این مقاله را به اشتراک بگذارید
«دروازه خورشید» هزار و یک شب بیخوابی
هوشمند مشایخی
۱
«بچه گریه میکرد و زن نان را میدوخت. نانِ کامل را داد دست بچه و به او گفت ساکت شود بچه نان را نصف کرد و دوباره زد زیر گریه. اینجا بود که مادر پسرش را کشت.» از این روایتهای هولناک در دروازه خورشید زیاد میبینید. داستانهایی که علیرغم ظاهر هزار و یکشبیشان کسی را خواب نمیکنند. داستانهایی که تن به تعریف نمیدهند، تن به توصیف. توصیف سردر گمی کلماتی است که راهی به معنا ندارند، هر کلمه به کلمه دیگری دلالت دارد و همین معنا را ناممکن میکند. «وقتی کلمه پیدا نمیکنیم دروغ میگوییم آخر کلمهها به چیز مشخصی دلالت نمیکنند». معنا در کلمه نمیگنجد هرچند معنا در همین کلمات است. معنای همین زندگی، همین شکلی که در دروازه خورشید، شکل زندگی است. خوری از خلال کلمات چیزی را بیان میکند که بیان نمیشود، چیزی که به بیان در نمیآید اما گفتنش در همین بیانناپذیری است. داستان همین است. انگار معنایی در کار نیست. دروازه خورشید از این نظر بیمعناست. با چیزی در واقعیت تطابق ندارد. بازنمایی چیزی نیست. چیزی را خلق میکند که نمیشناسیم. «به نظرت میتوانیم وطنمان را با این حکایت مبهم بسازیم؟ اصلا چرا باید بسازیمش…». داستانش را نمیشود تعریف کرد. باید به دوشش کشید و همه زیر و بمها و ضرباهنگ کند و تندش را به جان خرید. به این سادهگیها به نقد تن بدهد. سرشت خلاقیت همین است در قالبی که از پیش معین باشد نمیگنجد. لازم هم نیست. کلمات خودشان پر میکشند و پر پیچ و تاب از این سر به آن سر راه میگیرند و رویداد روبرویت بی هیچ تکلفی مینشیند و زل میزند به همه داستانهایی که تا اکنون بیخ گوشت زمزمه شده است. درد از خلال کلمات توی تنت میدود. دردی که پیدا نیست.
۲
توصیف دروازه خورشید و ظرافتهای پر پیچ و تابش کار دشواری است. حتما چیزی از دست میرود. چیزی از کار میافتد که فقط با خود داستان کار میکند، با فرمی که محتوا را پس میزند و با محتوایی که تن به بازی فرم نمیدهد. برای فهمیدنش باید با آن مواجه شد. انسجام از پس پریشانی بیرون میزند. پریشانی داستانهایی که انگار عمل نمیآیند، فقط هستند. فرم داستان خوری همین است. اول ندارد، ادامه است، آرزوی دیرینی که تحقق مییابد. هیچ داستانی اول ندارد. تکهای از جهان، تکهای از زمان، هزار تکه از یک زمان و یک تکه از هزار پاره یک مکان. هزار و یکشبی نیست، آدم را نمیخواباند. انگار مرگ توی تمام لحظهها موج میزند، توی تن ابوابراهیم، در تن تکه تکه شده شمس، «شمس برای من نمرده، وقتی جنازه تکه پاره میشود مرگ خودش را مخفی میکند. کاش مرده بود ولی نمرد و من نمیتوانم زن دیگری را دوست داشته باشم… تو وقتی زنت مرد مردی اما من زنم زنم نبود زن مرد دیگری بود و وقتی مرد بویش تسخیرم کرد…». اما بوی زندگی از جان تکه پارهها مثل حرارتی تند بیرون میزند. این داستانی است که خلیل میگوید داستان مرگ انگار. اما مرگی که سخت و پر طنین زندگی میکند، روی تختی که به ابدیت وصل است. دکتر که زیاد هم دکتر نیست مدام داستان میگوید. تمام داستانهایی که از سر محتضر یا به عبارت دیگر از سر فلسطینش گذشته. این حکایتها روایت میشوند تا یونس در تاریکی مرگ محو نشود. از این منظر دکتر خیلی هم دکتر است، با مرگ مواجه میشود و ناامیدی را پس میزند. او هنوز به زندگی بدهکار است، به زندگی کردن. برای همین مرگ بوی زندگی میدهد حتی در تلخترین روایتها. دروازه خورشید دروازه زندگی است اما از گذرگاه مرگ میگذرد. خوری توده مرگ را در دهان میگذارد و مثل گوشت زندگی آن را میجود. آرام و خفیف. بی اینکه ولعی از خودش نشان بدهد.« گوشت خام را میجوید و شروع میکرد به درست کردن مقلوبه. ماهی یکبار وقتی ماشین تدارکات میرسید مقلوبه میخوردیم و ابو احمد گوشت خیلی زیادی میگذاشت روی برنجی که با بادمجان و گل کلم پخته بود. آن وقت همه نیروهای پایگاه در گوشت انقلاب غوطهور میشدند.».
تنها چیزی که از فرم داستان به نظرم میآید همین محتواست. محتوایی که دست و پنجه فرم را میگیرد و هر جا که خواست پهنش میکند. به همین دلیل از فرم داستان و جریانهای نقد ادبی حرف زدن جریانی را که زنده و روشن در تن و جان داستان جاری است مختل میکند.
