» و او دیالوگ تند و تیز شرکت کند. بخش اعظم«جدال ها» با توهمات رسوب کرده در ذهن مردم و بت های شعری بود، و بخش اعظم«جدل ها» و گفتگوها با خود نویسنده. گر چه شهرت هرگز معیار نیست؛ ولی خود بودن و بین مردم بودن و حفظ ویژگی های هنری و شعری و نویسندگی در شهرت شاعری، یک موضوع است؛ و ساده گرفتن کار هنری و شعری، رشوه دادن به ساده اندیشی عوامانه و عامیانه برای گشودن قلب مردم و تسخیر آن، موضوعی دیگر.»(۱۳)
براهنی در سال های بعدتر، بویژه از دهه شصت به این سو و آشنایی بیشتر و عمیق ترش با دیدگاه های جدید مرتبط با ساختارها و رویکردهای نقد و تاویل متون، یا اگر نگوییم آشنایی، بعد از گرایش بیشتر او به آن رویکردها، از آنجا که نویسنده و منتقدی بشدت پویا و جستجوگر و ساختار شکن بود- در شیوه نقادی نیز همانند شاعری و داستان نویسی اش، به حال و هوا و نثر و زبان و نگاه های جدیدتری رسید. او رویکردها و گرایش های جدید خود در حوزه نقد ادبی را در قالب جستارها و کتابهایی چون«چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم»- مشخصا در حوزه شعر- و«کیمیا و خاک»، «بحران رهبری نقد ادبی»،«گزارش به نسل بی سن فردا» و بویژه کتاب «رویای بیدار»- بیان کرده است. در دیباچه «بحران رهبری نقد ادبی» پس از تذکر این نکته که« نباید کتابهای نقد و انتقاد و تئوری ادبی مرا طوری خواند که انگار آنها در زمان واحد نوشته شده اند و به تبع این برداشت غلط، کتابهایی هستند پر از تناقض»، می نویسد: «از سال ۵۲ به بعد تا زمان گفتگو و نگارش این کتاب و بعد از آن، به تدریج در دیدگاه من دگرگونی مهمی پیدا شد که نقطه اوج آن را باید در کتابهای انتقادی اخیر من یافت. آن موضوع این بود: ادبیات گرچه متاثر از تاریخ، اجتماع و ارتباطات اقتصادی و تولیدی است، ولی وظیفه اصلی کسی که به بررسی آثار ادبی می پردازد، پرداختن به اثر ادبی است و نه مسائلی خارج از ادبیات. در واقع پرداختن به تاریخ، اجتماع و روانشناسی، در ادبیات به معنای پرداختن به محتواست و هم از این نظر شیوه ای است نادرست.به همین دلیل گرچه من در ابتدا تنها به محتوا نپرداخته بودم و همیشه نوشته بودم که فرم و محتوا از هم جدایی ناپذیرند، ولی به دلیل وابسته کردن ادبیات به تاریخ و اجتماع، در واقع تاکید کافی بر درونی کردن تاریخ و اجتماع در ادبیات و خودمختار کردن ادبیات و اعلام استقلال ادبیات نکرده بودم، و همین طرح اصلی من در مرحله بعدی نقد و انتقاد ادبی من، بویژه در یکی دو سال بعد از انقلاب بود. در واقع بحران بزرگ حاکم بر نقد و انتقاد ادبی در ایران از رابطه تاریخ و اجتماع با مقوله ادبیات ناشی می شد. و این بحران تفکر ادبی، بویژه بحران تئوری ادبی را از اسال ۱۹۶۸ تا ۱۹۸۵ در جهان تشکیل می داد.» (۱۴)
براهنی سپس به دیدگاه های جدید در حوزه نقد بعد از«توهم زدایی فکری جهان نسبت به چپ روسی» اشاره می کند و از تاثیرات نیچه و هایدگر و دریدا و پل دمان و نهایتا «پدیده اندیشه بینامتنی»می گوید که «یکی از جذاب ترین دوره های نقد ادبی و تئوری پردازی در جهان را افتتاح کرد. در همان زمان اندیشمندان پست مدرنیست با نشان داد خستگی و فرسودگی بنیادی مدرنیسم غربی، در برابر شناخت شناسی ابزاری آن، هستی شناسی واقعی ادبی را قرار دادند…»(۱۵) همزمان با این تغییر رویکرد، منش و روش و زبان نقد خود براهنی نیز لاجرم تحولاتی پذیرفت گرچه ترک عادت به طور کامل ممکن نیست و لحن و نگاه جدالی و مبارزطلب او و اثرگذاری گرایش های سیاسی و اجتماعی اش از نقد و نظرات ادبی اش کاملا رخت بر نبست. اما در مجموع، نثر و لحن ناقدانه ای که براهنی هنگام جدال ها یا جدل هایش در مواجهه با متن ها و مولفان طرف حساب خود- همانند نقد/ نامه هایش به دیگران همچون گلشیری و فرخفال و… به کار می برد، دیگر تنها سبک و سیاق نوشته های او نیست. «بازنویسی بوف کور» که به شکل سخنرانی براهنی و جلسه پرسش و پاسخ متعاقب آن است، نمونه ای از نقد متاثر از دستاوردهای«پدیده اندیشه بینامتنی و هستی شناسی واقعی ادبی» در رویکرد جدید او به نقد و نظریه های ادبی است.
