این مقاله را به اشتراک بگذارید
زندگی کوتاه است ولی حقیقت دورتر میرود و بیشتر عمر میکند؛ بگذار تا حقیقت را بگوییم “شوپنهاور”
نیچه فیسوف بدکردار!
علی ربیعی (ع-بهار)
فیلسوف و شاعر و نویسنده ای که پیش از آثارش زندگی یش در معرض قضاوت است و این حکایت و شرح ماجرا کماکان ادامه دارد گویی هزار پایی ست که در زیر آستین هر کدام ازما دارد وول می خورد تا جاییکه هر چه خوشبختی و بدبختی انسان امروز است و البته بیشتر بدبختی را به پای و قلم او می نویسند و البته در این میان ظاهر زمختش نیز کمک کرد که دشمنانش شمشیر را از رو ببندد و ایشان نیز برای آفرینش ادبی و فلسفی ظاهرا به این تقابل بینابینی نیاز داشت به همین سبب در میان شماری از منتقدانش به عنوان فیلسوف بد کردار شهره شد.
شروع شور ادبی و فلسفی در کلام ایشان بدنبال زایش ابر مردی بود تا بیاید و عالمی از نو بسازد و از دنیای تضادها و تزاحم ها راه نجاتی بیابد که گذشتگان همه تیرشان به سنگ یاس و ناامیدی خورده بود او بدنبال پهلوانی بود که سیمایی بسان پهلوان افسانه ای فرهنگ عامیانه آلمان زیگفرید داشت، هر چند آغاز سروری از چنین گفت زردتشت آغاز می شود که زروان در مکتب پیامبر ایرانی حامل نورانیت ابرمردی ست که نیچه در جستجوی او بود .
ابرمردی نیچه کسی ست که می خواهد مدینه فاضله ای در صورت و سیرتی نو برای نجات بشر از فجایع و مظاهر تمدن مدرن بیافریند هرچند هیچ گاه تصورش را هم نمی کرد از مداخل امیدهایش ابرمردی زاده خواهد شد که فقط بدنبال نفی و تحقیر گذشته و برساختی نو از نژاد پاک و خالص ژرمن ها می شود و وجنگی بر بشریت تحمیل کند که تاریخ را براستی از نو بنویسند لذا آن ابر مرد هیچ سنخیتی با معبودش در کتاب چنین گفت زردتشت از دید من نداشت و در این خصوص چون گذشتگان عالم فلسفه امیدش به یاس شقاوت روزگار خورد ،بعلاوه در حسرت آمال و آرزوها ی ابر انسانی سرود که «مردان بزرگ برآمد مجموعه عوامل سالهای انبان شدهاند و ظهورشان ناگهانی است». از کتاب غروب بتان…احتمالا زمانه نیچه هنوز در ابتدای انبان آرزوهایش بود و تا انقلاب به مفهوم نفی کامل گذشته فاصله بسیار داشت.
چه غم انگیز است هنگامیکه از ارتفاع بلند کوهستان به دره خاموش و فسرده در غروبی سرد می نگری به ناگاه اشباه متمرد را می بینی که در فاصله ای دور چونان برگهای استخوانی زمستان فرو می ریزند و از جهان زاینده خبری نیست آنها سایه هایی بیش نبودند که از مثل افلاطون تا هم اکنون در حال تمردند و از آغاز شادمانی بشر نیز هیچ خبری نیست ،این همه آرزوی حکومت عقلا بود دیوانگان به کنار زیرا گاهی از شر استیصال نتیجه !فکر می کرد جنون قهرمانان عین زندگی ست!.
شاید هیچ قصه از تراژدی پوچی به اندازه این جمله در کتاب بیگانه آلبرکامو از زبان مورسو قهرمان قصه گویای بیگانگی نیچه با دنیای پیرامون نیست “امروز مادرم مُرد. شاید هم دیروز. نمیدانم. از آسایشگاه یک تلگراف دریافت کردم: «مادر فوت شد. خاکسپاری فردا.با احترام فائقه.» این معنایی ندارد. شاید دیروز بود”بیگانه اثر البر کامو.
