این مقاله را به اشتراک بگذارید
جین فرانکو در کتاب «فرهنگ نو آمریکای لاتین» مینویسد: «پدرو پارامو نشانه و مظهر مکزیکی است که امروزه از آن نشانی نیست و تنها در خاطرهها باقی مانده است. راوی داستان، یکی از فرزندان بیشمار پدرو پارامو (که به تعبیری همه مردم مکزیک فرزندان ویاند) در جستوجوی پدر به دهکده کومالا میرود اما در آنجا از مرگ او باخبر میشود. اکنون زندگی پارامو را تنها از طریق یادآوری خاطرات و گفتوگوی مردگانی که هنوز در فضای دهکده پراکندهاند، میتوان ساخت و پرداخت. به کمک همین خاطرات و گفتوگوهاست که خواننده با زندگی پارامو، وقایعی که بر او گذشته و تسلط و نفوذش بر دهکده آشنا میشود. زمان با مرگ پارامو پایان مییابد، مرگی که درست پس از انقلاب روی میدهد. پارامو که مظهر مکزیک است با افول آفتاب اقتدارش به قتل میرسد درست به همانگونه که مکزیک کهن رو به انقراض مینهد. صناعتی که در این اثر به کار رفته، فیالمثل، مکالمات غریب مردگان، نه تنها به داستان کیفیتی غیرواقعی میبخشد بلکه بر ایراد احتمالی خواننده به قهرمان کتاب نیز راه میبندد.»
ماریو بارگاس یوسا که معتقد است خوان رولفو نویسنده مکزیکی تجربه مستقیم فرهنگ سرخپوستی را داشته است، میگوید: «در این داستان، خواننده در اواسط کتاب درمییابد که همه قهرمانانش مردگانند. وجود تخیل، سحر و جادو شیوهای برای روگردانی از واقعیتهای اجتماعی نیست بلکه به عکس، وسیله ساده و ناگزیری است برای نمایش دادن فقر و غم زندگی دهقانان روستای کوچکی در خالیسکو.»
شاعر شیلیایی، پابلو نرودا هم تاکید میکند: «فراموش نکنیم که خوان رولفوی مکزیکی علیرغم سکوت و آثار اندکش، ازجمله نویسندگان مهم قاره ماست.»
در حالی که لسلی لوئیس به صراحت و قطعیتی شایان توجه اذعان میدارد که: «پدرو پارامو را، به راستی، میتوان یکی از پنج رمان ماندنی قرن بیستم به شمار آورد.» اکتاویو پاز، شاعر مکزیکی، در گفتوگویش با ریتا گیبرت و در ارتباط با عظمت نویسنده خجول و خاموش هموطنش اشاره میکند: «رولفو یکی از بنیانگذاران ادبیات نوین اسپانیایی آمریکایی است. مترجم فرانسوی رولفو که خود در ادبیات ایران دستی تمام دارد، به من میگفت که پدرو پارامو او را به یاد بوف کور رمان بزرگ نوگرای فارسی که آن همه مورد تحسین آندره برتون قرار گرفت، میاندازد.»
با این همه، زمانی که ما فارسی زبانها، پدرو پارامو را میخوانیم، گاه حتی به گونه غریبی با ترکیبها و جملاتی برخورد میکنیم که بیش از آنکه نوعی توارد به حساب آید، انگار انتحالی است به سیاق همان بهرهای که خود هدایت از عبارتی از راینر ماریا ریلکه در بوف کور برده است.
به عنوان مثال، وقتی در همان صفحات نخستین پدرو پارامو میخوانیم: «شلاق بر گرده الاغها نواخت، هرچند نیازی نبود، چون آنها پیشاپیش ما از سراشیب پایین میرفتند» ، ممکن است به یاد عبارت «شلاق در هوا صدا کرد، اسبها نفسزنان به راه افتادند» بیفتیم که دقیقا سه بار در جای جای بوف کور به شکل موکدی تکرار میشود. همچنین زمانی که در پدرو پارامو میخوانیم: «چیز دیگری نداریم. چیزی توی خانه به هم نمیرسد.»، ممکن است به عبارتی بیندیشیم که دو بار در بوف کور آمده است: «اگرچه میدانستم که در خانه چیزی به هم نمیرسد» و در جای دیگر با اندکی تغییر: «اگرچه میدانستم که هیچچیز در خانه به هم نمیرسد».