جدا از نقدها، در شماری از جستارهای انتقادی و تحلیلی و نوشته های براهنی و حتی پاره هایی از نوشته های او در شرح نظریه های ادبی- خصوصا پاره هایی از کیمیا و خاک- نثر نوشتار در عین روشنی و رسایی در بیان مفهوم خود، ضرباهنگی خاص و سیال و چند لایه و شاعرانه دارد و در مرزی میان نثرتحلیلی و زبان خلاقه و ادبی در نوسان است. براهنی در کتاب«رویای بیدار»که حاوی مجموعه مقالاتی«پیرامون نظریه نگارش وخواندن متن ادبی» است، چنین نثر و زبانی در کار نقد ادبی را با سخن از نثر مقالات دریدا و شرح و تفسیر مقاله ای از لوکاچ تبیین می کند. در همین کتاب، جزییات دقیق تری از تحول در رویکردهای نقادی براهنی می توان دید. براهنی در اولین مقاله این کتاب، با استناد به اولین مقاله گئورگ لوکاچ در کتاب معروف اش«جان و صورت» به نگاهی کاملا تازه در جستارنویسی انتقادی و نقد ادبی بمثابه نوعی«هنر نقد» می رسد و برآن تاکید می کند.
دیباچه طولانی کتاب «رویای بیدار» که نام کتاب هم از آن گرفته شده، خود برخوردار از نثر و لحنی سیال و بینابین در حرکت میان جستار و گزارش و روایت و شعر است. هم نشانه هایی از نثر گزارشی آل احمد درآن است، هم نشانی از نثر شاعرانه بوف کور، وقتی به ناگهان نثر تحقیقی و تحلیلی آن ضرباهنگی روایتگرانه و شاعرانه به خود می گیرد. در ابتدای این متن که «به جای دیباچه» نام دارد اما شبیه هیچ دیباچه ای نیست – مگر آن روایت زیبا و شاعرانه براهنی از یکی از همسایه های خود در مجتمع مسکونی شان در آغاز کتاب کیمیا و خاک- راوی/براهنی قرار است به سفارش دوستی در خارج ازایران، به دیدن شخصی در کاخ موزه نیاوران برود و آنجا ازتابلوهای«مزین نقاشباشی» چند عکس تهیه کند و بفرستد. براهنی/راوی از موضوع «عکاسی» به موضوع شکار لحظه و بعد مفهوم «شکار» و تفاوت آن با «صید» می رسد و بعد به شرح ماجرای بازدید خود و همسر و فرزندش- ساناز و ارسلان- از یکی از اردوگاه های نازی می پردازد و به صحبت از نقاشی های یک نقاش ایرانی مقیم برلین می رسد، سپس از مجسمه های وین و خانه فروید در آن شهر و بعد از نیما و ماخ اولای او، بعد از فروغ و سپس از تداعی های مداوم «حافظه دردمند» خود و چرخش«فرفره های تخیل» می نویسد، از حافظه ای«مثل دفترتلفن قطور علی دهباشی که همه اسامی انس و جن ادبی در آن مدام می چرخند… مثل حافظه دردمندی که من از حسین منصور حلاج دارم؛ مثل تهران جنوبی با گودهای قدیمی رو به اضمحلال، محله عربها، یافت آباد، یاخچی آباد و بقیه، که اکنون پارک های نیمه ساخته کرباسچی جوان، با کوچه ها و جاده ها و فواره های مشرف به خانه های ویران و فقیر، آن گودها را ویران تر و فقیر تر هم نشان می دهد، و از اعماق آنها در روز، چشمهای دخترکان و پسرکان معصوم، و در شب، چشم های گربه خای چشمک زن، جهان را تقطیع می کنند، و انسان چیزی جز حافظه ای مخدوش، انباشته از جاها، زمانها، مکانها، فرارها و بازگشت ها و قرار ها و بیقرای ها نیست- و من حاضرم جانم را از دست بدهم ولی بی قراری جانم را از دست ندهم- و من با ارواح بزرگ جهان در تماس دائم بوده ام، تلفن هرمس و دیونیزوس و شمس تبریزی و پیرمغان را بارها گرفته ام و شاهنامه ای از ارواح «ام الصبیان» خلیج فارس نوشته ام به رمز روان دردمند شمن های منقرض و ژنده پوش آسیای مرکزی..»(۱۶)
