این مقاله را به اشتراک بگذارید
با رویکرد “باختین” در رمان “گنطره” نوشته ی “هادی هَیّالی”
کرج: نشر نونوشت، ۱۳۹۹
جواد اسحاقیان
“هادی هیّالی” متولد سال ۱۳۳۲ در “شُعَیبیّه” ی “شوشتر” و از عرب زبانان هموطن ما در استان زرخیز اما گردآلود فقر “خوزستان” است و آنچه در “گنطره” (= پل چوبی یک نفره) آمده، در وجه غالب، تجربیات زیسته ی نویسنده در میان مردم و زاد بومی است که به آسیب ستم طبقاتی، قومی، زبانی، فرهنگی و سیاسی روزگار ستم شاهی گرفتار آمده است. آنچه در این رمان برایم برجسته آمد، همین تنوع و تکثر صداها، فرهنگها، اقوام، زبانها و اشکال مبارزاتی برای برای دستیابی به آزادی، ایجاد تشکلهای سیاسی و از همه ی اینها مهمتر، رشد تدریجی ذهنیت و اندیشه ی سیاسی “ثامر” راوی رمان بود که بر آن، دل نهادم؛ ذهنیتی که می توان بر پایه ی آن، به خوانش رمان با رویکرد “رمان رشد” Bildungsroman نیز پرداخت. من تا کنون در باره ی نویسندگان این خَطّه (“احمد محمود”، صادق چوبک”، “جمشید ملک پور”، “فرهاد کشوری، “فتح الله بی نیاز”، “نسیم خاکسار”، “منیرو روانی پور” و برخی دیگر) کم ننوشته ام اما در این میان “هیّالی” تنها نویسنده ی عرب زبانی است که رمانش، بازتاب ستمهای چندگانه ای است که از آنها آسیب دیده و برای رسیدن به آرمانهای دلخواهش یعنی “آزادی” و “عدالت اجتماعی” تاوانی گزاف داده است. من با مطالعه ی همان نخستین صفحات رمان، بی اختیار به یاد “باختین” Bakhtin و رویکرد او به ادبیات داستانی افتادم و دریافتم که این رویکرد، بیش از هر نگاه دیگری، می تواند گره از کار فروبسته ی رمان بگشاید.
“میخائیل باختین” (۱۹۷۵-۱۸۹۵) نظریه پرداز روسی،مطالعات خود را در زمینه ی زبان شناسی در دهه ی ۱۹۲۰ آغاز کرد و رویکرد او به زبان، در نظریه ی “ساختارگرایی کارکردی” functional structuralism ریشه دارد که بر خلاف “فورمالیسم” زبان را نمودی از زمینه و نشانه شناسی اجتماعی مورد بررسی قرار میداد و به قول “پیتر استینر” (P. Steiner) “درک نشانه شناختی یک اثر ادبی، مستلزم شناخت واقعیت اجتماعی است؛ یعنی معنی یک نشانه، تنها با رجوع به اجزای متشله ی یک کلیّت مفروض و معین ممکن می شود. این امر، به ساختارگرایان امکان میدهد که تحولات موجود در تاریخ ادبی را در پیوند با دیگر جنبه های فرهنگ بشری مطالعه کنند ” (استینر، ۱۹۸۲، ۱۷۷).
نگاه “باختین” به همه ی پدیده ها، نگاهی پویا و دوجانبه است. او هم به فردیت آدمی نظر دارد، هم به پیوندهای بی شمارش با محیط و زمان و مکان و دیگران. او ” باور دارد که هر یک از ما زندگی خود را به شیوه ای خاص خود سامان میدهیم. هر کدام از ما روابطی معین با زمان و مکان خود داریم که از یک سو ما را با دیگری متفاوت می سازد و در همان حال، در رابطه ای نزدیک با دیگران قرار میدهد. منش و شخصیت ما اصولاً با “ثبات” سازگاری ندارد و هیچ چیز، قابل تعریف و قطعی نیست. در جهان، هیچ کس را کاملاً نمی توان شناخت، زیرا شحصیت آدمی پیوسته در حال تحول و تغییر است. ما پیوسته در حال گفتمان هستیم. نه تنها با دیگران، بلکه با هر چه در جهان هست. هر چیز و کس در دنیا، ما را زیر تأثیر قرار میدهد. آدمی حتی ظاهر خودش را هم می تواند از رهگذر نگاه دیگران ببیند و بشناسد ” (رابینسون، ۲۰۱۱).
در رمان “گنطره” وقتی “ثامر” پس از کلّی مبارزه ی سیاسی، حبس و شکنجه، در به دری و بیکاری به میانجیگری “دکتر هاشم” به “مهندس شمس” سوپروایزر یک شرکت کشتیرانی در “خور زنگی” معرفی می شود، در می یابد که شماری از “رفقا”ی پیشین او هم در همین شرکت کار میکنند. “احمد” یکی از همین “رفیقان” سابق، دیگر همان “رفیق” معتقد و آرمانگرای پیشین نیست؛ بلکه با گرفتن رشوه از تاجران آهن، از شمارش دقیق تیرآهنها تن میزند و آنها را در تریلیهایی میگذارد که باید از شرکت ترخیص شود. “ثامر” خود شخصاً رشوه گیری را نمی پذیرد و ترجیح میدهد به “شیفت” دیگری منتقل شود تا شاهد این گونه رفتارهای غیر اخلاقی و ناشرافتمندانه نباشد و “وجدان حرفه ای” خود را پاس دارد:
” معلوم شد او و “عزیز” دنبال ویزای دانشجویی برای ادامه ی تحصیل در آمریکا هستند. برای همین بود که میخواستند در این یکی – دو ساله، بارشان را ببندند؛ کاری که بدون فراموشی آرمانها شدنی نبود. این بار، من بودم که صدایم را بالا بردم. دیگر حق نداشتند اسم چریک را بیاورند و دم از خلق بزنند. . . روز بعد، من را احضار کردند به دفتر عزیز. پیام شفاهی مهندس شمس را برایم خواند: همین امروز، تسویه حساب و اخراج ” (هیالی، ۱۳۹۹، ۴۳۰-۴۲۹).
چنان که از همین بند برمی آید، رفیقان پیشین دریافته اند که بخشی از عمر خود را با ذهنیت و کنش سیاسی، تلف کرده اند و اینک باید به جبران ما فات پرداخت. بی گمان این گونه تغییر شخصیت، تا اندازه ای فردی و تا حدی هم اجتماعی است. فردی است، زیرا مسائلی مانند شرافت شغلی و و جدان اخلاقی، امری فردی است و هنجارهای ناظر بر وجدان فردی و حرفه ای نباید نقض شود و برای داشتن جامعه ای سالم، باید افرادی سلیم پرورد. از سوی دیگر، این گونه تغییر منش و استحاله ی فکری، اجتماعی است زیرا آدمی در شبکه ای از روابط اجتماعی قرار میگیرد که اگر نخواهد به آنها تن دهد، مانند “ثامر” از کار، بیکار می شود. شبکه ی روابط پیچیده ی کار و شغل، هزارتویی است که آدمی در آن، دیگر اراده ی چندان آزادی از خود ندارد . وجه غالب بر رفتار آدمی، اجتماعی و باقی ماندن بر هنجارهای اخلاقی و فردی، دشوار است. من برای خوانش رمان با رویکرد “باختین” به سه مقو له می پردازم:
۱-منطق گفت و گویی (Dialogic ):
“برِسلِر” Bressler در این زمینه مینویسد: ” هسته ی مرکزی نظریه ی انتقادی “باختین” مفهوم “منطق گفت و گویی” است. مطابق نظر او کلّ زبان، گونه ای گفت و گو میان گوینده و شنونده است که میان آنان پیوند برقرار میکند. زبان همیشه و دست کم، نتیجه ی برخورد دو نفر در یک گفتمان است، نه نوعی “تک گویی” ((monologue. زبان، ما را به عنوان افراد تعریف میکند. آگاهی شخصی ما، مرکب از گفت و گوهای درونی ما است که تنها در ذهنمان میگذرد. این گفت و گوها با همه ی تنوعشان، تنها در صداها (زبان، گفتار) برای ما معنی پیدا میکند. هر یک از این صداها، می توانند به شیوه هایی تازه و هیجان بخش، بازتاب پیدا کنند؛ باعث پیشرفت و تکامل ما شوند و به ذهن ما شکل بدهند.
