این مقاله را به اشتراک بگذارید
بالزاک در آینه –۵
زیگ بریت اِسوان
برگردان اشکان آویشن
آغاز بخش دوم کتاب/ طبیعت دوگانه
داستانهای منحصر به فرد
بالزاک جذب مطبوعات شدهبود و احساس میکرد که در جای درستی ایستادهاست. وی در پاییز ۱۸۳۰، برای خود جایگاهی یافت. او نام و شخصیتی بود که مردم در بارهاش صحبت میکردند. کسی که برای نویسندگی خویش، شرایطی قائل بود. در این میان، مأموریتی موجب شد که در کار روزنامهنگاریاش فاصله ایجاد گردد. مجلهی «نقد پاریس»[۱] نیاز به داستانهای بسیار جذاب داشت. جوّ حاکم براین شهر، متغیّربود. کتاب «اکسیرشیطان[۲]» اثر «اُفمَن[۳]» در همان روزها به فرانسه ترجمه شدهبود و نام نویسندهاش، ورد همهی زبانها بود. در همان حال، به نظر میرسید که «والتِر اِسکات[۴]» به نویسندگان مطرح روز تعلقداشتهباشد. بلند پروازی بالزاک وی را وا میداشت با کتابهایی به رقابت برخیزد که از صافی خوانندگان و منتقدان گذشتهبود. البته لزومی نداشت که آنکتابها جزوشاهکارها به شمارآید. برای نویسندهی هدفمندی مانند او، لازم بود که از این موقعیت، قبل از آنکه فرصت تغییرات بنیادینی به وجود آید، استفادهکند.
اومیدانست که خود در نشریهی «نقدپاریس»، پایگاهی دارد و این نکته، یکی از انگیزههای تعیینکنندهی وی به شمار میرفت. وی اندیشهها و طرحهایی داشت که هنوز از آنها بهرهای نگرفتهبود و گذشته از این، تا همان زمان، داستانهای بسیار ارزشمندی نوشتهبود. در رمان دوران نوجوانیاش به نام «صدساله»، پدرش برای برخی ویژگیهای شخصیتی ورویدادها، انگارهی او بود. در آن هنگام، از مرگ پدرش یک سال ونیم میگذشت. او در تخیلات فرزندش، تبدیل به سایهای شدهبود که جزوخویشانِ «مِلموت[۵]» و الهامهای منحصر به فرد او و «کَگ لی یوسترو[۶]» به شمار میآمد که اشرافزادهای از اهالی «سَن ژِرمَن[۷]» به حساب میآمد. بالزاک خاطرات «کَزَنُوا[۸]» را در بارهی اشرافزادهی «سَن ژِرمَن» و اکسیر زندگیاش خواندهبود. اکسیر زندگی با همان اصول کیمیاگری طلاسازانه وبا کمک سنگ جادو تولید میشد که شماری هم در این باره تحقیق کردهبودند اما اجازهی صحبتکردن در مورد آن را نداشتند. رابطهی هنر کیمیاگری و راز نهفته در طول عمر، به گونهای مبهم نزد پدر بالزاک [9] وجود داشت. وی همهی پولهایش را در بانک گذاشتهبود تا از طریق بهرهی آنها، یک مستمری مادام العمر داشتهباشد. وی با انتخاب این شیوه، از روالی که افراد مرفه فرانسه انجام میدادند خودداریکرد. چه، افراد مرفه، از پولشان به نحوی استفاده میکردند که سود آن در آینده به میراثخوارانشان برسد.
پدر بالزاک فکر میکرد که در طول زمان بتواند اگر چه نه مستقیم، همراه با مردانی که شیوهی زندگی آنان، کاملاً از دیگران پنهان بود، به شکلی، به رمز سنگ جادو دسترسی یابد. او فرد خردگرایانهای بود اما بیمی نداشت که دانش کیمیاگری را برای مردمی که بدان آگاهی نداشتند، در اختیارشان بگذارد. وی به عنوان یک فراماسون، توانست مذهب مرموزی بیاموزد که با مذهب کشیشان و کلیسا تفاوت داشت. داستان تازه و غیر قابل تصور بالزاک در مورد اکسیر زندگی، در درجهی اول بر فکری بناشدهبود که «اوژِن سو» و بالزاک به طور مشترک، روی آن کار کردهبودند وآن نمایشنامهای بود در مورد «دون ژوان». شخصیت این «دون ژوان» شبیه آن «دون ژوان»ی نبود که در افسانهها به عنوان کسی در نظر میآمد که زنباره باشد. زنان به ندرت میتوانند شبیه چنین «دون ژوان»ی را ببینند. مهمترین موضوع در رابطهی پدر و پسر در میراث و اکسیر حیات نهفتهبود.
البته، اکسیر شیطان «اُفمَن»، انگیزهی ناگهانی ایجاد کردهبود. همچنین شخصیت «دونژوان»ی که ما در اینجا با او برخورد میکنیم، موجودیاست خونآشام از نوع مدرنتر آن که بالزاک در رمان نوجوانی خویش به نام «صدساله» توصیف کردهاست. بالزاک میخواست پدیدهی خونآشامی، به عنوان یک پدیدهی واقعی جلوهگری کند. این جلوهگری، در عمل سقوط اجتماعی یک تبار است که به توصیف کشیده میشود. لازماست بدین حقیقت اشارهشود که اندیشهی میراث ومحیط زیست به نوعی از درِ عقب، ازطریق این داستان بسیار جالب، وارد ادبیات شد. بالزاک بعدها به این نکته پیبرد که مجبور است اتهامهایی را که به او برای نسخهبرداری از کتاب «اُفمَن» وارد میشد، مطرح سازد. البته تمام این موضوع، از نگاه او، یک امر سطحی بود. بدین معنی که شکل و شیوهی بیان داستان و نه محتوای آن، مشخص میساخت که حق تاریخی با چه کسیاست. نویسندهای که فکری را میگرفت وآن را تبدیل به پدیدهای میکرد که میبایست به او تعلق داشتهباشد، به مردم این امکان را میداد که بتوانند داستانهای گوناگون را با یکدیگر مقایسهکنند.