آشکار است که میانه تک نگاری یا جستار نویسی یا نقد یا گزارش و ترکیبی از اینها به بهانه نگارش دیباچه بر کتاب، یک نویسنده رمان نو یا یک شاعر مهار متن را در اختیار گرفته. گویی براهنی با این دیباچه ی گزارشی/داستانی/جستارگونه/شاعرانه، برآن شده تا سرمشقی عملی تمرین کند و ارائه دهد، از آنچه در خصوص ماهیت هنری مقاله/نقد در اولین مقاله این کتاب با عنوان«نقد تئوری و تئوری نقد» در شرح و تفسیر مقاله ای از لوکاچ نوشته و می توان آن را نوعی مانیفست تلویحی براهنی در خصوص شماری از یادداشت ها، نقدهاو جستارهای خود او دانست، مثلا وقتی درباره بوف کور هدایت یا شعرهای دوره شکوفایی و پختگی فروغ یا شعرهای نیما و مخصوصا- بارها- شعر«مرغ آمین» او درکیمیا و خاک و جاهای دیگر نوشته است. در همین کتاب رویای بیدار، براهنی پس از آن دیباچه غریب و نامالوف اش، قصد خود از نگارش مقاله«نقد تئوری و تئوری نقد» را تببین برخورداری «ادبیات مثل هر دانش جدی دیگری»از «دستگاه فکری» می داند، چیزی که«گئورک لوکاچ منتقد بزرگ ادبیات اروپا» آن را «علم هنرها»، رومن یاکوبسون آن را «بوطیقا»، شکل گرایان روس آن را«علم اشکال»، ژاک دریدا آن را«گراماتولوژی»(دستورشناسی) و تودوروف قصه شناس بزرگ بلغار آن را«ادبیت» نامیده است. (۱۷)
براهنی درابتدای این مقاله گریزهایی انتقادی به برخی نقدها و منتقدان ایرانی می زند و با به کار گرفتن همان لحن کنایی مالوف اش که شاخصه ادبیات انتقادی او تقریبا در همه دوران هاست، می نویسد: «وقتی که آن ناقد محترم شیرازی فلان کتاب را«توهین به ملت ایران» تلقی می کند، به دلیل تنفس در کره متروک «کمال الملکی» کاملا حق دارد… در حالی که آن آقای محترم نمی داند که آن«ملت ایران»ایشان دیگر وجود ندارد و ملتی دیگر، با چهره های دیگرجانشین«رئالیسم چپق»کمال الملکی ایشان شده است. پس مسئله سیستم، مسئله بینش است. برای آنکه نویسنده و هنرمند به معنای واقعی، اهل زمانه خود شناخته شوند، باید به بینش سیستمی اهل این زمانه مجهز شوند. زمانی بود که یک نفر قلمفرسایی می کرد و همه می گفتند نویسنده است. قلمفرسایی گذشته یک سیستم است و رمان نویسی امروز سیستمی دیگر. در بوف کور حتی یک کلمه از رهگذر قلمفرسایی نوشته نشده است. فرق بوف کور و رمان قلمفرسایی، فرق بین اشعه «لیزر»و تیر آهن است. فرق این دو فرق سیستم هاست. و با مردمداری نمی توان اهل زمانه شد.»(۱۸) روشن است که براهنی خود و امثال خود را همواره آماده به روز شدن با تحولات جدید از جمله در حیطه تولید و نقد ادبی می داند و آنچه درباره لوکاچ و در واقع تئوری متحول شده خود در ادامه می خواهد بنویسد، دلیلی است از همین تلاش او برای امروزی شدن در نقادی و نگریستن به نقد، هم بمثابه یک دستگاه فکری و لاجرم مولد تفکر، هم به مثابه یک متن هنری.