از آنجا که از نظر باختین، تمامی زبان، خود یک نوع گفتمان است و تک گویی نیست، او از اصطلاح heteroglossia استفاده میکند که ترجمه ی روسی واژهی روسی raznorecie به معنی “زبانهای دیگر و چندگانه” است که بر تکثّر زبانهایی دلالت میکند که در یک فرهنگ معین و واحد وجود دارد. زبان، تنها همان زبانی نیست که با آن، حرف میزنیم؛ بلکه مقوله ای ناظر به فرهنگ مردم است. از نظر باختین، همه ی اشکال گفتار اجتماعی – که مردم در فعالیتهای روزمره ی خودشان از آن استفاده میکنند – مشمول همان اصطلاح “زبانهای دیگر و چندگانه” است. یک نفر استاد دانشگاه وقتی مشغول تدریس در کلاس است، به نوعی از زبان حرف میزند؛ با همسرش به یک شیوه ی زبانی دیگر؛ همچنان که با دیگر دوستانش به زبانی دیگر. . . هر گونه گفتار فردی، یک نوع بیان منطقی و گفتمانی خاص خود دارد که به جانب شنونده یا مخاطب معینی، جهتگیری شده که نشان دهنده ی پیوندی است که میان گوینده و شنونده وجود دارد ” (برسلر، ۲۰۰۷، ۴۶-۴۵).
“ثامر” دانش آموز دبیرستان “هشترودی” در “خرمشهر” است. او در این محیط آموزشی، با دبیری آشنا می شود که “تمنا” نام دارد و به یک اعتبار، با دیگر دبیران دبیرستان تفاوتی اساسی و دقیقتر بگوییم، ذهنیتی اجتماعی – سیاسی دارد. او خود را چنین معرفی میکند:
” با سلام! مثل همه جا اول باید با هم آشنا بشیم. من “تمنّا” دانشجوی سال سوم دانشکده ی علوم اجتماعی دانشگاه تهران هستم و بر خلاف میلم، امروز به عنوان دبیر حق التدریسی، تاریخ و ادبیات فارسی در خدمت شما هستم “. “برخلاف میل” را با تأکید خاصی ادا کرد. آقا بر خلاف میلش آمده بود و دبیر بی تجربه ی دو درس مهم ما شده بود.. . البته، حرفم به این معنی نیست که از خودم رفع مسؤولیت کنم. مطمئن باشید هر چه در توان دارم، به کار میگیرم و حتماً خواهید دید که شما در درسهای تاریخ و ادبیات فارسی، چیزهای زیادی برای گفتن دارید “. معلوم بود که خودش متوجه شد چه گفته و باید حرفی را که زده بود، جمع و جور کند. به همین دلیل، کمی مکث کرد و کوشید جمله اش را تصحیح کند: ” حالا دوست دارم بر خلاف گذشته، بچه ها از میز آخر شروع کنن خودشونو معرفی کنن “. بلندترین فرد کلاس یعنی جلیل شکوری، بلند شد و خودش را معرفی کرد. بعد هم بقیه ی بچه ها. معارفه خیلی به کندی پیش میرفت. . . بچه های کلاس، عصبانی بودند. همه ی احکام، علیه معلم جوان صادر می شد. . . دلم برای آقای تمنا می سوخت. دوست داشتم این موضوع را با او در میان بگذارم و بگویم که حد اقل ساعت بعدی را درس بدهد تا اینها [ پدران به عنوان اولیای دانش آموزان ] برایش مشکل درست نکنند، اما از ترس این که بچه ها را با خودم دشمن کنم، چیزی نگفتم. . .
هفته ی پیش یادم رفت در مورد انشا و موضوع انشا با شما صحبت کنم. امروز ساعت اول رو کامل در مورد این موضوع صحبت میکنم و از شما میخوام که اگه نظری یا سؤالی دارید، یادداشت کنید. بعد از این که صحبتهام تمام شد، یکی یکی اونارو مطرح کنید ” (۲۲۸-۲۲).
- دبیر تازه، لحنی صمیمیی و خودمانی دارد. با “سلام” آغاز میکند و شناخت دانش آموزان را نخستین وظیفه ی خود میداند.
- معرفی را بر خلاف معمول، از ردیف آخر به اول کلاس آغاز میکند، زیرا قد بلندترینها همیشه آخر کلاس می نشینند و نسبت به دیگران، توانایی اعتراض بیشتری هم دارند و ناآرامتر هستند و به یک تعبیر، گویی گوینده تلویحاً نوعی اولویت هم برایشان قایل می شود. خشنود کردن آخر کلاسیها – که بزرگتر و شلوغترند -از نظر او اهمیت دارد.
- مدت زمان معرفی به طول می انجامد و کسالت بار می شود و ناخشنودی برخی دانش آموزان و اولیای آنان را برمی انگیزد ودر همان حال، راوی – که نسبت به دبیر جوان و بی تجربه احساس همدلی دارد – میخواهد به او تذکر بدهد.
- دبیر تازه وارد دانشجوی سال سوم علوم اجتماعی “دانشگاه تهران” است و نگاهی جامعه شناختی دارد. در همان حال به گفته ی خود “بر خلاف میل” از “تهران” به “خرمشهر” آمده و به یک معنی، “تبعیدی” و مورد بیمهری “قدرت” قرار گرفته و از ادامه ی تحصیل در “دانشکده ی علوم اجتماعی” بازمانده است. پس “جنم” دیگری دارد.
- برای نظر و داوری دیگران، ارزش قایل است و در هر مورد، نظر مخاطبان را میخواهد و در ادامه ی گفته های خود، برای درس “انشا” ارزش و اهمیت خاصی قایل است، زیرا تنها در همین درس می توان با دیدگاه اجتماعی دانش آموزان آشنا شد و کوشید بر آنها تأثیرگذاری کرد. نظر دانش آموزان در مورد درسهای تاریخ و ادبیات، برایش اهمیت دارد و اهل گفتمان است.
اینک به گفته های راوی و دانش آموزی دقت کنیم که مخاطب دبیر جوان است و به نکته ای اشاره میکند که نقد حال همه ی دانش آموزان است. موضوعهای انشای قالبی و نخ نما، یکی از مشکلات دانش آموزان بوده است و هیچ نقشی در تعیین موضوع انشا نداشته اند. دبیر جوان اما آگاه از این مشکل درسی در نظام آموزشی کشور، دانش آموزان را در گزینش “موضوع انشا” آزاد میگذارد تا حرفها و تجربیات زیسته ی خود را مطرح کنند و دیگر مشکلی برای نوشتن نداشته باشند؛ از پدر و مادر یا دیگران بری نوشتن “انشا” کمک نگیرند؛ از روی کتابهای کمک آموزسی، رونویسی نکنند و از ساعت و درس “انشا” و نمره ی اندک خود، بیمناک نباشند. آنچه به عنوان شاهد می آید، برجسته سازی نوع زبان، لحن و ذهنیت دانش آموزی است که هیچ گاه نمره ای شایسته ی خود نگرفته و از این درس و ساعت درسی، بیزار است:
” آقای دبیر! وقتی موضوع انشا میشه “علم بهتر است یا ثروت؟” به نظر شما وقتی اکثر ماها به غیر از چیزی که شکممون رو باهاش سیر کنیم، ثروت دیگه ای نداریم، چه طورمی تونیم اونو با علم مقایسه کنیم؟ وقتی بعد از عید و تابستون موضوع انشا میشه “به کجا سفر کردید و چه دیدید؟ ” ما که تمام تعطیلات رو برای خرج زمستون و فرار از بدختی و پس انداز کردن چند قرون برای خرید دفتر و کتاب، مثل کار ساختمونی در گرمای پنجاه درجه، کار طاقت فرسا و سخت کردیم، چه طور می تونیم راجع به چیزی که تا به حال تجربه نکرده ایم، بنویسیم؟ وقتی دوستای ما به خاطر بی پولی و ضرورت کار کردن ترک تحصیل میکنند، چه طور می تویم از درس خوندن لذت ببریم؟ چه طور می تونیم عذاب وجدان نداشته باشم وقتی می بینیم برادرهامون سخت کار میکنن و برای تهیه ی پول و کمک به خونواده از درس و همه چیز محرومند؟ “. . . چشمهایم پر از اشک شده بود. به چشمهای تمنا خیره شدم. دیدم بغض کرده. هیچ کس تکان نمیخورد. خود تمنا – که انگار او را با چسب به صندلی اش چسبانده بودند – از جایش بلند نشد ” (۲۳۱).
- زبان راوی “گفتاری” و ساده و بی پیرایه است؛ در حالی که زبان دبیر و دانشجوی جوان، در وجه غالب، “زبان معیار” و نوشتاری است. میزان واژگان مورد استفاده اش، غنی تر و نشلان میدهد که دانشجو یا دبیر است.
- زبان راوی، روایتی از همان تجربیات فردی خود او است و به همان مسائلی اشاره میکند که مبتلاء به اکثریت قریب به اتفاق همه ی دانش آموزان است.
