این مقاله را به اشتراک بگذارید
بالزاک در آینه –۴
زیگ بریت اِسوان
برگردان اشکان آویشن
ادامهی بخش اول کتاب
در سایهی انقلاب ژوئیه
در ماه مه ۱۸۳۰، فرستادهی گروهی از اشرافزادگان فرانسه به نام «پُلی نی یَک[۱]» به سند مقدس، یعنی قانون اساسی حمله کرد. «سَنت بوو[۲]» که چندسالی از بالزاک کوچکتربود در نامهای مشخص ساختهبود که این کار، آرامش ملی را به خطر میاندازد. بالزاک همراه با مادام «دو بِرنی» به علت گسترش ناآرامی سیاسی، پاریس را ترک کرد. وی در خلال همان سال، طرحی منتشر ساخت که چشماندازی از منطقهی «تورِن[۳]» را نشان میداد. بعدها همین طرح، از طرف خود نویسنده، در کتاب «زن سیساله» منتشرگردید. او توانست گوشهای از زندگی روستایی دوران کودکی را باردیگر در آنجا تجربهکند. این سفر با مادام «دو بِرنی» به منطقهی «تورِن» ختمشد. آنان در «لَه گرونادی یِر[۴]» خانهای اجارهکردند. این خانه در داستان «زن تنها مانده[۵]» توسط بالزاک به توصیف کشیده شدهاست. البته باید گفت که مادام «دو بِرنی» هنوز در این هنگام، زن تنها ماندهای نبود. زیرا بالزاک در ابعاد معینی، به فرزند نازپروردهی او تبدیل شدهبود. شاید بتوان این نکته را جزو حیات خلوتِ خودآگاهی ادبی این نویسنده درنظر گرفت. بالزاک دوستداشت دیگران به وی خدمتکنند و از اومواظبت به عمل آورند.
اگر مادام «دو بِرنی» در مورد معاشرت بالزاک با زنان دیگر حسادت میورزید، بالزاک نیز همین حسادت را نسبت به او داشت. وی دوستداشت که این زن فقط از آنِ او باشد اگر چه تنها زنی نبود که بالزاک با وی رابطهداشت. لحظاتی که بالزاک در پشت میز تحریر، خود را قربانی جلادان در هیأتهای گوناگون تصور میکرد، در واقعیت زندگی، با آنان که اورا همچون یک سلطان تلقی نمیکردند، رفتار ظالمانهای به نمایش میگذاشت. منطقهی «لَه گرونادی یِر» در شیب رودخانهی «لواَر[۶]» قرارداشت که چشماندازش همهی زمینهایی بود که رودخانهی مورد نظر، آنجا را آبیاری میکرد. او و مادام «دو بِرنی» در امتداد رودخانه تا ساحل دریا میرفتند واز آنجا به شهر«لو کَروزیچ[۷]» میرسیدند. تأثیری که این منطقه بر بالزاک داشت، در کتاب «کودکان محکوم» که ماجرای یک حسادت خونبار خانوادگی را بازتاب میدهد، نشان داده شدهاست. این سفر برای او با پیادهرویها وبازیهای شاد در ساحل دریا، نقش تجدید قوا و استراحت داشت. آنان زمانی به «لَه گرونادی یِر» برگشتند که پولهایشان ته کشیدهبود. بالزاک شروع به نوشتن نامههایی به تحریریههای گوناگون کرد.
او طولانیترین و دلپذیرترین نامه را برای «ویکتور رَچی[۸]» از روزنامهی «لَه سیلووِت» فرستاد که در دنیای روزنامهنگاری یک دزد دریایی بود. معمولاً گیرندهی نامه، تعیینکنندهی لحن او و استعارههای زبانیاش بود. بالزاک میگوید که سفر او، وی را تا قلب «ِبرتاین[۹]» پیش بُرد. وی احساس میکرد که تبدیل به عضوی از یک قبیلهی سرخپوستی به نام «مویی کَن[۱۰]» شدهاست. اما زمانی که به «لَه گرونادییِر» برگشتند، این دزد دریایی قدیمی، خود را مانند بازرگانی احساس میکرد که اندیشههایی در مورد چمدان مسافری دارد. بالزاک پروژهای داشت که علاقهمند بود تا «رَچی» از آن آگاه گردد. راهنمای او یعنی مادام «دوبِرنی» با بخشی از دستنوشتهی بالزاک به محل قرارداد رفت تا زندگی اشرافی خویش را به نمایشبگذارد و شخص «رَچی» احساس کند که با چه کسی طرف معامله است. بالزاک با آنکه پولی نداشت، «رَچی» را دعوتکرد تا مهماننوازی یک فرد فقیر را ببیند. وی در برابر «رَچی» ابایی نداشت از اینکه دشنامهایی بر زبان آوَرَد. زیرا اعتقاد داشت که ادبیات، یک دختر ولگرد است که خود را برای مبلغی ناچیز میفروشد. پس چرا در غیر این صورت، زندگیاش را در یک ماجرای هیجان انگیز و واقعی، به خطر نیندازد و به طور جدی، خود را بدل به دزد دریایی نکند؟
در زیر آسمان آبی «تورِن»، بالزاک تبدیل به فرد بیادبی میشود که آمادهاست تا دکمهی شلوارش را بازکرده و بر همهی شخصیتهای دربار، ادرار کند. تضاد با «تورِن» موجب گردید که دلتنگی او نسبت به دریا، هنوز هم طبیعیتر به جلوه درآید. رؤیای دزد دریایی شدن، او را وامیداشت که یک قایق بادی را به سوی یک کشتی انگلیسی براند و خطربه گِل نشستن را نادیده بگیرد. از طرف دیگر، برای یک نویسنده، چشمانداز دیگری نیست جز آن که «میز و مدادی» به دست آوَرَد و در کلبهای در خیابان «سَن دِنی[۱۱]» که محلهی مشخصِ فقیرانهای است، زندگیکند. بالزاک در سالهای بعد، بیشتر از یکبار، گرفتار بحران شد و به همین جهت، برای نیاز به هیجان، سعی میکرد امنیت وآسایش خویش را قربانی کند. اوچند روز بعد بدون هیجان و با دوستانی که در دسترسش بودند، به یک پیادهروی بسیار طولانی تا شهر «سَش[۱۲]» پرداخت که پانزده کیلومتر تا «لَه گرونادی یِر» فاصله داشت. وی با خود شرط بستهبود که این مسیر را بدون استراحت طیکند. تاریخ به ما اطلاعاتی نمیدهد که آیا اودر راه بازگشت به «لَه گرونادی یِر» در آن روزهای سرنوشت ساز ۲۸، ۲۹ و۳۰ ژوئیه ۱۸۳۰، بازهم این مسیر را یکنفس طی کردهاست یا خیر؟
قرارداد زندگی اشرافی
ازچشمانداز دقیق اقتصادی، انقلاب ژوئیه این نتیجه را برای بالزاک در برداشت که دستنوشتهی او در مورد «قرارداد زندگی اشرافی»، همانگونه که برنامهریزی شدهبود، بلافاصله چاپ نشد. پرسش اینبود که وضع و حال روزنامهها در دوران رژیم جدید چه میشد؟ آیا میبایست علاقهی مردم به مُد، به دلیل حاکمیت جدید، از بین برود؟ واقعیت آنکه در چنان شرایطی، تمام اشرافزادگان از کشور خارج شدند. زندگیِ دربار به کلی تعطیلشد و روزنامهها برآن بودند تا آنجا که ممکناست، چهرهی سیاسی خویش را یا تغییر دهند و یا ملایمسازند بیآنکه خوانندگان قدیمی خود را از دست بدهند. کتاب «قرارداد زندگی اشرافی» در اواخر پاییز از چاپ خارجشد. این کتاب متعلق به آخرین روزهای بازسازی بود و با همهی تعارضها، وقاحتها و تحقیرهایی که یکدیگررا بیاعتبار میساختند، پیوندی با همان حال و هوای کتاب «فلسفهی زندگی زناشویی» داشت. بالزاک در این کتاب، نوعی تقسیم بندی طبقاتی تحقیرکننده انجام میدهد آنهم با طنزی که یک نوع لحن آینده نگرانهی جهنمی در آن نهفتهاست. او انسانها را مانند اعداد تقسیمبندی میکند. شمارهی صفر، تبار کارگراناست. او انسانها را به ابزار تشبیه میکند. آنان هیچگونه چهرهی اجتماعی ندارند بلکه مانند ابزارها، شبیه به همند با همان کارکرد که هرکدام یک دستگیره خاص خود را دارند.
