این مقاله را به اشتراک بگذارید
خوانش یونگی “شازده کوچولو”ی “آنتوان دو سنت اگزوپه ری”
ترجمه ی “احمد شاملو”
تهران: انتشارات نگاه، چاپ یازدهم، ۱۳۸۵
جواد اسحاقیان
این اثر، به بیش از ۲۵۰ زبان ترجمه شده و ۲۰۰ میلیون نسخه از آن به فروش رفته و در ایالات متحده و نیز فرانسه، عالی ترین “جایزه ی کتاب ملی” را به خود اختصاص داده است و گذشته از این، به منبع الهامی برای تولید فراورده های فرهنگی از نوع فیلم، موسیقی، ادبیات، تآتر و برگزاری نمایشگاه شده است (ی – ژان، ۲۰۱۱). با این که این روایت رمزآمیز، ظاهراً داستانی برای کودکان پنداشته می شود و زبان و عباراتی ساده، شخصیتهایی داستانی به ظاهر “ساده” و شفاف و پیرنگی ساده و بی پیرایه دارد، حاوی بن مایه ها، مضامین و مفاهیمی است که تنها بزرگتران و خوانندگان حرفه ای یا روانشناسان و منتقدان می تواند به سویه های پنهان تر، ژرفتر و رازورانه ی آن پی ببرند. در این زمینه، با بیشتر با “بری جیمز” (B. James) موافقم که این اثر را “حکایتی کودکانه برای بزرگسالان” دانسته است (جیمز، ۱۹۹۳). با این همه، من از برخی داوریهای “ماری – لوئیز فون فرانز” (Marie- louise Von Franz) در مورد این اثر، شگفت زده شدم، زیرا در راستای آن، حالت انکار و عداوت داشت. “فون فرانز” – که غالباً از او به “فون فرانتس” یاد می شود – یکی از برجسته ترین پیروان “یونگ” (Jung) و خوانش با “کهن الگوها”ی “یونگ” است و این تصور را برای خواننده پیش می آورد که شاید او دارد اشتباه میکند؛ مثلاً این ادعای “فون فرانز” که گویا خلبانی نویسنده “نشانه ی فرار از واقعیت” زندگی است در حالی که من آن را نوعی “مکانیسم جبرانی” در قبال سرکوب کنجکاویهای نویسنده در روزگار کودکی اش میدانم که در دوران بلوغ به صورت “والایش” (Sublimation) نمود یافته که نوعی فرازجویی است و او را به “شاهزاده” هم نزدیک و همانند میکند. یا این که او میکوشد ثابت کند نویسنده یک شخصیت “روان نژند” (Neurotic) و کم مایه ی فرانسوی (minor French writer) است و بیخود و بی جهت این اندازه در باره ی این داستان هیاهو به پا شده و آن را به عرش اعلی رسانده اند و آن را همطراز “قصر” (The Castle) نوشته ی “کافکا” (Kafka) تصور کرده اند (لاروچ-کوداما، ۲۰۱۹، ۱۱-۱۰). “فون فرانز” در ۱۹۶۰-۱۹۵۹دوازده سخنرانی در “مؤسسه ی یونگ” واقع در “زوریخ” ایراد کرد که “مسأله ی تیپ انسانی جوان ابدی” (The Problem of the Puer Aeternus) نام داشت و نخستین بار در ۱۹۷۰ انتشارات Spring آن را انتشار داد و هشت تا از آن سخنرانیها به “شاهزاده کوچولو” اختصاص داشت.
خوانش یونگی ما نیز به همین منظور و برای راهیابی به لایه های معنایی برجسته تر و درک عمیقتر این اثر معماوار نوشته می شود. هر یک از گفته ها، گزین گویه ها، حرکات و سکنات و ایما و اشارات و حتی سکوت شخصیتها از آدمیان و حیوانات و گلها و گیاهان، حاوی دقایق و ظرایفی است که به تأملی جدّی تر نیاز دارد اما پیش از پرداختن به این معانی، باید به تعریف چند اصطلاح روانشناختی پرداخت.
نخست باید بدانیم “ناخودآگاه جمعی” ((Collective Unconscious و “کهن الگو” (Archetype) در نظریه ی “یونگ” (Jung) چه معنایی دارد؟ “ناخودآگاه” گاه “فردی” است و به تجربیات و خاطرات و رخدادهای فردی و شخصی ما مربوط می شود؛ در حالی که “ناخودآگاه جمعی” خاطرات و تجربیات مشترک همه ی مردم و بشریت در طول تاریخ است (یونگ، ۱۹۵۱) و گاه آن را به خوابی مانند میکنند که همه ی بشریت می بیند و حتماً به “تعبیر” نیاز دارد؛ تعبیری که امروزه از آن به “خوانش روانشناختی” یاد میکنیم.
“فون فرانز” (Von Franz) “کهن الگو” را “تصویر روح” (Soul image) نامیده (فون فرانز، ۲۰۰۰)، زیرا کهن الگوها این توانایی را دارند که ما را با نیروهای ناخودآگاه آشنا کنند و کلیدی برای باز کردن قفل خلاقیتهای روانی ما به کار می آید. “کهن الگو”ها، صُوَر بدَوی و بازنمود انرژیهای غریزی ناخودآگاه جمعی ما است. “یونگ” این نیروهای خلاق را با مطالعه ی خیالبافیها و رؤیاها ی بیماران خود کشف کرد که با زمینه های اسطوره ای و مذهبی در فرهنگهای مختلف مطابقت دارد. اینک در پیوند با “شازده کوچولو” میکوشیم برخی از این “کهن الگو” را مورد بررسی قرار دهیم.
۱-انیما (Anima):
نیما” به باور “یونگ” سویه ی زن درون شخصی و در همان حال تصویر کهن الگویی زن در جنس مرد است که به آن “روان زنانه” میگوییم. “روان زنانه” در مرد، یک عامل ناخودآگاه در کودک مذکّر و کارش، هدایت “فرافکنی” ((Projection عشق و علاقه ی کودک پسر و مرد از مادر به زنی دیگر است که جانشین او شود. “انیما” ی مرد بعدها نه تنها متوجه دیگر زنان می شود، بلکه تأثیر تعیین کننده ای بر حیات روانی مرد میگذارد. به این دلیل، “روان زنانه” کهن الگوی خودِ زندگی است ” (یونگ، ۱۹۷۹-۱۹۵۳، پاراگراف ۶۶). “یونگ” در بخش دوم همین مجلد از مجلدات بیست گانه ی “مجموعه ی آثار” خود می نویسد: ” کهن الگوی “روان زنانه” نه تنها نشان دهنده ی تصویر زنانه ی مادر و خواهر و معشوق و ایزد بانوی بهشتی است، بلکه حامل و تجسم تصویر همیشه حیّ و حاضر و جاودانه ای است که با عمیقترین لایه های واقعیت روانی انسان پیوند دارد و برای دست یافتن به آن خطر و فداکاری باید کرد (همان، پاراگراف ۲۴).
راوی و خلبان در بیابانی به نام “صحرا” واقع در شمال آفریقا به “شازده” ای برخورد میکند که از اخترکی بسیار کوچک و نمادین به ضرورتی به زمین آمده و پیوسته نگران “گل رُز” ی است که در اخترکش دارد و به شدت به آن دلبسته است:
” این گل یک روز از دانه یی جوانه زده بود که خدا میدانست از کجا آمده بود و شهریار کوچولو با جان و دل از این شاخک نازک . . . مواظبت کرده بود. گل تو پناهگاه سبزش سرِ فرصت، دست اندر کار خودآرایی بود تا هر چه زیباتر جلوه کند. . . هوه! بله عشوه گری تمام عیار بود. آرایش پُر رمز و رازش روزها و روزها طول کشید تا آن که سرانجام یک صبح بهاری درست با برآمدن آفتاب، نقاب از چهره برداشت . . . شهریار کوچولو نتوانست جلو خودش را بگیرد و از ستایش او خودداری کند: وای چقدر زیبایید ! ” ( اگزوپه ری، ۱۳۸۵، ۳۳-۳۲).
این یک شاخه “گل سرخ” چندان برای شاهزاده عزیز و حیاتی است که ناگزیر است پیوسته برای نگهداری اش، ریشه های درخت مزاحمی به نام “بائوباب” را قطع کند تا گل رُز او ایمن باقی بماند و هنگام ترک اخترک و آمدنش به زمین، یک حباب شیشه ای برایش آماده کند تا از سرما تباه نشود (۳۴). پیوسته آبش میدهد و در قبال او مسؤولیت نشان میدهد و چندان از او تعریف و تمجید میکند که حتی خلبان هم او را به خاطر این اندازه احساس مسؤولیت نسبت به “گل رز” می ستاید (۸۵).