موضوع داستان، خواه ناخواه از اهمیت برخوردار بود اما مرکز ثقل آن، در شیوهی داستانپردازیاش قرارداشت. شیوهی داستان پردازی بالزاک در بیان نکتههای لطیف و جالب، تبدیل به مرحلهای از کاراو درپرداخت رمان گردیده بود. بالزاک در نخستین رمان خویش به نام «سَرَزین[۱۰]» که متعلق به نوامبر ۱۸۳۰ است، عنوانی برگزید که نشان میداد مستقیماً در حال مسابقهدادن با نویسندهی رمانتیک و برجستهی آلمان است: «عجب، شما فکر میکنید که آلمان، آنچه را که منحصر به فرد و غیرمنطقی است در اختیار دارد؟» در حالی که بالزاک، اصل این لطیفه را با نام «محفل ژِرار[۱۱]» از «اِستَندال» در کتاب «اشرافزاده» شنیدهبود. کتاب «سَرَزین» در مورد دنیای محفلهابود. داستان از طریق فردی تعریف میشود که دزدکی از پنجرهای در داخل خانه که پردهای جلو آن را گرفته، خارج را میپاید. فضای بیرون از پنجره، یک شب زمستانی را نشان میدهد که چشمانداز آن، طبیعتی است عریان که سایهی درختها در مهتاب، مانند یک جن وپری غول پیکَرو دراز اندام که بدن خود را پوشانده، به رقص مرگ مشغول است.
فردِ نگرنده، شاهد تعارضی است میان بیرون و درون که در آنجا رقصی در زیر لامپهای پرشکوه و جلال، جریان دارد. انسان از طریق تعبیر وتفسیرهای بیانگر این صحنهها، میتواند دوبرابر معمول از داخل وخارج این محل، درست مانند یک دزد چشمچرانِ پشت پنجره، اطلاع کسب کند. درست مانند یک فضای سنگین نمادین. سرزمین زمستانی، خبر از مرگ و سایه میدهد که نوعی پوچبودنِ رضایت از مجلس رقص و میهمانی را القاء میکند. فضای زمستانه حتی به طور ناگهانی، فضای سالن را هم در بر میگیرد. گفته میشود که در آنجا، یک مرد مُسن غیرعادی که دست کم صدسال از عمرش میگذرد، سرما را به اطراف خود انتقال میدهد. شایعهها قوت میگیرد. آیا اوهمان کیمیاگری است که توانایی درستکردن طلا را دارد؟ یا بزهکاریاست که ثروت وی، از راه جُرمهای پنهان به دست آمدهاست؟ یکی از حاضران مجلس میگوید که آن مردِ مُسن، به یک آدمکش شباهت دارد. کسی دیگر از افراد آن جمع، قاطعانه اظهار میدارد که آن مرد نمیتواند یک انسان واقعی باشد بلکه موجودی چون روحاست. یک خانم جوان ناگهان به زبان میآورد که فضای مجلس، بوی قبرستان میدهد. روایتگر ماجرا، تلاش میکند تا با پاسخی عاقلانه، خود را آرام سازد. به طور خلاصه، صحبت از مرد پیر وحشتناکی است. این همهی ماجراست. اما چرا این مرد وحشتناک از طرف یک زن جوان حمایت میشود؟
غیر طبیعی بودن هنر
شنوندهی زن، خود را در حیرت گوینده شریک میداند. گفتگوی این دو نفر در اتاق کوچکی اتفاق میافتد که در آنجا، توجه آنان به تصویری از«اَدونیس[۱۲]» جلب میگردد که روی پوست دباغیشدهی یک شیر رسم شدهاست. به نظر میرسد که این تصویر، به گونهای غیر مشخص از روی یک انگارهی زنانه، نقاشی شدهباشد. ابهام این تصویر، کنجکاوی انسان را قلقلک میدهد. سرانجام فرد گوینده قول میدهد که فردای آن روز، اطلاعات لازم را در مورد آن تصویر به دست آوَرَد. روز بعد، شخص گوینده، در کنار آتش اجاق، در حالی که روبروی شخص دیگری نشسته، ماجرای «سَرَزین» را شرح میدهد. او هنرمندی بوده که از دوران مدرسه، سعی میکرده از عیسی مسیح، تصویرهایی غیر اخلاقی ارائه دهد. وی پس از پایان تحصیلات خویش در پاریس، راهی رُم میگردد. در آنجا در سال ۱۷۵۸، عاشق یک آوازهخوان زیبا به نام «زُمبی نِلّا[۱۳]» میشود. به نظر میرسد که او در برابر دیدگان حیرتزدهی آن آوازه خوان، تجسم یک هنر آرمانی باشد.