- زبان گوینده، عاطفی و تأثیرگذار است؛ هم خودش را زیر تأثیر قرار میدهد، هم دبیر را و تعجب و تحسین دیگران را نیز بر می انگیزد.
- دبیر جوان اما با ذهنیتی اجتماعی – سیاسی، زیر تأثیر همین اشارات دانش آموز، انتخاب موضوع انشا را به خود آنان واگذار میکند و به این ترتیب، شناختی دقیقتر از وضعیت خانوادگی و اجتماعی آنان به دست می آورد که با رشته ی درسی او هم ارتباط دارد. در این “منطق گفت و گویی” زبان و ذهن دبیر و دانش آموز، به بهترین وجه ممکن بازتاب یافته است.
۲-چند صدایی زبان (Polyphony ):
“باختین” در “مسائل بوطیقای داستایوسکی” (Problems of Dostoevsky’ Poetics)در این زمینه اطلاعات زیادی به خواننده میدهد. مفهوم این اصطلاح – که از موسیقی وام گرفته شده – در مرکز تحلیل “باختین” قرار گرفته است. “پلیفونی” به معنی صداهای گوناگون است و باختین، کتاب داستایفسکی را حاوی صداهای گوناگونی می بیند که نه در دیدگاهی واحد گنجانیده شده، نه به تابعی از صدای نویسنده تبدیل گشته است. هر یک از این صداها، دیدگاه و اعتبار و وزن روایی خاص خود در رمان دارد. این رمان نویس، صدای روایی خاص خود را بر شخصیتهای داستان و خواننده تحمیل نمیکند و به کسان داستان اجازه میدهد تا خود ضربه ی نهایی را بر خواننده وارد کنند و به آنها استقلال اندیشه و عمل میدهد و بیشتر چنین به نظر میرسد که گویا خود شخصیتها دارند حرف میزنند، نه این که گفته ها و دیدگاه نویسنده را به خواننده القا کنند. به این دلیل به جای این که ما یک جهان عینی یگانه ای در داستان داشته باشیم که همان زاویه ی دید نویسنده است، خودآگاهیهای متعدد و دنیاهای متفاوتی داریم. خواننده همان واقعیت منحصر به فردی را نمی بیند که از آنِ نویسنده باشد؛ بلکه واقعیت از رهگذر هر یک از شخصیتها ترسیم می شود.
متن، حاصل دیدگاههای متفاوت در زمینه ی ایده ئولوژی است که شخصیتهای داستان از آن دفاع میکنند. کسان داستان خودشان و ایده ئولوژی خود را بازمیگویند حتی اگر مخالف نظر نویسنده باشد؛ گویی تنها متن است که دارد حرف میزند. نقش نویسنده کلاً عوض شده، زیرا نویسنده گویی دیگر مدتها است که قدرت انحصاری خود را از دست داده است. “اصل دیالوگی” داستایوسکی در نقطه ی مقابل اصل “تک گویی” monologism یا گفتمان مبتنی بر تک فکری تبدیل شده است. در “تک گویی” یک نوع دیدگاه دانای کل و مسلط و متعلق به نویسنده بر کل متن سایه می افکند که ویژگی نوشتار و اندیشه ی سنتی و حاوی ایده ئولوژیها و ارزشها و علایق مهمتر نویسنده است ” (رابینسون، ۲۰۱۱).
“رنه ولک” René Wellek می پذیرد که “داستایوسکی” گونه ای از رمان را خلق کرده که “باختین” آن را “چند صدایی” نامیده است، یعنی آمیزه ای از صداهای برابر است و در آن، هر کسی از دید خود سخن میگوید، بی آن که موضعگیری ایده ئولوژیک نویسنده در آن مشهود باشد . . . اما من فکر میکنم این اشاره که گویا داستایوسکی دیدگاه شخص خود را در اثر داستانی نمی آورد، درست نیست ” (ولک، ۱۹۸۰، ۳۲).
هر کس که با “هیّالی” اندک آشنایی داشته باشد و مصاحبه هایش را با برخی رسانه ها مانند “خبرگزاری کتاب ایران” (ایبنا، ۱۳ مرداد ۱۴۰۱) خوانده باشد، نیک درمی یابد که رمانی با این حجم، در جمعبندی نهایی، زندگینامه ی واقعی نویسنده و “ثامر” شخصیت اصلی رمان، شخص نویسنده و حتی آقای “تمنا” دبیر واقعی او بوده است. آنچه از تجربه ی گله های راوی در کلاس درس ادبیات این دبیر متفاوت و مردمگرا نقل کردیم، تجربیات شخص نویسنده در طی یک ربع قرن تاریخ معاصر ما و کاملاً مستند بوده است. نویسنده از ستمهایی گفته که در مورد او، خانواده، خویشان، شهروندان، قوم عرب زبان “شعیبیّه” در “خرمشهر” و تصرف زمینهای آبا و اجدادی و آوارگی آنان و زندگی ناگزیر در “کپر”هایی بوده که بعد هم با بولدوزرها با خاک یکسان شده است. بنابراین، صدای نویسنده هم در کنار دیگر صداهایی تصویر شده که زیر تأثیر “قدرت” حاکم، خاموش شده است.
نخستین صدای سرکوب شده در میان عرب زبانان در رمان، طرفدارن یک جریان سیاسی به نام “جبهه التحریر” یا “سازمان آزادی بخش” اش بود که در آغاز، تنها برای رسیدن به آزادی و برابری سیاسی – اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی و نه تجزیه طلبانه، در میان دیگر ساکنان غیر عرب زبان به فعالیت سیاسی و عملیات ایذایی و چریکی روی می آورده اند. طبیعی است که گاه برخی از کشورهای عربی مانند “مصر” به ویژه در روزگار “جمال عبدالناصر” – که نماد ناسیونالیسم عربی به شمار میرفت – به مردم زیر ستم و تبعیض عرب زبان، کمک میکردند. در رمان به کمکهایی به صورت ارسال آرد به قبایل و ساکنان فقیرتر عرب زبان اشاره شده اما از آنجا که در روزگار “پهلوی دوم” این گونه کمکهای انسان دوستانه را در حکم کوششی برای جلب حمایت سیاسی کشورها، قدرتهای خارجی و بیگانه یا انگیزه ای برای “جدایی طلبی” تصور می شمرده، کارگزاران دولت، به شدت با آن مبارزه میکرده اند و در همان حال هم خود کوششی برای از میان بردن فقر اقتصادی نیازمندترین لایه های اجتماعی عرب زبان، از خود نشان نمیداده اند:
” اسمش را شنیده بودم. اکثر عربها او را می شناختند. او را قهرمان شماره ی یک خود میدانستند. وقتی سخنرانی میکرد و صدایش از رادیو پخش می شد، در سراسر کوچه های محمّره [= خرمشهر] می توانستی صدایش را بشنوی. . . هلیّل میگفت: کشتی، سه روزه تخلیه شده و آردها را میان مردم توزیع کرده اند. گونیهای آرد به هویزه، حمیدیّه، عَبّادان [=آبادان] حتی اهواز رسیده بود. یک ماهی از آن ماجرا نگذشته بود که خبر رسید چند نفر از پسران شیوخ را دستگیر کرده اند. هلیّل میگفت: ده تا جیب فرستادن فلاحیه. یه جیپش فقط پُر بود از کیسه های سیاهرنگ. به هر کی که میرسیدن و بهش شک میکردن، می انداختنش تو اون کیسه های سیاه و تهش رو با طناب می بستن و پرت میکردن تو جیپ؛ هر شب میرن تو یه محلّه . . . شایعات بسیاری در شهر پیچیده بود که خیلیها را بابت همان آردهای ناصری، اعدام و تیرباران کرده اند. خیلیها در زندان بلاتکلیف مانده بودند ” (۲۰۳-۲۰۲).
“هلیّل” یکی از افراد شناخته و فعال “جبهه التحریر” و از خویشان راوی رمان است. این سازمان، رسانه ای هم به نام “رادیو مقاومت” داشته که برنامه هایش روی موج کوتاه ردیف چهل و یک متر پخش می شده و “ثامر” هم آن را گوش میکرده. “حتّه” و “عطوان” نیز از اعضای دیگر این سازمان مخفی اند اما لو رفته و هر یک به جایی گریخته اند. “هلیّل” خود میگوید:
” وقتی با توپ و خمپاره و هلیکوپتر به مخفیگاه تو “زوره” حمله کردن، حتّه و عطوان و چند تا از یارانش – که جون سالم به در برده بودن – مجبور شدن برن اون طرف مرز؛ اون ور که میرن، گرفتار استخبارات عراق می شن و شکنجه شون میدن و بهشون تهمت میزنند که واسه ی رژیم ایران جاسوسی میکنند. . . بعدها متوجه می شن که این افراد وابسته به جریانی به نام جبهه ی تحریر هستند ” (۱۹۴-۱۹۳).