“گل رُز” به این مفهوم و در بافت کلی این رمان کوتاه، کهن الگوی “روان زنانه”ی “شاهزاده” و در حکم معشوقه و محبوبه ی او است. همه ی همّ و غمّ “شاهزاده” و هدفش از آمدن اخترک به زمین، بردن یک “گوسفند” برای خوردن علفها و شاخ و برگ همان درخت مزاحم “بائوباب” و در همان حال، بردن طنابی برای گوسفند است که به “گل رُز” آسیبی نرساند و خلبان هم نگرانی خود را پنهان نمیکند (۱۰۱). “شاهزاده” یک بار هم در گفت و گویی با “روباه” از “اهلی” شدن یا “دلبستگی” خود به بوته ی گل سرخش میگوید:
” شهریار کوچولو گفت: کم کم دارد دستگیرم می شود یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد ” (۷۵-۷۴).
با این همه، این بوته ی “گل رُز” تنها بوته ای نیست که در اخترک “شاهزاده” کاشته شده است. درختی نیز به نام “بائوباب” هست که پیوسته در کمین “گل رُز” است و چون علف هرزه هر گیاهی را تباه میکند. از مجاورت و تضاد این درخت با “رُز” به آسانی می توان دریافت که “بائوباب” یا “بائوبو” سویه ی منفی “انیما” است. “یونگ” در مقاله ی “جفتهای متقابل الهی: انیما و انیموس” گاه از این سویه ی منفی به “بائوبوی شهوانی”(Chthonic Baubo) و نیز “مایا” (Maya) تعبیر میکند که در اساطیر یونان باستان به دنیای مردگان و جهان زیرین مربوط می شود و به شدت توهم گرا و فریبکار است و می توانند مرد را به تناقضات وحشتناک و شر و ناامیدی و عدم تعادل روانی بکشاند (یونگ، ج ۹، بخش دوم، پاراگراف ۲۴۵).
” راستش تو اخترک شهریار کوچولو، هم گیاه خوب به هم میرسید، هم گیاه بد. . . توی سیاره ی شهریار کوچولو، گیاه تخمه های وحشتناکی به هم میرسیده؛ یعنی تخم درخت بائوباب که خاک سیاره حسابی ازشان لطمه خورده بود. بائوباب هم اگر دیر بهش برسند دیگر هیچ جور نمی شود حریفش شد: تمام سیاره را میگیرد و با ریشه هایش سوراخ سوراخش میکند و اگر سیاره خیلی کوچک باشد و بائوبابها خیلی زیاد باشند، پاک از هم متلاشی اش میکنند ” (۲۳-۲۲).
با این توصیف از درخت “بائوباب” در این داستان و آنچه “یونگ” از “بائوبوی شهوانی” میگوید، می توان دریافت که این درخت تباه کننده، چیزی جز همان سویه ی منفی “انیما” نیست و آنچه این ادعا را بهتر ثابت میکند، رجوعی به زندگی نامه ی نویسنده ی داستان است که نشان میدهد “سنت اگزوپه ری” تا چه اندازه از همسر خود گریزان بوده و از آسیبش از “فرانسه” به “شمال آفریقا” پناه برده و داوطلبانه رنج سفر و خطرات خلبانی در روزگار جنگ جهانی اول را به جان خریده تا از گزند خوی بدش گریزگاهی برای خود بیابد. “فون فرانز” M. V. Franz)) طرحی گذرا از زندگینامه ی “اگزوپه ری” و خاستگاه اشرافی او ارائه میکند و این که چگونه به خدمت در اسکادران هوانوردی ارتش در آمد و از ازدواج ناخوشایندش با زنی بدخوی و بد قلق (a very temperamental and difficult woman) رهایی یافت. “فرانز” گرایش غالب بر احساسگرایی رمان را بازتابی در برابر طبع خشن همسر نویسنده میداند که اتفاقاً نامش “روزا” بوده است (لاروش-کوداما، ۲۰۱۹، ۱۱).
“آنتونیو مورِنو” (A. Moreno) از پیروان “یونگ” در باره ی سویه ی منفی “روان زنانه” در خود زن می نویسد: ” ” انیما خواهان زندگی است؛ چه خوب، چه بد . . . در نتیجه، هم می تواند فرشته ی رحمت و هم ماده دیوی فریبکار باشد که مردان جوان را فریفته ی خود می کند و شیره ی جانشان را می مکد ” (مورنو، ۱۳۷۶، ۶۳).
با این همه، در “گل رُز” و “بائوباب” نکته ای هست که باید توضیح داده شود. سویه ی مثبت “انیما” به هیأت “گل رُز” ممثّل شده که محبوب “شاهزاده” است. این سویه ی مثبت روان زنانه یا “زنِ درون” (Inner Woman) مرد، او را به تلاش و سفر بر می انگیزد، زیرا خواسته هایی دارد که “شاهزاده” را به سفر ناگزیر میکند. در این حال “شاهزاده” به قهرمانی اسطوره ای و کهن الگویی تبدیل می شود که باید هفت شبانه روز رنج سفر به اخترکها و زمین را بر خود هموار کند و هفت وادی عشق را درنوردد تا به کمال انسانی و “تمامیت روانی” ((Wholeness برسد. در این حال، “یونگ” به این گونه سویه ی مثبت “انیما”یی در مرد “زن الهامبخش” (La Femme Inspiratrice) میگوید. آشنایی “یونگ” با دو زن الهام بخش با نامهای “کریستیانا مورگان” ((Christiana Morgan و “سابینا اسپیلرین” (Sabina Spielrein) او را به باور رساند که برخی زنان این توانایی را دارند که نیروهای خفته و ناخودآگاه خلاق مرد را بیدار کنند و باعث خلق آثار هنری و علمی شوند. “پورینگتون” (Purrington) می نویسد:
” کریستیانا روانکاوی در دانشگاه هاروارد و نویسنده ای بود که می توانست راههایی برای برانگیختن نیروی خیالپردازی در بیماران خود بیابد. وقتی یونگ با او آشنا شد، او را مظهر “زنی کامل” ((Perfect Woman و الهام بخش شناخت که در نقش یک “موز” (Muse) یا “پَری الهامبخش آثارهنری” برای مردان عمل میکند و در سمیناری با عنوان “سمینارهای بصیرت” ((Vision Seminars به تجزیه و تحلیل نقاشیها و رؤیاهای او پرداخت ” (پورینگتن، ۲۰۲۰).
اما من بر نقش سویه ی مثبت “زن درون” به این دلیل تأکید کردم که به نمودی از سیمای متعالی “شاهزاده” بیشتر اشاره کرده باشم و در همان حال، بکوشم این ایده را مطرح کنم که راوی داستان و “خلبان” و “شاهزاده” یک تن بیشتر نیستند. پس به این دو تن به عنوان یک “کهن الگو” نگاه میکنیم.
۲-شاهزاده، به عنوان کهن الگوی کودک الهی (Divine Child) :
“دیوید، اِی، لیمینگ” ((D. A. Leeming در مدخلی با عنوان “کودکِ الهی” می نویسد: ” اسطوره ی “کودک الهی” در بسیاری از باورها و سنتهای مذهبی هست. او بالقوه، نجات بخش جامعه ای است که به وی نیاز دارد. او معرّف یک تحول جدّی و رادیکال و امکانی برای شروعی دوباره است و به این دلیل تهدیدی جدّی برای وضع موجود و پادشاهان، دیوان و شیاطین است و همه به تباهی او کمر بسته اند. “کودک الهی” همیشه کسی است که نیاتی نیک و پدری غالباً الهی دارد. تأکید میکنم که او اصلاً در همین دنیا زندگی میکند اما مهمتر از آن، این است که تولد و حیات و مماتی معجزه آسا و غیرعادی داردکه نشان میدهد الهی است و بیش از آنچه به خانواده ای تعلق داشته باشد، کلیت جامعه را نمایندگی میکند.
