این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
آمریکای لاتین و ملتهایی برآمده از دریای موج و خون
عبدالله کوثری
عبدالله کوثری از مطرحترین مترجمان آثار ادبی آمریکای لاتین در ایران است، مترجمی فرهیخته و فروتن و حیرتاً که این دو صفت کمتر به همنشینی در یک تن درآمدهاند. کوثری در طول سالهایی که به کار ترجمه مشغول است آثار شمار زیادی از نامآوران ادبیات جهان و به ویژه آمریکای لاتین را به فارسی برگردانده. پس نمیتوان دربارهی ادبیات آمریکای لاتین از هر دیدگاهی چیزی نوشت بیآن که نامی از کوثری در میان باشد. آنچه می خوانید سخنان کوثری در مراسمی که برای بزرگداشت کارلوس فوئنتس با حضور سفیر مکزیک و جمعی دیگر در شهر کتاب بخارست تهران
اگر بخواهم یک محور عمده برای آثار فوئنتس قایل بشوم محوری که بدون اغراق در همهی آثار او مانند نخ پنهانی همهی آثارش را به هم مرتبط کرده است همانا مسئلهی جستجو در گذشته است و تلاش فوئنتس در یافتن تعبیر و تفسیری از هویت مکزیکی و فراتر از آن هویت آمریکای لاتین، اماچرا این ویژهگی این قدر مهم شده و چرا نه فقط فوئنتس، بلکه بسیاری از نویسندهگان دیگر در پی تعریف هویت آمریکای لاتینی برمیآیند؟
تاریخ آمریکای لاتین یک مقداری این ضرورت را ایجاب میکند و از سوی دیگر این وظیفهای است که بر عهدهی ادبیات گذاشته شده است. آمریکای لاتین منطقهای است که بعد از رهایی از استعمار فرانسه و تقسیمبندی کشورها که در آغاز بر روی کاغذ انجام شده ملتهایی به وجود آمدند که به معنای واقعی ملتهای نو بودند. از سه تمدن «ازتک»، «مایا»و«اینکا» البته مراکزی برجا بود ولی تقسیمبندی کشورها الزاماً بر اساس این تمدنها نبود. بنابراین چیزی که در آغاز این کشورها با آن مواجه بودند، این بود که کیستند، هویتشان و تعریفشان چیست؟ اینها کشورهایی بودند که حتی در زمان تشکیل شدن سرود ملی هم نداشتند .
تعریف هویت در میان همهی چیزها بر عهدهی ادبیات و به خصوص رماننویسها نهاده شد. آمریکای لاتین که مکزیک هم پارهای از آن است در هویت تاریخی خود تا یک جایی با هم کاملاً مشترک هستند و از آن پس هم ریشههای مشترک دارند. در اوایل قرن ۱۶ فتح قاره به دست «ارنان کورتز» و «پلیارو» اتفاق میافتد که در واقع اسپانیا – این منطقه را مستعمره میکند. قریب سه قرن استعمار اسپانیا بر این قسمت از جهان ادامه داشته تا اوایل قرن نوزدهم، در این سه قرن فقط نباید به مسئلهی استعمار و بهرهکشی شدید از انسان ها توجه کرد متفکران اسپانیایی از جمله فوئنتس و نرودا آنچنان نیستند که صرفاً اسپانیا را به عنوان یک کشور استعمارگر نقد کنند، بلکه اسپانیا را مادر دانسته و فرهنگ اسپانیایی را نیز «فرهنگ مادر» خود میدانند.
نرودا در یکی از صحبتهایش میگوید: «اسپانیاییها طلای ما را بردند ولی طلای خودشان را به ما دادند» و آن طلا زبانشان بود و ما با زبان اسپانیایی وارد جهان شدیم.
فوئنتس هم چنین در یکی از نمایشنامههایش که به فارسی میتوان آن را «شب گربه سمور مینماید» ترجمه کرد،اشارهای دارد به شخصیت «ارنان کورتس» و آن شاهدخت آزتک که معشوق کورتس و مترجم او میشود و «مالینچه» نام دارد و بعداً «ماریا» لقب میگیرد (جالب است اوکتاویوپاز با موضعی که در برابر این شاهدخت دارد برای او لقب «مالینچیوز» را میسازد به معنای (خیانتکار به وطنش) اما در نگاه فوئنتس و در این نمایشنامه مالینچه را مادر مکزیک میبینیم، یعنی فوئنتس آن بار منفی را که بر دوش مالینچه است بر میدارد. پس گذشتهی اسپانیا در مکزیک گذشتهی یک استعمارگر نیست بلکه مادری است که فرهنگ مکزیک بسیاری چیزها را هم از او میگیرد.