“هلیّل” نقل میکند که چند تن از بچه های “التحریر” را در زندان شهربانی “اهواز” محبوس کرده اند و “حتّه” و “علوان” و خودش برای شناسایی زندان و آزادی “هلیّل” به آنجا میروند اما مورد بدگمانی نگهبانان قرار گرفته، بازداشتشان میکنند. در یک درگیری، یک مأمور شهربانی کشته می شود:
” خیلی شانس آوردیم. همون اول که بازداشتمون کردند، تفتیشمون نکردن. هم حتّه مسلح بود، هم عطوان. حتّه با وجود این که میدونست دولت برای آوردن سرش جایزه تعیین کرده، اون قدر شجاع و نترس بود و روی حرفش ایستاده بود که هیچ چیز نمی تونست مانعش بشه و به قولی که داده بود، عمل نکنه. . . از اون موقع تا حالا ندیده مش, ولی سازمان امنیت مرتب دنبالمه ” (۱۹۶).
این هسته ی سیاسی در دومین مرحله ی فعالیت سیاسی خود، در زمان “صدّام حسین” فعال شده به فعالیت تبلیغی – تهییجی می پردازد و به دام تبلیغات خودکامه ای می افتد که حتی به وفاداران نزدیکان خود نیز اطمینان ندارد:
” حالا که فکر میکنم، می بینم چه قدر ساده لوحانه بوده و رؤیایی! دیگر بین عربهای خوزستان، کسی نمانده که جنایات و نامردیهای حزب بعث و استخبارات و فیگور پان عربیسم صدام حسین را نشناخته باشد. کم نبودند مانند هلیّل که با شعارهای فریبکارانه و اغواگرانه ی حاکمان عراق، فریب خورده بودند و دل خود را به وعده های پوچ و توخالیشان خوش کرده بودند. اگر هلیّل و امثال او میدانستند که صدّام در شرایطی که لازم باشد، آنها را به کمترین قیمت معامله میکند، هیچ گاه مرتکب چنین اشتباهی نمی شدند ” (۳۶۸).
با این همه و پیش از آنکه به دیگر سازمانها و نهادهای سیاسی بپردازیم، لازم است به نکته ای اشاره کنم که بستر لازم را برای کنشهای اجتماعی و فعالیت سیاسی سازمانهای براندازی اعم از قومی و سیاسی و چریکی فراهم می آورده است. آنچه به طور کلی می توان گفت “رشد ناموزون اجتماعی – اقتصادی” در نواحی جنوبی و غربی کشور ما در روزگار “پهلوی” ها است. اقوام کُرد و عرب تبار بیش از دیگر اقوام و قومیتها از آغاز سلسله ی پهلوی به بعد، استعداد و تواناییهایی لازم برای قدرت نمایی و عرض اندام نظامی – سیاسی در برابر دولت مرکزی داشته اند. “رضا شاه” در کوششهای نظامی خود برای خلع سلاح و در هم شکستن قدرت نظامی، سیاسی و فرهنگی اقوام کُرد، عرب و لُر، بیش از اندازه از خود “اتوریته” نشان داده است و امکان هیچ گونه رشد اقتصادی و توسعه ی سیاسی و فرهنگی را برای آنان باقی نگذاشته است. آنچه در آن تردیدی نیست، این است که ما در این مناطق کمتر شاهد ظهور شخصیتها، نهادها و سازمانهایی هستیم که بتوانند در “قدرت” و تقسیم آن میان اقوام و ملیتها نقشی ایفا کرده باشند. اگر کسانی مانند “شیخ خزعل” ها مورد حمایت دولت فخیمه ی بریتانیا قرار میگیرند و ابراز وجود سیاسی میکنند، به این دلیل است که فاقد یک سازمان و نهاد سیاسی قدرتمند در درون استانی هستند که ظرفیتهای اقتصادی و تولیدی بیشماری دارد اما خود نمی تواند از این تواناییها، بهره ای ببرد. نه فرمانداری عرب تبار دارد، نه از قوم عرب زبان در نهادهای سیاسی و فرهنگی و اجتماعی اثری دیده می شود. این میراث ننگین خودکامگی و تمامیت خواهی – که نیم قرن ستم مضاعف را بر این اقوام و قومیتها تحمیل کرده است – برخی کسان و نیروهای سیاسی موجود را به سوی قدرتهای بیگانه و فرا-مرزی مانند “عربستان” و “عراق” متوجه می سازد. وقتی دولت مرکزی امکان هر گونه کنش سیاسی – فرهنگی را بر اقوام و ملیتهای گوناگون در داخل مرزهای کشور می بندد و جز نیروی قهریه، چیزی برای دادن به آنان نشان نمیدهد، ظهور و بروز جریانهای شبه سیاسی – براندازی، طبیعی است. رمان نویسنده، کوششی برای توضیح و تبیین همین دیدگاه است که به دلیل محدودیتهایی – چنان که انتظار میرود – نمی توان در رمان مطرح کرد. این گفته، به این معنی است که آن اندازه که بر رشد اقتصادی در پایتخت و نواحی مرکزی و شمالی کشور تأکید می شد، به مردمی که به ویژه در حاصلخیزترین و ثروتمندترین و پُردرامدترین استان در کشور یعنی “خوزستان” میزیستند، توجه نمی شد. بخش مهمی از ارزش رمان نویسنده، به دلیل پرداختن به همین جامعه شناسی پس افتادگی اجتماعی – اقتصادی است.
به رمان بازمیگردیم، تا نمودهای این گونه “رشد ناموزون اقتصادی – اجتماعی” را نشان دهیم. در استانی که شریانهای عظیم نفتی اش منبع اصلی درآمد ملی است، امکان کاریابی تا این اندازه ناچیز است که اهالی عرب زبان و بومی خوزستانی ما برای یافتن کاری با کمترین درآمد، روانه ی “کویت” می شوند و برای یافتن کار نیز خطر میکنند. چنین روندی، تنها در این رمان مطرح نشده است. در “همسایه ها”ی “احمد محمود” کسانی مانند پدر “خالد” برای تأمین معاش خانواده و بی رونقی کار آهنگری، به “کویت” میروند. پدر در نامه ای از این کشور به پسرش می نویسد:
” تو کویت، پول هست ولی با خفّت و خواری. آدم خیال میکند که عربها نوکر فرنگیها هستند و تو، نوکر عربها. چنان باد به غبغب می اندازند و چنان خیزران به سر و کولت میکوبند که انگار نه انگار آدمی ” (محمود، ۱۳۵۷، ۱۲۴).
و در جایی دیگر، میخوانیم:
” از پدرم نامه رسیده. مخصر پولی هم رسیده است. حالا همه ی بدهکاریها را داده ایم. یواش یواش دارد دستمان به دهانمان میرسد ” (همان، ۱۹۷).
در رمان دیگر همین نویسنده به نام “مدار صِفر درجه” حتی از یک هسته ی آنارشیستی مرکب از برخی جوانان ناخشنود از حضور کارمندان غیر بومی در مشاغل و اداراتی سخن میرود که جای بومیان را گرفته و عرصه را برای کاریابی بر آنان در “آبادان” تنگ کرده اند. این گروهک خود را ” پنجه ی انتقام” معرفی کرده در نامه هایی که در نهایت هوشیاری برای آنان میفرستند، هشدار میدهند که به شهرهای خود باز گردند و فرصیتهای شغلی را برای بومیان، باقی گذارند. اسلحه ی سازمانی آنان “کارد” است و شیوه های مبارزانی “فدائیان اسماعیلی” را در روزگار “سلجوقیان” و قتل کسانی مانند “خواجه نظام المُلک توسی” را به ذهن تداعی میکند. نام رهبر گروهک نیز “برهان” نام دارد که باز یادآور تعبیر “برهان قاطع” یعنی همان سلاح سازمانی “کارد” است:
” میخواهم کارمندان غیر بومی رو بریزم بیرون. نامه براشان میفرستم، پُستی. می نویسم که برین شهر خودتان و الا خونتان پای خودتانه. اینا مارَن، اژدهان. ئومدن تو شهر ما، تو شرکت نفت، تو آب و برق . . . ئو وقت ما نان نداریم بخوریم. رو نفت هم هستیم. تنها، نوکری و کلفتی و باغبانی و آبداری و شوفریش سی ما مانده ” (محمود، ۱۳۸۰، ۳۱۵-۳۱۴).