داستان البته در همینجا قطع میگردد. شنوندهی زن متأسف میگردد از اینکه نمیتواند اطلاعاتی در مورد آن مرد مُسن و آن زن جوان دریافت دارد. گذشته از این، هیچگونه توضیحی در مورد این رویدادهای اسرارآمیز و آن محفل باشکوه داده نمیشود. ویژگی منحصر به فرد بالزاک به عنوان بازگوکنندهی نکات جالب و تأملبرانگیز، در احساس وی در رابطه با واکنش مردم قرارداشتهاست. درست مانند یک بازیگر که تماشگران را به عنوان موجودات زندهای تلقی میکند که همیشه حال و هوای متغیّری دارند که هر بار بایستی آن و حال هوا، تحت کنترل قرارگیرد. بالزاک خوانندگان خود را مانند یک حاکم ستمگر غیرقابل پیشبینی به شمار میآورد. او این هنر را آموختهبود که وقتی قراراست نکاتی را بازگو کند، همهی آن نکات را یکجا نگوید. در واقع، داستان میبایست نفس بکشد. از جمله پایان و نکات قوت آن، شاید به دلیل ماجراهای جالب دیگر، از همان آغاز برای خواننده، شناخته شده باشد.
این مزیت جدید میبایست درساختار داستان قرار داشته باشد و مانند گلوله به جلو پرت نشود. تأثیر واکنش شنوندگان مانند یک عنصر واقعی در داستان قرار دارد و به همین جهت است که این واکنش میتواند در برابر مضمون باشکوه آن مقاومتکند. موضوع جالب در رمان «سَرَزین» آن است که این خانم «زُمبی نِلّا»، در اصل یک خوانندهی عقیم است. این موضوع زمانی توضیح داده میشود که ماجرای «سَرَزین» به پایان میرسد. نویسنده در واقع میخواهد بر این نکته تأکید ورزد که این موضوع درماجرای داستان، اهمیت نداشتهاست. پاسخ به چنین معمایی، این حس را برای خواننده منتفی نمیسازد که میتوانسته جوابهای دیگری هم داشتهباشد. از جمله اینکه مرموز بودن معما، همچنان مرموز باقی بماند. حتی حرف «س» در اول نام «سَرَزین» و «ز» در اول نام «زُمبی نِلّا» این نکته را بازمیگوید که «رولان بارت[۱۴]» آن را به عنوان شباهتی جادویی نشان دادهاست.
حرفهای «س» و «ز» در واقع، تشکیلدهندهی حروف رمز جادویی هستند. روح تاریخ در واکنش شنونده انعکاس مییابد. عشق هنرمند و پیکرتراش نسبت به کمال، این نکته را آشکار میکند که اوج هنر، فساد وتباهی است. بانوی اشرافزادهی اهل «روشو فَید[۱۵]» که بالزاک بعدتر او را همان خانمینشان میدهد که به ماجرای «سَرَزین» گوش میکند، چنان به شدت تحت تأثیر این ماجرا قرار میگیرد که همهی باورمندانگیاش به فضای عاشقانه میان او و داستانگو، از میان میرود. یک ماجرای ممکن عاشقانه به پایان میرسد، حتی قبل از آن که چنین ماجرایی، به طور زنده حس شود. بعدها، بالزاک میخواست استادی خود را در این نوع از بیان تکامل بخشد. در کتاب «زنبقدره» که در سال ۱۸۳۶ منتشر شد، شخص «فِلیکس دو وان دِنِس[۱۶]» در بارهی زندگی پیشین خویش برای عشق جدید خود « نَتَلی دو مَنِه ویل[۱۷]» صحبت میکند. «نَتَلی» در خلال خواندن زندگی «فِلیکس»، به این نکته پی میبَرَد که محبت مادام «مُرسوف[۱۸]» که عشق آغازین او بوده، پس از سالیان دراز، همچنان در وجود او باقیاست. آیا نوشتن چنین ماجرایی، این خاطرهها را در وجود او زنده کرده بود؟ نامهی خداحافظی طنزآمیز «نَتَلی»، پایان «زنبق دره» را مبهم میسازد. گذشتهای که گمان میرفت پایان یافته، هنوز میتواند نقش فعالی در زمان حال داشتهباشد. همانگونه که آن عشق دیرینهسال، به عنوان یک عشق تازه، در رؤیای درهم شکستهی آینده، طنین میاندازد.
چرخ فلک پاریس
بالزاک در نامهای که به آغاز ژانویه ۱۸۳۱ تعلق دارد (نامهای چاپ نشده که تنها به عنوان مرجع میتوان به آن دسترسی داشت)، هستی هنری خویش را همراه با نوشتنهای شبانه برای نان و افتخار، به مسخره میگیرد. او میگوید که در حال به پایان رساندن رمانی است که شاید از نظر ادبی، بیشتر«کودکانه» تلقیشود. اما وی در این رمان، تلاش کرده، بیرحمانهترین شرایط زندگی را که یک نابغه میبایست از سر بگذراند، به نمایش در آوَرَد. او بر این باور بود که در فقر زندگی میکند. با وجود این، بخشی از اشرافیت را میپذیرفت وآن را با مُهری تأیید میکرد که شکل تاج یک خانم اشرافزاه را داشت. برداشتن چنان قدمی، نیازمند آن بود که او در زندگی خود، تغییراتی ایجادکند. کفاشها و خیاطها، مشتری خوبی را در وجود بالزاک پیدا میکردند. وی به عنوان هنرمند، خود را عضوی از اشراف تازه به دوران رسیدهی زمانه میدانست. همین موضوع، موجب میشد که به راحتی بتواند در مورد «دو بالزاک دُن ترَگ[۱۹]» به عنوان پدر و مادرخویش صحبت کند. اودر غیر این صورت، از طریق پدر خود به عنوان کسی که خون اشرافیت در رگهایش جاریاست، تحقیرانقلابی دریافت میکرد.