بعد از سه قرن حرکتهایی که در اروپا و ایالات متحده به وجود میآید، انقلاب فرانسه و در پی عصر روشنگری باعث میشود که روشنفکران آمریکای لاتین به تدریج روی از این مادر برگردانند و به طرف فرهنگ جدیدی بروند که آزادی را تبلیغ میکند.
در این جاست که اندیشههای روسو و سایر فلاسفهی روشنگری وارد فرهنگ آمریکای لاتین میشود و همین است که هستهی اولیه انقلاب آزادی بخش را میسازد. بعد از انقلاب آزادی بخش در مکزیک، یک دوره دیکتاتوری «سانتاآنا» را داریم، دورهای ۲۰ ساله. سپس تهاجم و مداخلهی فرانسه را داریم که به نوعی امپراطوری تبدیل میشود و از خاندان هاپسبورگ، ماکسیمیلیان سه سال حکومت میکند، بعد انقلابی است که بنیتو خوارز – یک سرخپوست – را به قدرت میرساند. اما این دوره، دورهی کوتاهی است، ژنرال «دیاز» با یک کودتا حکومت را به دست میگیرد و طبق سنت آمریکای لاتین ۳۰ سال حکومت میکند. بعد از آن یک حرکت آزادی بخش داریم به رهبری «فرانسیسکو مادرو» که دورهی دموکراسی در مکزیک است، اما این دوره نیز دورهی کوتاهی است. مادرو به دست ژنرال «اوئرتا» تیرباران و سرنگون میشود. از ۱۹۱۰ ما وارد مرحلهی انقلاب مکزیک میشویم، آن انقلابی که جنبهی دهقانی آن قویتر است، انقلابی که «امیلیا نوزاپاتا» و «پانچوویلا» آن را راهبری میکنند. این تاریخ شگفتانگیز پرتب و تاب که ما فقط رویهی ظاهری آن را خیلی خلاصه بررسی کردیم بستری است که فوئنتس در آن زیسته و از آن تأثیر گرفته و میخواهد ببیند ملتی که از میان این حوادث بیرون آمده، ملتی که به قول «اوکتاویوپاز» از میان دریایی از موج و خون درآمده کیست و چه هویتی دارد. در انقلاب مکزیک، مکزیکیها از هر سو آمدند تا چهرهی واقعی خودشان را در سیمای همدیگر بشناسند این چهره چیست، در کتاب «گرینگوی پیر» تصویری عالی از این حالت در آن وجود دارد. صحنهای که در آن دهقانهای سرباز پانچوویلا وارد تالار آیینهای میشوند و نخستین بار چهرهی خودشان را در کنار همدیگر و یک مکزیکی دیگر مشاهده میکنند و آنجا دایم به هم میگویند: ببین این تویی، این منم و این تصویر نشانگر تلاشی است برای پاسخ به این سوال که «من» کی هستم؟
فوئنتس در مجموعهای از کارهایش این جستجوی من کیستم را مطرح میکند. اگر دو کار اولیهی فوئنتس به نام «روشنترین هوا» و رمان «آسوده خاطر» را در نظر بگیریم میبینیم که هر دو نقدی است بر شرایط بعد از انقلاب مکزیک، البته از یک دیدگاه کم و بیش چپ و با سبک رئالیسم هم نوشته شده است. با مرگ ارتیموکروز مسئلهی انقلاب مکزیک و ناکام بودن آرمانهای اصلی انقلاب مکزیک در این کتابها مطرح میشود «آرتیموکروز» نماد جوانی آن انقلاب است که فداکاریها کرده و انقلابی بوده ولی بلافاصله بعد از پیروزی در واقع نمایندهی آن اولیگارشی میشود که دوباره قدرت را در دست میگیرد و میوههای اصلی آن انقلاب را میچیند. این نظر فوئنتس است، او انقلاب مکزیک را در عین حال که بسیار مهم میداند و آن را واقعهای میشناسد که باعث شد برای اولین بار مکزیکیها در آن چهرهی واقعی خودشان را ببینند، اما انقلاب را انقلابی ناتمام و ناکام و در پی آن اصولاً جوامع آمریکای لاتین را جوامعی ناتمام میبیند این را در مصاحبههایش بارها گفته، این ناتمام را از چه جنبهای میگوید.
