این مقاله را به اشتراک بگذارید
تازههای داستان ایرانی در نشر نگاه
چیزی کلافهکننده در فضا
«گورچین» عنوان رمانی است از شهره احدیت که این روزها از طرف انتشارات نگاه منتشر شده است. رمان به شیوه تکگویی درونی روایت میشود و با فضایی کابوسوار آغاز میشود. راوی گویا بین خواب و بیداری خود را در هجوم موریانهها میبیند و از این کابوس نقبی زده میشود به گذشته راوی و این تکنیک فلاشبک به گذشته در جاهای دیگر رمان هم به کار گرفته شده است همچنانکه هذیان و کابوس نیز یکی از عناصر تکرارشونده در رمان گورچین است. گورچین روایت دلمشغولیهای مردمی است از طبقه متوسط. آنچه در ادامه میآید سطرهایی است از این رمان: «در مجتمع باز است. صفا ریموتکنترل را میاندازد روی صندلی بغل و میپیچد به طرف پارکینگ. آقای واقفی ایستاده توی حیاط و سیگار میکشد. خاکسترش را هم میریزد توی باغچه، پای بوته گل سرخی که یکسالی است گلهاش رونقی داده به حیاط. صفا بیاختیار دندانهاش را روی هم فشار میدهد. ماشین را زیر شماره هفت پارک میکند. کیسههای گوجهفرنگی و لیموترش را از روی صندلی عقب برمیدارد. بند کیف لپتاپ را میاندازد روی کتف و راه میافتد به طرف آسانسور. مجتمع ساکت است. از بدوبدو بچههای شریف خبری نیست. زن واقفی هم جیغ نمیکشد که صدایش تا آسانسور بیاید. از آن سکوتها که دلهره میریزد تو دل آدم. بیتابم. دلم میخواهد یکی بپیچد تو پارکینگ و بگوید، خسته نباشید. روزنامه هم نخریدم. نمیخواهد باز گرم خیال شود و برود تا پیش محسن و برگردد. چرا چراغهای پارکینگ را روشن نکردهاند؟ چیزی تو فضا کلافهاش میکند…»
نجاتیافتگان مثلث برمودا
از دیگر تازههای انتشارات نگاه در زمینه داستان ایرانی، مجموعه داستان «در دهان اژدها» از محمدرضا زمانی است. این مجموعه داستان، شامل ١٠داستان کوتاه است با عنوانهای: «نجاتیافتگان مثلث برمودا»، «تهِ گوشوارهای که گم شد»، «فانوس دریایی»، «در دهان اژدها»، «نام و نام خانوادگی»، «اندوه پذیرایی»، «زنان در این میان»، «وقتی دیدیم حرفی نداریم»، «مردن روی دور کند. داستان» و «لیز». داستانهای مجموعه در دهان اژدها اغلب حولوحوش زندگی شهری دور میزنند و طنزی زیرپوستی دارند. آنچه در پی میآید قسمتی است از داستان اول این مجموعه با عنوان نجاتیافتگان مثلث برمودا: «من توی یک ساندویچی نشستهام و جگر سفارش دادهام. وقت دارد میگذرد و قرار است فردا صبح همهچیز بههم بریزد. بالای سرم یک وسیله، شبیه به یک مهتابی روشن، آویزان است و کارش کشتن پشههایی است که توی هوا پرواز میکنند. آنها یکییکی توی آن میروند، میترکند و تقتق صدا میدهند، صدایی مثل صدای پفکردن و ترکیدن دانههای ذرت در مایکروفر یا راهرفتن زنی با کفشهای پاشنهبلند داخل راهروی یک بیمارستان. میخورند به دیواره برقی دستگاه، تقی صدا میدهند، پودر میشوند و احتمالا مثل گردی نامریی روی سرم میریزند. نمیدانم وقتی پشهها در آن ارتفاع پرواز میکنند، چه چیزی باعث میشود خود را به کشتن بدهند؟ احتمالا این مهتابی الکتریکی، مثل مثلث برمودا، آنهایی را که نزدیک شدهاند و دیگر کاری از دستشان برنمیآید به درون خود میکشد. شاید هم پشهها چیزی جز یک صفحه سفید معمولی در هوا نمیبینند و نور این صندلی الکتریکی آویزان از سقف، مثل پرتوهای آفتاب در آسمان، آنها را برای نزدیکی و گرمشدن بیشتر قلقلک میدهد. بههرحال، هرکدام از اینها که باشد، اوضاع من هم شبیه آنها است و قرار است فردا زندگیام به دست خودم زیر و رو شود. نی را توی قوطی نوشابه مشکی فشار میدهم و بعد ول میکنم تا بالا بیاید. نور لامپ مغازه افتاده است روی شیشه ویترین و نمیگذارد دل و قلوههای ردیف بالا را ببینم. اگر امشب فرار کنم دستکمی از یک قاتل نخواهم داشت. پدر دوستم جلو در ساندویچی ایستاده است و یک جورهایی کشیکم را میدهد. هربار که نگاهاش میکنم به من لبخند میزند. منتظر است جگرخوردنم تمام شود و تا بیمارستان همراهیام کند. هرطور شده است باید فرار کنم. صدای سهتق همزمان از بالای سرم بلند میشود که یعنی سهپشه در یک گردش دستهجمعی مردهاند.»
وسواس لبخندزدن
«سمفونی سهشنبهها» نوشته افسانه احمدی، مجموعه داستان دیگری است که این روزها از طرف انتشارات نگاه چاپ شده است. سمفونی سهشنبهها شامل ١٢داستان کوتاه است با عنوانهای: «گریه باید خودش بیاید»، «همه بادهای توی سرم»، «سمفونی سهشنبهها»، «امشب تمامش کن!»، «طعمی که مثل هیچ طعمی نیست»، «کسی من را نمیبیند»، «لبخند آقای کاف»، «بانوی بیغم»، «پارک رو به خانه خانم کاف»، «پنجره»، «مردی که شبیه شیر بود» و «آینههای سیاه». آنچه در پی میآید سطرهایی است از داستان «لبخند آقای کاف» از این مجموعه: «تنها مشکل آقای کاف در زندگی این بود که نمیتوانست لبخند بزند. این را کسی به او نگفته بود. خودش فهمیده بود. یک روز تعطیل که داشت در خانه، آلبوم عکسها را ورق میزد. صفحه چهارم از آلبوم دوم بود که فهمید توی همه عکسها یک شکل افتاده. خیره به دوربین و بدون لبخند! از همانجا دوباره عکسها را از آخر به اول دیده بود. توی عکسی که با همکارش در آبدارخانه انداخته بود همان جوری افتاده بود که توی عکسی دیگر با زنش پشت به دریا. از همانروز آقای کاف وسواس لبخندزدن گرفت. بعد از هرسری چای که میداد به کارمندها، میرفت دستشویی و بدون اینکه کسی ببیندش توی آینه دستشویی تمرین لبخندزدن میکرد. اولها فقط کنارههای لبش بود که چین میافتاد و میرفت عقب. اما کمکم یاد گرفت که باید برای طبیعیشدن لبخندش فاصله بین چینها را میلیمتری تغییر دهد…»