آنان صبح از خواب میخیزند وشب در یک زمان معین به خواب میروند. هرمقدار که مرتبهی اجتماعی انسانها بالاتر میرود، این روند پیچیدهتر میشود. پزشکان، وکیلان و بازرگانان بزرگ، روند بسیار کاملی دارند. اما آنان برای این نکته که در زندگی روزانه، در چهارچوب کارهایشان، اسیر تقویمهای خویشند، کاری نمیتوانند بکنند. انسان شاید نتواند آنان را به عنوان شمارهی صفر یا عددِ یک در نظر بگیرد، با وجود این، آنها به عنوان عدد، نمیتوانند از شمارهی نُه بالاتر رَوَند. در این جا، آینده نگری «دانتِه[۱۳]» در کنایهها نمودار است. بالزاک در مورد انسانهایی صحبت میکند که در «شهرِدَرد[۱۴]» زندگی میکنند. البته او به سرعت، زبان نمادین خویش را رها میسازد تا بتواند وارد اصل موضوع گردد که همان طبیعت اشرافیاست. او در مورد شکوه خاص هنرمند، شروع به صحبت میکند و آن را همزمان با یک عبارت همراه میسازد: «یک هنرمند چنان زندگی میکند که دوست دارد یا امکان آن را دارد.» سپس ضرب المثلهای برانگیزانندهای مطرح میگردد که جلال و شکوه، چگونه توضیح داده میشود.
از جمله، وی به فلسفهی آرمانگرایانهی «سَنیت سَی مِن» اشاره دارد: «یک زندگی باشکوه، بدترین بیماری است که یک جامعه را گرفتار میسازد. البته اگر پایهی داوری ما این باشد که یک ثروت هنگفت، از راه دزدی به دست آمدهباشد.» هرچند این گفتهی «پرودون[۱۵]» سابقهی دیرینهای دارد. سخنرانی بالزاک در مورد ثروت مقدس، این هدف را داشت که افراد ثروتمند در درجهی اول، او را به عنوان یک نامزد حزبی مناسب، پذیرا باشند ودر درجهی دوم، بتواند حقوق نویسندگی خویش را محفوظ نگاه دارد و از استثمار خود جلوگیری کند. اما او در کتاب خویش، در مرحلهی نخست این نکته را نشان میدهد که ثروت، از راه دزدی به دست میآید و در مرحلهی دوم، یادآور میشود که بدهیهای او به دیگران، موضوع مهمی نیست که وی بخواهد آنها را بازپرداختکند. زیرا پولی را که آنان به وی وام دادهاند، از بنیاد به خودشان تعلق نداشتهاست. البته این نگرش، نگرش اخلاقی خطرناکی بود. زیرا در کتاب «قرارداد زندگی اشرافی»، بالزاک دچار تناقضهای بسیارشدهاست.
از این کتاب، میتوان دریافت که او دوستداشت جزو اشراف جامعهباشد تا آنکه به عنوان کارگری کوشا در تاکستان به کار ادامهدهد. البته ترجیحاً جزو اشرافی که از آزادیهای یک هنرمند نیز برخوردارباشد. بالزاک در تاریخنویسی خود، انقلاب ۱۷۸۹ را متهم میکند که نظامی کشیشسالارانه به وجود آوردهاست. با وجود این، انقلاب این کشور، نشان داد که نظام کهنه، همچنان حالت مسلط را دارد. او در یک لحظه، نقش یک اشرافزاده را ایفا میکند و به این نتیجه میرسد آنان که در درجات زیرین اجتماعی قراردارند، بیشتر از آنچه یک حلزون در طبیعت هستی از حقوقی برخوردار است، حق چندانی ندارند که از خدا برای چنان سرنوشتی بازخواستکنند.. وی در لحظهای دیگر، تبدیل به کسی میشود که نسبت به اشرافیت، لحن اهانتآمیزی به خود میگیرد تا آنجا که انسان نمیتواند در آن، نقطهی مشترکی برای مقایسه پیداکند مگر در برخی صحنههای آثار «پروست[۱۶]».
بالزاک مینویسد:«ثروتمندان زمان قدیم، از طریق وام گرفتن و زندگی در بارهای شبانه، زندگی را میگذراندند بیآن که چیزی بپردازند. آنان نه میتوانستند بخوانند و نه بنویسند. هرچند به این دوکار هم احتیاجی نداشتند. آنها جزو طبقهی اشراف بودند وهستند. جلادها، سرِ آنان را از تن جدا میکردند برای اینکه بتوانند با شمشیرشان، تبعیض را از میان ببرند. طبقهی اشراف در پاریس، مانند «شهروندان[۱۷]» رُم، شهروندانی آزاد بودند که در نقطهی مقابل بردگان قرارداشتند.
«سِلتها» یا «کِلتها[۱۸]» که جزونخستین فرانسویانی بودند که این کشور را ساختند، از سوی متجاوزان، به عنوان بردگان شناخته میشدند. همین متجاوزان یا «فرانک[۱۹]»های بعدی، به عنوان ارباب تلقی میگردیدند. «فرانک»ها جزو نخستین اشراف این سرزمین بودند. در چنان شرایطی، افراد زیردست و بردههای آنان، هیچگونه حقوق انسانی نداشتند. یک خانم اشرافزاده، در حضور خدمتکارانش، لباس خود را از تن در میآورد با این تصور که آنان حیواناتی بدون روح هستند. حتی از اینکه پول چنان افرادی را از آنها بگیرند، کارشان هیچگونه عمل غیرشرافتمندانهای به شمار نمیآمد. حتی اگرزنی با پسر این خدمتکاران، رابطهی جنسی برقرار میکرد، کار او خیانت به همسر حساب نمیشد. اصولاً برای یک زن اشراف زاده، سن وسال یک مرد غیر اشرافزاده مطرح نبود. تنها لازم بود که آن مرد به این رابطه، جواب مثبت بدهد و سپاسگزار هم باشد.
آن سه روز افتخارآمیز
در پایینِِ منطقهی «لَه گرونادی یِر» درهای قرارداشت که در بخش بالایی آن، همان ارتفاعات ادامه مییافت. در این منطقه، نوعی هماهنگی در خطوط و چشمانداز به چشم میخورد. کمی آن سوتر، پل با عظمتی در نزدیکی شهر«تور[۲۰]» یادآور تاریخ فرانسه بود که نیروهای این کشور، شبانه از روی رودخانهی «لواَر[۲۱]» گذشتهبودند و ناپلئون همراه با حاکم شهر «آنگولِم[۲۲]» وارد همان شهر شدهبودند. صرف نظر از خبرهایی که بالزاک از پاریس شنیدهبود یا خیر، تغییری در ذهنیات او، وارد نمیساخت. تابستان زمان مناسبی برای معاشرت نبود. احتمالاً او فهمیدهبود که یکی از دوستان قدیمیاش به نام «سوتُلِه[۲۳]» ، از طریق خودکشی، در سن سی سالگی مرده بود. درشهر «تولون[۲۴]»، نیروی دریایی فرانسه آمادهبود تا به سوی الجزایر حرکتکند.
در نُهُم ژوئیه، بینندگان تأتر توانستهبودند بفهمند که الجزایر سقوط کردهاست. یکی دو هفته بعد احساس میشد که در داخل فرانسه، اتفاقاتی در حال وقوعاست. در روز ۲۵ ژوئیه، از سوی مسؤل تدارکات ارتش، تأیید شد که حکومت «پُلی نی یَک[۲۵]» از اول ماه مه همان سال، مشغول به کار شدهاست. محتوای این خبر چنان مینمایاند که قراربود قانون اساسی تغییرکند و در نظام انتخاباتی، دگرگونیهایی پدیدآید و آزادی مطبوعات از بین برود. همین که این خبر در ۲۶ ژوئیه در روزنامهی «مونیتور[۲۶]» منتشرشد، ناآرامیها که فقط منتظر یک علت رسمی بود تا علامتی برای حرکت عمومی بدهد، آغازگردید. نیروهای مخالف که از جو انقلاب نیروگرفتهبودند توانستند از سوی دانشجویان مدرسهی عالی پُلیتکنیک روحیهی بیشتری بگیرند. دانشجویان دیگر مدارس عالی، خاصه آنان که برای خود آیندهای نمیدیدند، در خیابانها شروع به تظاهرات کردند.