این گونه سیاست گذاری و مدیریت نیروی انسانی، نشان میدهد که برنامه ریزان کلان در روزگار “پهلوی دوم” اصرار میداشته اند به گونه ای نیروی انسانی و جذب جمعیت غیر بومی را در خوزستان مدیریت کنند که توازن نیروی انسانی به برتری نیرومی بومی در خوزستان نینجامد و از قدرت و حضور نیروی بومی و به ویژه عرب زبانان و عشایر عرب تبار بکاهند و خطر احتمالی و خیالی آنان را کاهش دهند.
در “گنطره” برادر راوی “عامر” برای کمک به گذران زندگی روزمره و مبارزه با فقر چیره بر خانواده در نوجوانی میخواهد از راه “بصره” به “کویت” برود اما قاچاقچیان انسان او را در این شهر رها میکنند تا روز بعد خود شبانه به طرف مرز “کویت” برود. شُرطه های عراقی “عامر” را دستگیر کرده به “زندان ابوغریب” می برند و برای بازجویی مورد شکنجه های جسمی و روانی قرار میدهند (۱۵۳). اندکی بعد “عامر” دوباره و قاچاقی به “کویت” میرود و این بار می تواند کاری بیابد و درآمدی داشته باشد (۱۸۳). در جای دیگری از رمان از برادرِ بزرگتر “علیرضا” نامی سخن میرود که برای یافتن کاری به طور قاچاقی به “کویت” مهاجرت میکند:
” تنها نان آور خانه، برادر بزرگش به کویت رفته بود و خرجیشان را میفرستاد ” (۳۶۶).
مطابق پژوهشهای تازه ای که در این زمینه به عمل آمده، تبعیض قومی و طبقاتی میان اقوام ساکن در “خوزستان” مسأله ی “محرومیت” به یک “کلیدواژه” تبدیل شده و مورد تأیید قرار گرفته است:
” فقر: درخصوص فقر در استان خوزستان، آمارهای معناداری وجود دارد که با توجه به حجم ذخایر زیرزمینی در این استان، این آمارها می تواند در احساس محرومیت نسبی مردم این استان از جمله اعراب، مؤثر باشد. معاون مشارکتهای مردمی کمیته امداد امام خمینی (ره) در استان خوزستان گفته است براساس آمار و ارقام، خوزستان جزو چهار استان نخست کشور در زمینه نیازمندی است (خبرگزاری ایکنا، تیر ۱۳۹۳). گزارش مرکز آمار ایران درخصوص هزینه ها و درآمدهای استانهای کشور در سال ۱۳۹۶ گویای وضعیت نامطلوب استان خوزستان نسبت به سایر استانها است. . . این، در حالی است که استان خوزستان، مهمترین استان کشور در حوزه ی ذخایر نفتی و گازی است و ظرفیتهای بالقوه بالایی این حوزه دارد ” (ساسانیان، ۱۳۹۷، ۱۲۹).
“ساسانیان” در همین پژوهشنامه در مورد تبعیض قومی میان بومیان عرب زبان و نیروی انسانی غیر بومی به نقل از منابع دولتی می نویسد:
” از میان ۲۲ شرکت پتروشیمی ماهشهر و بندر امام حتی یک مدیر خوزستانی وجود ندارد و تمامی مدیران این شرکتها، مدیران پروازی اند و این در حالی است که تعداد زیادی از افراد تحصیلکرده در استان خوزستان حضور دارند اما از آنها استفاده نمی شود. حتی کارشناسان این شرکتها نیز تنها ۳۰ درصدشان خوزستانی و ۷۰ درصدشان غیر بومی هستند. این، در حالی است که شرکتهای فضای سبز و آشپزخانه ای خوزستان هم غالب کارکنان خود را از خارج استان جذب میکنند ” (۱۳۰).
من برای این که علل و اسباب فعالیت سیاسی “زایر حمدان” از “کعب عمیّر” و رفقایش را به عنوان یک “صدا” در میان چندین صدا و پیوستن آنان را به یک سازمان چریکی به ظاهر کمونیستی و کارگری به نام “فداییان” تبیین و توجیه کنم، باید به خاستگاههای اقتصادی و آگاهی طبقاتی شماری از اعضا و هوادارانی اشاره کنم که به فراخوان “زایر” دایر بر فعالیت سیاسی، پاسخ مثبت داده اند. همه ی آنان که به این کنش و آگاهی طبقاتی پیوسته اند، از فقیرترین و محرومترین طبقات و لایه های اجتماعی بوده اند. نویسنده در پاسخ به پرسش مصاحبه کننده (امیر انواری) که می پرسد چرا بیشتر شخصیتهای رمان شما “افکار چپ” دارند، میگوید:
” جوانی من مصادف شد با اوج جنگ سرد در عرصه جهانی. اردوگاه سوسیالیستی از یک طرف و اردوگاه امپریالیستی از طرف دیگر. از آنجا که در یک خانواده ی کارگری بزرگ شدهام و طعم تلخ تضادهای طبقاتی را با گوشت و استخوان حس کردهام، خواسته یا ناخواسته جذب اردوگاهی شدم که مهمترین شعارش، زدودن فاصلههای طبقاتی و برقراری عدالت اجتماعی برای تمامی بشریت روی کره خاکی بود. میتوانم فعالیتهای سیاسی، فرهنگی و اجتماعی خود را به دو بخش تقسیم کنم. بخش اول مربوط به دوران دبیرستان و بخش دوم مربوط به دوران کاری و آموزگاریام. بخش اول که با دایر کردن روزنامه دیواری و تشکیل انجمن دانشآموزی همراه بود، به دستور “ساواک” منحل شد و کلیه ی اعضای آن بازداشت شدند. این اتفاق، درست چند روز بعد از صدور اولین بیانیه انجمن صورت گرفت. البته ناگفته نماند که این فعالیتها با کمک و رهنمودهای دبیر تبعیدی آن زمان به نام «تمنا» شکل و قوام گرفت. بخش دوم – که شکل جدیتری به خود گرفت و دلیل آن ارتباط برقرار کردن با یکی از گروههای چپ آن دوران بود – از حد تکثیر اعلامیه فراتر رفت که در فروردین سال ۱۳۵۴ منجر به دستگیری بنده و روانهشدن به زندان “عادلآباد” شد (هیالی، ۱۴۰۰).
او در همین مصاحبه در پاسخ به این پرسش که: ” یکی از مهمترین اتفاقات ذکر شده در کتابهایتان، مصادره ی اراضی زراعی شعیبیه است. آیا می توان گفت که نقطه ی عطف زندگی هیالی هم همین است؟ ” میگوید: ” قطعاً این چنین است. در کودکی به عینه شاهد مصادره ی زمینهای آبا و اجدادیمان در شعیبیه بودم. آوارگی، بی پناهی و حاشیه نشینی را با تمامی مصائب و زشتیهایش تجربه کرده ام ” (همان).
“ثامر” در بخشی از خاطرات کودکی و دوره ی کپرنشینی خانواده خود – که به آنها هم تعلق نداشته – از رنجی میگوید که پدر برای رسیدن به کارخانه یخسازی باید تحمل کند:
” پدر باید از حوّاطه تا لب شط پیاده میرفت تا اسکله برسد و با بلمچیها به آن طرف رودخانه برود. تازه آن وقت، از اسکله تا کارخانه را باید مدت زیادی پیاده روی میکرد. . . در حوّاطه، هیچ امکاناتی برای حد اقل زندگی وجود نداشت. از آب، برق، جاده و آسفالت و دیگر امکانات شهری هیچ خبری نبود ” (۶۹-۶۸).
با بارش باران و آغاز فصل سرما، زندگی بر کپرنشینان، سخت تر می شود:
“باران همچنان همراه باد شدید می بارید. مردها بایستی چندل وسطی یا همان عمود را محکم نگه میداشتند تا کپر را سر پا نگه دارند. مابقی کپر، به همین عمود وابسته بود. اگر
خراب می شد، کپر به طور کامل فرومیریخت. آتش باید خاموش می شد، چون کپرها حصیری بود. مادرم ما را در گوشه ای از کپر نشانده بود و هرچه پتو و لحاف بود، رویمان انداخته بود. هوا به شدت سرد می شد. تمام تنم میلرزید. احساس کردم پاها و کمرم خیس شده. سرم را که بیرون بردم، دیدم این آب است که در حیاط جمع شده؛ حتی داخل کپرها آمده بود. هرچه لباس داشتیم، مادرمان تنمان کرد. نیمه شب گذشته بود که باران قطع شد ” (۸۹-۸۸).