در کل جهان سوم – یا به هر نامی که بنامیماش – هر یک از کشورهایی که از سیر سنت به مدرنیته به واردات مفاهیم مدرن پرداختند در یک جا یا متوقف شدند، یا نتوانستند پیش بروند به هر حال این مدرنیتهای که در این کشورها تجلی کرده اگرچه بسیاری از مظاهرش آمده هرگز در هیچیک از اینها به تمامی تحقق نیافته و این مسئلهای است که بسیاری از متفکران آمریکای لاتین هم به آن اعتقاد دارند. زمانی که میخواهیم هویت کسی یا چیزی را بررسی کنیم معمولاً به گذشتهی او بر میگردیم اما گذشته از نظر فوئنتس تنها تاریخ عینی نیست. فوئنتس از مرگ «آرتیموکروز» به بعد به نیروهای دیگری که در زیر پوست انسانها و جامعه فعال هستند توجه میکند. اینجاست که آن رئالیسم سادهای که در دو اثر اولیهی او میبینیم به تدریج رنگ میبازد. در پوست انداختن آن رئالیسم را نمیبینیم، انسانها در آن جا یک چهره ندارند انسانها در حال دیگرشدن هستند؛ هم در وجود خودشان و هم در برابر دیگری از سوی دیگر زمان در آثار او زمان ساده زمان خطی نیست، شما در «پوست انداختن» چند زمان دارید که جا به جا میشوند و گاه دو زمان نامتقارن یا نا هم زمان در کنار همدیگر قرار میگیرند این یکی از مهمترین کارهای فوئنتس است چون او در همین کتاب هم در حالی که دغدغهی اصلیاش مکزیک است ولی به درستی این را فهمیده که آن چه بر مکزیک میگذرد در خلأ نیست یعنی مکزیک پارهای از جهان است و آمریکای لاتین به لحاظ فرهنگی شاخهای از اروپاست، به لحاظ سیاسی سالیان سال تحت تأثیر اروپا بوده، در پوست انداختن، شاهد سیر تاریخ اروپا – و البته بخش فاجعه آمیز این تاریخ – هستیم. از یهودسوزان اروپا یا آزار یهودیان در آمریکا و بعد اوج نازیسم در جنگ دوم را شاهد هستیم و سپس جنگ ویتنام را شاهدیم، توجه کنیم که فوئنتس یک پانورامای کامل را در برابر خواننده میگذارد برای این که دوباره به تعریف خودش برگردد. یعنی به تعریف آمریکای لاتین و مکزیک اما این بار در چنین جهانی چرا که آمریکای لاتین از قرن ۱۶ به این سو پارهای از جهان بوده و دخالت مستقیم اروپا از یک سو و بعد از جنگ دوم ایالات متحده از سوی دیگر به هر حال تأثیر قطعی بر سرنوشت این منطقه داشته در کار دیگری که میتوان به آن اشاره کرد «ترانوسترا» یا «زمین ما» فوئنتس دامنهی نگاهش را وسیعتر کرده، ما اگر میپذیریم که اسپانیا میراثدار فرهنگ رم است زبان لاتین را دارد و بخشی از تمدن خود را از رم گرفته پس ترانوسترا این آیینه را فراتر گرفته در کتاب تاریخ از ۱۹۹۹ در پاریس شروع میشود بعد سیر میکند و میآید به دوران فیلیپ دوم در اسپانیا که یکی از پر تبوتابترین دورانهای این کشور است و دوران آن جنگ بزرگ با انگلستان است.
و سپس از فتح قاره گذر میکند و میرود به دوران رم «تیبریوس» و از رم تیبریوس بر میگردد به آمریکای لاتین ۱۹۶۰ و سپس دوباره بر میگردد به پاریس ۱۹۹۹ در این کتاب تاریخ هم آنچنان که اتفاق افتاده روایت میشود و همچنان که آرزو داریم، هیچیک از شخصیتها نیست که یک وجه داشته باشد، شخصیتها در زمان وجوه مختلف دارند و سیر میکنند در زمان یعنی شخصیتی که در پاریس ۱۹۹۹ هست بر میگردد به اسپانیای زمان فیلیپ دوم و برمیگردد به رم زمان تیبریوس و دوباره به پاریس. این حضور گذشته که یکی از عناصر اصلی کارهای فوئنتس است بسیار مهم است. فوئنتس گذشته را رفته نمیداند، فوئنتس معتقد است گذشته وجود دارد و محاط بر اکنون است و به همین دلیل هم هست که در «ترانوسترا» چهرهها و زمان مرتباً تکرار میشود. آن چه از این جا در میآید به معنای واقعی یک منطق الطیر کامل است در کل فرهنگ غرب. یک سیر کامل در فرهنگ غرب است، این بیهوده نیست. فوئنتس ضمن این که در پی هویت مکزیک است هیچ وقت نتوانسته این هویت را به تنهایی به کار برد بلکه همواره در پی این هویت در کلیتی به نام آمریکای لاتین بوده است، او باید در مادرید، در پاریس در مکزیکوسیتی و در کلیسای کاتولیک در پی این هویت باشد. همهی عناصری چون؛ مذهب، جادو، خرافه و قساوت تاریخی همه و همه در ترانوسترا دست به دست هم میدهند تا زمین ما را تفسیر کنند. آن زمینی که فوئنتس در ۱۹۷۰ میبیند اشاره تاریخی دیگری که در کار فوئنتس میتوان به آن اشاره کرد در کتاب – هنوز ترجمه نشدهی – The Campain یا نبرد است این سیری است در همان انقلاب آزادی بخش انقلاب آزادی بخش مکزیک که سوخت اولیهاش را از فرانسه و از اندیشههای روسو میگیرد. اصلاً شخصیت اصلی این کتاب یک روشنفکر آرژانتینی است که عاشق روسو است یعنی هر جا میرود کتابهای روسو را با خود دارد. این انسان با اندیشههای روسو وارد انقلاب میشود تعارض میان آن اندیشههایی که در کتابها خوانده و این خشونت و بیپروایی و درهم آمیختن همه چیز ازجمله نقش کلیسا در این انقلاب که دو نقش متعارض کامل است یعنی کشیشهای کاملاً انقلابی و در عین حال کشیشهایی که در حفظ وضع موجود میکوشند و این مرد جوان در میان این تعارضها گرفتار است. در این کار فوئنتس نقش مکانها و شرایط مختلف را در این انقلاب نشان میدهد که هر گام این انقلاب در مکانهای مختلف چه ثمراتی دارد و چه گونه بسیاری از عناصر سازندهی یک ملت در این انقلاب شکل میگیرد و این بسیار اثر مهمی است.