اشرافزادگان از تبارهای سطح پایینتر میآمدند. زیرا «ناپلئون[۲۰]»، اشرافیت جدیدی ایجاد کرد که عمر آن حتی به یک نسل هم نمیرسید. از اینرو، بالزاک و همچنین «ویکتورهوگو[۲۱]»، توانستند خود را جزو اشراف به شمار آوَرَند. پدر «ویکتورهوگو»، مقام اشرافیت را از ناپلئون دریافت داشته بود. طبیعیاست که یک عنوان اشرافی، در عمل کلید رمز موفقیت یک شهروند به شمار میآمد. اشرافی بودن، درها را به روی فرد میگشود که آن نیز به گشایشهای مادی میانجامید. از طرف دیگر، کسی که تنها صاحب ثروتبود، بازهم قدرت واعتبار داشت. افراد ثروتمند و اشرافزادگان، یکدیگر را تقویت میکردند. اینکه این افراد، پول خود را چگونه به دست میآوردند و یا مقام اشرافیت آنان چقدر قدیمی بود، جزو موضوعات دست دوم به شمار میآمد. بالزاک در کتاب «سَرَزین» و دیگر کتابهایش، به خواننده القاء میکند که ثروت بر پایهی بزهکاری استواراست. او در پاییز ۱۸۳۰ در طرحی که مربوط به پاریس بود، چنین نوشت که آیا محفلهای اشرافی این شهر، میتوانند ورشکستگان اقتصادی، کلاهبرداران و یا یک فرد قاتلِ پولدار را که رفتار بسیار اشرافمنشانهای داشتهباشد، بپذیرند؟ البته در سایهی تواناییِ به حقِ «اوژن سو»، بالزاک بیهیچ سر و صدایی، به محافل اشرافی پاریس راه یافت. معشوقهی «سو»، خود را «اُلَمپ پِلیسیِه[۲۲]» مینامید. هرچند وی در واقعیت، اُلمپیای کوچکتری بود.
در محفل این خانم، شخصیتهای نامآور پاریس رفت و آمد داشتند. از جمله میتوان از اشرافزاده «فری جِیمز[۲۳]» و همچنین یک پزشک که صاحب روزنامهی «لویی وِرون[۲۴]» بود، صحبتکرد. در همین زمان، شخص اخیر در حال ارتقاء یافتن به شغل جدید خویش به عنوان مدیر کل اُپرای پاریس بود. گذشته از این دو تن، میتوان نام دو شخصیت دیگررا، یکی نقاشی به نام «اوژِن دِلاکُوا[۲۵]» و دیگری آهنگسازی به نام «جواَ کینو روسینی[۲۶]» ذکر کرد. خانم «اُلَمپ» معشوق و مدل نقاشیهای «اُرَس وِرنِه[۲۷]» برای تابلوهای «ژودیت[۲۸]» و «اُلوفِرن[۲۹]» بود. خانم زیبای «اُلَمپ» در رابطه با مردان، انسان بخشندهای بود. هیچ اطلاعاتی خلاف این نکته را نمیگوید تا آنجا که بالزاک نیز دستِ کم، یکبار از این بخشندگی بهره بردهاست. اما بیشترین شخص مورد علاقهی این خانم، «روسینی» بود که سرانجام با وی ازدواج کرد.
در سال ۱۸۳۰ هنوز به نظر نمیرسید که شخص «اوژِن سو» فرد با استعدادی بودهباشد. جاذبهی او، در روحیهی اهریمنی و ثروتش قرارداشت. خانم «اُلَمپ» برای «سو» پوششی بود که حقهبازیهای وی را در گسترههای دیگر بپوشاند. یک ماجرای عاشقانهی طولانی نیز میان «سو» و یک دختر فقیر شکل گرفت. «سو» وقتی که با این دختر ملاقات میکرد، رفتارهای انفجارآمیز و سادیستی بالانشینانهای از خود بروز میداد. این دختر فقیر، در معرض بُلهوسیها و صحنههای طولانی نفرت و تحقیر «سو» قرارداشت. از طرف دیگر، «سو» درمقابل این کارها، توانست در محافل اشرافی پاریس، نقش یک جفت بسیار با شخصیت را برای یک خانم اشرافی ایفاکند. «سو» راه ورود به سالنهای قمار را خوب میشناخت. صحنهی آغازین کتاب «چرم ساغری»، آن هم در جزئیات، کاملاً مشخص میکند که نمایشگر چه چیزی است. محفل خانم «اُلَمپ» یکی از محافلی بود که بالزاک از طریق آن، توانست وارد محفلهای اشرافی پاریس گردد.
زندگی شبانهی بالزاک در رستوران «ریش[۳۰]» ، قهوه خانهی «دوپَری[۳۱]» و«تُرتُنی[۳۲]» که رستورانهای مُد بودند، نیاز به پول داشت. آیا مگر همه چیزهایی که مینوشت به طلا تبدیل نمیشد؟ پس چگونه بود که با وجود شکوه و جلالی که بدان دست یافتهبود، نمیتوانست بدهیهایش را بپردازد؟ ناگفته نماند که معاشرتهای او در محفل «شارل نُودیِه» مقداری آرامتر وکمخرجتر بود. «نُودیِه» در کتابخانهی «اَرسِنال» زندگی میکرد. تا زمانی که بالزاک در خیابان «لِدی گی یِر[۳۳]» اقامت داشت، این فرد هم در آنکتابخانه ساکنبود. «دلاکُوا» پس از مرگ بالزاک در یادداشتهای روزانهی خود نوشت که او بالزاک را نخستین بار، احتمالاً در پاییز ۱۸۳۰ نزد «نُودیِه» ملاقات کردهاست. «دلاکُوا» نوشت:«یک مرد جوانِ لاغر اندام با لباس میهمانی آبی رنگ- و فکر میکنم- با جلیقهای مشکی که چیزی در لباسش بود که با دیگر رنگها هماهنگی نداشت و در نخستین لحظهی دیدار، کاملاً بیتأثیرمینمود. موفقیت او از آن هنگام شروع شد.» در فاصلهی سال ۱۸۳۰ تا ۱۸۳۱ نوعی نگرانی سیاسی در فضا احساس میشد. میهمانیهای شاهانه، هنوز هم پرشکوهتر برگزار میگشت. چنین استنباط میشد که آنان با این میهمانیها، قصد دورکردن نگرانیهای خویش را داشتند. در ماه ژانویه، ناگهان زندان «سَنت پِلاژی[۳۴]» به تصرف زندانیان درآمد.