واضافه کنم این بند از سروده قیصر امین پور را که وصف حال زندگینامه سراسر بحران و تخریب نیچه است که چقدر زود دیر می شود اواسط نیمه دوم قرن ۱۹ پای بر هستی گذاشت و هنوز بانگ بینگ بنگ یا همان نقاره سال ۱۹۰۰ زده نشده بود که دیده از جهان فرو بست و تازه کلی هم این عمر کوتاه نابغه بزرگ قرن ۱۹ به دیوانگی و جنون گذشت و زن و عیال هم اختیار نکرد چرا که شایعه کرده بودند که نیچه می گوید به سراغ زنها اگر می روی تازیانه را فراموش نکن و با این برداشت های از پیش تعیین شده ایشان ،قطعا هیچ زنی سراغ او را نگرفت مگر خواهر که تا دم آخر عمر وظیفه پرستاری و بعد جمع اوری و اصلاح آثار بیشمارش را به عهده گرفت و نگذاشت در میان آن همه رنج زندگی در ضیافت گور خوابی عاقبت بخیر نباشد .البته نیچه به ارزش عمر کوتاه اذعان داشت: ” عمر کوتاه اگر با جدیت تمام زیسته شود، برترین شکل هستی انسان است. اگر زندگی بیش از حد به درازا بکشد، رفتهرفته رو به زوال مینهد؛ و در این صورت فرد خود مانعی بر سر راه تحقق برترین آرمانهایش میشود” قابل توجه کسانی که چهارچنگولی به دنیا چسبیده اند!
سبک نوشتن او روشن و ستیزه جو است.اوکه خود را فیلسوف آینده می داند و اگر می نویسد از حکمت شادان تا اراده معطوف به قدرت چشم به آینده ای دارد که تفسیر و تصویرش را از دید تحصل ومنظر گرایی خاص خود برعهده گرفته است و با پیش داوری های بسیاردر کش و قوس هایی پیچیده و از سر اندوه پا به عرصه شناخت فلسفی می گذارد و چون سقراط پرسشی را مطرح می کند و پاسخی می طلبد و به همین علت خود را فیلسوف مستقبل می داند و هرچه می نویسد برای آنانی است که آینده را رقم می زنند و چشم اندازی روشنتر از اکنون را پیش رودارند و به تعبیرمن مثل اکثر خرد مندان در کش و قوس آمال و آرزوها فرزند زمانه خود نبود .
نیچه معتقد است جهان تحت نظارت هیچ موجود برتری نیست ، جهان تنها همین جهان است و بس؛ نه یک برنامهریز مقدس بلکه طبیعت، قدرت و تصادف است که سازوکار عالم را شکل میبخشد.
او فطرتا ستیزه جو بود و شفافیت در تقابلات اجتماعی را می طلبید وپیرو عقایدخود در باره هستی و همه بار و برش برای فهم ناشناخته ها عجله داشت و بی تاب فهم حداقلی بود که فکر میکرد زندگی از وی دریغ میدارد.
تنها نقطه اشتراکی که نیچه با دیگر فلاسفه پیش و بعد از خود داشت مقوله شناخت بود بعنوان تنها راه رسیدن به نتایجی که بتوان زندگی را برای نوع بشر تسهیل کرد ،همانکه قائده زیست شناسانه آن را داروین و روانشناسانه اش را فروید و قسمت هستی شناسی آن را سارتر رقم زد .
آثار نوشتاری او نه شعر است ونه نثر بلکه به قطعاتی ادبی می ماند که جوانان عاشق به معشوق خود می نویسند و می شود گفت نیچه جنون نوشتن داشت و به همین علت در پی شکار لحظات مفید و کوتاه عمر عجله داشت تا آن همه معرفت را که بیشتر جوششی درونی بود به جامعه سرگردان و متوهم میان سنت و مدرنیسم اروپایی و جغرافیای پیچیده ای که هنوز در حال پوست اندازی ست از مسیر فهم منظرگرایانه خود عرضه دارد که هرکس از عینک چشمان خویش به دنیا و مافیهایش می نگرد و در همان حال و هوایی سیر می کند که عقل و حس فیلسوف می چرخد که من فکر می کنم در این گذاره کثری از اشتراک با فیلسوف عصر روشنگری کانت داشت.
