این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
روایت وتحلیلی متفاوت از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲در گفتوگو با «ابراهیم گلستان»:
روشنفکر نسبتی با یأس و واخوردگی ندارد
حمیدرضا محمدی
ایران درست ۶۳ سال پیش، در چنین روزی، ساعاتی را از سر گذراند که سرآغاز رخدادهایی شد تا با سقوط دولت دکتر محمد مصدق، پهلوی دوم، طی ۲۵ سال و 5 ماه و ۲۶ روز آینده، روال به اصطلاح ژاندارم خاورمیانه شدنش را تسریع بخشد. روند آن روز که چگونه شد، نخستوزیری که سه روز پیشتر، کودتای نخست را نافرجام گذاشته بود، به براندازیاش انجامید را تنها باید از زبان کسانی شنید که آن ساعات و لحظات را به چشمِ سر دیده باشند. یکی از آن کسان، «ابراهیم گلستان» است. او که در آن زمان، در ۳۱ سالگی به سر میبرد، خوب توصیف میکند و توضیح میدهد که حتی نزدیکان آقای نخستوزیر هم نسبت به آنچه میگذشت بیتوجه یا دستکم بیخبر بودند. او همچنین انتقاداتی را نیز متوجه روشنفکران و اندیشهورزان جامعه در آن مقطع تاریخی و روزها و سالهای پس از آن می داند.گفتو گو با گلستان را که دو ماه دیگر، ۹۴ ساله میشود در ادامه میخوانید.
شما در روز وقوع کودتا ۳۱ ساله بودید. از این جهت، دقیقاً در جریان امور بودهاید. با اینکه نوشته شما را در روزنامه اطلاعات در دی ۱۳۵۶ خواندهام، اما دوست داشتم از زبان شما بشنوم. بویژه آنکه خود گفتهاید که در آن زمان، خبرنگار بودهاید.
بله، آن صبح آخر مرداد، ساعت از ۱۰گذشته بود که من از مغازه عکاسی واهان در اول خیابان نادری میآمدم بیرون. پیشتر از آن، در ابتدای وقت اداری، آیین تصفیه کار شرکت شیلات انجام میگرفت و من برای عکس و فیلمبرداری از امضای سندهای این قرار رفته بودم به دفتر بازرگانی شوروی در پامنار. شیلات در شمال کار بزرگی نبود؛ اما به علت ربطش به شوروی، درگیرودار اینکه صنعت نفت جنوب ملی میشد، دولت نوعی موازنه در لغو امتیاز شرکت شیلات دیده بود. برعکس کار نفت، پایان دادن به شرکت شیلات، جنجالی به پا نکرد و امروز صبح این قرارداد به امضا رسید در سردی اداری عادی. از پامنار تا مغازه عکاسی راه من از میان گذرگاههای عمده و میدان اصلی تهران بود، میدان توپخانه، یا سپه، که تنها سه روز پیش صحن تظاهرات انبوه مردم و ترکیدن تمایلات ضد پادشاهی بود، از روی حس یا فکر و در آن به ضرب مشت و لگد، بعد با زور جرثقیل و موتور، به هر صورت، مردم مجسمه شاه را کندند و از فراز پایه سنگ سماقیاش آنقدر یک وری کردند تا افتاد؛ و روی آن جستند و روی آن چه کارها کردند! من با شتاب از مغازه عکاسی که رفته بودم بدهم عکسهایم را ظاهر کنند که بفرستم برای مرکز خبرگزاری در رم، میآمدم بیرون که برخوردم به آقایی که با طمأنینه سلانه میگذشت و روزنامه ای میخواند.
در پشت روزنامه که از هر دوسویش باز بود رویش را نمیشد دید، اگر به او نخورده بودم و لبخند مهربان نجیبش به عذرخواهیام جواب نمیداد نمی دانستم که مهندس حسیبی بود و در کار نفت.