آنها با درختها، در «شانزِه لیزِه[۲۷]» ودیگرخیابانها شروع به سنگربندی کردند و با توپهایی که به دست آوردهبودند، وزارت امور خارجه را به محاصره درآوردند. یکی از شاهدان این صحنهها، دکتر سمشناس معروفی بود به نام «اُرفیلَه[۲۸]» که در حوزههای بزهکارانه که از سم استفاده میشد، از تخصص او استفاده میکردند. «اُرفیلَه» آشکارا گفتهبود که تعداد دانشآموزان در مدارس بسیار زیاد شدهاست. در دانشکدههای گوناگون، دانشجویان بد و نامناسبی بودند که هیچ چیز نمیخواستند جز آنکه از درس فاصله بگیرند. بدان دلیل که برای موفقیت در درسها، امکان بسیار کمی داشتند. انقلاب ژوئیه ۱۸۳۰، یک عامل بیرونی بود که موجب شد دانشجویان درکلاسهای درس، همهچیز را به هم بریزند. بدین معنی که کلاههای قرمز انقلابی به سرکنند و دمپاییهای چوبی که سر وصدا راه میانداخت بپوشند.
دانشجویان دیگر به طور کلی بردرسها فاتحه میخواندند و ترجیح میدادند در قهوهخوریها، با روسپیها معاشر باشند. دانشجویان اندکی بودند که وقتی استاد به سر کلاس میآمد، در رابطه با محافظهکار یا لیبرال بودنش، او را یا مورد اهانت قرار میدادند ویا سرود ملی فرانسه را برایش میخواندند. در شهر به طور معمول، محلهای که در نزدیک یا پایین هتل «دو ویل[۲۹]» قرارداشت، خطرناکترین منطقه به شمار میآمد. نبردی در منطقهی افتخارآفرین «باستیل»[۳۰] در جریان بود. پارک «تولِری»، قصر سلطنتی[۳۱] و موزهی «لوور[۳۲]» نیز جزومناطق خطرناک تلقی میشد. یک دیپلمات اتریشی به نام «اَپونی[۳۳]» که در خانهی تابستانیاش در شهر «دی یِپ[۳۴]» به سر میبُرد، این خبرها را چند روز بعد دریافتکرد. اودر دفتر یادداشتهای روزانهاش، خبرها را نوشت وحتی به تفسیرشان پرداخت. محتوای تفسیر او، حال وهوای انقلاب دیرین را نشان میداد. در همان زمان، تعداد کشتهها در پاریس به شش هزار نفر میرسید. پرچم فرانسه در پارک «تولِری» در محل ستون یادبود «وُندوم کولونِن[۳۵]» ونیز درکنار تندیس لوئی چهاردهم[۳۶] در میدان پیروزی[۳۷]، در اهتزاز بودهاست.
«اَپونی» از دوستان خاندان سلطنتی بود و با شاخهی بسیار قدیمی و قانونی دودمان «بوربون[۳۸]» ارتباط داشت. وی به عنوان سیاستمدار، میبایست در این ماجراها، خود را بیطرف نشاندهد. کتاب یادداشتهای وی، برای نخستین بار در سدهی بیستم میلادی به چاپ رسید. او نسبت به قانون اساسی که دولت «پُلی نیاک» آن را با کمک تدارکات ارتش کنار گذاشتهبود، سوگند وفاداری یادکرد. انقلاب ژوئیه موجب شد که کارل دهم[۳۹] پادشاه فرانسه وهمچنین حاکم «اورلیون[۴۰]» استعفا دهد. او نمایندهی شاخهی جدیدی از این خاندان بود و در نتیجه برابر با نظر طرفداران پادشاه مستعفی، وی که حکومت را به دست گرفت، شایستگی پادشاهی را نداشت. «اَپونی» شاهدی بود که نسبت به «لودویگ فیلیپ[۴۱]» که به عنوان حاکم «اورلیون» خود را شاه نامید و به سلطنت نشست، نظر منفیداشت. از دیدگاه این سیاستمدار، او نمیتوانست یک شاه واقعی باشد. شاه در برخورد با مردم، واکنشهایی در سطح پایین از خود نشان میداد که عامیانه مینمود. از جمله، هنگامی که یک فروشندهی دورهگرد، شاه را در پارک «تولِری» به شیرهی نارگیل دعوت کرد، وی آن را پذیرفت و شیرهی نارگیل را نوشید وسپس اجازه داد، مقداری از آن را که در ظرفی باقی ماندهبود، پسرش با فروشنده تقسیمکند.
یکبار دیگر، اودستمالی را که بر زمین افتادهبود برداشت. یک بارهم در مراسم یک سرگرمی شبانه، نقش آشپز را به عهدهگرفت و با چاقو، گوشت جوجههای سه ماهه را تکهتکه کرد. اینکارها در آغاز حکومت این رژیم اتفاق افتاد. البته به زودی اوضاع به کلی دگرگون شد. بدین معنا که همان دربار باشکوه گذشته بار دیگر برقرارگردید. کمی بعدتر، «لودویگ فیلیپ» مطابق با روایت «اَپونی» تلاش کرد تا علامت قدیمی و مشخص «بوربون»ها را که گل زنبق[۴۲] بود به کلی از بین ببرد. تصویر زنبقهایی که از حوادث ۱۷۹۳ و همچنین رژیمهای پادشاهی به سلامت جستهبود، از سوی این شخص، از روی تابلوها، ساختمانها، واگنهای قطار و یونیفورمها پاکشد. یک شاهد زمانی دیگر، فردی است به نام «بَنژَمَه اَپِر[۴۳]». این فرد کمی بعد، تبدیل به یکی از اعضای دولت «لودویگ فیلیپ» گردید. کتاب او در مورد پادشاهی ژوئیه در سال ۱۸۴۸ منتشرشد[۴۴]. «اَپِر» که متعلق به محیط کارمندی آزادیخواهانهای بود، برای تلاشهایی که در حوزهی نگهداری از زندانیان به عمل آوردهبود، شهرتداشت.
او تماسهایی با دنیای بزهکاران داشت و حتی از افرادی نظیر «ویدُک» و جلاد «سانسون[۴۵]» دعوت به عمل آوردهبود. لازم به توضیحاست که بالزاک در انتشار خاطرات «سانسون» به پسرش کمککرد. کاملاً آشکار است که تلقی «اَپِر» نسبت به انقلاب ژوئیه، در مقایسه با افراد محافظهکار، بسیار تفاوتداشت. او در کتابش، آن «سهروز[۴۶]» را تحت عنوان «سه روز افتخارآمیز»، مورد بررسی قرار داد که بعدها به همین نام شهرت یافت. او در کتابش ذکر کرد که مردم چگونه در همهجا میایستادند و با عصبانیت و ناآرامی، روزنامهی «مونیتور» و تفسیرهایی را که برای بخش تدارکات ارتش نوشته میشد میخواندند. زمانی که صدای نخستین گلوله به گوش رسید، افرادی در خانهی «اَپِر» تازه پشت میز نشستهبودند. مهمانها از روی کنجکاوی، از خانه بیرون رفتند تا ببینند چه اتفاقی افتادهاست. یک پلیس مست در بیرون ایستادهبود وآنها را تهدید کرد که به سویشان شلیککند. آنان برای حفظ جان به خانه برگشتند. در محل «پَلِه رویال»، پلیس و نیروهای نظامی به این سووآن سومیدویدند و به طرز وحشتناکی در پی افراد گستاخ و بی احتیاط بودند.
