این مقاله را به اشتراک بگذارید
آمریکای لاتین، ادبیات و کارلوس فوئنتس
عبداله کوثری
آمریکای لاتین برای نسل من با دو واقعه اهمیت یافت. یکی پیروزی انقلاب کاسترو در کوبا در سال ۱۹۵۹ و دیگر فیلم «زندهباد زاپاتا». کتاب «جنگ شکر در کوبا» نوشته ژان پل سارتر هم در این میان خیلی موثر بود. در اواخر دهه۱۳۴۰ و اوایل دهه ۱۳۵۰ کتابهای خوبی درباره آمریکای لاتین و اوضاع سیاسی و اجتماعی آن منتشر شد، و خود من با آثار بعضی متفکران دوستدار آمریکای لاتین مثل پل برن و هری مگداف و پل سوییزی و نیز با بعضی اقتصاددان آن قاره مثل آندره گوندر فرانک آشنا شدم. من سخت به موسیقی اسپانیایی بهخصوص گیتار فلامنکو علاقه دارم. موسیقی آمریکای لاتین را هم زیاد شنیدهام و دوست دارم، بهخصوص تانگوی آرژانتینی را. تاکنون به آنجا سفر نکردهام. گزینش ادبیات آمریکای لاتین به این دلیل بود که دیدم این نویسندگان سبک و حرفی تازه دارند و درعینحال شاعرانگی سبک و سخن بعضیهاشان مثل فوئنتس یا آستوریاس و روئاباستوس مرا شیفته کرد. از طرف دیگر از دهه ۱۹۷۰ به بعد غیر از استثنائات معدود، راستش چیز دندانگیری در ادبیات غرب (به معنای اروپای غربی و ایالات متحده) نمییافتم و هنوز هم نمییابم. این بود که تصمیم گرفتم بهگونهای پیگیر این ادبیات را دنبال کنم و دربارهاش بخوانم. از کار خود در معرفی چند نویسنده بزرگ این قاره راضی هستم، به ویژه آثار فوئنتس که موضوع پرونده روزنامه است به مناسبت بازچاپ آثارش. انتخاب اینکه از ترجمههای ادبیات داستانی آمریکای لاتین، بیشتر کدامیک را دوست دارم مشکل است. مترجم با هر کتابی پیوندی مییابد که برایش عزیز است. درواقع آمریکای لاتین محل تلاقی چند فرهنگ غرب است؛ از اسپانیا و فرانسه گرفته تا ایالات متحده. البته مذهب کاتولیک را هم باید به اینها بیفزاییم. هر یک از اینها در زمینههای گوناگون بر فرهنگ آمریکای لاتین اثر گذاشتهاند. شاید بتوان گفت در آمریکای لاتین هم یکی از مسائل عمده فرهنگی و اجتماعی و سیاسی همان تقابل سنت و مدرنیته بوده؛ یعنی چیزی که صد سال است ما با آن دست به گریبانیم. در مسائل اجتماعی و اقتصادی و سیاسی بعضی شباهتها را میتوان دید. مثلا همین اقتصاد تکمحصولی و تمرکز ثروت ملی در دست دولت، شکاف طبقاتی، دخالت قدرتهای بزرگ بهخصوص ایالات متحده در کشورها و بعضی چیزهای دیگر. برای آشنایی با این ویژگیهای آمریکای لاتین خوانندگان را به مقاله «وحشی واقعی کیست؟» از آریل دورفمن در کتاب «در جستوجوی فردی» و نیز مقاله «آمریکای لاتین افسانه یا واقعیت» از ماریو بارگاس یوسا در کتاب «چرا ادبیات؟» ارجاع میدهم. برقراری رابطه با نویسندگان اگر ساده و راحت بود، خیلی خوب بود، اما معمولا اینطور نیست. من از این بابت کمی خوشاقبال بودهام. زمانی که «آئورا» را ترجمه میکردم (سال ۱۳۶۳) برای برادرم در ستایش از کارلوس فوئنتس نامهای نوشته بودم. اتفاقا درست در همان زمان کارلوس فوئنتس به دانشگاه برکلی (کالیفرنیا) میرود تا متن انگلیسی «گرینگوی پیر» را معرفی کند و قسمتهایی از آن را بخواند. بعد از جلسه برادرم نزد او میرود و از ترجمه «آئورا» و شیفتگی من باخبرش میکند. او هم بسیار خوشحال میشود و همان نسخه «گرینگوی پیر» را که با خود داشته، امضا میکند و به برادرم میدهد و او برای من میفرستد. جدا از این برخی از کتابهایش را برای او فرستادم. اما در یک میهمانی در سفارت مکزیک که دعوتم کرده بودند