در آن زندان، قبلاً تنها بزهکاران اقتصادی نگاه داشته میشدند. بالزاک واهمه داشت که وی را بدان زندان ببرند. همچنانکه خواهرش «لورانس» قبلاً همین هراس را برای شوهرش «مون زِگل[۳۵]» داشت. در این زمان، گرایشهای سیاسی بالزاک به کلی تغییرکردهبود بدون آنکه ثباتی پیداکند. طغیان او، طغیان یک هنرمند بود. به عبارت دیگر، وسوسهای بود که بدبینی سیاسی او، در تضاد با آن قرارداشت. این هنرمند، از افکار «ماکیاوِل»ی[۳۶] طرفداری میکرد که اعتقاد به پیشرفت و نیت خوب نداشت. بدبینی بالزاک ازطریق بدبینی آرمانگرایان گذشته چون «دومَیستر[۳۷]» و«بونالد[۳۸]» تقویت گردید. ازطرف دیگر، نگرش درونی او نسبت به اشراف، نگرشی جامد وسنگوارهای بود. اگر چه همزمان، نقش مهم پول، نگاه او را نسبت به آسیبشناسی اجتماعی، تیزتر کرد. در واقع بالزاک به سوی گوسالهی طلایی و رقص در پیرامون آن جذب شد.
قمارخانه، یک آرزوی جهانی
بالزاک در دسامبر ۱۸۳۰ روی یک طرح جدید شروع به کار کرد. طرحی که وی آن را به گونهای مرموز و مبهم «کاملاً کودکوارانه» خواند وعنوان کتاب را «چرم ساغری» انتخاب کرد. نکته آن که یک صحنه از کتاب، کاملاً آماده بود. بدین معنی که یک مرد جوان، آخرین سکهی طلای خویش را بر روی میز قمار میگذاشت. جهان، آفریدهی شیطان بود. این اندیشه در کتاب «سَرَزین» به شکل یک طرح خام اولیه در زیر نور لوسترهای سالن رقص باله، خود را نشان میداد. قمارخانه بیشتر یک عنوان استعاری بود برای بازار کِبر و غرور. رمان بالزاک که آخرین ناپلئون را دربرمیگرفت، ماجرای مرد جوانیاست در یک قمارخانه. به نظر میرسد که قمار بازی این مرد جوان، برای بُردن نیست بلکه برای آن بازی میکند که ببازد و بر این نکته مُهر تأیید بگذارد که زندگی او چیزی ندارد که به دیگران ببخشد. عجیب آنکه بالزاک، این قسمت را با امضای «هانری ب.» نوشت که انگار با اندیشه به برادرش «هانری» آن را بر قلم آوردهبود. قطعاً از این دوران، هیچگونه نامهی خانوادگی در دست نیست که بتواند موقعیت «هانری» را در واقعیت به ما نشان دهد. همانگونه که «روژِه پیرو[۳۹]» اشاره کرده، «هانری» یک شخصیت نابِ بالزاکی بود. ازجمله، تنبل مانند «لورانس» و اسرافگر مانند خود «انوره[۴۰]». رؤیاهای «هانری» هرگز به جایی پایان نیافت. این رؤیاها در مورد آن نبود که اوچه میخواهد انجامدهد بلکه تنها به این نکته میپرداخت که او چه میخواست بشود.
زمانی که «هانری» برای خواهرش «لور»، نامهای در مورد شخصیت خویش نوشت، نگاه بسیار شفافی داشت: «هنگامی که من کاری را شروع میکردم، بلافاصله خسته میشدم وآن را کنار میگذاشتم. از طرف دیگر، این اشتباه بود که من خود را ملامت میکردم که چرا با چنان سرعتی پولهایم را برباد میدهم.» او در مدرسه، توفیقی نیافت. در خلال سالهای مرگ پدرش، برای او راحتتر بود که نزد مادر زندگیکند و از زمانی که برخی کارهای متفرقه را انجام میداد، از سوی مادر مواظبت شود. اوضاع و احوال وقتی خرابشد که هانری» تصمیم گرفت به جزیره «موری شِس[۴۱]» که مستعمرهی فرانسه بود، نقل مکانکند. امید او آن بود که در آنجا بتواند برای خود ثروتی به دست آوَرَد. او این تصمیم را در حدود سال نو ۱۸۳۱ گرفت و آن را در ماه مارس همان سال عملی ساخت. در ماه ژانویه ۱۸۳۱، مادرش جهیزیهی خود را که خانهای در «سَن لَزَر[۴۲]» بود فروخت تا بتواند هزینهی سفر «هانری» را فراهم سازد و بقیهی آن را روی خانهای در پاریس سرمایهگذاری کند. در کتاب «چرم ساغری»، حوادث خانوادهی بالزاک در وضعیتی تازه و بسیار اشراف منشانه بازسازی میشود.