در مصر باستان اسطوره ی “اوزیریس” (Osiris) شوهر “ایزیس” ((Isis پسری به نام “هوروس” ((Horus دارد. “ایزیس” از “سِت” ((Seth برادر و قاتل شوهر خود میگریزد و به کنار باتلاقی پناه می برد تا “هوروس” را از آسیب شاه غاصب ایمِن سازد. یک بار وقتی کودک را تنها میگذارد تا در بیرون به دنبال غذایی برود، ماری به نوزاد حمله میکند اما نوزاد یا “کودک الهی” با پایش، افعی را – که در واقع همان “سِت” است و به هیأت افعی درآمده – از خود دور میکند و خود زنده میماند تا در آینده با دشمنان پدر یا نیروهای شیطانی مبارزه کند. “موسی” در “عهد عتیق” کودکی الهی است که مورد تهدید “فرعون” ((Pharoah مصر قرار دارد اما به گونه ای معجزه آسا نجات می یابد تا سپس قوم خود را به “سرزمین موعود” هدایت کند. “عیسی مسیح” نجات بخش آینده با میانجیگری “روح القُدُس” (Holy Spirit) از مادری باکره در مخفیگاهی زاده می شود. . . از نظر یونگ، کودک الهی تأکید زیادی بر باطن و “تفردّ” ((Individuation خود دارد. کودک الهی در رحِم مادر، یک قهرمان پیش آگاه (pre-conscious) است و میخواهد “خویشتن” ((Self خود را متحقق و عملی کند؛ او فردی است که میخواهد به کلیّت فردی خود دست یابد ” (لیمینگ و دیگران، ۲۰۱۰، ۲۴۶-۲۳۵).
“شازده کوچولو” یک کودک الهی و آسمانی است. یک روز صبح که خلبان و راوی داستان در بیابانی واقع در آفریقابی شمالی (لیبی) از خواب بیدار میشود، شاهزاده کودکی زیبا و معصوم را بالای سر خود می بیند که فکر میکند از “اخترک ب ۶۱۲″ آمده (۱۶) و وقتی خلبان، هواپیمای از کار افتاده ی خود را نشانش میدهد، شاهزاده میگوید: ” پس تو هم از آسمان می آیی؟ اهل کدام سیاره ای؟ ” (۱۵) در بهترین نقاشی ای که خلبان نیمچه نقاش از این شاهزاده کشیده، دو ستاره روی سردوشیهایش میدرخشد (۱۱) که نشان میدهد اصلاً زمینی نیست و پرسشها و پاسخها و حرکات و سکناتش هم به آدمهای زمینی شباهتی ندارد. در باره ی ویژگیهای اخترک “شهزاده” سپس خواهیم گفت اما در همین جا اشاره باید کرد که “خلبان” به دلایلی داوطلبانه از فرانسه به “صحرا”یی در “لیبی” آمده است. پس دست کم با فضا و آسمان و پرواز سر و کار دارد. “شاهزاده” نیز به دلیلی به زمین آمده تا نیازمندیهای خود را فراهم آورد و به اخترکش بازگردد. “شاهزاده” اصلاً تباری آسمانی دارد و ستاره های روی سردوشی اش نشان میدهد که این جهانی و ناسوتی نیست؛ لاهوتی است. خلبان نیز – که در داستان نامی ندارد – در روزگار کودکی، کودک تیزهوش و کنجکاو و خلاقی بوده که “بزرگترها” برای ذوق و احساس و فکر او، ارزش و اعتباری قایل نبوده اند و او را از نقاشی کردن، باز میداشته اند و در گوشش فرومیخوانده اند که:
” کشیدن مار بوآی باز یا بسته را بگذارم کنار و عوضش، حواسم را بیشتر جمعِ جغرافی و تاریخ و حساب و دستور زبان کنم و این جوری شد که تو شش سالگی دور کار ظریف نقاشی را قلم گرفتم ” (۸).
اما اکنون که خلبان میانسال با کودکی در همان سن و سال گذشته ی خود رو به رو شده که ذهنی نقاد و طبعی وقّاد و در همان حال سرشتی سلیم و معصوم دارد، به یاد گذشته هایش می افتد و میکوشد کامهای برآورده نشده ی خود را در ذهن و زبان این کودک الهی بازآفرینی کند و با “فرافکنی” (Projection) حسرتهای روزگار کودکی و سرکوبهای بیوجه ذوق و اراده و خلاقیتهای هنری گذشته ی خود را با ابراز محبت پدرانه جبران کند. هر دو تن، دردهایی مشترک و از “بزرگترها” – که باید پیوسته هر چیز کوچک و پیش پا افتاده را هم را برایشان توضیح داد – دلی پُر دارند (۸). وقتی “شاهزاده” به اخترکهایی همانند اخترک خود مسافرت میکند، تنها ساکنان آن را کسانی می یابد که متأسفانه در شمار همین “بزرگترها”یند:
” شهریار کوچولو همان طور که به سفرش ادامه میداد، تو دلش میگفت: این آدم بزرگها راستی راستی چه قدر عجیبد ! ” (۴۵)
اما اگر از برخی از همانندیهایی موجود میان خلبان و “شاهزاده” بگذریم، برخی گفتار و کردار در او هست که مرا به یاد “عیسی مسیح” می اندازد که در “انجیل شریف” از آنها یاد شده است و نشان میدهد که نویسنده آگاهانه یا ناخودآگاهانه “کودک الهی” را در نظر میداشته است. نخست، آگاهی قبلی او از مرگ قریب الوقوعش است و سه بار آن را به حواریون خود یادآوری میکند. در “انجیل مَتی” (باب ۱۶، ۲۲-۲۱) میخوانیم:
” و از آن زمان، عیسی به شاگردان خود خبر دادن آغاز کرد که رفتن او به اورشلیم و زحمت بسیار کشیدن از مشایخ و رؤسای کَهَنه و کاتبان و کشته شدن و در روز سوم، برخاستن ضروری است ” (“کتاب مقدس: عهد عتیق و عهد جدید”، ص ۱۰۷۵).
این پیش آگهی – که از ویژگیهای هر “کودک الهی” است – در انجلیهای “مرقس” (باب ۸، عبارت ۳) و “لوقا” (باب ۲۱، عبارات ۲۹-۲۷) نیز آمده است. “شازده کوچولو” نیز یک بار با افعی قرار میگذارد و بر سرِ پیمان و دیدار خود با او باقی میماند و چون میداند که امشب، واپسین شب حیات او است، از خلبان میخواهد او را تنها بگذارد و جان خود را به خطر نیندازد و برگردد، اما خلبان اصرار دارد با او بیاید و تنهایش نگذارد:
” ظاهراً آدمی را پیدا میکنم که دارد درد میکشد. یک خُرده هم مثل آدمی می شوم که دارد جان میکَند. روی هم رفته این جوریها است. نیا که این را نبینی. چه زجری است بیخود؟
. . . این را بیشتر از بابت ماره میگویم که نکند یکهو تو را هم نیش بزند. مارها خیلی خبیثند. . . کنار قوزک پایش جرقه ی زردی جَست و فقط همین. یک دم بیحرکت ماند. فریادی هم نزد. مثل درختی که بیفتد، آرام آرام به زمین افتاد که با وجود شن، از افتادنش هم صدایی بلند نشد ” (۹۹- ۹۶).
اما دومین قرینه که نشان میدهد “شاهزاده کوچولو” یادآور “کودک الهی” و “عیسی مسیح” است، ناپدید شدن جسد او پس از مرگ و دفن او است. در باب بیستم “انجیل متی” میخوانیم:
” بامدادان در اول هفته وقتی که هنوز تاریک بود، مریم مَجدَلیّه به سر قبر آمد و دید که سنگ از قبر برداشته شده است. پس دوان دوان نزد شمعون پطرس و آن شاگرد دیگر . . . آمده به ایشان گفت: خداوند را از قبر برده اند و نمیدانیم او را کجا گذارده اند. . . پس آن شاگرد دیگر – که اول به سرِ قبر آمده بوود – نیز داخل شده، دید [ که جسد آن حضرت ناپدید شده ] و ایمان آورد ” (۹-۱).
اما سومین قرینه – که بر همانندی این دو کودک الهی دلالت میکند – صعود آن حضرت به آسمان پس از مرگ جسمانی پس از سفارشهای مکرر به حواریون است:
” چون این را گفت – وقتی که ایشان همی نگریستند – بالا برده شد و ابری او را از چشمان ایشان درربود. و چون به سوی آسمان چشم دوخته می بودند، هنگامی که او میرفت، ناگاه دو مرد سفیدپوش نزد ایشان ایستاده، گفتند: ای مردان جلیل! چرا ایستاده به سوی آسمان نگرانید؟ همین عیسی – که از نزد شما به آسمان بالا برده شد – بازخواهد آمد، به همین طوری که او را به سوی آسمان روانه دیدید ” (ص ۱۲۱۷).