شورش مردم، مانند نورخورشید رو به گسترش بود. گروه بزرگی از جوانان، ظاهرمیشدند و شروع به سنگاندازی میکردند. نیروهای نظامی جمعشدنده بودند. گاردسویس[۴۷]، موزهی «لوور» را به تصرف خود درآورد. چند روز بعد، «اَپِر» شنید که زندانها را باز کردهاند اما دوستان زندانیان، از این موضوع، خوشحال نشدهاند. او به این نکته توجه داشت که شهروندان فرانسه، تنها کسانی بودند که کمترین امنیت را داشتند. حمله و غارتِ مغازهها در شهر شروعشدهبود چنان که گویی، آنجا یک سرزمین بیگانهاست. سنگهای کف خیابانها را میکندند تا آنجا که حتی پسربچههای کوچک در این نبرد سنگاندازانه شرکت داشتند. حتی سلاح سربازان را میدزدیدند وبه سوی خود آنها شلیک میکردند. «اَپِر» همهی این موردهای عینی و بسیار خشن را با جزئیات میدید. او سعی میکرد تعداد کشتهها و زخمیها را یادداشت کند اما بعدها، انقلاب از این خشونت دفاع کرد وآنان را قربانیان ضروری محراب وطنپرستی نامید.
نامهای در مورد پاریس
فضای حاکم در میان روزنامهنگاران، بسیار اندوه زده وخشمگینانهبود. روزنامه «لوتام[۴۸]» را توقیف کردند و به همین جهت، کارمندان و همکاران آن، خود را شهیدان آزادی بیان میدانستند. انقلاب ژوئیه که با نارضایی عمومی با هدفهای گوناگون سیاسی شروع شدهبود، با لیبرالیسم فرانسه رو به رشد نهاد. اما این جاذبهی جادویی، دوامی نیاورد وباد آن خالی شد. احتیاط، جانشین جوّ انقلابی گردید و آنان که حقیقتاً فکر میکردند به بهرهگیری از سفرهی انقلاب[۴۹] برسند، با کمال حیرت و ناباوری متوجه شدند که با آن فاصلهی بسیار دارند. جنبش وبیداری مردم، به ناامیدی و خشم بدل شد. نامهی بالزاک «در مورد پاریس» که در پاییز وزمستان ۱۸۳۰ و ۱۸۳۱ منتشر گردید، شاهد روز تازهای آمیخته با احتیاط، بعد از روزهای انقلاب بود. «نامهای در مورد پاریسِ» بالزاک در روزنامهی «ژِراردان» که «لو وُلور[۵۰]» نام داشت با امضای «دُزد[۵۱] » منتشر گردید. اگر احساس میشد که یکی از نامهها، جانب حکومت جدید را گرفته، نامهی بعدی با اصلاحاتی منتشر میشد تا این ذهنیت را از میان ببرد. این روزنامه، خوانندگانی از طیفهای گوناگون اجتماعی داشت و لازم بود آنان را چه در پاریس و چه خارج از آن، راضی نگه دارد.
بخش زیادی از فعالیت نوشتاری بالزاک، روی نامهنوشتن تمرکز داشت. نامههایی که منتشر میشد، میبایست به گونهای این حالت را القاء میکرد که نویسندگان آن از استانها و شهرهای مختلف هستند. نام نویسندهی نامه، میتوانست پس از انتشار، آزادانه از زاویههای گوناگون، مورد بحث قرار گیرد. در نخستین نامه، نویسندهی آن، موضعی بسیار مناسب و «خویش تَسخَرزن» به خود گرفتهبود. بالزاک مانند بسیاری دیگر، در خلال آن سه روز افتخارآفرین، در خارج از شهر به سر میبُرد و از دلپذیری زندگی روستایی بهره میگرفت. او به گونهای شادمانه، متعجب بود که با وجود اتفاقاتی که افتادهبود، پاریس آنچنان به زندگی خود ادامه میداد که انگار که هیچ اتفاقی نیفتادهاست. ناگفته نماند که دور بودن وی از پایتخت، موجب شد توانایی توجه و دقت او نسبت به تغییراتی که در برابر چشم قرارنداشت اما فضای معنوی جامعه را به نمایش میگذاشت، افرایش یابد. او به خود اجازه میداد یک مقایسه عمومی آغازین، میان گذشته و حال، انجام دهد.
بازسازی پاریس مانند خانمی بود که از نظر شیوهی غیراخلاقی زندگی شهرت داشتهباشد اما بازهم، تمسخر انسان را به خود جلب کند. این خانم جدید به نام پادشاهی ژوئیه، عمیقاً جدی مینمود با این نشانه که اجازه میداد انسان این نکته را درککند که باکرگی او بسیار گرانقیمت است. بالزاک در نامهای، این زبان جدید را مورد تجزیه و تحلیل قرارداد. زبان فرانسه با واژههای تازه و یکسان، غنی شدهاست. از جمله با موردهایی از قبیل:«آن سه روز افتخارآفرین»، «شاه مردم» و «رفاه مردم». او تلاش کرد اینجا وآنجا، قلم خویش را در قالب مَثَلها و در حال وهوای سَبکِ «شامفور[۵۲]» تیزکند: «هیچ چیز به اندازهی پیروزی برای کشتن یک انسان یا یک فکرمؤثر نیست.» بر اساس دریافت بالزاک، پادشاهی جدید برآن بود تا در اوج قدرت بماند و در آن پایینها، خود را در کنار مردم محروم نشاندهد. به اعتقاد او، چنین پادشاهی، به زودی مانند نخستین پادشاهان فئودالیسم، نیاز مجدد به آن دارد که اسلحه به دستگیرد.
وی در چند مقالهی شتابآمیز، این فضای نگرانکننده و یکنواخت را در معاشرتهای این دوران، ترسیم کرد. اشرافیت به املاکِ خویش در خارج از شهرها، مهاجرت میکند، در حالیکه شهر پاریس، لباسِ خوددرمانی به تن دارد. یگانه مراسمی که پیش میآید چنان است که انسان میتواند چیزی را دریافتکند که خود در عوض، کسی را به آن دعوت کردهاست. آنچه که منظور بالزاک بود، در رمان «چرم ساغری»، واضحتر برزبان آمدهاست. در واقع چیزی شبیه میهمانیهای شامی بود که با پول دیگران پرداخت میشد. بالزاک در این مقاله، به شکل عاقلانهای توقف کرد. او صحبت خود را با شماری واژه از قبیل «انقلاب بزرگ» که به دست «مردانی کوچک» افتاده، مقداری ملایمتر مطرح ساخت. با توجه به این نکته، او در رابطه با خردهگیریهایی که بر وی وارد میآمد، کار خود را بدین گونه ارزیابی کرد که به باورهای تازهی انقلاب، حمله کردهاست. هنگامی که وی از گرایشهای رایج روز، یک جمعبندی به دست داد، سعیکرد لیبرالها را از سال ۱۸۱۹ در کناراشرافزادگان درونکوچ در سال ۱۸۱۴ قراردهد. هردو جزو گرایشهای کهنهی فرانسهی روزگار او بودند. آنان به سنگوارههایی شباهت داشتند که بالزاک بعداً با استادی، در رمان «قفسه عتیقه[۵۳]» به توصیف کشیدهاست.
اگر بالزاک در یک نامه، احتکارهایی را که سود سرشارآن به قیمت فقر بیشتر مردم بود، محکوم میکرد، از سوی دیگر در چند عبارت بسیار زیبا، به بزرگترین محتکر به نام «اُو رَر[۵۴]» و «احتکارهای سودآور و ژرف اندیشانهی» او نیز اشاره داشت. بالزاک میدید که مردم فقیر، بزرگترین بازندهبودند. همهی مجروحان انقلاب ژوئیه که به هتل «دی یو[۵۵]» یا نوانخانهی پاریس منتقل شدند، بنا به گفتههای دکتر«می نییِر[۵۶]» رئیس آن نوانخانه، از پایینترین اقشار جامعه بودند. بالزاک این موضوع را بدین شکل تفسیر کرد که آیا نمیتواند این پدیده، انگیزهای برای اندیشیدن باشد؟ بدین معنی که یک ثروتمند درست در همان لحظه که دکتر«دو پیتران[۵۷]» بخواهد دست کارگری را قطعکند، در طلبِ سودِ پولِ خویش باشد. «دو پیتران» یکی از جراحان نامآور زمان خویش بود. وی به گونههای مختلف، نقش پزشک آرمانی را برای بالزاک در آفرینش کُمِدی انسانی او با نام دکتر «بیون کُن[۵۸]» ایفا کرد. ما این پزشک را در کُمِدی انسانی بالزاک در کتاب «باباگوریو»، به عنوان یک دانشجوی جوان ملاقات میکنیم.