در تببین این رویکرد، براهنی در ادامه مقاله مبسوط خود عمدتا بر اولین جستار لوکاچ در کتاب معروفش «روح و شکل» با عنوان «پیرامون طبیعت و شکل مقاله» متمرکز می شود. البته نه سال پس از انتشار کتاب/ مقاله براهنی، ترجمه فارسی کتاب لوکاچ با عنوان «جان و صورت» و مقاله مورد بحث براهنی با عنوان «در باره ی ماهیت و صورت جستار»، توسط رضا رضایی ترجمه و منتشر شده است و مترجم در پیش گفتار خود بر کتاب لوکاچ، نکاتی نوشته که هم حاوی لب کلام مقاله براهنی است، هم توضیح روشن آن کیفیتی که خود لوکاچ در جستار نویسی بمثابه نقد هنری دنبال آن است و حالا در جستار های خود او درکتابش عینیت یافته است. رضایی می نویسد: «جان و صورت لحنی پر احساس و گاهی شاعرانه دارد و در صفحات آن غلیان شور و سودا مشهود است. خط کلی در همه جستارها جست و جوی«صورت» برای«جان»یافتن است یا شوق «جان» برای«صورت» یافتن… لوکاچ که خود نقاد است… وقتی از«جستار» به عنوان«اثر هنری» یاد می کند- یا لااقل مدعی آن می شود- عملا به همان شاعران یا پدید آورندگانی بدل می شود که خودش می گوید در«صورت» می زیند.»(۱۹)
لوکاچ در اوایل مقاله یا جستار خود ضمن یاد از«اسکار وایلد» و «آلفرد کر» می نویسد که آن دو«همه را صرفا با حقیقتی آشنا کرده اند که قبلا بر رمانتیک های آلمان معلوم بود- حقیقتی که یونانیان و رومیان، کاملا نا آگاهانه معنای غایی اش را بدیهی می انگاشتند: این که نقد هنر است نه علم.»(۲۰) لوکاچ در ادامه بر نکته ای تاکید می کند که تکمله این گزاره«نقد بمثابه هنر» است: «من اگر در اینجا از نقد به مثابه صورتی هنری سخن می گویم، برای دفاع از نظم است.» باقی مقاله لوکاچ- و براهنی- تقریبا شرح و بسط و تبیین این چند سطراست. چنان که براهنی در مقاله اش «نقد تئوری و تئوری نقد» می نویسد: «کاری که خود لوکاچ در«پیرامون طبیعت و شکل مقاله»| همان «درباره ماهیت و صورت جستار» در برگردان رضایی|و نظریه رمان کرده، و هم اکنون ما در این مقاله می کنیم، عبارت است از اینکه ببینیم شکل های ادبی چه چیزهایی را درون خود مخفی داشته اند:«شکل تجربه بزرگ او{منتقد}است، شکل- به عنوان واقعیتی بی واسطه- آن عنصر تصویری، محتوای واقعا زنده آثار اوست. در واقع ما اساس کار خود را به عنوان منتقد متفکر در این مقاله لوکاچ می بینیم. بدین ترتیب منتقد یک موجود درجه دو یا سه نیست که راجع به آثار ادبی به اصطلاح نقد می نویسد. و یا آن آدمی نیست که بگویند مثلا چون شعر بلد نبود بگوید، چون رمان نمی توانست بنویسد، منتقد شد. هرگز! منتقد به همان اندازه در عالم هستی از ارزش برخوردار است که شاعر و رمان نویس و نمایشنامه نویس. گر چه، همان طور که نشان دادیم، بعضی ها هم منتقد، و هم شاعر و رمان نویس هستند.| از جمله خود براهنی | ولی ماهیت کارشان موقعی که نقد می نویسند، جدا از ماهیت کاری است که هنگام شعر سرودن و یا رمان نوشتن می کنند. علاوه بر این، لوکاچ، آینده و سرنوشت نقد ادبی قرن بیستم را با بررسی هستی شناسانه «شکل مقاله» روشن می کند. بین هستی منتقد و هستی ادبیات، رابطه ای هستی شناختی برقرار می شود.»(۲۱)