داستان چرم ساغری و اخلاق
هیچ کس تا کنون نتوانسته انگارهی مستقیمی برای داستان شرقی بالزاک یعنی «چرم ساغری»، پیداکند. بالزاک در کتابِ یادداشتِ بسیار قطوری که بعدتر زیر عنوان «افکار، موضوعها و جزئیات» منتشرشد، از سال ۱۸۳۰ به طور جدی، شروع به یادداشت افکار و اندیشههایش کرد. درآنجا، وی اندیشهای را بدین مضمون یادداشت کردهاست: «به جود آوردن یک چرم که بتواند نمایندگی زندگی را داشتهباشد. یک افسانهی شرقی.» خواندن داستان در دوران جوانیاش یکی از مشخصترین کارها بود. تقریباً همهی کارهای او، چه آشکار و چه نهان، به نوعی با داستانهای «شارل پِرو[۴۳]» خاصه داستان «سَرِ الاغ» و «هزار و یکشب» ارتباط مییابد. در این میان، یک مجموعه قصه به نام «اتاقک پریان» وجود داشت که او از آن در نوشتن رمان دوران جوانی خویش به نام «آخرین پریان»، بسیار الهام گرفت. وی در این رمان، یک درگیری عاشقانه را که در «چرم ساغری» هم باردیگرزنده کرده، به توصیف کشیدهاست.
بالزاک در داستانهای شرقیِ«اتاقک پریان»، مطالبی در بارهی طلسمهایی که میتوانند آرزوهای انسان را برآورده سازند، خوانده بود. در آنجا، ابن سینای جادوگر[۴۴] نیز حضور داشته که میتوانسته به «شاه بیاندوه[۴۵]» کمک کند. در آن جا، یکی از پریان که «دی یَه مونتین[۴۶]» نام داشت، به شاهزاده «تی تی[۴۷]» کیسههای پول اهداء میکند که خاصیت آنها این بوده که فقط میتوانسته آرزوهای پاک را طلا باران سازد. در آنکتاب، داستان دیگری به این نکته میپردازد که چگونه یک طلسم، انسان را از شر اندوه رها میسازد. به نظر میرسد که این طلسم، حتی بیشتر از کیسههای پول و آرزوهای پاک، حالت اخلاقی به خود میگیرد. آنکه طلسم را با خود دارد، مجبور میشود آن را در جعبهای بگذارد. در آن صورت، به جای آنکه طلسم مورد نظر به او خوشبختی واقعی هدیهکند، برایش اندوه و ناراحتی میآوَرَد. در داستان «نورآژَد[۴۸]» پادشاه ازوی میپرسد که برای خوشبخت شدن، چه آرزویی دارد. «نورآژَد» پاسخ می دهد: «از آنجا که آرزوهای من مرزی نمیشناسد، نمیتوانم جواب دقیقی بدهم. اما میتوانم بگویم که آرزو دارم ثروتم هرگز تمام نشود و عمر ابدی نیز داشتهباشم.» شخص «نورآژَد» به جای بهشت پیامبر، دوست دارد بهشتی در همین دنیا داشتهباشد.
حتی موضوع اخلاق نیز در این داستان، به روشنی مطرح است. «نورآَژَد» خوشبختی خیالی را برتر از احترام شاه میداند که آن را نیز با پاسخ خویش به شاه، از دست میدهد. داستانهای شرقی و تازه از نوع بارونِس «کَی لوس[۴۹]» که جزو مجموعهی «اتاقک پریان» است، با تکیه بر اخلاق، بیشترین جلوه را دارد. «کَی لوس» مطمئناً یکی ازنویسندگان مورد علاقهی بالزاک بود. هم او در مقدمهی داستان «کَدیشون[۵۰]» به سعدی استناد میکند: «لذت ابدی، لذت نیست». «کَی لوس» در داستانی در مورد تولد پیامبر اسلام، به طلسمهای گوناگون اشارهدارد. از جمله یکی از آنها، چرم باریک کهنهای است که به زمین چسبیده ودیگری جعبهای است که در خود، جعبهی دیگری نهان دارد و در آن، پیام نوشتاری مرموزی دیده میشود که ازسوی چهار نفر به چهار شکل تعبیر میگردد. زبان آن، یکی از قدیمیترین زبانهای برج بابِل است. چه آن تکه چرم و چه نشانههای نوشتاری مرموز از یک زبان بسیار قدیمی، موضوعی است که در داستانهای طلسمی بالزاک تکرار میشود. بالزاک توانسته نیز این اندیشه را در مورد یک طلسم زنده نزد «کَی لوس» شکارکند و با کمک برخی اشیاء و شخصیتهای جادویی، چنان بنماید که گویی اندیشهی مورد نظر در درون آنها قراردارد.
اصول اخلاقی قصهها بر ناتوانی طلسمها استوار است که نمیتواند آرزوها را برآوردهسازد تا همهی نگرانیها برطرف گردد. قصهها توانایی آن را ندارند که مشکلات زندگی را حلکنند و یا به پرسشهایی پاسخ دهند که به شکلهای گوناگون مطرحاست. چگونه ممکناست آرزوی خوب و خوش زندگیکردن با این حقیقت غیر قابل انکار درآمیزد که هرنوع زندگی فعال، به معنی مصرفکردن زندگیاست. انسان چقدر میتواند از سرمایهی زندگی را سرمایه گذاری کند بیآنکه ورشکست گردد؟ تصویرهای مسیحایی، اقتصادی و دارویی در یک پیام، جمع آمدهاست. «اِدوار ریشتِر[۵۱]» که در عصر بالزاک میزیسته و شاگرد «سوِدِن بورگ[۵۲]» بوده، گاه نکتههایی را مطرح میکند: «هرساعتی که از ما میگریزد، بخشی از زندگی ما نابود میشود.» پدر بالزاک یک فرهنگ پزشکی داشت و به طور خاص به مسائل بهداشتی علاقهمند بود. او نویسندگانی مانند «کَبَنیس[۵۳]» و «تیسو[۵۴]» را خوب میشناخت.