او مهندس کاظم حسیبی؛ مشاور دکتر مصدق بود. از بس که عکسهایش در روزنامهها فراوان بود، با سیمایش آشنا بودم. او نجیب و نرم و بیتکلف و بیاطلاع، سلانهسلانه راه میرفت و گویی خبر نداشت و ملتفت نبود که چند صد قدم آن سوتر چه میگذرد و چه جور به جان مردم افتادهاند.
او مردی واقعاً پاکدامن و صاف بود که اهل حقه نبود اما این رفتار او به عنوان یکی از مشاوران مصدق، قابل قبول نیست. اصلاً ببینید طرفداران مصدق چه کسانی بودند؟ به ضرس قاطع دزد و حقهباز نبودند اما پرت بودند فراوان. مهندس بازرگان را به سبب کارم و کارش در شرکت نفت، ۲ سال از نزدیک میشناختم. حرفهای بازرگان را بررسی کنید.
او همان کسی است که وقتی در فرنگ، تحصیل کرد و برگشت، کتاب «آداب طهارت» را نوشت که خودِ من، از آن و از او، سخت واخورده شدم و انتقاد شدیدی که جوابی نداشت کردم. یا دکتر شایگان که آدم درستی بود که رئیس فراکسیون جبهه ملی در مجلس شانزدهم بود. حتی او هم مراجعه به آرای عمومی را خلاف قانون میدانست و با کار مصدق مطلقاً مخالف بود. نمونه دیگر خلیل ملکی است که به مصدق گفت ما هرقدر هم با حرف شما مخالف باشیم باز تا آخر پیرو شما هستیم. او آدم خوبی بود اما در عالم سیاست اینگونه اظهارنظرها میتواند سرمشق برای آیندگان باشد.
در خاطراتتان خواندهام که شما فردای کودتا (۲۹ مرداد) به خانه دکتر مصدق سر زدید. در این باره هم بگویید.
فردا صبح برگشتم، رفتم به خانهای که تا دیروز خانه و همچنین محل دفتر و کار نخستوزیری بود. سربازان همه جا بودند، اما هیچ کس را از ورود منع نمیکردند. چندان هم کسی نبود آنجا. چیزی نمانده بود تا باشند. حیاط پوشیده بود از پارههای خیس نیمسوخته کاغذ. درها و پنجرهها نیمسوز بود و شیشهها شکسته بود که ریزریزشان در آفتاب پراکنده برق میانداخت. خواستم از پلههای توی راهرو بروم بالا، اما نمانده بود و افتاده بود و رفته بود زیر ریزش خرپا و تخته و توفال وقتی که سقف گُر گرفته بود و بعد، از فوارههای آتشنشانی وارفته بود و رمبیده بود و تلنبار افتاده بود در کمرکش آنها.
پرسش دیگرم درباره نقش روشنفکران و اندیشهورزان در جامعه آن روز است. اینکه چرا روشنفکران آن روزگار پس از کودتا، دچار یأس شدند؟ این ادعا را دستکم میتوان در اشعار شعرایی چون اخوان ثالث و دیگران دید.
روشنفکران اصلاً نقشی نداشتند. روشنفکر اگر فکر داشته باشد، اگر فکرش روشن باشد به یأس و واخوردگی کاری ندارد. شما شعرهای مثلاً سیاوش کسرایی را بخوانید و کاری هم به عروض و قافیهاش نداشته باشید.
خواهید دید که تا چه اندازه پرنده نیست، پرواز ندارد، پَرت است. شاعر ممکن است گزارش از یأس بدهد ولی تبلیغ آن را نمیکند اگر که فکر داشته باشد و فکرِ روشن داشته باشد.
اگرچه اخوان ثالث، از عزیزترین رفقای من بود و حتی یکی از ۱۰ دوستِ نازنینِ تمام زندگیام است وکسی قدر آن را نشناخته ولی هیچ یک از اینها اندیشهمند نیستند، شعر میگویند. اخوان واقعیات روزگار خود را آن گونه که میتوانست ببیند میگفت. آنهایی که دم از چپ میزدند و از چپ دفاع میکردند اما به جرأت میگویم کلمه ای از آن نمیدانستند. البته امروز هم این گونه است، شاید هم بدتر. چون در سطح ماندهایم.