۳
«آدم کشورش را مثل زبانش به ارث میبرد. چرا از میان همه ملتهای دنیا فقط ماییم که باید هر روز وطنمان را اختراع کنیم و اگر نکنیم همه چیز از دست میرود و وارد خوابی ابدی میشویم.»
درباره محتوای دروازه خورشید میشود از فلسطین گفت، شاید فقط از فلسطین. فلسطین روح جهانی است که جسمش را به مرگ مغزی سپرده است. از این نظر فلسطین زندگی است. همان زندگی نصف و نیمهای که روی تخت بیمارستان، عفونتهای بیماری همه جوارحش را به دندان گرفتهاند. داستان فلسطینِ منجمد ۱۹۴۸و مکرر سالهای بعد، در سطور این کتاب از نو خودش را میزاید، از نو در مقابل چشمهای هاج و واج خواننده روایت میشود. چیزی که شبیه هیچ داستان دست و زبان خوردهای نیست. جادوی ادبیات تن مرده این مفهوم مقرر را زندگی میبخشد. همه کلمات دوباره جان میگیرند. اشغال، مقاومت، ظلم و آوارگی، تردید، اردوگاه و کشتار مشکوکند. بر تن رسانه زار میزنند. از رسانههای پر طمطراق مثلا آزاد تا همین پست و عکسهای همسوی خواب گرفته. انگار کلمات به هنگامه حادثه نمیرسند. پیر و فرتوت و از پا افتادهاند، فقط ناله مرگ سر میدهند. با لباسهای اتو کشیده و صورتهای پر تکلف و شعارهای بیحال. انگار حتی از کلمه بودن خستهاند. دریغ از جرعهای زندگی. دروازه خورشید را که ورق ورق کنی اما نور ظهر روشن و تازه توی کلمات نفوذ میکند. همه چیز جان میگیرد، حلقه میزند، به خود میپیچد و زنده میشود. از دریچه چشمهای راوی که نگاه کنی فلسطین رویپای خود میایستد و نگاهت میکند. زندگی با درد و تجربهای که درد و تجربه هست اما خود زندگی است. فارغ از مرثیههای پر تکلف و داستانهای شل و ول، فلسطین دیگر فقط کلمه نیست. مفهومی است فراسوی مرز و ماله کشی. جان میگیرد، مثل خیابانی که در هیاهویش قدم میزنی. آدمها همین آدمها میشوند. همین آدمهای اردوگاه. آدمهایی که هنوز زندهاند. مبارزه شاید همین باشد. مبارزه شهادت زندهای است که زندگی از حرم چشمانش بیرون میزند. فلسطینِ دروازه خورشید فارغ از همه داستانهای کهنه و خشک و عبوسی که شنیدهایم، لااقل برای ما که این مفهوم را از پیش برایمان قاب گرفتهاند، دیگرگونه پدیدار میشود. اشغالشده اما زنده، چشم در چشم حادثه. درد شکستن گرده در جانش میپیچد اما صدایش صدای زندگی است. «تن• تاریخ ماست آقا، در تنِ متلاشیات به تاریخ نگاه کن و بگو بهتر نیست بلند شوی و مرگ را از خودت بتکانی؟» تصویرهایی که خوری آفریده است روایت صلب و سخت پیشین را به باد فراموشی میسپارد و چیزی را در مقابل چشمان زاویهدار ما روشن میکند که پیش از این باورنمیکردیم.
۴
«میترسم از تاریخ فقط با یک روایت، [من میگویم دو روایت]، تاریخ دهها روایت دارد. اگر در روایت واحدی منجمد شوی فقط به طرف مرگ هدایت میکند.» تاریخ و رسانه را کنار بگذارید همین فلسطین را، همین لبنان را بخوانید. قهرمان فلسطین بر تخت فراموشی در حال اغماست. جان حکایت در تنش رسوخ میکند. دکتر هم دکتر نیست، راوی حکایتی است که در شبهای بیابان سرزمین مادری جریان دارد. شکسته و زنده. روایت عشق و همآغوشی، حکایت مردان و زنانی که به مرزهای تازه تن نمیدهند، به هیچ مرزی تن نمیدهند. زن حفرهای است که در پهلوی مرد خالی مانده و مرد تودهای که در موجهای بی نهایت زن محو میشود. «همانجا… فهمیدی که زن از مرد برتر است، چون تنش عضوی است که مرد نداردش و چون تا بی-نهایت موج بر میدارد.»
برای باطل کردن این طلسم هفتاد ساله باید از همین مرزها از بند همین مفاهیم خسته و رنجور و بیحال عبور کرد. دروازه خورشید رو به امکانهای تازه گشوده است، برای برملا کردن حقههای حاکمان قدرتزده و مصلحتاندیشِ خاموشی گرفته، آنها که فقط ادای بیداری را در میآورند.
۵
کاری که نرگس قندیل زاده با داستان خوری کرده ترجمه نیست همان خلق است. روایت برگرده کلمههای آشنا مینشیند و محزون و جاری، شوخ و بی تکلف، پر ظرافت و تودرتو پیش میرود. خوری خود چشم براه کلمات است تا به زبان فارسی سخن بگویند و به تعبیر خودش به زبان فارسی زندگی کنند. با جانی که قندیل زاده به آنها بخشیده است. دروازه خورشید دست کم برای خواننده فارسی زبان دو نویسنده دارد خوری و قندیل زاده.