در “شازده کوچولو” هم وقتی خلبان صبح روز به میعادگاه افعی و دوست کودک الهی خود میرود، نشانه ای از جسد او نمی بیند و میگوید به یقین او به اخترک خود رفته است:
” حالا کمی تسلای خاطر پیدا کرده ام؛ یعنی نه کاملاً. اما این را خوب میدانم که او به اخترکش برگشته، چون آفتاب که زد، پیکرش را پیدا نکردم؛ پیکری هم نبود که چندان وزنی داشته باشد و حالا شبها دوست دارم به ستاره ها گوش بدهم ” (۹۹).
۳-روباه، کهن الگوی فرزانه ی پیر است (Wise Old Man):
این اصطلاح، تصویر کهن الگویی معنا و خرَد است و در مصطلحات یونگی، فرزانه ی پیر، تجسم روح مذکّر است. “شارپ” ((Sharp به نقل از “یونگ” در مقاله ی “پدیدارشناسی روح در داستانهای پریان” می نویسد: این کهن الگو نه تنها در رؤیاها، بلکه در حالات “مراقبه” یا آنچه از آن به “تخیل فعال” تعبیر میکنیم – نقش “گورو” ((Guru را به عهده میگیرد که در زبان سانسکریت به معنی پیر و مرشد و آموزگار روحانی است و گاه در خوابهایمان در کسوت جادوگر، کشیش، آموزگار، استاد، پدربزرگ یا هر کسی ظاهر می شود که اقتدار معنوی بی اندازه ای دارد ” (شارپ، ۱۹۹۱، ۹۲).
“شازده کوچولو” در سیر آفاقی و انفسی و سلوک روحانی خود روی زمین، به روباهی برمیخورد که تجسم کهن الگوی “فرزانه ی پیر” است. او دقایق و ظرایفی از سلوک معنوی را به شاهزاده میگوید که نگاه او را به جهان یکسره ارتقا می بخشد. او خود، این گونه آموزه را “رام کردن” میگذارد و مقصودش، لزوم برقراری پیوند عاطفی با دیگران است. او به شاهزاده می آموزد که باید با “چشم دل” به جهان نگریست نه با چشم ظاهر و به تعبیر شاعرانه ی “هاتف اصفهانی” در ترجیعبندی “چشم دل باز کن که جان بینی / آنچه نادیدنی است، آن بینی”. “روباه میگوید:
” اهلی کردن، چیزی است که پاک فراموش شده. معنی اش، ایجاد علاقه کردن است. تو الآن واسه ی من یک پسربچه ای مثل صد هزار پسربچه ی دیگر. اما اگر منو اهلی کردی، هر دوتامان به هم احتیاج پیدا میکنیم. تو برای من میان همه ی عالم موجود، یگانه می شوی، من برای تو ” (74). . . [ اما “رسم و رسوم” یعنی ] اگر مثلاً سرِ ساعتِ چهار بعد از ظهر بیایی، من از ساعت سه، تو دلم قند آب می شود و هرچه ساعت جلوتر برود، بیشتر احساس شادی و خوشبختی میکنم. ساعت چهار که شد، دلم بنا میکند به شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدر خوشبختی را میفهمم. هر چیزی برای خودش، رسم و رسومی دارد ” (۷۸).
“روباه” وقتی میفهمد که “شاهزاده” گل رزی دارد که دلبسته ی او است، پیشنهاد میکند به دیدن گلستانی برود که گلهای رُز بسیاری دارد اما به پای گل سرخ تو نمیرسند، زیرا تو گل سرخت را “اهلی” کرده ای و پیوندی عاطفی و خاطراتی از او داری که قابل مقایسه با گلهای رُز گلستان نیست. ارزش هر چیز و کس، به تداعیهای ذهنی و خاطراتی بستگی دارد که از آنها در ذهن و قلب خود داریم و با آنها سرخوش می شویم:
” شهریار کوچولو بار دیگر به تماشای گلها رفت و به آنها گفت: شما سرِ سوزنی به گل من نمی مانید. . . خوشگلید اما خالی هستید. برایتان نمی شود مُرد. اما گل من به تنهایی از همه ی شما سر است، چون فقط او است که آبش داده ام؛ چون فقط او است که زیر حبابش گذاشته ام؛ چون فقط او است که با تجیر برایش حفاظ درست کرده ام؛ چون فقط او است که حشراتش را کشته ام؛ چون فقط او است که پای گّله گزاریها یا خودنماییها و حتی گاهی پی بُغ کردن و هیچی نگفتنهاش نشسته ام؛ چون او گلِ من است ” (۷۹).
“روباه” هنگام خداحافظی به شاهزاده میگوید:
” خدا نگهدار ! اما رازی که گفتم، خیلی ساده است: جز با چشم دل، هیچی را چنان که باید، نمی شود دید. نهاد و گوهر را چشم سر، نمی بیند. ارزش گل سرخ تو به قدر عمری است که به پاش صرف کرده ای. آدمها این حقیقت را فراموش کرده ای اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده ای، نسبت به آنی که اهلی کرده ای، مسؤولی ” (۸۰-۷۹).
شاهزاده پس از درک رهنمودهای “روباه” دیگر همان “شازده کوچولو” ی پیشین نیست؛ خرد و فرابینی سالکان طریقت را دارد. یک بار پس از مدتی سکوت و درواقع، تأمل و مراقبه به خلبان میگوید: ” قشنگی ستاره ها، واسه ی خاطر گلی است که ما نمی بینمشان ” و اندکی بعد به نکته ای اشاره میکند که تنها یک فرابین ممکن است به آن پی برده باشد:
” کویر، زیبا است. . . چیزی که کویر را زیبا میکند، این است که یک جایی، یک چاه قایم کرده است ” (۸۴).
“شاهزاده” با دریافت این نکته ی فرابینانه، “خلبان” را هم به یاد یک تجربه ی فکری همانند در روزگار کودکی اش می
اندازد: این که تصور میکرده در خانه شان، گنجی هست که تا کنون به دنبال آن نگشته است و میگوید:
” فکرش همه ی اهل خانه را هیجان زده میکرد: خانه ی ما تهِ دلش، رازی پنهان کرده بود. چه خانه باشد، چه ستاره چه کویر، چیزی که اسباب زیبایی اش می شود، نامرئی است و شاهزاده گفت: خوشحالم که با روباه من، توافق داری ” (۸۵-۸۴).
۴-کهن الگوی سایه(Shadow):
“استفن اِی. دایموند” ((S. A. Diamond در مدخل “سایه” از قول “یونگ” می نویسد سویه ی منفی این کهن الگو، هنگامی ویرانگرتر و خطرناکتر می شود که یا سرکوب شود یا به کسی دیگر فرافکنی شود، اعم از این که آنکه سوژه و هدف قرار میگیرد، تنها یک فرد یا یک ملت و کشور دیگر مورد خصومت و آزار باشد که در این حال، باعث برخوردها و تنشهای بین المللی می شود. او از رمان “رابرت لوئیس استیونسن” ((R. L. Stevenson با عنوان “ماجرای عجیب دکتر جکیل و مستر هاید” (The Strange of Dr. Jekyll and Mr. Hyde) مثال می آورد که در طی ماجرایی، چیرگی سویه ی منفی “سایه” خودآگاه ما را زیر تأثیر و آسیب ناخودآگاه قرار میدهد. در این حال “سایه” مانند شیطانی فاسد و بدجنس و شریر ما را وادار به انجام کارهایی میکند که مورد اکراه و بیزاری ما است. “سایه” به این معنی، همان رذیلتهایی در ما است که حاضر نیستیم آنها را به خود نسبت دهیم ” (لیمینگ، ۲۰۱۱، ۸۶۲).
در این رمان “دکتر جِکیل” پزشکی سرشناس و موجّه و دانشمندی معروف است اما شب هنگام با خوردن دارویی، سویه ی منفی “سایه” بر او چیره شده در لباس مبدّل به مردی ولگرد و شرور تبدیل می شود و حتی یک نماینده ی پارلمان را در “لندن” مورد حمله قرار میدهد و بازداشت می شود. هر گاه کاری میکنیم یا سخنی میگوییم که ریشه هایی در گذشته ی فکری و عاطفی و صرفاً غریزی کور ما دارد و سپس از آنها پشیمان می شویم، درست همان وقتی است که رذایل و دیو خفته ی درون بیدار شده بر ما غلبه کرده و در یک لحظه ی خشم و بیخودی، کاری میکنیم و چیزی میگوییم که از ما بعید می نماید و سپس بر خود نمی بخشاییم.