براهنی چنین منتقدی را«منتقد متفکر» می نامد و با اشاره به آرای لوکاچ در خصوص اهمیت شکل، در همنوایی با او می نویسد: «منتقد، به یک معنا، همیشه فرمالیست است، به دلیل اینکه موضوع اصلی کار او بررسی شکل هایی است که در ادبیات به وجود آمده اند. از این نظر وقتی که لوکاچ می گوید: «در آثار منتقدان شکل است که واقعیت است»، حرفی را می زند که صدای آن در سرسرای تاریخ در طول هشتاد سال بعد|از زمان نگارش مقاله لوکاچ تا زمان نگارش مقاله خود براهنی| با انعکاس های مختلف شنیده خواهد شد» نتیجه گیری نهایی براهنی با تاکید بر نظر لوکاچ است این است: «منتقد کسی است که به رغم بررسی کتاب، نقاشی و یا هر هنر دیگری که به ظاهر فقط تزیین زندگی هستند و نه خود زندگی، راجع به«مشکلات نهایی» زندگی هم حرف می زند. پس او نمی تواند فاقد جهان بینی باشد. گرچه منتقد به ظاهر به بررسی آثار ادبی می پردازد، ولی هدف نهایی او چیزی است به مراتب بالاتر. او نیز به دنبال یافتن معنای زندگی است…( لوکاچ) اعتقاد دارد که شکل مقاله هنوز شکل مستقلی را که «خواهر آن» یعنی شعر در پیش گرفت، در پیش نگرفته است. (۲۲)
براهنی در این مقاله اش، پیش از پرداختن به مقاله لوکاچ و در معرفی اولیه آن مقاله، در گریزی به آرای دریدا از«فرم هنری» مقاله – و نقد- نکاتی می نویسد که نشان توجه نظری و عملی او- در برخی نقدها و مقالات بویژه متاخر او- به چنین نثری است: «نثر دریدا پیچیدگی نثر پروست را دارد و انگار او نیز از جهانی خیالی حرف می زند- در حوزه عقاید-که مارسل پروست حرف زده است در حوزه اشیا و عقاید. خواه موضوع ژان ژاک روسو باشد خواهد هایدگر و خواه د. سوسور، یک چیز روشن است: ما با مقاله عادی که صغری کبرای آن دقیقا در برابر ما با جملات تفسیری و قابل فهم چیده شده باشد،کاری نداریم؛ سر و کار ما با اثری است که به اندازه اثری که مورد بحث قرار گرفته است، تفکر و در نتیجه ساختاری پیچیده و متفکرانه دارد. دریدا مدام کلمه و عبارت جدید می سازد و حتی گاهی نقطه گذاری کاملا غیرقراردادی به کار می برد، و انگار روی اثر مورد بحث، مثلا اعترافات ژان ژاک روسو اثر دیگری می نویسد. برداشت او این است که نگارش مقاله راجع به اثر نویسنده دیگری مثال افلاطون یا هایدگر، در واقع توضیح آن عقاید یا مخالفت ساده با آن عقاید نیست. دریدا به فرم اثری که قبلا نوشته شده، به صورت واقعیت می نگرد، به همان صورت که نویسنده اول به خود واقعیت نگریسته، به آن شکل داده بود. گرچه نثر دریدا به کلی متفاوت با نثر لوکاچ است، در واقع نثر او پیچیده تر، زیبا تر و هنرمندانه تر است. ولی این اندیشه را که مقاله باید فرم هنری داشته باشد، دریدا از لوکاچ گرفته یا تحت تاثیر فضایی قرار گرفته است که منبعث از آرایی است که لوکاچ راجع به نگرش مقاله ارائه داده است.»(۲۳)