از سال ۱۹۱۰ یا حتی قبل از آن حضور یک همسایه بزرگ را در کنار مکزیک داریم. فوئنتس در جایی میگوید «طفلک مکزیک این قدر دور از خدا و این قدر نزدیک به آمریکا» و در کتاب «گرینگوی» پیر نشان می دهد که این همسایهگی در عین سودمند بودن چه تناقضاتی دارد، قهرمان داستان یک شخصیت واقعی است ، او نویسندهی معروفی بوده و کتابهای بسیاری دارد. این آدم در سن ۷۰ سالهگی همه شهرت و خانوادهاش را رها میکند و بعد هم کسی نمی فهمد او چه شد.
فوئنتس آمده که بگوید این انسان چه شد. آن چه جالب است این که یک آمریکایی با خلوص کامل وارد انقلابی میشود که یقین دارد در آن کشته میشود ولی مهمترین مسئله در این میان ناهم زبانی است بین این فرد و ژنرالی که در حال جنگیدن است. اینها تفسیرشان از مفاهیمی چون آزادی، مالکیت، زن و … با هم فرق میکند.
همین تعارض و تناقض را شما در «مرز بلورین» میبینید کتاب نه اپیزودی و این مرز بلورین مرز میان این دو کشور است که در عین شفافیت نمیتوانند از آن بگذرند.
در آن جا هم همین مسئلهی سوء تفاهم و نرسیدن به درک مشترک وجود دارد. این چیزی است که فوئنتس در مصاحبههای خودش بارها به آن اشاره کرده. یکی از این داستان ها را من ترجمه کردهام که در جشن نامهی استاد نجفی چاپ شد. در این داستان یک کارگر مکزیکی برای کار کوتاه مدت رفته به واشنگتن. او در حال پاککردن شیشهی یکی از آپارتمانهای یک آسمانخراش است و یک خانم آمریکایی در این اتاق روز تعطیل آمده و کار میکند، این دو نفر از پشت شیشه یعنی از پشت یک مرز بلورین بدون این که شناختی از هم داشته باشند رابطهی عاطفی با هم پیدا میکنند. در نهایت این خانم از پشت شیشه اشاره می کند که اسمت را بنویس کارگر اسمش را نمینویسد بلکه مینویسد Mexican ولی زن اسمش را مینویسد ولی هر دو دارند نوشتههای هم را برعکس میخوانند و این زن چشمش را میبندد و میآید که مرد را ببوسد و یک لحظه میبیند او نیست و معلوم نمیشود که مرد افتاده یا رفته یا ….
این مسئلهی عدم تفاهم و عدم توانایی درک همدیگر از مسایل عمدهی آمریکای لاتینی است که آمیزهای از فرهنگهاست. محل تقاطع فرهنگهاست وقتی ما میگوییم به فرهنگ اسپانیا باید توجه کنیم که فرهنگ اسپانیا پدیدهی یکپارچهای نیست آمیزهای از فرهنگ مسیحی – یهودی و اسلامی است، از آن سو اروپای غربی شامل فرانسه، آلمان و … خود ایالات متحده … همه این ها در آمریکای لاتین با هم برخورد میکنند. این خون جوشان جاری در موسیقی و ادبیات آمریکای لاتین جریان دارد حاصل این در آمیختهگی شگفت است. ولی این درآمیختهگی درعین حال این مصائب و مشکلاتی را نیز دارد، از جمله این در برابر دیگری بودن را در پی دارد و خود را ناچار از این می بیند که خودش را در برابر دیگری معرفی کند.
نقل از آزما
‘