“شاهزاده” در سفر آفاقی و انفسی خود به دیگر اخترکها، به کسانی نمادین برمی خورد که تجسمی از رذیلت، حماقت و نقاط ضعف در خود ما است اما با توجه به “همبافت” اثر، بیشتر در مورد “بزرگترها”یی صدق میکند که “خلبان” در کودکی آنها را در پدر و مادر و اطرافیان میدیده و از آنها بیزاری میجسته است. با این همه همان گونه که پیشتر هم یادآوری کرده ام، نویسنده یا دست کم “خلبان” و راوی داستان، آنها را به ساکنان دیگر اخترکها نسبت میدهد یا به اصطلاح “فرافکنی” میکند. بیاییم با دو تن از آنها آشنا شویم.
“شاهزاده” در نخستین اخترک، با پادشاهی مواجه می شود که هیچ رعیتی ندارد و تنها ساکن ستاره کوره ی خویش است. با این همه چنان نخوت و خودشیفتگی ای در او هست که از شاهزاده هم – که میهمان او است – انتظار دارد دستش را ببوسد و چاکری نشان دهد. او خمیازه کشیدن “شاهزاده” را برنمی تابد و میگوید: ” در حضور حضرت سلطان، از نزاکت به
دور است. این کار را برایت قدغن میکنم ” و وقتی میفهمد که میهمانش از اخترکی و سفری دور و دراز آمده، میگوید:
” پس بهت امر میکنم خمیازه بکشی. سالها است خمیازه کشیدن کسی را ندیده ام. برایم تازگی دارد. یالله! باز هم خمیازه بکش! این، یک امر است ” (۴۰-۳۹).
اخترک این پادشاه چندان کوچک است که جز لباس شاهانه ی بلند و درازش، حتی جایی برای نشستن “شاهزاده” باقی نمیگذارد و چنین وضعی، این پرسش را به ذهن “شاهزاده می آورد که: ” واقعاً این پادشاه بر چی سلطنت میکند؟ ” (۴۱) پادشاه چنان خودخواه است که تصور میکند هر فرمانی صادر کند، نه تنها در اخترک او، بلکه همه ی اخترکها و ساکنانش باید فرمانش را گردن نهند: ” ما نافرمانی را مطلقاً تحمل نمیکنیم ” (۴۲). او در حالی به “شاهزاده” پیشنهاد میکند در اخترکش بماند و “وزیر دادگستری” او شود (۴۳) که خود ناز بر فلک و حکم بر ستاره میکند و به عدل و “داد” باور ندارد:
“اریش فروم” ((E. Fromm در نوشته ای با عنوان “خودخواهی و خود دوستی” (Selfishness and Self Love) می نویسد: ” فرد خودخواه و مستبد، به خودش علاقه دارد؛ همه چیز و کس را برای خودش میخواهد. حاضر نیست چیزی به کس دهد اما برای گرفتن همه چیز از دیگران، دستی دراز دارد. جهان بیرون، دنیایی که تنها خودش را در آن می بیند و هر کس و هر چیزی را تنها از این نظر که چه اندازه برای خودش به کار می آید، مورد داوری و ارزش گذاری قرار میدهد. آن که خود را هم دوست ندارد، تمایل بیش از اندازه ای به خودخواهی دارد ” (فروم، ۱۹۳۷، ۵۰۷).
چنین رذیلتهای بی شکوهی در ژرفای ناخودآگاه ما هست، اما دوست داریم کسی متوجه آنها بشود و آن را از دیگران و حتی خودمان پنهان میکنیم. “خودخواهی” و “خود بزرگ بینی” و گرایش به استبداد رأی از جمله صفاتی است که به ویژه در پدران و آموزگاران و استادانمان هست و مانع از پرورش آزادانه ی علایق و باورها و احساساتمان شده است. از همان روز که پدر راوی و خلبان به او گفت که بهتر است نقاشی را کنار بگذارد و به مطالعه ی دروسی چون جغرافیا و تاریخ بپردازی، استعدادهای پسرش را سرکوب کرد. حالت اعتراض و تحقیری که “شاهزاده” در راستای “پادشاه” به خود میگیرد، همان “فرافکنی” بیزاری نویسنده – راوی در قبال “پدر” است و به آن بخش از سویه ی منفی “سایه” در خودمان نظر دارد که از چشم دیگران پنهانش میدارم؛ عیبهایمان را زیر بغل و هنرهایمان را بر کف دست میگیریم.
“شاهزاده” در چهارمین اخترک، مردی تجارت پیشه را می یابد که حتی حاضر نیست دمی سر بلند کند و نگاهی به او بیندازد. او در حال جمع زدن شماره ی ستاره هایی است که به نظرش در حکم پول و داشته های او است و تا کنون بیش از پانصد میلیون ستاره را در دفتر و دستک خود ثبت کرده است و ثبت آنها به منزله ی تصاحب و اموال و مِلک طِلق او است. او هر ستاره ای را کسی پیدا و کشف کند، از آنِ خود میداند. او حجت می آورد چون من نخستین بار به این فکر افتاده ام که این ستاره ها باید مالک و صاحبی داشته باشند، پس از آنِ منند. وقتی ستاره ای مال کسی دیگر نباشد، می تواند متعلق به من باشد:
” اگر تو یک جواهر پیدا کنی که مال هیچ کس نباشد، می شود مال تو. اگر جزیره ای کشف کنی که مال هیچ کس نباشد، می شود مال تو . . . من هم ستاره ها را برای این صاحب شده ام که پیش از من هیچ کس به فکر نیفتاده آن را مالک بشود. . . من تعداد ستاره هایم را رو یک کاغذ می نویسم میگذارم تو کِشو درش را قفل میکنم ” (۵۲-۵۰).
اگر از سویه ی خیالبافانه و “ماخولیا” در منش “تاجر پیشه” بگذریم، در او “طمع” و آزمندی غیر قابل اندازه ای می بینیم.
تصور داشتن پانصد میلیون ستاره و باز هم رغبت برای خرید ستاره از دیگران و افزودنش به میلیونها ستاره ی دیگر (۵۱)
نشانه ی آزمندی و از نمودهای سویه ی منفی “سایه” در وجود همه ی ما است و خواننده را بی اختیار به یاد آن بیت و گزینه گویه در حکایت “جدال سعدی با مدّعی” در باب هفتم “گلستان” می اندازه که:
دیده ی اهل طمع به نعمت دنیا پُر نشود همچنان که چاه به شبنم
“وینیکات” ((Winnicott “طمع” ((Greed را نمودی از “خود” و علاقه ی بی اندازه به داشته ها میداند که سرانجام به “حسادت” نسبت به دیگران می انجامد. طمع می تواند تمامی فضایل را در آدمی تباه کند و اگر آدمی بخواهد ظرفیتهای روانی خود را ارتقا دهد، لزوماً باید میزان توقعات و انتظارات خود را از جهان، محدود کند ” (وینیکات، ۱۹۶۳).
اما “سایه” سویه ی مثبتی هم دارد. “یونگ” در مقاله ی روان شناسی و مذهب (Psychology and Religion) برای سویه ی مثبت و خلاق “سایه” ارزش زیادی قایل است و اعتقاد دارد “سایه” یک میراث گرانبار و غریزی و بدوی است. سویه ی منفی اش را باید کنترل و جنبه ی مثبت آن را باید پرورش داد. باید کاری کرد که آدمی بتواند در نزاع میان این دو بخش مثبت و منفی و با تقویت بخش “خودآگاه” بر سویه ی منفی “سایه” ی خود چیره شود:
” ما پیوسته گذشته ی خود را با خودمان حمل می کنیم: انسان بدوی و ناچیز با همه ی علایق و احساساتش. ما تنها با صرف کوشش زیاد می توانیم این بار گران را از دوش خود پایین بگذاریم . . . اگر کسی بخواهد خود را اصلاح کند، لازم است راهی بیابد که با یافتن آن، شخصیت خودآگاهش را با “سایه” اش قرین کند و هر دو با هم زندگی کنند ” (یونگ، ۱۹۳۸، ۱۳۱).
در یک داستان پریوار، به قُمری یا مورچگانی اشاره می شود که در جدا سازی نخود و لوبیای به هم ریخته به “سیندرلا” (Cinderella) کمک میکنند تا خود را برای شرکت در مراسم انتخاب همسر آینده ی “شاهزاده” آماده و نقشه های موذیانه ی نامادری را خنثی کنند:
” این موجودات، نماد کششهای یاری دهنده ای هستند که از ژرفای ناخودآگاه می آیند و به نوعی ما را راهبری میکنند. معمولاً چیزی در ژرفای وجود ما میداند به کجا باید برویم و چه کار باید بکنیم ” (یونگ، ۱۳۹۳، ۲۶۸).