“ثامر” در جایی دیگر از کار در کارخانه ی موزاییک سازی میگوید؛ کاری طاقت فرسا و بیرون از توان کودکی هفت ساله داشته و آن هم در حالی که برادرش به “کویت” رفته بوده و تا آن موقع، پنج بار کار عوض کرده و هنوز دستش به دهانش نمیرسد چه برسد به این که به خانواده، کمک مالی برساند:
” ما روزی بیست و پنج ریال میگرفتیم. ساعت کار کارخانه از هفت صبح بود تا دوازده ظهر و دوباره از دوی ظهر می آمدیم تا شش بعد از ظهر . روزها ساعت دوازده و نیم میرسیدم خانه. هول هولکی غدا میخوردم و از فرط خستگی خوابم نمی برد . مادر میگفت: عامر از وقتی رفته، یه قرون پول نفرستاده برامون. آقات هم از موقعی که آپاندیسشو عمل کرده، حقوق کمی میگیره و هیچ درآمد دیگه ای نداره ” (۲۳۵).
خواننده با علم بر همین “یک نکته از هزاران کاندر عبارت افتاد” در می یابد که “ثامر” به عنوان یک “کپرنشین” جز این چاره ای ندارد که برای رسیدن به یک جامعه ی مبتنی بر عدالت اجتماعی، باید به یک نیروی سیاسی بپیوندد که با آرمانهای او تناسبی داشته باشد. جز سه حزب “شاه ساخته” (“حزب مردم”، “حزب ایران نوین” و سپس “حزب رستاخیز”) آیا فضایی حتی نیمه باز برای مبارزه ی طبقاتی وجود دارد؟ آن که در کپری حصیری زندگی میکند که از آسیب باد و باران ایمِن نیست، چه موضعی اجتماعی می تواند در قبال نیروهای تمامیت خواهی داشته باشد که به قول نویسنده حتی یک “نشریه ی دانش آموزی” را برنمی تابد یا چنان که در رمان آمده است یکی از سربازانی را که دارد مرحله ی آموزشی خود را برای پیوستن به جمع “سپاهی دانش” طی میکند، به “جرم” خواندن کتاب به عنوان “سرباز صفر” به “ابرقو” تبعید می شود و جمعی چون “ثامر” و “کمال” و “قاسم” را پنج شبانه روز بازداشت و ده روز به بیگاری محکوم میکنند (۱۶). احزاب “شه ساخته” مدافع منافع طیفهای مختلف طبقاتی در “هرم قدرت” سیاسی است. کوشش برای سازماندهی نیروهای عدالتخواه اجتماعی، بارزترین نمود بازتاب “صداهای سرکوب شده” ی اجتماعی است که متأسفانه به خاطر نبودِ یک تجربه ی سیاسی – اجتماعی پایدار و جمعبندی تاریخ مبارزاتی، بزرگترین ضربات را بر نیروهای اجتماعی از خود گذشته ای وارد ساخت که می توانستند در پیشرفت اجتماعی کشور، نقشی برجسته ایفا کنند. ببینیم “تمنا” دبیر تاریخ و ادبیات فارسی در “دبیرستان هشترودی” چه رویکردی در قبال گنجینه ی ادبیات فارسی دارد و برخوردش با تاج و تاجگذاری شاهان چگونه است:
” این زرق و برق پادشاهان با تاج طلایی – که بر سر دارند – بدانید اینها را با زحمت و کار کردن به دست نیاورده اند. پادشاهان با ضایع کردن حق اکثریت مردم است که به این مقام و جلال رسیده اند. ادبیات، زمانی ادبیات است که زبان حال اکثریت مردم زحمتکش باشد. تا کی باید بنشینیم و بوستان و گلستان سعدی حفظ کنیم؟ تا کی باید وقت خودمان را بابت حفظ کردن یک شعر ده بیتی تلف کنیم با این قصد که صرفاً نمره ی قبولی در درس فارسی بگیریم؟ ” (۲۳۵)
و اینک به برخورد او با کتاب “فارسی” اول دبیرستان دقت کنیم که به تعبیر خودشان تا چه اندازه “چپ روانه” است!
” حالا همه صفحه ی اوّلو بیارید”. همه صفحه ی اول را آوردند و عکس اعلیحضرت شاهنشاه آریامهر را رو به روی خود دیدند. “همه این عکس رو می شناسید؟ . . . همه صفحه ی اول رو پاره کنن و بریزن توی سطل آشغال. . . برای بار دوم گفت: آره، درست شنیدید. عکس شاه رو پاره کنید ” (۳۰۷-۳۰۶).
ترکیب سنی و سنخ فکری کسانی که در جلسات مخفی سیاسی “تمنا” شرکت دارند، با هم متفاوت است: برخی بیشتر فعال سیاسی در محدوده ی کارگران و تشکیلات چپ مارکسیستی اند که به آنان “فدایی” میگویند و برخی اعضایی که تفکری مذهبی اما رادیکال دارند که از آنان به “مجاهد” تعبیر می شود. به گفته های یکی از هواداران “چپ” دقت کنیم که خط مشی سیاسی اش همان جزوه ی معروف “ضرورت مبارزه ی مسلحانه و رد تئوری بقا” و این صدا یکی از تأثیرگذارترین “صدا”های انقلابیگری و مارکسیستی است که نه “حزب توده” را قبول دارد، نه مبارزه به یاری ایده ئولوژی مذهبی را کارساز میداند:
” به رغم آن که حزب به وظایف تاریخی اش عمل نکرده. . . خیلیها معتقدند به دلیل عدم وجود نمایندگان واقعی طبقات زحمتکش جامعه در کمیته های مرکزی و اجرایی و بر عکس اون، هژمونی روشنفکرای مذبذب بر مسند قدرت، شرایط تلخی برای جامعه ی روشنفکری و حتی برای کل جنبش دموکراسی خواهی پیش اومده که اگه اونو خیانت قلمداد نکنیم، دست کمی از خیانت نداره. . . فرض کنید تونستیم افرادی رو برای مبارزه ای که به شدت ازش دفاع میکنید، پیدا کنیم که افکاری شهادت طلبانه و حسینی وار داشته باشن و به جای این که تئوری مارکسیسم رو به اونا یاد بدیم، اونا رو برای شهادت طلبی آماده کنیم، حالا تکلیف طبقه ی کارگر چی میشه؛ طبقه ای که به عنوان پیشرو تحقق اهداف عدالت طلبانه می شناسیم؟ ” (۲۸۷)
آقای “تمنا” در این جلسه به تفاوت میان کنش سیاسی و طبقاتی در “آبادان” به عنوان یک شهر صنعتی – کارگری با “خرمشهر” به عنوان یک شهر سنتی اشاره میکند که شیوه های مبارزاتی باید با باورها و فرهنگ طبقاتی هم تناسبی داشته باشد:
” هر کس مدت کوتاهی اینجا زندگی کند، متوجه می شود بر خلاف آبادان، خرمشهر شهری بسیار سنتی است که مردمش خیلی اصیلند و بیشتر از نوَد درصد آنها به زبان مادریشان صحبت میکنند. بندری که تو شهر احداث شده، کارگرای زیادی رو به خودش جذب کرده. بله البته نمیشه روی کارکنانش اسم پرولتاریا گذاشت. با این حال، میشه مردم این شهر رو . . . ” (۲۸۸).