در آخرین قسمت «چرم ساغری»، سه پزشک مختلف، نظریهای را برای مُد مطرح میسازند. این نظریات، بیشتر به طور کلی، بازنویسی دقیق و جزمانه از آموزههای قبلی است که به سه نام پیوند خوردهاست. یکی «کَبَنیس» برای زیستشناسی و رابطه روح و جسم با یکدیگر، دومی «تیسو» برای قوانین زندگی و بهداشت و سومی «ویرِه[۵۵]» برای رسالههای فلسفی دانشگاهی در مورد امکانات انسانی. «ویرِه» انسان را به عنوان انگلی مجسم میسازد که در مقایسه با دیگر موجودات زنده، منابع طبیعی را به گونهای انگلصفتانه، مورد استفاده قرارمیدهد وتنها پس از مرگ، بدهی خود را به طبیعت میپردازد. رابطهی نگرش مسیحیت به مرگ و بازپرداخت بدهی گناهکارانهی انسانی، حالت بسیار چشمگیری دارد. اصول بهداشتی «تیسو» به طور کامل از سوی پدر بالزاک رعایت میشد. «تیسو» در مبارزه با زندگی آلوده در شهرهای بزرگ و پیشرفته، در کنار «روسو» قرارداشت. او بر اشراف زادگان خُرده میگرفت و آنها را فاسد تلقی میکرد. از نظر «تیسو»، زندگی پُرشور و هیجان، بزرگترین عامل آنست که جوانها در شهرهای بزرگ، از نظر بدنی ضعیفند و پیری زودرس دارند.
او در مورد روابط جنسی زودرس وخیالپردازیهای جنسی هشدار میدهد. زیرا عشق و علائق شدید یا اندیشههای یک سویه، موجب میشود تا برابری انسانی دچار خلل گردد و حتی به دیوانگی ختم شود. توانایی تمرکز، در واقع پایهی دانشهای عمیق و حتی زایش اندیشههای جدیداست. هُنر، نوعی غیرعادی بودن است. در این میان، «تیسو» مانند «بوفون» و «کَبَنیس» اعتقاد دارد که به وجود آوردن هنر برابر است با بیماری در عصبها یا مغز. در خلال سدهی ۱۸۰۰، دانشمندان با آمار، اخطارهای «تیسو» را در مورد زودرس بودن جنسی در شهرها تأیید کردهاند. بدین معنی که در آن جا، هرمقداری این بیماریها افزایش داشت، مرگ ومیر نیز بیشتر بود. این دانش همگانی که به نسل بالزاک انتقال پیدا کرد، در این زمان که پول و ثروت، بیشترین موضوع مورد علاقه ی مردم بود، بسیار ارزشمند ارزیابی میگردید. خطر افراط، موجب میشد که هستی موجودات زنده یعنی همهی مایعهای عصب که برای تمام بدن کافی بود، در خلال عمر خویش، به گونهای یک طرفانه، در اُرگانهای فکری، یا تمایلی و یا احساسی، مورد استفاده قرارمیگرفت.
[۱]/ Revue de Paris / یک مجلهی ادبی بود که در سال ۱۸۲۹ توسط Louis Desire Veron بنیانگذاری شد. آنگاه در سال ۱۹۴۰ تعطیل گردید و باردیگر در سال ۱۹۴۵ شروع به کار کرد. سرانجام در سال ۱۹۷۰ برای همیشه دفتر آن بستهشد.
[۲]/The Devil’s Elixir
[۳]/ E.T.A. Hoffmann/ 1776-1822/ نویسنده و آهنگ ساز آلمانی.
[۴]/Walter Scott / 1771-1832/ نویسنده و شاعر اسکاتلندی، انگلیسی.
[۵]/ Melmoth/«مِلموت سرگردان» رمانی است که در سدهی ۱۸۲۰ ایرلند منتشرشده و نویسندهی آن کشیشی بودهاست به نام Charles Maturin/1780-1824. در این رمان، پژوهشگری، روح خود را به شیطان میفروشد تا در قبال آن بتواند ۱۵۰ سال عمرکند. این کتاب به نوعی یادآور کتاب «یهودی سرگردان» است که شخصیتی داستانی دارد و از سدهی سیزدهم میلادی در ادبیات عامهی اروپا شکل گرفتهاست. این شخصیت داستانی در واقع به یک یهودی برمیگردد که حسینقلی مستعان نویسندهی ایرانی، آن را چنین توضیح میدهد:« عیسی مسیح را منافقان دنبال کردند و قصد کشتنش داشتند. برای آزردنش، صلیب سنگینی بر دوشش نهادند و به رفتن وادارش کردند. عیسی با این حال جلوی خانه یک یهودی موسوم به Ahasuerus رسید. از خستگی به جان آمده بود. همان جا ایستاد و از مرد یهودی اجازه خواست تا بر سکوی خانهاش بنشیند. یهودی او را به خشونت راند و گفت راه برو! راه برو! عیسی با چشمان اشکبار به وی نگریست و گفت تو هم تا ابد در دنیا سرگردان خواهی بود. میگویند از آن روز مرد یهودی، سرگردان شده و هر جا که بخواهد قرار گیرد یک دست غیبی با قوتی فرابشری می راندش و صدایی میگوید راه برو! راه برو!»گذشته از این، یک نویسندهی فرانسوی به نام «ژوزف ماری اوژن سو»/ Joseph Marie Eugène Sue/1804-1857/رمانی هم به نام «یهودی سرگردان» نوشتهاست.
[۶]/ Alessandro Cagliostro/1743-1795/ یک ایتالیایی ماجراجو و غیبدان.
