این مقاله را به اشتراک بگذارید
یادداشتی درباره رمان «چشمهایم آبی بودِ» محمدرضا کاتب
یک مشت جاده و یک خانه تهاش
دریا ارجمند
«فتو به میتی گفته بود: میدانی فرق آثار من با بقیه در چیست؟ در این است که در آثار من فرق مردهها، زندهها، اشیا، رنگها، تیرگی، روشنایی و موسیقی و سکوت معلوم نیست. معلوم نیست این کجا شروع میشود، و آن تمام میشود. چون اصلا اینها با هم فرقی ندارند. همهشان یکیاند. هیچ متوجه این شده بودی؟» این جملات از زبان یکی از شخصیتهای «چشمهایم آبی بود» محمدرضا کاتب، در مورد طرز نویسندگی و سبکپردازی وی نیز مصداق دارد.
کاتب، برخلاف شیوه متعارف داستاننویسی در سالهای اخیر، شخصیتها را معرفی نمیکند. ماجراها هم پیوند بیواسطهای با تجربههای از قبل معلوم مخاطب ندارد. در این رمان، با آمیزهای از خشونت خانگی، هنر، تجربههای دردبار تن روبهرو هستیم. راوی به هیچ روی ذهنیت هیچیک از شخصیتها را قبول نمیکند. اما نمیتوان ادعا کرد که راوی با نگاهی عینی صحنه را توصیف میکند. آدمهای رمانهای کاتب نامتعارفاند. آنهم نه تکتکشان. چنین نیست که به طور منفرد، برای هرکدام از آنها هیچ بدیلی وجود نداشته باشد. مثلا در همین رمان تازه کاتب، هم لمپنها بدیل بیرونی دارند و هم اهالی محترم هنر یا جماعت روشنفکر. کار ویژه کاتب که او را از بازنمایی روابط بیرونی معاف میدارد، چینشهای تازه از صحنههای زندگی است. آدمها در وضعیتهایی قرار میگیرند که جز در بافت رمان مواجهه آنها با هم امکانپذیر نیست. مثلا در قطاری آدمهای نابجایی یکدیگر را ملاقات میکنند. یا میان دو نفر که هیچ تجانسی با هم ندارند رابطهای عاشقانه برقرار میشود. سیر روایت مملو از این لحظهها است. مثلا دختری خاطرهای را نقل میکند از حضورش سر جلسه امتحان. در این اتفاق هیچ موقعیت استثنایی و حادی وجود ندارد. خیلیها یر جلسه امتحان حضور یافتهاند و به اضطراب دچار آمدهاند یا از کجا که تقلب کردهاند. از روی دست کسی دیگر نوشتهاند. اما شخصیت رمان، هر وضعیتی را تا حد نهایی آن طی میکند. به بیان سادهتر، سبک ویژه کاتب، رساندن وضعیتها به حد نهایی آنها است.در «چشمهایم آبی بود»، دختر برگه امتحانیاش را که تحویل میدهد، خودش پیشدستی میکند و یک صفر را پای ورقه میگذارد. همین کار او خشم معلم را برمیانگیزد. این وضعیت، نمونه مناسبی برای رفتار کاتب با داستان است. او هر وضعیتی را چنان حاد میکند که چینش نقشها و احتمالات رخدادها کاملا تغییر میکنند. کسی که برگهاش را سفید تحویل میدهد، علاوهبر اینکه شاگرد ضعیف و تنبلی است، میتواند در امر تصحیح برگه جای معلم را نیز تصاحب کند. برای صفردادن به برگه سفید دلیلی ندارد که آدم حتما معلم باشد. اما بهسادگی میتواند در اوج ضعف جایگاه قویتر را ازآن خود کند. اهمیت کاتب در عرصه داستاننویسی ایران ایجاد و خلق چنین وضعیتهایی است.
«چشمهایم آبی بود» از جنبه دیگری هم درخور تامل است. در سالهای اخیر توجه به لمپنها و تقلید از زبان آنها بسیار رواج یافته است. در بدو امر هم توانایی نویسنده در بازنمایی ذهن و زبان این بخش از جامعه مورد تحسین و شگفتی مخاطبان واقع میشود. ولی با این رویکرد و زبانورزی اتفاق خاصی در روایت رخ نمیدهد. به عبارت دیگر، ادبیات هیچ کارکردی ندارد. در اینکه وجه غالب نویسندگان ما ظرف دو دهه اخیر ادبیات را نه هنر، بلکه رسانه در نظر گرفتهاند، بیش از اینها جای بحث است.