اما صدای دیگری که در رمان شنیده می شود، صدای جریانهای دست راستی – افراطی حاکمیت است. “محسن پزشک پور” رهبر حزب “پان ایرانیست” در یک سخنرانی انتخاباتی در این شهر، موضعی به شدت ضد عربی و “پان عربیسم” دارد. او در تعقیب رفراندوم برگزار شده برای استقلال “بحرین” در سال ۱۳۴۹ (۱۹۷۰) و جدایی اش از جغرافیای سیاسی کشور، به شدت مخالف و خواهان باقی ماندن آن در همان محدوده ی جغرافیای سیاسی بود. این حزب، روزنامه و ارگانی هم به نام “خاک و خون” و موضعی به شدت ناسیونالیستی داشت و با وجود همه ی آوازه گریهای حزبی اش در انتخابات پارلمانی، در بهترین سالها هم بیش از چهار تا پنج کرسی نتوانسته به دست بیاورد. این نکته، نشان میدهد که این حزب، جا و جایگاهی در سپهر سیاسی و فرهنگی مردم کشور نمیداشته است. او در شهری دارد برای نمایندگی مجلس فرمایشی سخنرانی انتخاباتی میکند که بیشتر ساکنانش، عرب زبان هستند اما او مطابق منشور حزبی اش، با زبان و تبار و قومیت و نژاد عربی، دشمنانه سخن میگوید و این، مصداق همان تعبیر “گلستان” است که: “سنگ را بسته اند و سگ را گشاده”. به این “صدا” و ساز مخالف هم گوش میدهیم. آنچه از نوشته ی “هیالی” نقل می شود، هم خود “صدا”ی دیگری که درست در نقطه ی مقابل گفته های “پزشکپور” نوشته می شود:
” [مدیر دبیرستان] اینها را گفت و ما را با آقای کاتوزیان تنها گذاشت. دبیر جدید را من پیش از این، دیده بودم. آن روزی که محسن پزشک پور برای تبلیغات انتخاباتی به مجلس، مدتی خرمشهر بود، این دبیر کارکشته او را همراهی میکرد. سخترانی آتشین و معروف آن روز محسن پرشک پور و همراهانش را همه به یاد داشتند. آن روز در پارک کودک خرمشهر، کاندیدای حزی “پان ایرانیست” بعد از شمردن افتخارات دو هزار و پانصد ساله ی شاهنشاهی، حملات اقوام وحشی به ایران را از سوی تاتار و مغول و مخصوصاً اعراب را برشمرد. همه یادشان می آمد که پزشک پور چگونه در شهری که نود و پنج درصد مردمش عرب هستند، آنها را قومی وحشی دانست و بدین ترتیب، خون همه را به جوش آورد؛ خصوصاً وقتی میگفت ما اینجا عرب نداریم. به قول عبدالحسین زرین کوب، اینهایی که اینجا به زبان عربی حرف میزنند، عرب نیستند؛ اینها فارسهایی هستند که چون مرزنشینندو با آن طرف مرز، بده و بستان دارند یا گاوهایشان میرفتند آن ورِ مرز، برای آوردن گاوهایشان، باید عربی یاد میگرفتند. درواقع، آنها عرب زبان هستند. آنهایی هم که عرب هستند، چادرنشینهایی هستند که ما به آنها کولی میگوییم. این است که ما عرب، نداریم ” (۳۱۱-۳۱۰).
۳-کارناوال (Carnivalesque ):
“باختین” میگوید کتاب “رابله و جهان او” (Rabelias and His World) چیزی فراتر از یک جشن همگانی است و تأکید میکند که ریشه های این کارناوال به “میهمانی جاهلان” در سده های میانه برمیگردد که ضیافتی بوده که مقامات کلیسا برگزار میکرده اند و در آن، توده ی مردم موقتاً برای ساعاتی یا روزی خاص، همان جایگاه و نقش مقامات را به عهده میگرفته اند؛ یعنی مقامات کلیسا نقش و جایگاه اجتماعی خود را موقتاً به مردم واگذار میکرده اند و نوعی جا به جایی در هِرم قدرت اجتماعی به وجود می آمده است. “باختین” در این کتاب میگوید:
” آیین میهمانی جاهلان، در حکم پنجره ای کوچک برای برابری اجتماعی بوده است (۱۹۸۴، ۱۰).
در این حال، لایه های پایین اجتماع جشنی بر پا میکرده اند که دست کم در مدتی معین، سلسله مراتب اجتماعی به حالت تعلیق در می آمده و عوام الناس به نوعی آزادی نسبی دست می یافته اند. همین جوهر کارناوال در گذشته، هم اکنون در “رمان” به عنوان یک نوع ادبی مدرن وجود دارد و منبع تغذیه ی آن هم ” زبان فولکلوریک و گفت و گویی طبقات پایین و حاشیه نشینان جامعه است ” (باختین، ۱۹۸۱، ۵۰). “کیت بوکر” (Keith Booker) می نویسد رواداری این جشنها در سده های گذشته، راهبردی برای تخلیه ی روانی و فشار اجتماعی در توده هایی از مردم سرکوب شده و ستم دیده ای بوده که فشارهای انباشته شده ی خود را در زمان و مکانی معین، تخلیه کنند تا شیرازه ی سیاسی کشور از هم نگسلد:
” نمایشهای کارناوالی در سده های میانه در روزهای معینی از سال، به طبقات پایین و معترض جامعه اجازه میداد تا نمایشها و تظاهراتی مسالمت آمیز بر ضد طبقات مرفه و “قدرت سیاسی حاکم” برگزار کنند و به این ترتیب، آن “نیروی ویرانگر بالقوه” potentially subversive energies را به گونه ای نمایشی و استعاری بروز دهند تا از تحقق عملی آن به صورت “انقلاب اجتماعی” جلوگیری کنند و به این ترتیب، صداهای بالقوه خطرناک را مهار کنند ” (بوکر، ۱۹۹۶، ۱۰۷).
“باختین” ریشه ی این سنت نمایشی یا “کارناوال” را در سده های میانه ی اروپا میداند. با این همه، با اندکی تأمل می توان دریافت که چنین سنتی، در فرهنگ یونان باستان (هِلِنیسم) ریشه داشته و بسیار دیرینه تر بوده است. میدانیم که “مسیحیت” میراثدار بزرگ “هلنیسم” بوده و بسیاری از سنن و مواریث فرهنگی، ادبی، معماری، موسیقی، نقاشی و تندیس سازی و زبان لاتینی و یونانی را در خود جذب و بازآفرینی کرده است و علت غَنای آن هم همین، گفتمان تمدنها بوده است و گرنه، نه “مسیح” با غرب ارتباطی میداشته، نه “عهد عتیق” از آنِ مغرب زمین می بوده است. یکی از خدایان بسیار قدیم ایتالیا “ساتورن” (Saturne) نام و روزهایی خاص خود میداشته که به آن “Saturnales” میگفته اند و در اواخر ماه دسامبر به یاد او جشنهایی بر پا میکرده اند:
” در آن ایام، جشنهایی کم و بیش مخالف ادب و نزاکت بر پا می شد و طبقات اجتماعی به وضعی مغشوش در آن، شرکت میکردند. غلامان به اربابان خود فرمان میدادند و ارباب ها در سرِ میز غذا، به آنها خدمت میکردند ” (گریمال، ۱۳۵۶، ۸۱۷).
اما در مورد این که “باختین” آثار “داستایوسکی” را مصداقهایی برای “چند صدایی” و “کارناوال” موجود در آثار “رابله” و آیینهای سده های میانه میداند، باید نمونه ای ارائه کرد تا خواننده، تصوری شفاف از “کارناوال” ی داشته باشد که “باختین” از آن اراده میکند. به عنوان شاهد، نمونه ای از داستان کوتاه “بوبوک” (Bobok) نوشته ی “داستایوسکی” نمونه می آورم که در سال ۱۸۷۳ نوشته که شاهد گویایی بر مدعای “باختین” است.
در این داستان، نویسنده خوانندگان خود را به جهان ارواح و اموات می برد؛ سلسله مراتب اجتماعی و طبقاتی را نقض میکند و به طبقات سرکوب شده ی اجتماعی اجازه میدهد دست کم در عالم اموات، در برابر شخصیتهای متنفذی مانند “بارون پتر پتروویچ” (Petrovich) بایستند و بی آن که ترتیبی و آدبی بجویند و به جایگاه اجتماعی و طبقاتی آنان در هرم قدرت اهمیتی بدهند، آنان را به زبان طعن و طنز به محاکمه کشیده، فساد اخلاقی و اجتماعی آنان را فاش کنند؛ مثلاً کسی به نام “کلینوویچ” (Klinovich) در گور به سرلشکری به اسم “پریدوف” Pridov – که به دوستی اش با “تزار” مباهات میکند – میگوید:
- این مرد در آن بالا [ روی زمین و در زمان حیاتش ] اگر هم سرلشکر بوده، در اینجا هیچ [کسی] نیست. . . اینجا در تابوت
مبارکتان خواهید پوسید و آنچه از وجود شما باقی میماند، فقط شش عدد دکمه ی نقره ای پالتوتان است. “
وقتی جناب سرلشکر میگوید: “من یک خنجر دارم” شخصیت دون پایه و سرکوب شده ی داستان میگوید:
- اِهه! با این خنجرتان حالا دیگر فقط می توان سرِ موشها را برید. از آن گذشته، شما که خنجرتان را هیچ وقت از غلافش هم بیرون نیاورده اید ” (داستایوسکی، ۱۳۳۳، ۱۲۸-۱۲۷).