“مار” هم به عنوان یک نماد، کهن الگوی زیرکی و خردمندی و در این رمان کوتاه به دلیل فرابینی خود، کسی را هم که مانند خود فرابین باشد، بیجان نمیکند و حتی حاضر است خدمتی به او کند. “مار” دقیقاً میداند که “شاهزاده” انسانی فرازمینی و آسمانی است و با دیگر مردم، فرق دارد و نباید گزندی به او رساند و بر خلاف مارهای عادی میگوید:
” من می تونم تو را به چنان جای دوری ببرم که هیچ کشتی ای هم نتواند ببردت. مار این را گفت و دور مچ پای شهریار کوچولو پیچید، عین یک خلخال و باز درآمد که: هر کس را لمس کنم به خاکی که ازش درآمده، برش میگردانم اما تو پاکی و از یک ستاره ی دیگر آمده ای. تو روی این زمین خارایی آن قدر ضعیفی که به حالت رحمم می آید. روزی روزگاری اگر دلت هوای اخترکت را کرد، بیا من کمکت کنم. حلّال همه ی معماهام من ” (۶۷-۶۵).
چنان که از متن بر می آید، این مار هم به سویه ی سمّی خود اشاره میکند که همان سویه ی منفی “سایه” در آدمی است، هم بر به معصومیت و بیگناهی مسیح وار “شاهزاده” اشاره میکند. با این همه، تأکید دارد که می تواند به او خدمت کند و او را در رسیدن به اخترکش یاری دهد. مار با این ویژگی، نماینده ی “خود” آدمی است که باید بر سویه ی منفی اش، غالب شود و درست در نقطه ی مقابل “افعی” ای قرار دارد که با نیش خود به “شاهزاده” حمله میکند. به باور من این “افعی” با “مار بوآ” پیوندی معنایی دارد. “مار بوآ” در داستان، استعاره ای از “پدر” یا به قول خودش “بزرگترها” است که هر چند چیزی از “عقلانیت” در خود دارند، همیشه “عاقلانه” سخن نمیگویند و رفتار نمیکنند. طنزهای نیشدار “شاهزاده” به “بزرگترها” خرده گیری از همین سویه ی منفی “سایه” در نهاد آنان است و فیل بیگناهی که طعمه ی “بوآ” می شود، همین امثال “راوی” و “شاهزاده” هستند که درواقع، یک شخصیت قربانی بیشتر نیستند.
۵-کهن الگوی تفرّد (Individuation):
“یاکوبی” (jacobi) در “صورتکهای روح” (Masks of the Soul) “تفرّد” را روندی روان شناختی می دانست که باعث همپیوندی دو بخش متضاد “خودآگاه” و “ناخودآگاه” می شود و در حالی که هریک از این دو، استقلال نسبی خود را حفظ می کنند، کل یگانه ای را می سازند. “تفرد” روند تغییر شکل است و از رهگذر آن، ناخودآگاه فردی و ناخودآگاه جمعی به بخش آگاه منتقل می شوند و شخصیت به کمال رسیده ای را می سازند. برای همپیوندی روان، باید حتما ً این روند طبیعی پیش بیاید. روند “تفرد” باعث بهبود و کمال شخصیت به گونه ی جسمی و ذهنی می شود ” (یاکوبی، ۱۹۹۵). به باور “یاکوبی” کسانی که به مرحله ی “تفرد” می رسند، گذشته از این که به سلامت جسمی و روحی می رسند، به عدالت و آزادی نیز دست می یابند و به افرادی بالغ و مسؤول تبدیل می شوند و نسبت به کار، درک خلاقی پیدا می کنند.
ما پیش از این، به آشنایی “روباه” با “شاهزاده” اشاره کردیم اما در آن مبحث، از “روباه” به عنوان کهن الگوی “فرزانه ی پیر” یاد کردیم. اینک می افزاییم نتیجه ی این دیدار، رسیدن به مرحله ی “تفرّد” در مورد “شاهزاده” است. اینک جا دارد این دیدار و نتیجه ی مترتب بر آن را دیگر بار مرور میکنیم. “شاهزاده” بر “گل سرخ” خود دل نهاده و برای ایمن ماندن آن از آسیب درخت “بائوباب” و “گوسفند” و “سرما” تدبیرهایی می اندیشد. چنین مراقبتهایی البته از عاشقی مانند او بر معشوقی چون “گل سرخ” یا “زن درون” و “روان زنانه”ی مرد طبیعی است اما “شاهزاده” از این اندازه ناز کردن و بهانه جوییها و گله گزاریهایی از طرف او، خشنود نیست و رنجیده خاطر می شود. “گل سرخ” یک بار از سر خودستایی میگوید: ” من و خورشید، تو یک لحظه به دنیا آمدیم ” (۳۳). گاه چنان وانمود میکند که چه بسا “ببرها با آن چنگالهای تیزشان بیایند سراغم” و زمانی از روی ناز و غمزه میگوید “من از ببرها هیچ ترسی ندارم اما از جریان هوا وحشت میکنم. تجیری، چیزی ندارین؟” و بعد میگوید: ” اینجا هواش خیلی سرد است. چه جای بدی افتادم! جایی که پیش از این بودم . . . ” (۳۴). در این حال، “شاهزاده” به سختی از داشتن چنین گلی رنجیده خاطر شده است:
” به این ترتیب، شهریار کوچولو با همه ی حُسن نیّتی که از عشقش آب میخورد، همان اول کار به او بدگمان شده بود. حرفهای بی سر و تهش راجدّی گرفته بود و سخت احساس شوربختی میکرد. . . یک روز به من [راوی، خلبان] دردِ دل کنان به من گفت: حقش بود به حرفهاش گوش نمیدادم. هیچ وقت نباید به حرف گلها گوش داد. گل را فقط باید بویید و تماشا کرد ” (۳۵).
این گونه داوری در گفتار و کردار “گل سرخ” از سرِ ناآگاهی و “فردیّت” و “خود محوری” است. کار “گل سرخ” ناز کردن و دلربایی و شهرآشوبی است. اما “شاهزاده” به ظرایف و دقایقی که باید با یک معشوقه رفتار کرد، آگاهی ندارد و بیدرنگ میرنجد و پیش “خلبان” از او گله میکند. او ضمن گشت و گذار در زمین، یک بار به گلستانی میرسد و همه گلهای سرخ به او سلام میکنند. در این حال، “شاهزاده” به یاد “گل سرخ” خود می افتد که پیوسته به او میگفته:
” از نوع او تو تمام عالم فقط همان یکی هست و حالا پنجهزار تا گل، همه مثل هم و فقط تو یک گلستان. . . باز تو دلش گفـت: مرا باش که فقط با یک گل، خودم را دولتمند عالم خیال میکردم؛ در صورتی که آنچه دارم، فقط یک گل معمولی است. . . افتاد رو سبزه ها و زد زیر گریه ” (۷۲-۷۱).
با این همه، “شاهزاده” پس از آشنایی کوتاه مدت خود با “روباه” به دقایق و ظرایفی پی می برد که پیشتر از آن، آگاهی نمیداشته است. این “فرزانه ی پیر” به او می آموزد که در پشت آن همه ناز و عشوه گری، باید شکیبا بود و ناز او کشید و به درگاهش نیاز باید برد، زیرا تو با او خاطراتی داری که بخشی جدایی ناپذیر از حیات روانی تو است. قدرش را نیک بدان:
” برو یک بار دیگر گلها را ببین تا بفهمی که گل تو، تو عالم تک است. شهریار کوچولو بار دیگر به تماشای گلها رفت و به آنها گفت: شما سرِ سوزنی به گل من نمیمانید. نه کسی شما را اهلی کرده، نه شما کسی را. . . خوشگلید اما خالی هستید. برایتان نمی شود مُرد. اما گل من به تنهایی، از همه ی شما سر است چون فقط او است که آبش داده ام؛ چون فقط او است که زیر حبابش گذاشته ام؛ چون فقط او است که با تجیر برایش حفاظ درست کرده ام؛ چون فقط او است که حشراتش را کُشته ام؛ چون فقط او است که پای گله گزاریها و خودنماییها و حتی گاه پی بُغ کردن و هیچی نگفتنهاش نشسته ام؛ چون او گل من است . . .