بر گزاره ی ضرورت برخورداری منتقد متفکر مورد نظر براهنی از «جهان بینی»، باید درنگ کرد. گر چه بنا به عقیده رایج، هیچ فردی، از جمله شاعر و نویسنده و منتقد، آگاهانه یا ناخوداگاه از نوعی جهان بینی بی بهره نیست، اما تاکید براهنی بیشتر اشاره به نوعی جهان نگری بمثابه برخورداری از افق باز فکری و معاصر بودن و همان«اهل زمانه» بودن و پرداختن به آثار و متون تاثیر پذیرفته و پاسخ دهنده به مسائل و دغدغه های «زمانه» است. به همین دلیل براهنی در«گلشیری و مشکل رمان» می نویسد: «از نظر ادبی، وظیفه یک منتقد متفکر، پرداختن به اصلی ترین مسائل یک عصر است. یک نویسنده نمی تواند به سادگی و بدون قبول خطر فراوان، انتظار داشته باشد که منتقد متفکر، اصلی ترین مسائل یک عصر را فراموش کند و به آثار آن نویسنده بپردازد. تشخیص اینکه چه چیز اصلی و چه چیز فرعی است بر عهده خود آن منتقد متفکر است… استخراج نیازهای جامعه ادبی از متن جامعه و قرار دادن آنها در دستور کار و زندگی خود و پاسخ به آن نیازها، مسئولیت اساسی اوست.»(۲۴)
«ناموزونی تاریخی» از کلید واژه هایی است که در مجموعه نوشته های نظری و انتقادی براهنی زیاد می بینیم، همان چیزی که براهنی را وا می دارد تا در اغلب جستارها و نقدهایش بر ضرورت تحول و نو شدن و معاصر بودن یا همان تجدد در کنار تعهد تاکید کند: «تعهد و تجدد، دو صورت نوعی سیستم تفکر مربوط به آن ناموزونی تاریخ خودی و تاریخ جهانی است، و استالینیسم، همیشه در همه جا و در کشور ما حتی در آن «کشور شوراها» مخالف این دو صورت نوعی بوده است. و اتقاقا اصطکاکی که گاهی در فرهنگ ما، در میان تعهد و تجدد پیدا شده، نیز ناشی از همان ناموزونی تاریخی ماست، و ما با ترکیب دیالکتیکی آن دو در دوران معاصر اهلیت داریم. باری بیرون آمدن از یک سیستم، و رفتن به درون سیستمی دیگرجرات می خواهد. مثل رفتن پیکاسو از دوران آبی به کوبیسم. مثل رفتن ویرجینیا وولف از رمان قراردادی به سوی رمان جریان سیال ذهن… مسئله این است. تکنیک ها، شیوه ها و قالب های ادبی در جهان، به دلیل نزدیک شدن فرهنگ های ملل مختلف به یکدیگر، به هم نزدیک تر شده اند، و بررسی ادبی، با علمیت و جامعیت جدیدی که پیدا کرده است، نمی تواند خود را به بررسی های قالبی و تعبدی تسلیم کند.»(۲۵)
نگاه تحول خواه براهنی به آفرینش و نقد ادبی و هنری را با خواندن آثار او بیشتر و بهتر می توان پی گرفت. آنچه در خصوص منش و روش براهنی منتقد در این نوشتار آمد، نوشتاری که مخاطبان عمده اش نسل سن دار و البته جوان امروزند، به قصد ترغیب به خواندن آثار او در روزگار نخواندن ها بود، برای همین بارها فرازهایی مهم از نوشته های نظری و انتقادی او نقل شد. ترجیح می دهم حسن ختام این نوشتار هم که در فضای هم تاثر آمیز و هم تاسف انگیز روزهای پس از درگذشت آن منتقد بزرگ تاریخ ادبیات معاصر ما نوشته شده، بخشی از پایان بندی مقاله ای از خود او در باب نقد باشد: «زانو زدن و یاد گرفتن، تیز و هوشمند و مقاوم در برابر تیره دلان و تنگ نظران بودن و از قالب