بهطور قطع نمیتوان چنین نتیجه گرفت که این مشابهات از جنس انتحال است، چراکه نخستین ترجمه بوف کور یعنی ترجمه فرانسوی آن گویا در اوایل دهه پنجاه میلادی توسط روژه لسکو فرانسوی صورت گرفته و دی.پی.کاستلو تازه در اواخر همان دهه (۱۹۵۷) آن را از فرانسه به انگلیسی برگردانده بود. حال آنکه پدرو پارامو در سالهای ۱۹۵۳ و ۱۹۵۳ نوشته و در ۱۹۵۵ برای نخستینبار منتشر شده است.
بدینترتیب، زمانی که آقای جمال میرصادقی در گفتوگو با مجله آدینه شماره ۶۳/۶۲ مهر ۱۳۷۰ اظهار داشته بود: «گفتهاند که خوان رولفو بنیانگذار ادبیات مدرن آمریکای لاتین در نوشتن پدرو پارامو از بوف کور تاثیر پذیرفته» شاید بر خطا بود. چرا که ترجمه انگلیسی بوف کور دو سال بعد از انتشار پدرو پارامو صورت گرفته است، اما اینکه آیا ترجمه فرانسوی بوف کور به محض انتشار از اروپا تا مکزیک به دست خوان رولفوی اسپانیولی زبان – که البته نخستین سالهای تحصیلش را در کودکی در مدرسه راهبههای فرانسوی گذرانده – رسیده باشد، باز هم احتمالی بسیار ضعیف است.
اشتباه میرصادقی شاید از آنجا ناشی شده باشد که وی به تعجیل از همان گفته معروف اکتاویو پاز برداشتی بهزعم خویش داشته است. حال آنکه قول پاز در این مورد کاملا صریح و روشن است.
مورد دیگری هم که برای خوانندگان موشکاف و شیفته جزئیات در رمان پدرو پارامو میتواند جالب به نظر برسد، شروع عجیب یکی از بندهای کتاب است. چنانچه پدرو پارامو را که تکهتکه نوشته شده، در نظر بگیریم و مثلا هر تکه را یک بند بخوانیم، کل کتاب از حدود ۵۷ بند تشکیل شده است.
در این میان، بند سی و سوم اینچنین شروع میشود: «سالهای سال بعد پدر رنتریا هنوز شبی را به یاد میآورد که سختی تختخوابش نمیگذاشت خواب به چشمش برسد و او را از خانه بیرون راند. شبی بود که میگل پارامو مرد…»
همچنان که میدانیم مشهورترین رمان آمریکای لاتین یعنی “صد سال تنهایی” تقریبا با همین کلمات و همین ضرباهنگ شروع میشود: «سالها سال بعد، هنگامی که سرهنگ آئورلیانو بوئندیا درمقابل سربازانی که قرار بود تیربارانش کنند ایستاده بود، بعدازظهر دوردستی را به یاد آورد که پدرش او را به کشف یخ برده بود…»
آیا مارکز نوع شروع رمان معروفش را از پدرو پارامو وام گرفته است؟ گیرم در ادامه فلفل و نمک مارکزی بدان افزوده و به شیوه خود، استادانه آن را ورز داده باشد.
و یک مطلب دیگر: شیوه نگارش رولفو و استفاده مقتصدانهاش از کلمات رشکبرانگیزاست. وی حتی گفتوگوها را چنان باشکوه و در همان حال صمیمی ضبط میکند و بر صفحه سپید میچیند که بیاغراق ویژه نویسندهای چون اوست. یکجا گفتوگو در گفتوگوی بسیار مبتکرانهای در پدرو پارامو هست که آدم دوست دارد مکرر آن را چونان شعری، بلند بلند بخواند و به نوعی لذت غریب برسد: «همیشه از پدرو پارامو بدش میآمد. “دولوریتاس! گفتهای صبحانه مرا آماده کنند؟” و مادرت پیش از طلوع آفتاب بیدار میشد تا آتش روشن کند. گربهها بیدار میشدند، یک گله گربه، و به دنبالش به اینسو و آنسو میرفتند. “دونیا دولوریتاس!”
«خوب است مادرت چند بار این را شنیده باشد؟ “دونیا دولوریتاس، من این را نمیخورم، سرد شده است.” چند بار؟ و حتی با اینکه بدتر از اینها را شنیده بود آن چشمهای گیرایش بر هم فشرده میشد.»