سفیر مکزیک که از دوستان او بود گفت فوئنتس از اینکه نمیتواند نامهنگاری کند معذرت میخواهد، اما کتابها به دستش رسیده. در مورد «آئورا»این نکته را هم اضافه کنم که از محبوبترین کارهای فوئنتس در ایران است و برای خود من هم کلی خاطرات خوش و ناخوش دارد، هم من زیاد حرف زدهام و هم دیگران. خوشبختانه این کتاب همچنان تجدید چاپ میشود و بدل به کاری ماندگار شده است. با دیگر نویسندگان آمریکای لاتین از جمله ماریو بارگاس یوسا از طریق خانمی از بستگانش که در آمریکا با دوستان من دوستی داشت، تماس گرفتم و چند کتاب برایش فرستادم. نامهای برایم داد و تشکر کرد و پوزش خواست که کتاب «عیش مدام» را که از او خواسته بودم نتوانسته پیدا کند. درهرحال خبر دارد که من کارهایش را ترجمه کردهام و هواداران بسیار در ایران دارد. تاکنون یکی-دو مقاله هم برایم فرستاده که ترجمه کردهام و در مطبوعات چاپ شده. با آریل دورفمن از طریق اینترنت تماس گرفتم و او پیامی مفصل برایم فرستاد و نوشت که با سینمای ایران آشنایی کامل دارد و آن را میستاید. بعدها هم چند مقاله و چند کتاب برایم فرستاد. دورفمن را انسانی بسیار دوستداشتنی و مسئولیتشناس میدانم، و بسیار فروتن و صمیمی. اینکه چقدر زبان فارسی شما را در حین ترجمه در تنگا و مضیقه قرار میدهد، واقعیت این است که گاهی ممکن است این اتفاق بیفتد. چراکه دو زبان هیچگاه نظیر به نظیر باهم مطابقت ندارند. یعنی مترجم نمیتواند صرفا با فارسیکردن واژههای متن مبدا به متنی دست یابد که هم رساننده معنی و هم در زبان مقصد متنی شیوا و درست و خلاصه کامل باشد. گذشته از این تفاوت فرهنگها هم هست. اما آنچه ترجمه را میسر کرده، مشترکات انسانی است، که هر چند تحت تاثیر اقلیم و فرهنگ و تاریخ تفاوتهایی مییابد در ذات خود برای همه آدمها درکشدنی است. اما ترجمه کار مکانیکی نیست. مترجم باید معنایی را که از متن مبدا گرفته در قالبی تازه در زبان مقصد بریزد. ساختن این قالب هم دستور خاصی ندارد که فرمولبندی شده باشد. بنابراین کار مترجم بازآفرینی زبان و لحن تازهای است در زبان مقصد. طبیعی است که به سبب تفاوتهایی که یاد کردم گاه مترجم با کمبود واژه یا نبود معادلی فرهنگی در زبان مقصد روبهرو میشود. اگر مقصود از تنگنا این باشد جواب این است، که بله، تنگنا حتما هست. اما گذار از تنگنا به تسلط مترجم به زبان و فرهنگ مقصد و نیز به ظرائف و دقایق فرهنگی متن مبدا بستگی دارد. فراموش نکنید که ما متن را از زبان مترجم میخوانیم. یعنی متن مبدا از صافی ذهن مترجم گذشته و با واژگان او بیان شده. رعایت سبک نویسنده بحثی بسیار کلی است و باید روشن شود منظور از سبک چیست. بخشی از آنچه سبک خوانده میشود فقط در زبان مبدا، یعنی زبان نویسنده معنی مییابد و انتقال آن به زبان مقصد نه میسر است و نه مقید. پس مساله این است که مترجم در زبان خود متنی بیافریند که تا حد امکان به خصوصیات متن مبدا نزدیک باشد، و این چیزی است که از این مترجم تا مترجم دیگر تفاوت میکند؛ چراکه ذهنیت و گنجینه واژگان و دریافت ادبی دو مترجم باهم تفاوت دارد. در مجموع میتوان گفت در متن ادبی تنگناها را میتوان با ابداع واژه یا ترکیبات جدید، بازیهای کلامی و جابهجایی کلمات یا جملات و سایر شگردهای نوشتن برطرف کرد. البته کار، گاهی اوقات بسیار مشکل میشود؛ بهخصوص وقتی که مترجم وسواس داشته باشد و نخواهد صرفا با «معنیکردن» متن کار را از سر وا کند.