پس شما به یأس در میان روشنفکران اعتقاد ندارید؟
نه. ناامیدی یعنی چه؟! هرکس که روشنفکرِ واقعی باشد، از ناامیدی صحبت نمیکند. عباراتی مانند «شب تاریک آمد» یا «آفتاب غروب کرد» یعنی چه؟! این عکسالعمل روانی گوینده است و نه استنتاج عقیدتی او. همه به کودتاکننده فحش میدهیم اما ایرانِ زمان مصدق را با ایرانِ ده سال بعد مقایسه کنید که به لحاظ خوراک و پوشاک و سواد و قدرت خواندن و وضع زندگی چه تغییری ایجاد شد. احزاب سیاسی – بخصوص چپها و ملیگراها – در زمانه کودتا چگونه عمل کردند؟
سؤال من هم همین است که در روز ۲۸ مرداد این احزاب سیاسی که همیشه خیابانها را پر میکردند به کدام پستو خزیدند. آنها در روزهای قبل، از میدان فردوسی تا چهارراه استانبول و میدان توپخانه را غرق جمعیت میکردند چنانکه جای سوزن انداختن نبود اما ۲۸مرداد کجا بودند. ۲۵ مرداد وقتی خبر رسید که سرهنگ نصیری، نامه عزل نخستوزیر را به مصدق داد و او هم با کمال مهارت توقیفش کرد. مردم بیرون آمدند اما صبح ۲۸ مرداد مهندس حسیبی هم از هیچ چیز خبر نداشت.
حتی خودِ مصدق هم خبر نداشت. با وقوع کودتا، دوره دراز نانجیبی و خشونت و تزویر، از نوع تازه، راه افتاد و تند پیش آمد تا او را و نفت و کشور و مصدق و مردم را درهم مالاند.
در سالهای بعد، اما گویا شاه، این روز را «رستاخیز» ملی دانست.
سال ۱۳۳۶ یا ۱۳۳۷ بود که تلویزیون خصوصی ثابت پاسال، در استودیو، مصاحبهای با شاه کرد. او در تمام برنامه، به مصدق فحش داد و بس. اما هیچ فکر نمیکرد که اگر هم میخواهی بد بگویی، استدلال کن و اگر کار خوبی کرده است را هم بگو.
تاریخ را بخوانید حتی در جایی و در وقتی که این پیشرفتها زیر پرچم مالکیت عمومی و سوسیالیسم بوده است به نوعی این بیعدالتیها حتی به صورت شرط مخفی و پنهانشده پیش میآمده است. شما توجه کنید که بعد از ۷۰ سال، بزن و بکش و جنگ و تبعید و تیرباران و هر جور بلای دیگر، وقتی شوروی از هم پاشید، چه جور میلیاردرهای خلقالساعه از یک طرف و فحشای همهجا گیر جلوی چشم زنده همه ما به راه افتاد. ما هنوز رشد فکری نکردهایم و همه یک فکر را تکرار میکنیم.
ایران
‘
2 نظر
حسن
آورام آقا نوچه محفل هویدا دوباره سرقدم رفته؟
پریا
ضمن احترام به ابراهیم گلستان نام برجسته هنر و ادبیات و سینمای ایران، اما خیراً ایشان در اظهار نظرهایی که دارند سعی می کنند توجهات رو به خودشون جلب کنند، چطور میشه گفت سیاوش کسرایی اشعار پرت و بی روح سروده؟ در صورتی که یکی از بهترین شاعران واقع گرا و متعهد ایران آن زمان بود یا اخوان ثالث بزرگ مگر می توانست بدون توجه به دردها و رنجهای ملتش شعر بسراید؟ آنها تبلیغ یأس نکردند بلکه روح زمانه خودشان را در اشعارشان دمیدند، آنهم شعری به زیبایی و رسایی زمستان..ضمن احترام به ابراهیم گلستان بزرگ.