[۷]/ Saint Germain/ نام مکانهای مختلفیاست درفرانسه که شمار آنها به ۱۱۱ میرسد. مشخص نیست که این فرد متعلق به کدام یک بودهاست.
[۸]/ Giacomo Casanova/ 1725-1798/ یک ماجراجوی ایتالیایی و برادر Giovanni Casanova بودهاست. خانوادگی این فرد، برابر است با هرکس که زنباره باشد. در زبان فارسی، این اصطلاح را در سالهای قبل از انقلاب ۱۳۵۷ در همین زمینهی خاص زنبارگی مورد استفاده قرار میدادند.
[۹]/ Bernard-François Balzac / 1746-1829
[۱۰]/ Sarrasine / رمانی است از بالزاک که در سال ۱۸۳۰ منتشرشدهاست.
[۱۱]/ Gerard
[۱۲]/Adonis/ در اساطیر یونان، نام خداوند فصلهاست.
[۱۳]/ Zambinella
[۱۴]/Roland Barthes/ 1915-1980/ نویسنده، پژوهشگر ادبی و نشنانه شناس فرانسوی.
[۱۵]/ Rochefide
[۱۶]/ Felix de Vandenesse
[۱۷]/ Nathalie de Manerville
[۱۸]/ Mortsauf
[۱۹]/ Catherine Henriette de Balzac d’Entragues/ 1579-1633/ معشوق هانری چهارم پادشاه فرانسه.
[۲۰]/ Napoleon Bonapart/ 1769-1821/ امپراتور فرانسه از ۱۸۰۴ تا ۱۸۱۵٫
[۲۱]/ Victor Marie Hugo/ 1802-1885/ نویسنده، شاعر ونمایشنامه نویس فرانسوی.
[۲۲]/ Olympe Pélissier/ 1799-1878/ این خانم به عنوان مدل نقاشی کار میکردهاست.
[۲۳]/ Frit-James/ در مورد این اشراف زاده، نتوانستم اطلاعات بیشتری به دست بیاورم.
[۲۴]/ Louis-Désiré Véron/ 1798-1867
[۲۵]/ Ferdinand Victor Eugène Delacroix/ 1798-1863/ طراح ونقاش فرانسوی.
[۲۶]/ Gioacchino Rossini/ 1792-1868/ آهنگساز ایتالیایی.
[۲۷]/ Horace Vernet/ 1789-1863/ نقاش فرانسوی
[۲۸]/ Judith
[۲۹] / Holofernes
[۳۰]/ Riche
[۳۱]/ de Paris
[۳۲]/ Tortoni
[۳۳] / Lesdiguieresنام خیابانی است در ناحیهی چهارم پاریس.
[۳۴]/ Sainte-Pélagie/ زندانی بود در پاریس که از سال ۱۷۹۰ تا ۱۸۹۹ مورد استفاده قرار میگرفتهاست. این زندان در سال ۱۶۶۲ برای دختران بزهکاری در نظر گرفته شده بوده که از کار خویش پشیمان میشدند. بعدها زنان بزهکار اما پشیمان از کار خویش را به همین زندان منتقل میکردهاند.
[۳۵]/ Montzaigle
[۳۶]/ Niccolò Machiavelli/ 1469-1527/ نویسنده، فیلسوف، سیاستمدار و مورخ ایتالیایی.
[۳۷]/ Joseph de Maistre/ 1753-1821/ فیلسوف، نویسنده، دیپلمات و حقوقدان فرانسوی.
[۳۸] / Louis Gabriel Ambroise de Bonald/ 1754-1840/ فیلسوف ضد انقلاب، سیاستمدار و عضو فرهنگستان فرانسه.
[۳۹]/ Roger Pierrot/ 1920-2015/ کتابدار و بالزاک شناس فرانسوی.
[۴۰]/ Honore
[۴۱]/ Mauritius
[۴۲]/ Saint Lazare
[۴۳]/ Charles Perrualt/ 1628-1703/ نویسنده و صاحب مقام فرانسوی.
[۴۴]/ اگر منظور نویسنده به شخص دیگری جز ابن سینای ایرانی بودهباشد که جای حرفی نیست. اما از آنجا که تا کنون ما به نام یک ابن سینا برخورد داشتهایم که در غرب نیز او را به نام Avesina میشناسند به نظر میرسد که او تصور کرده که ابن سینا، یک جادوگر هم بوده است. اگر نه چنین بود، دستِ کم، نویسنده میبایست در پانویس کتاب خود مینوشت که شاید تصورجادوگری در مورد این سینا در آن زمان وجود داشته اما طبعاً در زمان ما اعتباری ندارد.
[۴۵]/ Le roi sans Chagrin/ پادشاه بی غم و اندوه.
[۴۶]/ Diamantine
[۴۷]/ Titi
[۴۸]/ Nourhajad
[۴۹]/ Marthe-Marguerite de Caylus/ 1673-1729/ نویسندهی فرانسوی و از خانوادهای اشرافی. کتاب خاطرات این خانم از دربار فرانسه، بسیار شهرت دارد.
[۵۰]/Cadichon
[۵۱]/ Edouard Frederic Wilhelm Richter/ 1844-1913/ نقاش فرانسوی و متخصص صحنهآراییهای شرقی.
[۵۲] / Swedenborg Emanuel/ 1688-1772/ دانشمند، فیلسوف، مفسّر انجیل و عارف سوئدی.
[۵۳]/ Pierre Jean George Cabanis/ 1757-1808/ روانشناس، پزشک، فیلسوف و عضو فرهنگستان فرانسه.
[۵۴]/ Pierre-François Tissot/ 1768-1854/ نویسندهی فرانسوی.
[۵۵]/ Julien-Joseph Virey/1775-1846/ طبیعت گرا و مردم شناس فرانسوی.