قطع عضو بدن افراد، فصل دردناکی برای ِدکتر «دو پیتران» و همچنین برای دانش پزشکی آن دورانبود. به علت نبود دانش در حوزهی باکتریها و عفونتها، بیشترین قطعِ اعضای بدن انسانها، موفقیتی نداشت. حتی دکتر «دو پیتران» از این که قرار بود عضوی از بدنش را قطعکنند، زیر بار نرفت. او از میزان درد، اطلاع داشت و میدانست که امکان بهبود پس از عمل جراحی، بسیار اندک است. درآمد سالیانهی او به عنوان پزشک در قبال شش ساعت کار در بیمارستان، دوهزار فرانک بود. وی با وجود این درآمد اندک، پس از مرگ خویش، ثروت بسیاری به جا گذاشت. کسی که در زمینهی درآمدها اطلاعاتی بخواهد، کُمِدی انسانی میتواند معیاری برای مقایسه در اختیار بگذارد. این پزشک به گونهای لجوجانه در حوزهی خداناباورانهی خویش، شهرت داشت. او همچنین در کتاب «نمایشگاه خداناباوران» بالزاک، با نام «دِس پلان[۵۹]» یک قهرمان به شمار میآید. نوانخانهی پاریس پُر از آدمهای فقیر بودهاست. در آنجا، انسان میتوانسته براساس محتوای «نامهای در مورد پاریس»، حاصل انقلاب ژوئیه را ببیند.
بالزاک در یکی از نامهها که تاریخ روز قبل از پایان سال ۱۸۳۰ را دارد، در برابر سال جدید، این احساس را داشته که دریافت خویش را نسبت به حوادث آن سال ارائهدهد. او در آن نامه گفتهاست بگذارید در این دوران، نگاهی به گذشته و اروپا بیندازیم. بگذارید نگاه غمخوارانه و نفرتبار کنونی خویش را کنار بگذاریم برای آنکه بتوانیم برای لحظهای خود را در گذشته قراردهیم. بگذارید مانند موجودات صدساله، خود را در مرکز آینده قراردهیم واز چنان چشم اندازی، گفتگوهای خویش را آغازکنیم. منظور بالزاک آن بود که از چنین چشماندازی، «روبِسپی یِر[۶۰]» و «دانتون[۶۱]» تبدیل به غول میشوند. زیرا آنان در آن لحظهی تاریخی، دیگران را در طول نُهصد سال، در زیر سلطهی انتقام آمیز ِکِلتها[۶۲] نگاه داشتهبودند».
«نامهای در مورد پاریس» پس از مقداری بحث، وارد سال ۱۸۳۱ میشود. آنگاه بالزاک در ماه ژانویه، ادبیات جدید را مورد بحث قرار میدهد. او آن را «مکتب افسردگی» مینامد وکسانی را که جزواین مکتب بودند بدینگونه نام میبَرَد: «نُودیِه[۶۳]»، «اِستَندال[۶۴]»، «ژَنَه[۶۵]» «ژول ساندو[۶۶]» و خودش. او کتاب «فلسفهی زندگی زناشویی» خویش را با کتاب «سرخ و سیاه» اثر «اِستَندال» و کتاب «الاغ مُرده» از «ژَنَ» که قبلاً برآنها نقد نوشتهبود، در یک درجه از ارزش قرار میدهد. «نُودیِه» که خود در کتابخانهی «اَرسِنال[۶۷]»، سالن اختصاصی داشت، در این دوران، یکی از انگارههای بالزاک بود. بالزاک همچنین در بارهی «مِری می[۶۸]»صحبت میکرد و تأسف خویش را از اینکه وی رئیس یک نهاد دولتی شده و کمبودش در دنیای ادبیات احساس میشد، ابراز میداشت. برای بالزاک که هنرمندی دوستدار آزادی بود، چنین مقامی برای «مِری می» هیچگونه توفیقی به شمار نمیآمد.
در ماه مارس، آخرین نامهی بالزاک منتشر شد. اودر این نامه، به نوعی رنگآمیزی سیاسی بسیار گسترده دست زد. او توانست میان جامعهی امروز و دیروز، در حوزهی باورمندی اعترافهای سیاسی، نوعی شباهت بیابد. وی سخنانش را بدین شکل ادامه داد که در سال ۱۸۱۵، بسیاری افراد دوستداشتند در زیرعلامت گُل زنبق بوربونها و عقاب ناپلئون سینه بزنند[۶۹]. در دوران سلطنت پادشاه فرانسه، میبایست طرفداران «کارلیسم[۷۰] »و ناپلئون، با هم به توافق برسند و پس از آن، امتیازاتی هم به جمهوریخواهان بدهند. پادشاهی ژوئیه، چهرهی جدیدی از خود به نمایش گذاشت. بالزاک ادامه میدهد که انقلابها، برای جامعه گران تمام میشوند. لحن کلام او درآخرین نامه، چندان متین نیست: «هرمقدار که نظم جامعه دچار اختلال شود، نیروی بیشتری میطلبد تا بار دیگر، نظم برقرار گردد.» به عبارت دیگر، آزادی بیان و انقلاب ژوئیه، برای مردم عادی، در قالب دستور العمل و مقررات، شرایط زندگی را سخت کرد. واقعیت آنست که کلمات خردمندانه و خشمناکانهی بالزاک، هنوز هم ارزش و تازهبودن خود را حفظ کردهاست: «آزادی روی همان پایی ایستادهاست که قانون مداری.»
رژیمی که پایهی آن برآزادی استوار باشد، نمیتواند برای مردم، نسبت به یک پادشاهی دیرینهسال که خدا پشت وپناهش بوده، ارزانتر تمام شود. «اَپونی» که سیاستمدارِ اشرافزادهای بود، متوجه میهمانیهایی میشد که در دربار «لودویگ فیلیپ» برگزار میگردید. این میهمانیها بسیار باشکوه وپرهزینه بود. «اَپونی» چنین اظهار نظر میکند: «احساس میشد که مهمانیهای مورد اشاره، فضای جالبی هم نداشت». او میافزاید که خانمهای دربار، عجله داشتند تا به نشانهها واشارههای تازه، توجهکنند. نگهبانان قدیمی که متعلق به دوران حکومت پادشاهی بودند، باردیگر برلیانها را که چندماهی از خویش دور کردهبوند، برخویش آویختند تا وفاداریشان را به بورژوازی که تازه وارد صحنهی سیاسی کشورشدهبود، نشان دهند.
بالزاک میتوانست پیشاپیش افکار خانم «زولما کَرو» را که دوستی وفادار و دارای حساسیت وجدان بود، بخواند. یکی از نامههای بالزاک در مورد پاریس، این خانم را ناراحت کردهبود. بالزاک به گونهای مفصل، به او پاسخ داد. او معتقد بود که چندان عادلانه نیست که این خانم به عقاید وی حملهکند بدان دلیل که او آنها را برای خوانندگان و علائق آنان نوشتهبود. البته لازم بود خانم «زولما» میان بالزاکِ نویسنده و بالزاکِ خواننده، قویاً فرق بگذارد. بالزاک همچنین اظهارمیداشت که نامهی او به طور کلی با این هدف نوشته شدهبود که بتواند تابلوی واقعی از زندگی سیاسی جامعه و عقاید روزانه ارائهدهد. به اعتقاد او، پاسخها و اندیشههایی که او در آن نامهها بازتاب میداد، عملاً نکاتی بود که از دیگران و به طور خاص از سوی شخصیتهای بانفوذ فراهم میآمد. وی سخنانش را بدین شکل پایان میدهد که آنچه او فکر میکند نکاتی است که بدانها اندیشیده و در ادامه نیز علاقهدارد آن اندیشهها را در مورد مسائل سیاسی بیانکند. بالزاک به دولتی قدرتمند که بتواند حقوق و مزایای افراد و حق ارث را برای وارثان محفوظ نگاهدارد، علاقهمند بود.