اما کاتب، در مصاف با لمپنها هم به همان فرمول ثابت خود پایبند است. لمپنها را در موقعیتی قرار میدهد که دیگر نمیتوانند لمپن باشند. مثلا بین فیلمبرداری از مجالس و محافل و هنر سینما یا عکس چه نسبتی برقرار است. کسی که سینما یا عکاسی را صرفا بهمنزله ثبت تصاویر میبیند، در تجربهای عاشقانه، دیگر نمیتواند همان کسی باشد که هست. در صحنه شگفتانگیزی از رمان با اجسادی از معاودین عراقی در جنگ روبهرو میشویم که با آنکه سالها است مردهاند، جسد آنها بنا به وصیتشان دفن نشده است. آنها خواستهاند آنقدر در کانتیتر یخچالدار بمانند تا شرایطی فراهم شود که بتوانند به کشور خودشان برگردند.
اما بعد از سقوط صدام خانوادههای آنها تمایلی به انتقال آنها ندارند. در نتیجه تصمیم بر آن شده تا آنها را در شهرهای مختلف جداگانه دفن کنند. اما این نگرانی هست که مبادا به آنها اهانت شود. این معاودین به امید آزادی کشورشان همدوش سربازان ایرانی جنگیدهاند. اما آزادی عجیبوغریب عراق با مداخله آمریکایی نه خواست آنها بوده و نه مایه افتخار برای خانوادههایشان. پس چارهای نیست جز اینکه بعد از سالها، آنها را در ایران دفن کنند. همانطور که پیشتر اشاره کردیم، کاتب وضعیت بغرنج را تا حد ممکن آنقدر امتداد میدهد که دست آخر، وضعیت تغییر جهت میدهد. «چشمهایم آبی بود»، مملو از حالاتی است که بدن بدون اراده و آگاهی، وجود و حضور خود را اعلام میکند. بدن رمان کاتب، بدنی نیست که بازنمایی شود و یا با نیت قبلی، خود را بیان کند بلکه این بدن، در وضعیت بغرنج مثل بیخوابی یا بیهوشی یا کتکخوردگی حضور متفاوتی را جلوهگر میکند. رابطه با اشیا نیز از همین قاعده تبعیت میکند. سیگار هاوانا و رفتار آدمهای مختلف با سیگار نیز در این رمان بهنحوی طرح شده است که شیئی از حالت مألوف خود فاصله میگیرد و به چیز دیگری مبدل میشود. فرمول کاتب در داستاننویسی که بیشک یکی از اوجهای آن رمان «چشمهایم آبی بود» است، همه حدها را در هم میشکند بهجز دو حد؛ یکی اینکه هیچیک از شخصیتها به کینتوزی دچار نمیآیند. آدمهای کاتب در چنبره اتفاقاتی گیر میافتادهاند که نمیتوان تحمل کرد. و البته آنها هم تن به تحمل نمیدهند. جنون را به کینتوزی ترجیح میدهند. به همین دلیل است که در لایههای روایت سر از ناکجا درمیآورند.
حد دوم حاکی از غلبه تصوری از آدمی است که هیچگاه به عذاب وجدان مبتلا نمیشود. تا ته خط میرود. و هر نتیجهای را مثل اتفاقی عادی و عادتشده میپذیرد. دو شخصیت فتو و میتی در این رمان تحت این قاعده با هم برخورد میکنند. همانطور که در نقل آغاز دیدیم، هیچ دو چیزی با هم فرق نمیکنند. اما هر چیزی در وضعیت حاد خود تفاوت خود را رقم میزند. هر چیزی فقط با خودش متفاوت است. در فقره محمدرضا کاتب، یک روحیه شگفت دیگر هم تحسینبرانگیز است. هربار که به دلایلی لازم است در رمان خود دستی ببرد و آن را متناسب با شرایط انتشار تغییر بدهد. چند صباحی ناپدید میشود و بعد با رمان تازهای برمیگردد. اغلب اوقات هم رمان تازهاش را بازنویسی نسخه قبلی میداند. و درست مثل نقل قول فتو خطاب به میتی، این دو رمان بهجز آنکه دو رماناند هیچ فرق دیگری با هم ندارند!