با این همه، امروزه پس از گذشت چند سده، “کارناوال” نیز تغییر شکل یافته و به جای خنده و شوخی و زبان طعن و طنز، به تقابل میان لایه های اجتماعی سرکوب شده و نیروهای سرکوبگر تبدیل شده است. وقتی کپرنشینانی که زمینهای خود را از دست داده و آواره و بیخانمان شده اند، با مشکل بی آبی مواجه می شوند، به مبارزه ی آرام و مدنی روی می آورند و با جمع کردن طوماری بلند بالا از کسانی که از بی آبی رنج می برند، نخستین گامها را برای رسیدن به حقوق اجتماعی و مدنی خود برمیدارند و به اهدافی دست می یابند که گروههای سیاسی چپ و مسلح از رسیدن به آنها ناتوانند. من این گونه بسیج مردمی و کارزار مدنی را، نمودی از “کارناوال” در جهان مدرن میدانم:
” با عباس داوودی حرف میزدم و دو- سه روزه صد تا امضا جمع میکردیم. کاغد امتحانی میگیرم؛ خط کشی اش میکنم؛ نام و نام خانوادگیها را می نویسم. هر کس باید جلو اسمش یا امضا بزند یا انگشت. فقط استامپ کم داریم که می توانستیم از مدرسه قرض بگیرم. . . همه تشویقمان میکردند. شب بود که دست از کار کشیدیم. پدرم گفت: آفرین! کار تو و عباس حرف نداشت. مهمترین کار رو شما دو تا انجام دادید. . . سه نفر [برای حرف زدن در فرمانداری] پیدا کردیم. طبق برنامه، آنها عریضه ی دویست امضایی را برداشته بودند و برده بودند فرمانداری. دو روز بعد که برای پیگیری رفتند، آنها را از آنجا بیرون کرده بودند و در جواب گفته بودند” برید دیگه اینجا پیداتون نشه ” (۲۷۲-۲۶۷).
“قدرت” با ترساندن ارباب رجوع، آنان را از پیگیری مطالبات به حق خود بازمیدارد. “قدرت” از مراجعه ی یک یا چند تن از شهروندان به نهادهای دولتی، بیمی به خود راه نمیدهد. با این همه، در برابر افکار عمومی و تبدیل مطالبات اجتماعی به کنش جمعی و فراگیر میهراسد. “قدرت” خود خوب میداند که همیشه از درون پوسیده و چون دیواری نمزده در برابر سیل هجوم مردم، آسیب پذیر است. ناامید کردن مردم از پیگیری مطالبات، بزرگترین حربه ی نظام “قدرت” است. اما اگر عزمی راستین و وحدتی فکری و عملی در میان ارباب رجوع ناراضی و خشمگین مشاهده شود، قدرت بر خود هراسان می شود. در گفتمان انتقادی و ادبی امروز، هر گونه اعتراض گفتمانی و عملی در برابر “قدرت” سرکوبگر، گونه ای از همان مفهوم “کارناوال” است که “باختین” از آن یاد کرده است. مبارزات اجتماعی در کف خیابان و تظاهرات گسترده و مانور قدرت مردم در فضاهای مجازی و نهادهای مدنی، شکل امروزی و تکامل یافته ی “کارناوال” و مبتنی بر “تقابلهای دوگانه” binary oppositions میان دارندگان “قدرت” و کسانی است که “قدرت” در موردشان اِعمال می شود. اعتراض سطل به دستان کپرنشین، عالی ترین و مؤثرترین شکل مبارزه ی اجتماعی و اعتراض مدنی به شیوه ی مبارزاتی کم خطر، آرام، مسالمت آمیز و خشونت پرهیز است؛ یعنی تجربه ای که سازمانهای سیاسی مسلحانه به آن باور نداشتند و مبارزات اجتماعی را بدون حضور خود مردم و به نمایندگی از طرف آنان و با بیشترین تلفات انسانی پیش می بردند:
” خودمان هم نمیدانستیم چه میکنیم اما از این که کار خطرناکی بود، مطمئن بودیم. تصمیممان را گرفته بودیم. کاظم جادری، عبدالحسین جنگی زاده، جادر دریساری، حسینو و چند نفر دیگر از بچه های محله، قول داده بودیم تا آخرش بایستیم و پشت یکدیگر را خالی نکنیم: جادر ! چون خونه ی شما آخره، تو از اونجا شروع کن. با پنج – شش تا زن و بچه راه بیفتید سمت ما، یادت نره به زنا بگی دست خالی نباشن و یه تشتی، سطلی چیزی که باهاش آب می برن این ور و اون ور، دستشون بگیرن. قرارمان را گذاشتیم برای فردا صبح. . . فقط ما دو نفر مشکل مدرسه داشتیم و مجبور می شدیم فردا از مدرسه جیم شویم. . .
وقتی دسته ای که جادر جلودار آنها بود به ما رسیدند، سی نفری شده بودیم. تقریباً همه ی هم محلّه ایها آمده بودند. به سرِ چهل متری که رسیدیم، جمعیت، خیلی زیاد شده بود. برنامه این بود که یک لاین از چهل متری را می بستیم و به سوی فرمانداری حرکت میکردیم. بلوار چهل متری، خیابان اصلی خرمشهر بود. آنهایی که سطلهایی آهنی به دست داشتند، با کوبیدن قلوه سنگ به آن، صداهای وحشتناکی در می آوردند. همه ی چومه ای ها و درّه ای ها [دو محله ی فقیرنشین مخالف هم] برای دیدن این منظره آمده بودند. همه کنجکاو بودند ببینند چه خبر است. پیش از این، چنین اتفاقی در آن حوالی پیش نیامده بود. عجیب تر این بود که اعتراض کنندگان، بیشتر زنها و بچه ها بودند. طی کردن فاصله تا فرمانداری آن هم با پای پیاده برای آنها، کار آسانی نبود. . . پیش از آن که تعداد مأموران بیشتر شود، جمعیت بدون آن که شعاری بدهد، وارد دروازه ی فرمانداری شد. سطلها و تشتهای خالی را بالای سرشان گرفته و با سکوت به درِ فرمانداری خیره شده بودند. . . همان آقایی که وصفش را از زایر تندیل شنیده بودم، آمد و وعده و وعیدهایی داد و از مردم خواست قبل از این که مجبور شود از نیروهای ژاندارمری استفاده کند، خودشان جدا جدا از فرمانداری بروند. . . یک ماه بعد از آن ماجرا، سازمان آب از ابتدا تا انتهای محله ی کپرنشینها را لوله کشید و پنج لوله ی فشاری آب نصب کردند. تابستان آن سال، آمار ابتلای کودکان به اسهال و استفراغ، بسیار پایین آمد. مادران بچه هایشان را حد اقل هفته ای دو بار می شستند. مدتی بعد هم تیرهای چراغ برق در محله نصب شد و چهره ی ظلمانی و مخوف محله را روشن کرد ” (۲۷۶-۲۷۴).
منابع:
داستایوسکی، فئودور. نازنین و بوبوک. ترجمه ی رحمت الهی. تهران: کتابفروشی زوار، ۱۳۳۳٫
ساسانی، سعید. عملیات روانی سایت العربیه بر عربهای خوزستان با تمرکز بر احساس محرومیت نسبی رفاهی. فصلنامه ی آفاق امنیت، سال یازدهم، شماره سی و هشتم، بهار ۱۳۹۷٫
گریمال، پی یر. فرهنگ اساطیر یونان و رُم. ترجمه ی دکتر احمد بهمنش. تهران: امیرکبیر، چاپ دوم، ۱۳۵۶٫
محمود، احمد. همسایه ها. تهران: امیرکبیر، چاپ سوم، ۱۳۵۷٫
———–. مدار صفر درجه. تهران: انتشارات معین، چاپ چهارم، ۱۳۸۰٫
هیالی، هادی. گنطره. کرج: نشر نونوشت، ۱۳۹۹٫
——–. گنطره در گفت و گو با هادی هیالی، کتاب نیوز ، ۱۸ شهریور ۱۴۰۰٫
Bakhtin, M. M. Rabelais and His World. (Iswolsky, Hèlèn, trans.) Bloomington: Indiana University Press, 1965 [1984].
———-. The Dialogic Imagination: Four Essays by M. M. Bakhtin (Emerson, Caryl; Holquist, Michael. Trans.; Holquist, Michael, ed.) Austin: University of Michigan Press, 1981.
Booker, M. Keith. A Practical Introduction to Literary Theory and Criticism. Longman Publishers USA, 1996.
Bressler, Charles E., Literary Criticism: An Introduction to Theory and Practice. Fourth Edition. Pearson Prentice Hall, 2007.
Robinson, Andrew. In Theory Bakhtin: Dialogism, Polyphony, and Heteroglossia. Ceasefire Magazine, 2011.
Steiner, Peter (Ed.). The Prague School: Selected Writings, 1929-1949. University of Texas Press, 1982. Cited in: The Blackwell Guide to Literary Theory. Gregory Castle. Blackwell Publishing, 2008, p. 186.
Wellek, René. Bakhtin’s View of Dostoevsky: Polyphony and Carnivalesque. Princeton University Press,
Volume 1, 1980.
1 Comment
فاطمه
ممنون که اینقدر زیبا و با دقت مطالب و برامون تحلیل کردید 🙏🙏🌱🌱