جانشینی تاج و تخت برای وارثان، باید یک اصل قانونی باشد. دردسرهای ارث و حقوق افراد، بایستی با مزایای آن، جبرانگردد. به نظر میرسد که این موضوع، یک برنامهی آشکار است اما واقعیت آنست که چنین دریافتی، نمیتواند بدین سادگیها باشد. او میافزاید نظامی که کشور فرانسه دارد، تکههایی از نظامهای مختلف را سرِ هم کردهاست. بالزاک برای تکامل و موفقیت، تلاش میکرد و تاریخ برای او، یک روند پوینده داشت. اومعتقد بود که مردمان فراوانی باید از این رفاه عمومی برخوردار باشند. افراد فقیر بایستی نظم وقوانین را رعایتکنند. طبیعیاست که آنان لازماست تربیت شوند و آموزش ببینند تا بتوانند از یک درآمد کافی برخوردار گردند و بدین شکل، طبقهی متوسط را افزایش دهند. بالزاک در یادداشت خویش برای «زولما» ادامه میدهد: «من فکر میکنم انسان، صرف نظر از آن که لیبرال و یا اشرافزاده تلقیشود، نباید باورهای خود را رها سازد. نظامی که من مدافع آن هستم، جزو بهترینها نیست اما میتواند عیبهای کمتری داشتهباشد.» چندان عجیب نیست که بعدها اورا جزودستراستیها به شمارمیآوردند تا دستچپی.
البته این قضاوت در گرو آنست که چه کسی این جابه جایی را انجام میدهد، چه عقاید وباورهایی دارد که در نظام فکری خصوصی او، بتواند نکتهی مهمی تلقیشود. نامهنگاری بالزاک و خانم «زولما» نشانگر علاقهی آنان به مسائل سیاسی کشور و زمانهی آنها بود. شوهراین خانم جزو هواداران قدیمی جمهوری بود و در رابطه با رنجش سیاسی وی، همهی خانواده به ملکی در خارج از شهر به نام «فیاپِل ای سودان[۷۱]» نقل مکان کردند. درست همان جایی که بالزاک نیز برای خود پناهگاهی یافت. «گَبری یِل دو بِرنی[۷۲]» بهتراز شوهر نظامی خانم «زولما» میتوانست در وفاداری خود، جابه جایی به وجود بیاورد. او در سال ۱۸۳۲، مدال افتخار منطقه را به دلیل شجاعتهایی که در یورش پاریس نشانداد، ازآن خود کرد. رنگ وبوی مشخص سیاسی شوهر خانم «زولما» باعث میشد که بالزاک در یادداشتهای خود، مقداری جانب احتیاط را نگاهدارد. بالزاک علاقهای نداشت جزو گروههایی افراطی به شمارآید. اوموقعیت اجزاب را به همان شکلی ارزیابی میکرد که «اَپونی». آنان که در شاخهی گروههای چپ بودند با افراطی ترین نیروهای راست و همچنین نیروهای افراطی طرفدار قانون، متحد میشدند.
آنان از رژیم جدید بدان جهت حمایت میکردند که بتوانند برای خود وقت بخرند و سپس در اطرافیان شاه، شکاف ایجادکنند وآشکارا در مقابل اوبایستند. لیبرالها فکر میکردند بتوانند عضوی از خانوادهی ناپلئون را بر تاج وتخت بنشانند در حالی که نیروهای افراطی، دوست داشتند فردی از خاندان «بوربون»، آنهم از شاخهی قدیمی و قانونی آن، قدرت را به دست گیرد. نکتهای که خشم نیروهای افراطی را برمیانگیخت آن بود که حاکم استان «بِری[۷۳]» که از چندین سال قبل، شوهرش را از دست دادهبود، دختری زایید که این موضوع، بر روی نامزد نیروهای افراطی طرفدار قانون، سایه افکند. این خانم حاکم، حتی ده سال بعد از مرگ شوهرش، صاحب فرزند دیگری شد که اینبار پسر بود. پس از آن که انقلاب فوریه در سال ۱۸۴۸ رخ داد، این نکته را که بالزاک و دیگران از آن هراس داشتند تأیید کرد. نکتهی مورد نظر آن بود، کسانی که شاه «لودویگ فیلیپ» را حمایت میکردند، قدرت آن را هم داشتند وی را سرنگون کنند. خانم «زولما» سعی میکرد خواهر بالزاک را که «لور» نام داشت، به عنوان یک دوست صمیمی و قابل اعتماد، جانشین برادرش سازد.
پدر «زولما» و پدر بالزاک، شباهتهای زیادی به هم داشتند.از جمله هنگامی که آنان، معاون شهردار بودند، عضو جمعیت فراماسونها[۷۴] و یاکوبینها[۷۵]بودند. به نظر میرسید که پدر «زولما»، از طبیعتی رؤیایی برخوردار بود. اونه تنها به «ژان ژاک روسو[۷۶]» عشق میورزید بلکه آوازهای«اوسیان[۷۷]» را هم دوست میداشت که نام «زولما» را در رابطه با همین موضوع، برای دخترش انتخاب کردهبود. خودِ «زولما»، نامهایی را که برای پسرانش انتخاب کرد، «ایوان[۷۸]» و «یوریک[۷۹]» کاملاً ناآشنا و خارجیبود. این خانم حالت دلپذیری داشت و کمی هم میلنگید. «زولما» دوسال از بالزاک بزرگتر بود با صورتی زیبا و کارتونی و موهایی مشکی که رنگِ پریدهی پوست صورتش را به خوبی نمایش میداد. این خانم به عنوان یک زن عاقل ودوست بالزاک و نه معشوق وی، بر او کنترل بیشتری داشت. وی طبیعت متغیّر بالزاک و رؤیاهای خصوصی او را در مورد زن و ازدواج خوب میشناخت. این رؤیاها آنقدر قوی بود که باید دست نخورده باقی میماند. پاسخهای منفی «زولما» به شکل بسیار زیبایی ادا میشد تا اعتماد به نفس بالزاک از دست نرود. دوستی آن دو، هرآزمونی را تحمل میکرد. بالزاک این اعتراف را نزد «زولما» انجام دادهبود: «زن در وجود من، مانند مذهب است و نیاز من به عشق او از آن نیازهاست که هرگز ارضاء نشده. در این حالت، من همیشه نومید هستم از این که زمانی زنی که در رؤیاهای من وجود داشته ومن او را از اعماق قلبم دوست داشتهام، بتواند درکم کند وبه من عشق بورزد. از این روست که من خود را به تلاطم شور وشوقهای سیاسی و نیز به اعتبارهای هیجانانگیز ادبی و فضاهای خشک میسپارم…»
آن چه را که بالزاک نوشته، کم یا زیاد حقیقت داشت. «زولما» به هر صورت توانست، روایت خود را از این حقیقت دریافت دارد. آنهم یک حقیقت آرزویی را. بالزاک در زندگی واقعی دو هدف روشن ومشخص داشت. او دوست داشت نام خویش را بر مس ابدیت[۸۰]، حک کند بدین معنی که در حوزهی ادبیات، نام بزرگی از خود به یادگار بگذارد. او در همان حالت، دوستداشت بر همهی نویسندگان معاصر خویش برتری داشتهباشد. حس بیانشدهی رقابتجویانهی او، در دوران تدریس در مدرسهی مسیحیان که بخشهایی از کتاب مقدس را همراه با ارکستر میخواندند، تکامل پیداکرد. وی دریافت که روزنامهنگاری نمیتواند مانند ادبیات به وی، همان اندازه اعتبار ببخشد. هرچند سالهای روزنامهنگاری، او را به شهرت و چه بسا به حرمت رساند اما به آرزوهای ادبی او، چنان میدانی نداد. دو ویژگی تأییدشدهی روزنامه نگاری که عبارت باشد از تازگی و انعطاف، بالزاک را مجبور میساخت تا باورهای خویش و دیگران را زیر عنوان برنامهی روزنامه، مخفی سازد. نامههای پاریسی بالزاک، اگرچه ماهرانه نوشته شده اما در آنها روحی وجود ندارد[۸۱].