در کتاب اراده معطوف به قدرت او همواره دوست دارد تاثیری عمیق بر مناسبات و روابط پیچیده بشری بگذارد و دانایی خویش وشاید هم پایان عقل را با اطرافش تقسیم کند زیرا نگاه دغدغه مند کسی را نشان می دهد که از اینده بشر و ظلمی که بر او رفته می ترسد گویی ادمی خود را در چاهی پنهان کرده که امید نجاتی برایش متصور نیستی. “من به تمامی نظام سازها بدگمانم و از آنها اجتناب می ورزم.خواهان نظام بودن فقدان سلامتی و صداقت است”( از کتاب شامگاه بتان)
فلسفه در سبک کاری که نیچه انجام داده حالتی شخصی و خصوصی دارد او بسان معترضی تنها که هستی را با همه عظمتش به چالش می کشد و البته شیوه کارش بیشتر گفتگویی با درون خویش است.
او نه تنها دیگران بلکه خود را نیز به مسلخ می کشاند زیرا در پی این جهان هیچ وقت رهایی حاصل نمی شود ،من بارها در مقام مشابهت شخص نیچه فیلسوف را با هملت شکسپیر قابل قیاس داشته ام و شک ندارم که ایشان آثار شکسپیر بویژه نمایشنامه هملت را خوانده و از آن تاثیر پذیرفته زیرا در همه خطابه های نیچه سخن ژرف هملت را به بشریت ملاحظه می کنیم آن هم با شاخصی منحصر بفرد که فقط از عهده او بر میایدبویژه مرز بودن یا نبودن در حصار تفرعن متفرعنان!
گاهی هم من در آثارش به شطحیات سهرودی و عین القضات می رسیدم و زمانی مرگ خود خواسته حلاج را به پای عشق جاویدان و معبود سرمدی قابل رویت می دیدم هر چند در قالب دو فرهنگ و و دو تاریخ متفاوت ،یکسو عرفای ایرانی که خطابشان به لاهوت است و سوی دیگر نیچه اروپایی که روی به جهان ناسوتی دارداما در همه حال قصه بیچاره گی و سرگشته گی آدمی هویداست که چون نیک بنگری عشق و جنون شرق و غرب نداردو این جسم و جان پروانه ای ست که دور شمع وجود هستی می گردد و می سوزد هر چند هر کس بوسع خویش می کوشد رهیافتی به زیست تنگ و تاریک جهان بیابد.
“فیلسوف از ابتدا تا انتها از خود چه می طلبد ؟برتری بر زمانه اش برای بی زمان شدن” این جمله بشدت معترضه از حرفهای اواخر عمر نیچه است که شاید در مرز جنون بود و تصورش از شناخت و معرفت این سان بود که همواره باید ورای زمانه خود باشد و به تعبیری فلسفی به آنچه را که علم و دین از موقعیت زیست بشری توصیف و تفسیر می کند در کلام فلسفه باید جست که آن دو عاجزند از دانایی از نگاه نیچه.
و در نقد کلام نیچه از منظر شناخت عینی می توانم این برش را بیابم که وظیفه فیلسوف و فلسفه گشودن راهی ست برای کاستن از رنج و آلام بشری که در نمایشنامه های شکسپیر بارها آنجا که ترازدی مرگ قهرمانان به اوج می رسد بیان می شود،تداخل به کنه فلسفه کانت نیز در جای جای آثار نیچه بسیار است هر چند فلسفه کانت به اخلاق منتهی می گردد و معروف به اخلاق کانتی که رسالت آن تقویت ایمان است اما فلسفه نیچه خلاق است یعنی در ذات و اساس خود امری ست برای وظیفه مند کردن انسان.
باری اراده کردن آن چنانکه ذات و جوهر فلسفه است حرف نهایی نیچه است که در پی زایش جامعه ای برتربود اما ظاهرا به انسان برتر و در این خصوص از نوع نژاد ژرمن فرو کاسته شده و سپس فجایع دوجنگ و میلیونها قربانی را سبب شد.