روباه گفت: خدا نگهدار! اما رازی که گفتم، خیلی ساده است: جز با چشم دل هیچی را چنان که باید، نمی شود دید. نهاد و گوهر را چشم سر نمی بیند. ارزش گل تو به قدر عمری است که به پاش صرف کرده ای. . . تو تا زنده ای، نسبت به آن که اهلی کرده ای، مسؤولی ” (۸۰-۷۹).
در این حال، آنچه از جنس خودخواهی و خود محوری در “شاهزاده” هست، به یک سو میرود و درمی یابد “گل سرخ” او در جهان همتا ندارد، زیرا بخشی از حیات روانی او است و اگر بخواهیم با دیدگاه “یونگ” به کهن الگوی “تفرّد” بنگریم، میگوییم این روند روانی هنگامی در آدمی پدید می شود که میان “فردیت” ((Individualism – که بر “خود محوری” (Ego-centeredness) استوار است – و فرد تصور میکند تنها آنچه او میگوید و میکند، درست است و آنچه از دیگری می بیند و می شنود، خطاست و “تفرّد” تفاوتی بزرگ هست. “شاهزاده” تا پیش از دیدار “روباه” نمودی از نخستین ذهنیت است و پس از وداع با “روباه” می تواند جهان را با تمامی و کلیت روان خود ببیند. در این حال، می تواند میان “گل سرخ” خود با پنجهزار گل سرخ گلستان، فرق بگذارد. او خود همان “شاهزاده” ی پیشین هم نیست. او در تمامی آنات زندگی خود در روی زمین، دمی از اندیشیدن به “گل سرخ” خود باز نمی ایستد. اخترک خود را دوست میدارد، زیرا با “گل سرخ” او پیوندی دارد. “شاهزاده” تا پیش از سفر خود به اخترکهای دیگر، به راستی از این اندازه تفاوتهای فردی میان تنها ساکن این اخترکها، چیزی نمیدانست. او در هر اخترک، با کسانی مواجه می شود که یکی از سویه های روانی آدمی را نمایندگی میکنند: یکی نماد خودخواهی است؛ دیگری تجسم فزون خواهی و آزمندی. جغرافیدان، تنها به یک بُعد از امور مربوط به این دانش نظر دارد؛ مثلاً به گل و گیاه اهمیتی نمیدهد، زیرا “فانی” اند. به زیبایی آنها بی اعتنا است، زیرا “بقا”یی ندارند و “جغرافیا” را دانشی ورای این ظواهر صوری میداند و حاضر نیست برای شناخت جهان، از اتاقش بیرون برود و تنها در انتظار دیدن کسی است که قله ای، جایی، دریایی و خشکی ای را کشف کرده باشد:
” کار جغرافیدان این نیست که دوره بیفتد برود شهرها و رودخانه ها و کوهها و دریاها را بشمرد. مقام جغرافیدان، برتر از آن است که دوره بگردد. اصلاً از اتاق کارش پا بیرون نمیگذارد؛ بلکه کاشفها را آن تو می پذیرد؛ ازشان سؤالات میکند و از خاطراتشان یادداشت برمیدارد ” (۵۹-۵۸).
با چنین توصیفی از “جغرافیدان” جز “خود بزرگ بینی” او آنچه “شاهزاده” از یک ویژگی دیگر در آدمی آگاه می شود و آن، سطحی نگری جغرافیدانی است که کوچکترین پیوندی با واقعیت بیرونی ندارد و آنچه برایش اهمیت دارد، منش و روانکاوی کاشفان است. او در اخترک دوم، با یک “خود- شیفته” یا (Narcissist) آشنا می شود که همگان را ستایشگر خود می پسندد و چون “شاهزاده” بر او وارد می شود، می پندارد برای ستایش او آمده است و میکوشد او را قانع کند که خودش “خوش قیافه ترین و خوشپوش ترین و ثروتمندترین و باهوش ترین مرد این اخترک”ی است که تنها ساکنش، تنها خودِ او است (۴۶). در این حال، “شاهزاده” با گوشه ی دیگری از روان آدمی و دقیقتر بگوییم “اختلال شخصیت” (Personality Disorder) آشنا می شود که تا کنون بر او پوشیده بوده است و چنین است که “شاهزاده” – که پیشتر تنها جزئی از روان خود را می شناخت – به “کلیّت روان” خود و دیگران (“خودآگاه” و “ناخودآگاه”) پی می برد.
۶-کهن الگوی خویشتن (Self):
این کهن الگو نه تنها به اعتبار کهن الگوی “تفرّد” و پیوندش با “فردیت” در روان آدمی اهمیت دارد، بلکه بلکه از نظر نمادهای موجود در “خویشتن” در دوره های مختلف تاریخی هم مهم است. “خویشتن” به معنی “تمامیت” (Wholeness) روانی است که در رؤیاهای مردم مدرن به شکل “ماندالا” ((Mandala یا “دایره” و “صلیب” ((Cross ظاهر می شود که اصطلاحاً “نمادهای یگانگی و تمامیت روان” نامیده می شوند و تاریخ و نیز روانشناسی تجربی کاربرد آنها را تأیید کرده است ” (یونگ، ۱۹۵۹، ۳۱). “یونگ” میگوید وقتی از “یگانگی” سخن میگویم، مقصودم وحدت خودآگاهی و ناخودآگاهی است. من به این دلیل آن را نماد “تمامیت” روان میدانم که “خویشتن” پدیده ای ناظر به فرازبینی آگاهی است و نتیجه ی “تفرّد” چیزی جز “خویشتن” نیست. این نماد در همان آغاز روند “تفرد” شکل میگیرد و غالباً در نخستین رؤیاهای کودکی آغازین مشاهده می شود ” (یونگ، همان، ۱۶۴).
ما در ادبیات عرفانی و مذهبی و اسطوره ای خویش مانند “دارابنامه” ی “طُرسوسی” بارها با “آب حیات” و این که “خضر” ولیّ از آن نوشیده اما بهره ی “اسکندر” نشده، زیاد خوانده یا شنیده ایم. آن “آب حیات” – که گویا “خضر” با نوشیدنش به حیات ابدی میرسد، همان است که “یونگ” از آن به “خویشتن” و رسیدن آدم به “تمامیت روانی” تعبیر میکند. در این حال، “خویشتن” گونه ای از معرفت فرابینانه، بصیرت و همان چیزی است که “روباه” فرزانه “شاهزاده” را به آن فراخواند و از “چشم دل” سخن گفت و تذکر داد که تجلیات روان و زندگی معنوی را با “چشم سر” نمی توان دید (۸۰) که ما آن را در کهن الگوی “فرزانه ی پیر” مورد بررسی قرار دادیم و “یونگ” باور دارد که در همان مرحله ی “تفرّد” به تدریج خودش را نشان میدهد. “یونگ” گاه از محدودیتهای “خودآگاه” و مصلحت اندیشی و سطحی نگری آن با ما میگوید و هشدار میدهد که نباید فریب اشارات “خود” را خورد و “خویش” را در برابر آن قرار میدهد تا میان آن دو تفاوت قایل شویم.
وقتی “شاهزاده” به زمین و کویری بازمیگردد که دوست “خلبان” هم تشنه است، هر دو به دنبال آب هستند اما آن که درمی یابد حتی در “کویر “هم “چاهی” وجود دارد که باید دنبالش گشت، “بصیرت” خود را نشان میدهد:
” چاهی که بهش رسیده بودیم، اصلاً به چاههای کویری نمی مانست. چاه کویری، یک چاله ی ساده است وسط شنها. این یکی به چاههای واحه ای می مانست اما آن دور و بر، واحه ای نبود و من فکر کردم دارم خواب می بینم. . . گفت: “بده به من! من، تشنه ی این آبم” و من تازه توانستم بفهمم پی چه چیز میگشته. با چشمهای بسته نوشید. آبی بود به شیرینی عیدی. این آب، چیزی بود سوای هر گونه خوردنی ” (۸۸-۸۷).
طبیعی است که در کویر دنبال چاه آب گشتن، تا چه اندازه جانکاه و طاقت فرسا است. این که “شاهزاده” وجود چنین چاهی را مطرح میکند که زمینی نیست و نخستین کسی هم هست که می نوشد، دلالتگر است.”یونگ” در کتاب “روانشناسی و کیمیاگری” خود به نکته ای اشاره میکند که با “خویشتن” پیوندی دارد:
” سرچشمه در زیر زمین است و از این راه، به زیر می رود: منشأ آتشین حیات را فقط در عمق می توان یافت. این اعماق، تاریخ
طبیعی انسان، یعنی رابطه ی عِلّی او را با دنیای غریزه نشان می دهد. تا وقتی که این رابطه مجدداً کشف نشده است، نه سنگ به وجود می آید و نه “خویشتن” (یونگ، ۱۳۷۳، ۱۸۰).