صداها و باورها، به طور واقعی، خطوط خویش را با اشخاص حقیقی مشخص میساختند اما اینان از روح زندگی تهی بودند. آنها فقط خاطرهای از واقعیت را به یاد میآوردند. سایههای گذشته، خواستار چیز دیگری بودند. این سایهها میخواستند نویسنده، آنان را مانند انسانهای واقعی در نظر بگیرد. چهرههای داستانی دوران جوانی، در ساخت و بافت تازهای به جلوه درمیآمدند. این موجود صد ساله در حالی ظاهر شد که تخیلات نامحتمل همراهش نبود. این هابیل جوان که زادهی آخرین پَری افسانهای بود، بدون لباس مبدّل پَریوار خود، به عنوان یک سرنوشت شخصی، در انظار ظاهرگردید. انتخاب هابیل میان دو چهرهی زنانه، یکی دختری روستایی وسادهحال و دیگری خانمی اشرافی و در مرکز توجه، در زمان حال، عملی شد. در همهی موردهای تازهای که بالزاک مینوشت، چهرههای افسانهای، تقویت میشدند.بدین معنی که بخشی از زیر ساختِ بافتِ زبانی او بودند. در کنار چهرههای افسانهای، شخصیتهای اصلی یک قصهی عامیانه، اهریمن و قربانیان او، در درون فانوس جادو[۸۲]، در جنب و جوش و حرکت بودند. بالزاک خود را مانند یک زندانی ابدی یا مردی که قرارداد بردگی خویش را امضاء کرده، نمیتوانست از چنگ آن رها گردد.
صرفنظر از زبان واقعیت، این موضوع میتواند با مشکلات اخلاقی نیز روبرو شود. کسی که از طریق هنر، طالب افتخار است، نمیبایست به گونهای سودجویانه، سهلانگارانه و ارزان بنویسد. در قبال چنین اصل و قراردادی، این حقیقت خودنمایی میکند که هنرمندان بزرگ که از طریق هنرشان ثروتمند شدهاند، هیچ کس از آنان نپرسیده که آیا انگیزهی آنها آن بوده که از فقر نجات یابند؟ از چشماندازاخلاقیِ بسیار دقیق و سخت گیرانه، حس افتخارهم انگیزهای کامل و اصیل نبودهاست. پرسش آنست که آیا یک هنرمند با آفریدهی خویش، به گونهای بسیار گستاخانه، در حال رقابت با آفریدگار نیست؟ خداوند در اصطلاح فراماسونها، بزرگترین هنرمند و بزرگترین معمار به شمار میآید. رقابت کردن با خدا، به معنی آنست که انسان خود را شریک اهریمن بداند و از چهارچوب معمول، پا را فراتر بگذارد و وارد منطقهای به طور کلی خطرناک گردد.
ادامه دارد
[۱]/ Polignac/ گروهی ازاشرافزادههای فرانسه که از سال ۱۰۰۰ میلادی در این کشور، شناخته شده هستند.
[۲]/ Charles-Augustin Sainte-Beuve/ 1804-1869/ نویسنده، شاعر، منتقد ادبی، سیاستمدار و عضو فرهنگستان فرانسه.
[۳]/ Touraine/ منطقهای است در فرانسه که در روزگار قدیم، پایتخت آن، شهر Tour است. این منطقه به دلیل زمینهای بارور کشاورزی، به نام «باغ فرانسه» شهرت دارد.
[۴]/La Grenadière/
[۵]/ این کتاب به نام «اوژنی گرانده» به فارسی ترجمه شدهاست.
[۶]/ Loire
[۷]/ Le Croisic
[۸]/ Victor Ratier/1807-1898/ نویسندهی فرانسوی.
[۹]/ Bertagne/ یک نیم جزیره در شمال غربی فرانسه.
[۱۰]/ Mohikan/Mahican/ نام یک قبیلهی سرخپوستیاست که در درهی Hudson در نیویورک زندگی میکنند.
[۱۱]/ Saint Denis
[۱۲]/ Saché/ شهری است در استان Indre et Loire در منطقهی Centre val de Loire در بخش مرکزی فرانسه.
[۱۳]/ Dante Alighieri/1265-1321/ نویسنده و شاعر ایتالیایی. با وجود اینکه بخش اول نام «دانته» در تلفظ فرانسوی، «دانت» تلفظ میشود، من آن را به همان شکلی که این نام در میان فارسی زبان رایج است، میآورم.
[۱۴]/ la città dolente/ شهر درد
[۱۵]/Pierre-Joseph Proudhon/1809-1865/ فیلسوف آنارشیست فرانسوی. او را پدر آنارشیسم کلاسیک میدانند. نظریات او پیرامون ثروت و ارزش، بسیار معروف است.
[۱۶]/ Valentin Louis Georges Eugène Marcel Proust/ 1871-1922/ نویسندهی فرانسوی.
[۱۷]/ Civis romanus
[۱۸]/ سِلتها یا کِلتها/ Guals/Galler/ یک گروه از قبایل هند واروپایی بودند که زندگی چادر نشینی داشتند. اما سپس در اروپای مرکزی ساکن شدند. آنان در سدهی چهارم قبل از میلاد مسیح به اوج قدرت رسیدند. فرانسویان کنونی از تبار همین قبایل هستند.
[۱۹]/ Franks/ Frankerna/ نام فرانسه نیز از همین جا آمدهاست.
[۲۰]/ Tours/ شهری است در فرانسه در سمت چپ ساحل رودخانه Loire میان شهر Orlean و اقیانوس اطلس.
[۲۱] /Loire
[۲۲]/ Angouleme/ شهری است در استان Charente در منطقهی Nouvelle Aquitaine در غرب
فرانسه.
[۲۳]/ Sautelet
[۲۴]/ Toulon/ شهری است در یکی از استانهای جنوب شرقی فرانسه حدود ۴۵ کیلومتر در جنوب شرقی شهر Marseille.
[۲۵]/ Polignac/ یک تبار اشرافی قدیمی که از سدهی هزار میلادی در فرانسه حضور داشتهاست.
[۲۶] / Moniteur
[۲۷]/ Champs-Élysées/ خیابانی است در ناحیهی هیجدهم پاریس که نزدیک به دو کیلومتر طول آنست.
[۲۸]/ Orfila
[۲۹]/ de Ville
[۳۰]/ Bastiljen/این ساختمان که در اواخر سدهی چهارده میلادی، به عنوان دژ دفاعی درست شدهبود، در دورههای مختلف زمانی، بازسازیهایی در آن صورت گرفتهبود. بعدها همین محل به عنوان زندان مورد استفاده قرار می گرفت. همچنان که در انقلاب ۱۷۸۹ فرانسه، جزو مکانهایی بود که توسط مردم فتحشد.
[۳۱]/ Palais Royal/ این بنا که در مرکز پاریس قرار دارد، قبلاً به عنوان قصر سلطنتی مورد استفاده قرار میگرفته اما اینک وزارت فرهنگ فرانسه در این محل قرار دارد.
[۳۲]/ Louvre/ بزرگترین موزهی فرانسهاست که در سال ۱۷۹۳ بنا گردید.
[۳۳]/ György Apponyi/1808-1899/ سیاستمدار مجاری.
[۳۴]/ Dieppe/ شهری است در نزدیکی کانال انگلیس در Seine Maritime در Normandie در فرانسه.
[۳۵]/ Vendomekolonnen/ ستون یادبودی است به ارتفاع ۴۴ متر همراه با تندیسی از ناپلئون بُناپارت. این بنای یادبود در سال ۱۸۰۶ به دستور ناپلئون برپاگردیدهاست.
[۳۶]/ لویی چهاردهم/Ludvig XIV/ 1638-1715/پادشاه فرانسه.
[۳۷]/ Place des Victories/ میدانی است در پاریس که در شمال شرقی کاخ سلطنتی قرار دارد.
[۳۸] / Bourbon/ دودمان بوربن از خانوادههای پادشاهی فرانسه واسپانیاست.
[۳۹]/ Karl Gustav x/ کارل دهم/ ۱۷۵۷-۱۸۳۶/ پادشاه فرانسه.
[۴۰]/ Orlean/ شهری است در شمال بخش مرکزی فرانسه. در حدود ۱۳۰ کیلومتر در جنوب غربی پاریس.
[۴۱]/ Ludvig Filip/ 1773-1850/ وی از سال ۱۸۳۰ تا ۱۸۴۸ حکومت کرد.
[۴۲]/ گل زنبق را گل سوسن سپید هم میگویند.
[۴۳]/ Benjamin Nicolas Marie Appert/ 1797-1847/ نویسنده و بشردوست فرانسوی.