و در نهایت آن همه ماجرا که نیچه می خواست در کتاب اراده معطوف به قدرت شرح دهد برای زایش جهان آینده در سیمای ناسیونالیسم المانی شکل واقعی به خود گرفت از فلسفه تا شعر و شاید هم قصه را به مدد فرا خواند و هر کدام به سهم خود وحی منزل نیچه را سرلوحه اعمال خویش قرار دادند و حکایت نیز همچنان باقی ست”فلسفه بدان سان که با آن زیسته ام جست و جوی هر انچه در زندگی غریب و معمایی ست ” از کتاب اراده معطوف به قدرت.
در اوج شکوفایی اندیشه نیچه به خواهرمعتقد و مذهبی خود نوشت که او ایمان را رها کرده است و ادامه داد …خواهر گرامی اگر طالب خوشی و آرامش روح هستی پس به همین که داری ایمان داشته باش لیک اگر طالب آنی که مرید حقیقت باشی پس جستجو و تحقیق را انتخاب کن” من نمی دانم در این قضیه واقعا نیچه به حرفهای خود معتقد بود یا درمیان جنون و خرد آن نصایح را به خواهر می گفت! زیرا در ادامه همین مبحث ایمان و کفر به تعبیر نیچه “هر روز بیشتر به این واقعیت پی می برم که زندگی را نمی توان تحمل کرد مگر دیوانگی چاشنی آن باشد”
بازگشت جاودان یا همان رجعت و تناسخ در قالب فضا زمان از دید نیچه با مرگ خدا یک چشم انداز روشن را از بشر می گیرد و نگرش بر اساس مقتضیاتی که هر دوره به تار و پود بشر آن دوره مشخص ایجاب می کند معرفتی تحت آن شرایط ویژه استنباط می نماید که در این میان تفاوتی نمی کند فلسفی باشد یا علمی و غیره….این تعبیر نیچه را منظر گرایی می گویند همراه با مدارای منفعتطلبانه که خاص طبقه متوسط است که تحت هر شرایطی بدنبال یک لقمه نان است و نمی خواهد در خیابان درگیری ایجاد کند و چاقو را در قلب طرف مقابل فرو کند زیرا به عواقب کار می اندیشد او اندیشه وجود یک حقیقت عینی و خارجی را رد می کند و معتقد است حقیقت عینی وجود خارجی ندارد و در اینجا دیدگاه کانتی و رویت شئی فی نفسه از منظر چشمانی که عینک اختصاصی هر کسی ست به شرح و تفسیر شخصی از واقعیت می پردازد این جنبه شامل همه بشریت می گردد و طول و تفسیرش برای فیلسوف می ماند. در آخر فلسفهی نیچه انسان را مانند تمامی موجودات و بر اساس قانون حاکم بر جهان، به دنبال حفظ حیات از طریق خواست قدرت به تعبیر شوپنهاور معرفی میکند که انکار غرایز، سبب بیماریاش میشود زیرا او معترض و پرخاشگر و در عین حال عاشق جهانی آرمانی تر و البته دور از دسترس است .و نتیجه اینکه نیچه فیلسوف المانی آنگاه که به آخر خط رسیده است می گوید کسی که از خویش تبعیت نکند دیگری بر او فرمان خواهد راند.
نیچه معتقد بود که حقیقت مقدس نیست اما مقدس جستجوبرای یافتن حقیقت است که فکر میکنم در هر صورت یکی ست حتی جستجو برای یافتن حقیقت ضرورتی ندارد زیرا این گونه که زندگی بشری تا حالا بوده به احتمال حقیقتی نیست که بشر بدنبال آن بگردد خواستم اضافه کنم مثل زدن تیری ست در تاریکی دیدم نه این نیز نمی شود که گاهی تیر رها شده در تاریکی شاید هم به هدف بنشیند مثل این همه واقعیت های ناجوری که مثل ریگ دور و برمان رقم می خورد ،سیاه را سفید می کنند یا بلعکس .
ودر آخر نیچه از نگاه فلسفی بلند مرتبه اما از سنخ سلوک انسانی مثل همه انسانها موجود بیچاره ای بیش نیست واین فیلسوف بیچاره و خشمگین و بدر کردار به تعبیر منتقدین بی شمارش شفارش می کند که سهل تر و بسیار سهل تر است که از دیگری اطاعت کنی تا خود راهبر خویش باشی،امید که روزی همه بشریت به این نتیجه درست برسند هر چند خود کرده را تدبیر نیست.