“فون فرانز” نیز در یکی از هشتمین سخنرانیهایش در مورد “شازده کوچولو” به این نکته ی باریک از مو اشاره میکند که: ” مردم باید یاد بگیرند که رفتن به داخل چاه، خیلی مهمتر از نوشیدن آب است ” (فون فرانز، ۲۰).
۷-کهن الگوی نقاب (Persona):
“پرسونا” یا “صورتک” و “نقاب” همان سیمای ما در بیرون از خودمان، در جامعه، محیط کار یا هر جایی است که باید هنجارهای رایج و مرسوم را رعایت کرد، هرچند مورد قبول ما نباشد. در این حال ما “خویشتن” ((Self یا منش و شخصیت راستین خود را پنهان میکنیم و “یونگ” آن را “همرنگ جماعت شدن” (Conformity) یا تطبیق خود با “بیرون” تعریف میکرد. به نظر او “نقاب” همان ” ماسکی است که به صورت خود میزنیم تا دیگران را زیر نفوذ خود قرار دهیم و در همان حال، طبع و منش درونی و واقعی خود را از دیگران پوشیده داریم ” (یونگ، ۲۰۱۴، ۲۳). ما آدمیان با زدن نقاب، به دیگران چنین وانمود میکنیم که منش واقعی ما همین است که می بینید و به این ترتیب “خویشتن” واقعی خود را از آسیب فردی و اجتماعی محیط اطرافمان پنهان نگاه میداریم.
در آغاز این داستان، خلبان یا راوی روزگاری در کودکی خویش به یاد می آورد که به نقاشی علاقه ی بیش از اندازه ای داشته اما به دلیل بازتاب نامناسبی که از سوی دیگران دیده، این علاقه را در خود سرکوب میکند. وقتی “مار بوآ”یی را میکشد که گویا فیلی را فروبرده، بزرگترها مانند پدر میگویند این که تو کشیده ای، “کلاه” است نه مار بوآ:
” بزرگترها بهم گفتند کشیدن مار بوآی باز یا بسته را بگذارم کنار و عوضش حواسم را بیش تر جمع جغرافی و تاریخ و حساب و دستور زبان کنم. و این جوری شد که تو شش سالگی، دور کار ظریف نقاشی را قلم گرفتم. . . ناچار شدم برای خودم کار دیگری پیدا کنم و این بود که رفتم خلبانی یاد گرفتم. . . هر وقت یکی از این بزرگترها را دیده ام . . . با نقاشی شماره ی یِکَم محکش زده ام ببینم راستی راستی چیزی بارش هست یا نه. اما او هم طبق معمول در جوابم درآمده که:
“این یک کلاه است.” آن وقت من هم دیگر نه از مار بوآ باهش اختلاط کرده ام، نه از جنگلهای بکر و دست نخورده، نه از ستاره ها. خودم را تا حد او آورده ام پایین و باهش از بریج و گلف و سیاست و انواع کراواتها حرف زده ام. او هم از این که با یک چنین شخص معقولی آشنایی به هم رسانده، سخت خوش وقت شده ” (۹-۸).
چنان که از این شواهد بر می آید، کودک یاد گرفته که خواطر ذهنی و خیالاتش را برای خود نگه دارد و بروز ندهد اما برای این که در خانواده و جامعه مطرود واقع نشود، برخی چیزها را برای خود نگه دارد و خود را با محیط تطبیق دهد و به قول خودش “خود را تا سطح آنان پایین بیاورد”. این گونه تطبیق خود با افق انتظارات دیگران تنها تا هنگامی مُجاز است که فرد از نیات، اندیشه ها و آرزوهای بزرگ خود غافل نشود و آنها را آگاهانه سرکوب نکند و گر نه، سویه ی منفی “پرسونا” بر روان فرد چیره می شود.
نمونه ی دوم در این داستان کودکانه اما برای بزرگسالان وقتی است که اخترشناس تُرک توانسته با دقتی خاص اخترشناسان و به یاری تلسکوپ نجومی خود در سال ۱۹۰۹ ستاره ای را به نام “ب ۶۱۲” برای نخستین بار کشف و در یک کنگره ی بین المللی از کشف خود دفاع کند. با این همه، هیچ یک از دانشمندان حاضر در کنگره، کشف او را جدّی نگرفتند، زیرا او لباسی محلی پوشیده بود اما در کنگره ای در غرب از کشف خود میگفت که همگی لباس خاص دانشمندان اروپایی به تن داشتند.
” بخت اخترک ب ۶۱۲ زد و تُرک مستبدی، ملتش را به ضرب دگنک وادار به پوشیدن لباس اروپایی ها کرد. اخترشناس به سال ۱۹۲۰ دوباره و این بار با سر و وضع آراسته برای کشفش، ارائه دلیل کرد و این بار، همه جانب او را گرفتند ” (۱۸).
چنان که از عبارت بر می آید، اخترشناس تنها در صورتی می تواند کشف خود را به کرسی بنشاند که هنجارهای رایج و مرسوم در کنگره های علمی اروپاییان را رعایت کند و خود را با محیط، تطبیق دهد. این سویه از “پرسونا” همان سویه ی مثبت این کهن الگو است.
منابع:
اگزوپه ری، آنتوان دو سنت. شازده کوچولو. ترجمه ی احمد شاملو. تهران: انتشارات نگاه، چاپ یازدهم، ۱۳۸۵٫
فردوسی، ابوالقاسم. شاهنامه. به کوشش سعید حمیدیان، تهران: نشر قطره، ۱۳۸۲٫
مورنو، آنتونیو. یونگ، خدایان و انسان مدرن. ترجمه ی داریوش مهرجویی.تهران: نشر مرکز، ۱۳۷۶٫
یونگ، کارل گوستاو. انسان و سمبولهایش. ترجمه ی دکتر محمود سلطانیه. تهران: نشر جامی، چاپ نهم، ۱۳۹۳٫
——————- . روان شناسی و کیمیاگری. ترجمه ی پروین فرامرزی. مشهد: انتشارات آستان قدس رضوی، ۱۳۷۳٫
Fromm, Erich. Selfishness and Self Love. Psychiatry, 1937, 2(4).
Jacobi, Jolande. Székács: Masks of the Soul. William B. Eerdmans Publishing Company, 1977.
James, Barry. Antonie De Saint-Exupery. In: International Herald Tribune (1993, October 28).
Jung, C. G., Aion: Researches into the Phenomenology of the Self (Collected Works,9). Princeton, N.J.: Bollingen, 1951.
————- . Psychology and Religion. in: Collected Works, Vol. 11, West and East, 1938.
————. The Self. In: Avion: Researches into the phenomenology of the Self. Princeton University press, 1959. Cited in: Encyclopedia of Psychology and Religion. Leeming et. al. (eds.).
————. Four Archetypes. New Yor, Routledge, 2014. Cited in: Portrayal of Jungian Archetypes in Antoine Do Saint-Exupéry’s The Little Prince. Zamila Abdul Rani, 2021.
Larroche-Kodama, Christine de, “Two Psychoanalytical Readings of The Little Prince”, Uploaded on Nov. 04, 2019.
Leeming, David A, Madden, K., Marlan, S., Encyclopedia of Psychology and Religion. Springer, 2010.
Purrington, Mr. Carl Jung Depth Psychology: Carl Jung, Christina, Vision Seminars. Cited in: Wikipedia: the free encyclopedia, 2020.
Robert H. Hopcke, Persona. Berkeley: Shambhala Publications, 1995.
Sharp, Daryl. Jung Lexicon: A Primer of Terms & Concepts, Inner City Books, 1991.
The Collected Works of C. G. Jung. 20 vols. Bollingen Series XX, translated by R.F.C. Hull, edited by H. Read, M. Fordham, G. Adler, and Wm. McGuire. Princeton University Press, Princeton, 1953-1979.
Von Franz, M. L. The Problem of the Puer Aeternus. Guernsey, GY, United Kingdom: Inner City Books, 2000, Cited in: “Two Psychoanalytical Readings of The Little Prince, by Christine du Larroche-Kodama, 2019, pp. 9- 33.
Winnicott, D. W. The Development of the matter of concern. In: The Maturational Process and the Facilitating Environment: Studies in the theory of emotional development. Hogarth Press, 1963.
Y-Jean, M. D. Guardians of the Future. The Peak Magazine. 63, 2011.
استرالیا، پِرت. اول بهمن ماه ۱۴۰۱