[۴۴]/ در این هنگام، یک سال از مرگ Appert گذشتهبود.
[۴۵]/ Charles Henri Sanson/ 1739-1806/ این فرد در فرانسه مقام جلاد رسمی را داشت و هم او بود که گیوتین را بر گردن لوئی شانزدهم انداخت. او از طریق خاطرهنویسیهایی که به گونهای نادرست در سال ۱۸۲۹ به نامش منتشر شدهبود، پس از مرگش شهرت بسیار یافت. نویسندهای که این خاطرهنویسیها را منتشر ساخته L’héritière نام داشته که بالزاک توانسته با او تماس بگیرد.
[۴۶]/غرض از آن سه روز، اشاره به ۲۷، ۲۸ و ۲۹ ژوئیه ۱۸۳۰ میلادیاست که از آن به عنوان انقلاب ژوئیه فرانسه نام برده میشود.
[۴۷]/ Schweizergardet/ این نیروها از آنِ پاپ بودند که نخستینبار در سال ۱۵۰۶ به دستور پاپ JuliusII بنیان گذاری شد. مأموریت رسمی این نیرو، برای محافظت از صندلی مقدس پاپ بودهاست.
[۴۸]/ Le Temps/ این روزنامه از سال ۱۸۳۰ شروع به کارکرد و در سال ۱۸۳۹، به کلی متوقف گردید.
[۴۹][۴۹]/ در متن کتاب به جای «سفرهی انقلاب»، «دیگ گوشت» آمدهاست.
[۵۰]/ Le Voleur
[۵۱]/ Le Voleur/ نویسنده در متن کتاب به جای آوردن معنی Le Voleur که «دُزد» است، خود واژهی فرانسهی دُزد را آورده که نام روزنامهی مورد نظر نیز همین واژهاست.
[۵۲]/ Nicolas Chamfort/ نام اصلیاش Nicolas-Sébastien Roch/ 1741-1794/ نویسندهی اخلاقگرای فرانسه.
[۵۳]/ Armoire Antique/ Antique cabinet/ من این کتاب را در میان ترجمههای فارسی آثار بالزاک پیدا نکردم.
[۵۴]/ Gabriel-Julien Ouvrard/ 1770-1846/ یک سرمایهدار فرانسوی.
[۵۵]/Hotell Dieu/ بیمارستانی در پاریس، نزدیک کلیسای Notre Dame بوده که در سده ی ۶۰۰ میلادی بناشده و گفته میشود که قدیمیترین بیمارستان پاریس به شمار میآمدهاست. در فاصلهی ۱۸۶۸ تا ۱۸۷۸ آن را خرابکردند و بیمارستان جدیدی ساختند.
[۵۶]/ Prosper Ménière/ 1799-1862/ پزشک فرانسوی که کاشف ناراحتی بخش درونی گوش بوده و امروز نیز همین ناراحتی به نام وی ثبت است.
[۵۷]/ Guillaume Dupuytren/ 1777-1835/ یک جراح فرانسوی.
[۵۸]/ Bianchon
[۵۹]/ Desplein رمانی است از بالزاک که در آن، دکتر Dupuytren در نقش یک جراح خداناباور وموفق ظاهر میشود. دستیارقبلی ودوست او دکتر Horace Bianchon نامیده میشدهاست. لازم است گفتهشود که این دستیار، کسی جز خود همان دکتر Dupuytren نیست که وی را در دوران دستیاریاش با چنان نامی در کُمِدی انسانی به تصویر کشیدهاست.
[۶۰] / Maximilien François Marie Isidore de Robespierre/ 1758-1794/ یکی از انقلابیون فرانسه که اعدامهای بسیاری را راه انداخت. اما خود نیز سرانجام قربانی خشم دیگر پیرامونیانش شد.
[۶۱] / Georges Jacques Danton / 1759-1794/ از انقلابیون فرانسه، سخنران و حقوقدان. او به سیلهی رُبسپیر، قربانی گیوتین شد.
[۶۲]/ سِلتها یا کِلتها/ Guals/Galler/ یک گروه از قبایل هند واروپایی بودند که زندگی چادر نشینی داشتند. اما سپس در اروپای مرکزی ساکن شدند. آنان در سدهی چهارم قبل از میلاد مسیح به اوج قدرت رسیدند. فرانسویان کنونی از تبار همین قبایل هستند.
[۶۳]/ Charles Nodier/ 1780-1844/ کتابدار و نویسندهی فرانسوی. یکی از رهبران سبک رمانتیسم.
[۶۴]/ Marie Henri Beyle Stendahl/1783-1842/ نویسندهی فرانسوی.
[۶۵]/ Jules Gabriel Janin/1804-1874/از نویسندگان فرانسوی مقطع رمانتیسم به رئالیسم.
[۶۶] / Jules Sandeau/ 1811-1883/ رماننویس فرانسوی
[۶۷] / Aresenal/ کتابخانهای است در فرانسه که جزو کتابخانه ملی کشور به شمار میآید.
[۶۸]/ Propser Mérimée/ 1803-1870/ نویسندهی فرانسوی.
[۶۹]/ در متن اصلی چنین آمدهاست:«خود را در زیر زنبق بوربونها و عُقاب ناپلئون قرار دهند ویا جزو هواداران آنان باشند». اصطلاحی که من در متن ترجمه آوردهام، به گمان من به فضای زبان فارسی نزدیکتر است.
[۷۰]/ Carlism/ جنبشی که برای اخلاقیات محافظهکارانه، ارزش والایی برخوردار بود و نیز با سرمایهداری و گرایشهای کاتولیکی و پادشاهی مخالفت داشت.
[۷۱]/ Feapesle Issoudun
[۷۲]/ Gabriel de Berney/ در مورد این فرد اطلاعاتی نیافتم. اما گمانم برآنست که باید شوهر یا شوهر سابق خانم de Berney بوده باشد. خانمی که روابط عمیق عاشقانهای با بالزاک داشتهاست.
[۷۳]/ Berry/ یکی از استانهای سابق فرانسه است که در مرکز این کشور قرار دارد. استانهای فرانسه و از جمله استان Berry در طی انقلاب فرانسه و در تاریخ ۴ مارس ۱۷۹۰ به شهرستان تبدیل شدند.
[۷۴]/ Freemason/ فراماسونها جمعیتی بودهاند که ریشه در انگلستان و اسکاتلند ۱۶۰۰ میلادی داشتهاند. هدف اعضای آن، بهترشدن وضعیت بشریت، از طریق رشد دادن تواضع، شکیبایی ومهربانی بودهاست.
[۷۵]/ Jacobin/ گروهی افراطی بودندکه در سال ۱۷۸۹ در سال وقوع انقلاب فرانسه، آن را با این نام پایهگذاری کردند. بعدها در دوران انقلاب، اینان طرفداران حکومت جمهوری شدند. رهبر این گروه Maximilien de Robespieere بود که در فاصلهی ۱۷۹۳ تا ۱۷۹۴ در قدرت قرار داشت و انبوهی از مخالفان خویش را از جمله لویی شانزدهم پادشاه فرانسه و همسرش ماری آنتوانت/ Marie Antoinette را از دم تیغ گیوتین گذراند.
[۷۶]/ Jean-Jacques Rousseau / 1712-1778/ نویسنده و فیلسوف فرانسوی – سوئیسی.
[۷۷]/ آوازهای Ossian/ مجموعه شعری است که در سال 1760 انتشاریافتهاست. فردی که آنرا نوشته James Macpherson نام داشته و از مردم اسکاتلند بودهاست.
[۷۸]/ Ivan
[۷۹]/ Yorrick
[۸۰]/ من نتوانستم در زبان فارسی، ترکیب جاافتادهای پیدا کنم که بهتر از این اصطلاح باشد. غرض نویسنده، همان جاودان سازی نام اوست.
[۸۱]/ نویسنده در متن اصلی نوشتهاست:«در آنها خونی وجود ندارد». احساس من آنست که واژهی «روح» بهتر از «خون»، رسانندهی معنیاست.
[۸۲]/ Laterna Magica/ این فانوس جادو را میتوان همان شهر فرنگ نامید که در سالهای دههی سی خورشیدی در کوچههای ایران، کودکان را سرگرم میکرد.