های قراردادی بیرون آمدن و رفتن به سوی قالب هایی که بهترین آدمها را در بهترین ساختارها بیان می کنند، جهان را شناختن و به قصد خدمت به فرهنگ این ملت، شناخته ها را با گشاده دستی در اختیار همگان گذاشتن، نترسیدن از توهماتی که حول و حوش نامها و افراد ایجاد می شود… بیان حقیقت به هر بهایی، اجتناب از بت تراشیدن و کوبیدن بتها و اصنامی که نادانی ها و بزدلی های مدام می سازند، و تمرد به حقیقت و نافرمانی از انسانیت به پاگرفتن آنها دامن می زنند، بیان متهورانه مظلومیت ها و معصومیت ها، به ویژه بیان درون آدمهای بحران زده، مثله شده و منکوب و سرکوب شده، و سر تعظیم فرود آوردن در برابر کلیه کسانی که با فروتنی، درون های خود و مردم و شخصیت هاشان را به ملت ما عرضه می دارند، ترس و ترس زدگی را فرو خوردن و دست به دست هم دادن و عیب ها و نقص ها را به صراحت و با تفاهم و بدون توطئه گفتن، و نسل جوان را یاری کردن تا او مصممانه به آفرینش وجدان عصر خود قیام کند، و از او یاری جستن و نیرو گرفتن برای استمرار بخشیدن به خلاقیت فرهنگی و هنری و وجدانی و شعوری در همه حال. باری این است وظیفه و مسئولیت کلیه کسانی که نام خطیر نویسنده و شاعر و نمایشنامه نویس را در عصر ما، در این دوران از دوران های بسیار پر تحرک و پرتناقض ملت ما بر خود گذاشته اند»(۲۶)
* به نقل از : فصلنامه تخصصی ادبیات داستانی «سَدا»/ویژه نامه دکتر رضا براهنی، سال چهارم، شماره سیزدهم، بهار ۱۴۰۱
پی نوشت ها:
- فراسوی نیک و بد. فریدریش نیچه. داریوش آشوری، انتشارات خوارزمی، چاپ دوم.۱۳۷۳- ص۱۱۴
- غربال به دست ها و غبار کاروان- درنگی بر گزاره فقر نقد در ادبیات داستانی ایران)، نورالله نصرتی، فصلنامه سدا، شماره ۶، تابستان ۱۳۹۹(باز نشر شده در وب سایت «مد و مه»)
- ۳- در این نوشتار جا و مجال پرداختن به این مشابهت های فکری و بیوگرافیک نیست. رجوع کنید به آرا و آثار دریدا و درباره دریدا. از جمله به فصلی با عنوان «اشتباه در دست کم گرفتن دریدا»از کتاب «در آمدی بر ژاک دریدا»/ سایمون.گلندینینگ- ترجمه ی مهدی پارسا، نشر شَوند،چاپ اول- پاییز۱۳۹۸
- طلا در مس. چاپ سوم. نشر زمان، ۱۳۵۸- ص چهارده
- بحران رهبری نقد ادبی و رساله حافظ، چاپ اول، پاییز ۱۳۷۵، نشر ویستار- ص۶
- همان. ص۱۳۹
- تاریخ مذکر+ فرهنگ حاکم و فرهنگ محکوم، چاپ اول، ۱۳۶۳، نشر اول-ص۱۷۹
- رویای بیدار/رضا براهنی، نشر قطره، چاپ اول،۱۳۷۳-ص۲۰۶
- به نقل از وب سایت تاریخ ایرانی، ۲۰ شهریور ۱۳۹۸
- تاریخ مذکر، فرهنگ حاکم و فرهنگ محکوم- ص۱۵
- گزارش به نسل بی سن فردا، رضا براهنی، نشر مرکز، چاپ اول، ۱۳۷۴، صص۵۱-۵۴
- همان- صص۳۳-۳۴
- همان- ص۵۶
- بحران رهبری نقد ادبی- صص۱۰-۱۳
- همان – ص۱۵
- رویای بیدار- ص۶
- همان- ص ۲۵
- همان- صص۳۱-۳۲
- جان و صورت، جورج لوکاچ، مترجم: رضا رضایی، نشر ماهی، چاپ دوم، ۱۳۸۸- ص۷
- همان-۱۰
- رویای بیدار- ص۷۰
- همان- صص۷۷-۷۹
- همان – ص۵۶
- ۲۴- همان- ص ۲۰۱
- همان- صص۳۶و ۳۸
- ۲۶- همان- ص۱۲۳